فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 فرا رسیدن ماه محرم، ماه عزا و ماتم اهل بیت علیهم السلام را تسلیت عرض میکنیم .
@defae_moghadas
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۷
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 صحبت با افسران به پایان رسید در حالی که ما در نزدیکیهای مرز ایران و عراق قرار داشتیم. به آنها گفتم باید همین جا منتظر بمانیم تا به نحوی به ایرانی ها اطلاع دهیم و از آنها بخواهیم که به ما پناهندگی بدهند. یکی از همراهان گفت: باید همین جا بنشینیم و یکی از افراد را بفرستیم. یکی از سربازان همراه من کرد بود و به زبان فارسی به خوبی صحبت میکرد. به سوی یکی از رزمندگان ایرانی رفت. این ایرانی تنها بود و سن و سال بالایی داشت. او از افراد بسیجی بود. می گفت اسمش حاج رستمی است. سرباز به او گفت حاجی بنا به سفارش امام خمینی ما آمده ایم تا به شما پناهنده شویم. حاج عبدالله رستمی گفت: من چه کار می توانم برای شما بکنم. به او گفتم حاجی اینجا چای یا آبی هست تا بنوشیم. گفت: یک قمقمه هست اما برای این تعداد زیاد کافی نیست. بعد از آن پیرمرد خواستیم که ما را به راهی راهنمایی کند که به مقر نیروها منتهی شود.
گفت: آن ساختمانهای بلند را نگاه کنید، آنجا مقر نیروهای ماست. شما باید همین امشب به آنجا بروید چون از آنجا به جای دیگری خواهند رفت. بدین ترتیب، تصمیم گرفتیم ادامه مسیر دهیم. هر از گاهی خودروهای ایرانی می آمدند و با حداکثر سرعت می رفتند. ما برای آنها دست تکان می دادیم، اما آنها توقف نمی کردند. بعداً دریافتیم که آنها مشغول انتقال نیرو و تجهیزات به منظور آماده شدن برای حمله آینده بوده اند. پس از ساعت ها راه به مقر نیروهای ایرانی رسیدیم. یکی از فرماندهان میان ما آب و غذا تقسیم کرد. او گفت در واقع، خداوند و اهل بیت پیامبر (ص) حامی شما هستند و خداوند شما را دوست دارد. خرمشهر در انتظار یک حمله بزرگ است. هیچ شخص عراقی نمیتواند از آن حمله جان سالم به در ببرد. یا مرگ در انتظار اوست یا اسارت. با این فرمانده درباره مسائل نظامی صحبت کردم. روی زمین مواضع نیروهایمان را برای او به طور دقیق ترسیم کردم و همچنین محل های مخفی تجهیزات، سوخت و غذا را برای او توضیح دادم. همچنین مقرهای استخبارات، فرماندهی و مقرهای جایگزین و جاده ها و محلهای دژبانی و ایست بازرسی را برایش ترسیم کردم. او به من گفت برادر! امروز به ما خدمت بزرگی کردی، اگر ما خودمان می خواستیم این اطلاعات را به دست آوریم ماه ها طول می کشید.
به آن فرمانده :گفتم تقاضا داریم همین امروز ما را به مراکز پناهندگی بفرستید.
گفت: یک دستگاه خودرو برای جابه جایی رزمندگان خواهد آمد. اگر جای مشخصی برای شما تعیین شد، شما را با آن خودرو می فرستیم. مدتی طول کشید نه خودرویی آمد و نه آنچه ما می خواستیم انجام شد. به آن رزمنده گفتم: ما چه باید بکنیم.
گفت: شما هم همراه ما به خط بیایید.
گفتم: من باید نظر دیگر برادران همراه را هم جویا بشوم. آنها گفتند: میرویم و در کنار رزمندگان اسلام میجنگیم. در آن لحظاتی که لباس رزمندگان اسلامی را بر تن کردم احساس خاصی به من دست داد. این لباس نظامی با اونیفورم نظامی کشورهای دیگر تفاوت داشت.
در لباس نظامی رزمندگان اسلام در انسان احساس خاصی ایجاد می کرد، شاید به خاطر اینکه مزین به ارزشهای اسلامی و آزادگی بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۷
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ یک ماشین پر از مهمات تهیه کرده بودند. از ماشین های زیل روسی بود. رستمی گفت حاج آقا این ماشین مهمات را باید به مسجد جامع سوسنگرد برسانید.
گفتم کسی مسجد جامع را بلد است؟ گفت: اگر کسی بلد باشد جرأت ندارد بیاید. شما برو ببینیم چه می شود.
در همین حال، پیرمردی به نام آقای فرهادی که حدود پنجاه سال داشت، گفت: من با شما میآیم کارم رانندگی ماشینهای سنگین است. حرکت کردیم، وارد شهر که شدیم اول فلکه سوسنگرد آتش توپخانه دشمن روی ما ریخت.
◇ ماشین را نتوانستند بزنند ولی اطراف آن را می زدند. راننده پیر دعا می خواند. می گفت: حاج آقا! دعا کن تا این مهمات منفجر نشود. دیدم دو نفر از بچه ها از آن طرف می آیند. پرسیدم: چه شده؟
گفتند: درگیری اطراف رودخانه و سمت بستان است. عراقیها عقب نشینی کرده و آن طرف پل مستقر بودند. این طرف پل، نیروهای خودمان بودند. گردانی از لشکر ١٦ زرهی قزوین آمد و جلوی آنها خط پدافندی درست کرد. ده پانزده کیلومتر بعد از جاده، چون اکثر تانکها بیل داشتند، مشغول کندن زمین و ساختن سنگر شدند. تانکها برای خودشان سنگر زدند و خط درست کردند. خیالمان از این قسمت راحت شد. آتش پشتیبانی توپخانه هـم فراوان بود. در واقع ده دستگاه کاتیوشا آورده بودند که همزمان کار می کردند. البته در مقابل آتش عراقیها، آتش نیروهای ما چیزی نبود. معروف بود که بچه های ما آتشباری توپخانه دشمن را
چلچله میگفتند.
◇ فلکه را دور زدیم و از سمت بانک ملی رفتیم. داخل ماشین مقداری غذا، کنسرو و آب میوه داشتیم. تا پیاده شدم یک نفر جلو آمد و پرسید:
- مهمات داری؟
گفتم کنسرو
گفت: کنسرو میخواهم چکار؟!
گفتم: ماشین پر از مهمات است. از این طرف هم عراقی ها تا چهارده پانزده کیلومتری سوسنگرد عقب نشسته اند. اولین گروهانی که آمده، گروهان ماست. پرسید: نیروهایت کجا هستند؟ درگیری این طرف پل شدید است. من مسؤول اینجا هستم.
گفتم: نیروهای مان بعد از این که وارد عمل شدند، همان جا موضع گرفتند. من برای تان مهمات آورده ام.
گفت: اگر بتوانی نیروی تازه نفس بیاوری، خیلی خوب است.
گفتم: پس من می روم.
◇ در عرض چند دقیقه مهمات داخل ماشین خالی شد. نیروهای گروهان فقط گلوله آرپی جی و فشنگ ژ سه داشتند. هر کس برای خودش یک جعبه مهمات برمی داشت و به سمت میدان درگیری میرفت. من و پیرمرد به هورالهویزه و نزد رستمی برگشتیم. رستمی مجروح شده بود. او را به عقب برده بودند. به چند تن از مسؤولین گفتم: بچه ها در سوسنگرد نیاز به نیرو و مهمات دارند.
گفتند: برو و گروهان ذخیره ات را بیاور. رفتم و نیروها را آوردم. عراقیها تا دهلاویه عقب نشینی کرده بودند. جنگ در شهر سوسنگرد تمام شده بود. گفتم: اگر قرار است ما اینجا بمانیم، بمانیم. اگر هم قرار است در جای دیگری خط پدافندی
درست کنیم، به آنجا برویم.
◇ قرار بود از هورالهویزه به سمت اهواز، چهار کیلومتر بالاتر از جاده مستقر و آماده درگیری بعدی بشویم. گروهان من مستقر شد. متوجه شدم صدوپنجاه نفر از نیروها غایب هستند. یکی از بچه ها گفت: حاج آقا! بچه ها آمدند، چون دیدند شما نیستید، سلاح هایشان را برداشتند و گفتند ما می رویم سوسنگرد بجنگیم.
به بزم آرا گفتم نتوانستی نیروها را نگه داری؟
گفت: چه کسی میتواند آنها را نگه دارد. نیروها، تازه طعم حمله بـه نیروهای عراقی را چشیده اند. هشتصد نفر از عراقی ها را با یکی از فرماندهان رده بالایشان کشته اند. بچه ها حالت عجیبی دارند. الان طوری است که نمیشود به آنها حرف زد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سینه زنی و عزاداری رزمندگان
در شب عملیات
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#ماه_محرم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 روضههای مجازی
دهه ماه محرم
(شب اول)
روضه حضرت مسلم بن عقیل
┄═❁๑🏴๑❁═┄
سَلَامُ اللَّهِ وَ سَلَامُ مَلَائِکَتِهِ الْمُقَرَّبِینَ وَ أَنْبِیَائِهِ الْمُرْسَلِینَ وَ أَئِمَّتِهِ الْمُنْتَجَبِینَ عَلَیْکَ یَا مُسْلِمَ بْنَ عَقِیلِ بْنِ أَبِی طَالِبٍ أَشْهَدُ أَنَّکَ وَفَیْتَ بِعَهْدِ اللَّهِ وَ أَنَّکَ قُتِلْتَ مَظْلُوماً لَعَنَ اللَّهُ مَنْ قَتَلَکَ وَ لَعَنَ اللَّهُ مَنْ أَمَرَ بِقَتْلِکَ
● یابن الحسن نوا به دل بی نوا بده
با نور خود به دل محبان صفا بده
سر زد هلال ماه عزاداری حسین
اذن ورود ماه محرم به ما بده
در شب اول محرم، به فرموده امام رضا علیه السلام از امشب تا عاشورا کسی خنده روی لبای امام کاظم علیه السلام نمی دید. آخر همه ساله از اول محرم تا روز عاشورا پیراهن پاره پاره سیدالشهداء را از عرش خدا رو به زمین آویزان می کنند، حزن و غم و اندوه همه عالم را فرا می گیرد. یا صاحب الزمان، از همین امشب شما را به حق غریبی مسلم قسم می دهم به ما عناینی بفرمائید.
یابن الحسن
ای یار که در راهی و زینجا خبرت نیست
در راهی و از کوفه و از ما خبرت نیست
در راهی و یک قافله گل پشت سر توست
می آیی و ناموس خدا همسفر توست
بر باد صبا گفته ام ای دوست پیامم
شاید برساند به تو ای یار سلامم
**
گفتم به صبا حال من زار بگوید
از حال سفیرت به سر دار بگوید
گوید به تو در کوچه چه آمد به سر من
گویند چسان بسته عدو بال و پر من
ادامه مطلب در کانال جانبی 👇
https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7
🍂
مهدی+رسولی-+اشهد+انک+تشهد+مقامی.mp3
11.63M
🍂 مداحی
شب اول ماه محرم
حاج مهدی رسولی
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#ماه_محرم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 انتخاب شهید رجایی
سی و یکم تیرماه ۱۳۶۰ رادیو اعلام کرد دومین دوره انتخابات ریاست جمهوری برگزار خواهد شد. حضور در انتخابات واجب و لازم بود و ما ناراحت بودیم که چگونه رأی بدهیم. دعا میکردیم خداوند توفیق رأی دادن را نصیب ما کند. بچهها هم مرتب سؤال میکردند که ما چگونه رأی میدهیم؟
روز رأی گیری، یعنی دوم مرداد، سرباز «عزیز یزدی» که دزفولی بود و برعکس فامیلیاش با لهجه غلیظ دزفولی صحبت میکرد، از دسته خمپاره زنگ زد و گفت : «صندوق رأی را به اینجا آوردهاند، اگر میخواهید رأی بدهید به اینجا بیایید.» گفتم : «یزدیجان تعداد بچهها زیاد و تجمع خطرناک است، اگر میتوانی صندوق را پیش ما بیاور تا یکی یکی رأی بدهیم. » قبول کرد.
ساعت ٨ صبح اولین نفری بودم که رأی خودم را به نام خدا به آقای رجایی دادم و از لطف خداوند که شامل حال ما شده بود شاکر و خوشحال بودم. شناسنامه همراه ما نبود؛ به همین دلیل معرفینامهای با امضای فرماندهی گردان میدادیم و آنها هم در مقابل به هرکدام از ما رسیدی مزیّن به مهر جمهوری اسلامی میدادند تا سند افتخاری برای ما باشد. نتیجه آرا که اعلان شد، آقای رجایی با ١٣ میلیون رأی به ریاست جمهوری انتخاب شدند.
راوی:
امیر سرتیپ غلامحسین راوندی
¤ روزهایتان در مسیر انجام تکلیف
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطره #عکس
#انتخابات #شهید_جمهور
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۳
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
بچه ها همچنان اصرار میکردند و آب میخواستند.
یکی دوتا از سربازها که دل رحم تر بودند؛ رفتند و از تانکر توی محوطه قم قمههای شان را پر کردند و آوردند. از پنجره بیرون را میدیدیم. درها که باز شد؛ بچه ها به طرفشان هجوم بردند. من هم بلند شدم و نزدیک تر رفتم. اما فقط به دو سه نفر اول چند جرعه آب رسید. چند بار دیگر قمقمه های شان را پر کردند و آوردند. این بار به تشخیص خودشان افراد را سوا کردند و به آنهایی که کم سن و سال یا مسن بودند آب دادند. آنهایی که خورده بودند؛ چند دقیقه بعد دل درد گرفتند. میگفتند آب جوش بود نه آب خوردن. تانکرها آن قدر جلوی آفتاب سوزان مانده بودند که آبشان جوشیده بود. تابستانها در منطقه از آب تانکرهای جلوی آفتاب برای حمام صحرایی استفاده میکردیم و اصلاً قابل خوردن نبود. ولی آن لحظه همان آب گرم هم غنیمت بود.
چند ساعتی آنجا بودیم. از شدت گرما فقط عرق می ریختیم و بیشتر تشنه میشدیم. حدود ساعت سه بعد از ظهر چند کامیون آمدند و جلوی سوله ها توقف کردند. کامیونها پشتشان چادر نداشتند. تقریباً پانصد نفر می شدیم. همه را به چند گروه تقسیم کردند و پشت سرهم صف بستیم.
زخمی ها را از ما سوا کردند و پشت کامیون جداگانه ای جای دادند. موقع سوار شدن به کامیون چند نفر از آن دانه درشت هایشان آستین بالا زده و آماده بودند. یکی یکی بلندمان میکردند و سوار می شدیم. خیلی ها را مثل گونی پرت میکردند پشت کامیون. برای شان مهم نبود که زخم و زیلی میشویم. موقع پرت کردن چندتا فحش هم نثارمان میکردند.
دونفر مسلح کنارمان سوار شدند و چند درجه دار با جیپ از پشت سرمان حرکت کردند. نمی دانستم کجا میرویم. آفتاب مستقیم میزد و همین طور عرق می ریختم. جاتنگ بود و برای من که وسط نشسته بودم؛ از هر طرف فشار وارد میشد. هرم نفسها به صورتم میزد و میان دیواری از گوشت و پوست گیر کرده بودم.
بلند شدم و ایستادم. نگهبان عراقی مدام با دستش اشاره میکرد و میگفت بنشینم. اول اعتنایی نکردم. وقتی دیدم دست بردار نیست به زور جا باز کردم و چهارزانو نشستم.
خستگی و گرسنگی و بیشتر از همه تشنگی امانم را بریده بود، طوری که حتى رمق نفس کشیدن نداشتم. کم کم احساس کردم که بچه ها وارونه شده اند و دور سرم میچرخند. چشمهایم سیاهی رفت و افتادم.
توی آلاچیق جلوی سنگر دراز کشیده بودم. نسیم خنکی میوزید. هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند. یکی پوتین هایش را واکس میزد، آن یکی اسلحه اش را چک میکرد و «ملکی هم که از بچههای تبریز بود، با صدای بلند میخواند: «کوچه لره سو سبیشم.... یار گلنده توز اولماسین....»
صدایش کردم و گفتم: آهای ملکی آب رو تو کوچه ها هدرنده، یکم بیار من بخورم. دارم از تشنگی هلاک میشم.
خندید و به حالت نظامی رو کرد و گفت: ای به چشم ، دوید و رفت طرف تانکر آب، لیوان قمقمه اش را پر کرد و آورد. دهانم را باز کردم و دستور دادم که بریزد. لیوان را نزدیک تر آورد و یک هو پاشید توی صورتم. چشمانم پر از آب شد. پلکهایم را روی هم فشردم و بازشان کردم. ابری روبرویم میلولید صدای خوش نیت را شنیدم که میگفت: «کریمی! کریمی صدامو میشنوی؟ حالت خوبه؟ بلند شو داداش!»
چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. خوش نیت سرم را روی زانویش گذاشته بود. دستش را بالا آورد و با انگشتانش چند قطره دیگر به صوردتم آب پاشید همین که چشمهایم را باز کردم لبخند محوی روی لبهایش نشست. قمقمه را نزدیک دهانم آورد و گفت که خیس شدم. هنوز منگ بودم و سرم سنگینی میکرد با ولع آب را سرکشیدم. چند قلوب خورم. آبش ولرم بود ولی با این همه خیلی چسبید و کمی حالم را جا آورد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
مادر عاشورایی.mp3
11.82M
🍂 مادر عاشورایی
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
بست بر روی سر عمامه پیغمبر را
رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را
من به مهمانی تان سوی شما آمدهام
یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمدهام
ننوشتید بیا کوه فراهم کردیم؟
پشت تو لشکر انبوه فراهم کردیم
ننوشتید زمینها همه حاصلخیزند؟
باغهامان همه دور از نفس پائیزند
ننوشتید که ما در دلمان غم داریم
در فراوانی این فصل تو را کم داریم؟
ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه
نامه نامه لک لبیک اباعبدالله؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#ماه_محرم
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🌴🌹
🌴؛🌹
🌹 جنایت در خرمشهر / ۳۸
از زبان افسران حاضر در خرمشهر
┄═❁๑❁═┄
🔸 به دوستان گفتم آیا خوابیم یا بیدار؟ تا دیروز در کنار صدام می جنگیدیم. اما امروز در کنار سپاهیان اسلام دشمن او شده ایم! آن لحظات دریافتم که افراد من خود را برای شهادت آماده کرده اند. یکی از آنها به من گفت: جناب فرمانده تا دیروز تو را به فرماندهی قبول نداشتم اما امروز به تو میگویم که فرمانده منی زیرا ما را از بردگی آزاد کردی و به ساحل اسلام ناب محمدی (ص) رساندی. به او گفتم این عنایت خداوند عزوجل و اهل بیت علیهم السلام بود.
ما به همراه نیروهایی که از اصفهان آمده بودند در عملیات شرکت کردیم. آنها ترجیح میدادند که ما در خط اول حضور پیدا نکنیم. به آنها گفتیم ما مصمم هستیم به خط اول برویم.
شاید بعضی ما را متهم به مبالغه و گزافه گویی کنند. اما لازم است بگویم ارزشها و اخلاق آن رزمندگان مثال زدنی بود. مردانی به معنای واقعی کلمه بودند.
حتی در حال حاضر که این خاطرات را می نویسم از خود می پرسم: کجایند آن مردان هر یک از آنها مواظب برادر ضعیف ترش بود؛ روحیه ایثار و از خود گذشتگی در تمام کارهای کوچک و بزرگ آنها کاملاً آشکار بود. یکی از ما که زخمی شد مورد عنایت خاصی قرار گرفت و به مداوایش پرداختند.
یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب به من گفت سروان هانی امروز تو افسر ارتش اسلامی هستی. همراه ما بیا و با فرماندهان بنشین. به او گفتم میدانم در ذهن و خاطر شما چه می گذرد. به هر حال از شما تشکر و قدردانی میکنم. دوست دارم به عنوان یک سرباز اسلام و امام خمینی باقی بمانم. به این ترتیب، ترجیح دادم در کنار یک رزمنده سپاهی باقی بمانم. آنها هر ساعت از احوال ما جویا می شدند و گفتند: شما به خاطر اقدامی که کردید برای ما بسیار عزیز و محترم هستید. شما صدام و دار و دسته او را ترک کرده اید. در روز آزادسازی خرمشهر به دست رزمندگان اسلام ما جزو نیروهایی بودیم که به مرکز شهر حمله کردیم. فرمانده گردان [عراقی ] ما و فرمانده عملیات و تعداد دیگری از افسران در داخل خرمشهر اسیر شدند. وقتی چشمشان به من افتاد گفتند اگر به عراق بازگشتیم آنجا با هم تسویه حساب میکنیم. به آنها گفتم هنگامی که من این راه را در پیش گرفتم همه این مسائل را مدنظر قرار دادم. نگران سرنوشت خودتان باشید. من فکر نمیکنم راه بازگشتی برای شما باشد.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#جنایت_در_خرمشهر
#خاطرات_اسرای_عراقی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻 بابا نظر _ ۲۸
شهید محمدحسن نظر نژاد
تدوین: مصطفی رحیمی
•┈••✾❀○❀✾••┈•
▪︎فصل سوم
◇ نزدیک غروب نیروهای غایب برگشتند. خودشان برای خودشان فرمانده گروهان تعیین کرده بودند. سه چهار تا شهید داده بودند. پرسیدم چه کسی به شما گفت بروید؟
گفتند: حاج آقا، لازم بود که برویم و بجنگیم.
وقتی برگشتیم صدا و سیمای مرکز خراسان با من مصاحبه تلویزیونی کرد.
نیروهای ما در دو قسمت مستقر شدند. مرکزیت گردان در روستایی قرار داشت که شب اول در آن درگیر شده بودیم. دو گروهان از نیروهایمان را با گردان نیمه مکانیزه ١٤٨ ارتش در موضع پدافندی همراه کردیم با همین گردان شش کیلومتر بعد از سوسنگرد خط دفاعی درست کرده بودیم.
◇ هنگام رفتن به دهکده سیدکریم نرسیده به سوسنگرد خبر رسید که عراقی ها به نزدیک شهر حمیدیه رسیده اند. گفتند: آیا کسی هست که به صورت داوطلب برود؟ سه نفر از افراد گروهان من نزد علی هاشمی در مرکز فرماندهی رفتند. دیدم هاشمی میگوید من چند نفر با آر.پی.جی میخواهم کـه بـه جـان تانکهای عراقی بیفتند و آنها را عقب بزنند. اگر دشمن به حمیدیه برسد، پادگان دشت آزادگان را میگیرد و اهواز سقوط خواهد کرد.
پرسیدم چند دستگاه تانک هست؟
هاشمی گفت: حدود صد دستگاه.
وقتی رسیدیم روی جاده بزن بزن بود. تانک های دشمن داخل زمینهای کشاورزی درگیر بودند. هر نفر یک آر.پی.جی و پنج شش گلوله برداشت. همراه بعضی از بچه ها اسلحه ژ سه و کلاشینکف هم بود. یکی از بچه های سپاه اهواز کم نظیر و با مهارت آر پی جی میزد. اصلاً خطا نمی کرد.
◇ شروع به زدن تانک ها کردیم. ما در میان نیروهایمان، بیشتر از صد نفر آر.پی.جیزن داشتیم. آن روز، تعداد زیادی از تانکها منهدم شدند. اما چند نفر از بهترین عزیزان رزمنده به شهادت رسیدند. ساعت دوازده شب دشمن عقب نشینی کرد و ما به حمیدیه برگشتیم. علی هاشمی خسته و کوفته نشسته بود. تا مرا دید از جا بلند شد و پرسید چند تا از بچه های ما زنده اند؟
گفتم: من میخواستم از شما بپرسم.
گفت تا الان چهار پنج نفر برگشته اند!
گفتم بگو ببینم بچه های گروه من آمده اند یا نه؟
هاشمی که چهره اش خیلی گرفته بود گفت: حاجی! بقيه نيروها شهید یا اسیر شده اند.
بیشتر از ده دوازده نفر برنگشته بودند. گفتم: کسی اسیر نشده. بچه هایی که من میشناختم به این آسانی اسیر نمی شوند. هر جــا گلوله هایشان تمام شده باشد، همانجا شهید شده اند.
◇ جریان شهادت آن سپاهی ریخته گر را گفتم و آدرس تکه های بدنش را دادم. تکه های او روی درختهای گز آنجا افتاده بود. رفتند و تکه های بدنش را آوردند.
به اهواز برگشتم تا بدن و لباسهایم خود را که آغشته به خون بچه ها بود، بشویم. خودم هنوز مجروح نشده بودم. شب را در ستاد خراسان ماندم. در آنجا تلویزیون گزارش تصویری جنگ را پخش می کرد. پیرزنی را نشان میداد که ده پانزده تخم مرغ به ستاد کمکهای مردمی آورده بود. او میگفت من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم ولی سه مرغ خانگی دارم و تخم مرغ هاشان را برای رزمندگان آورده ام. دیدن این گزارش آن قدر ما را به هیجان آورد که دلمان می خواست شب و روز با دشمن بجنگیم و ساعتی آرام نگیریم.
◇ بعد از این که محاصره سوسنگرد به طور کامل شکسته شد هر کدام از گردانها در منطقه ای که از قبل تعیین شده بود، به حالت پدافندی مستقر شدند. گردان ما در آن طرف رود پدافند کرد. تیپ ١٦ زرهی سمت چپ ما موضع گرفت. پشت سر او نیروهای سپاه و گردانهای نامنظم قرار داشتند. در طول مدت چهل شبانه روزی که آنجا بودیم، حتی یک شب نیروهای عراقی را آرام نگذاشتیم. به این نتیجه رسیده بودیم که باید ضربه های پی در پی خسته کننده و چریکی بر نیروهای ارتش عراق وارد کنیم هر دو شب یکبار در منطقه پدافندی خودمان به عراقی ها شبیخون می زدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#بابا_نظر
نشر همراه با لینک
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روضههای مجازی
دهه ماه محرم
(شب دوم)
توقف کاروان اهل بیت در کربلا
✾࿐༅○༅࿐✾
کیست زینب همیشه بی همتا
نور مستور عالم بالا
کیست زینب نفس نفس حیدر
کیست زینب تپش تپش زهرا
کیست زینب فراتر از مریم
روشنی بخش هاجر و حوّا
ذوالفقار علی میان نیام
اوج نهج البلاغه ای شیوا
قلمم بشکند چه می گویم
من و اوصاف زینب کبری؟
من چه گویم که گفت اربابم
حضرت عشق ، التماس دعا
می خوای مقام زینب و بفهمی؟ امام زمانش بهش گفت، زینب جان! فردا منو تو نماز شبت دعا كن، داداشت و دعا كن.
¤¤¤¤
تا حالا كه سوار برمحمل ها بودند، سایه عمو رو سرشون بود،😭 سایه داداش علی اكبر رو سرشون بود، حالا كه دارند از مركب ها پیاده میشن، صورت ها سوخته، پوست پوست شده. ای وای از بعد از این چه می كنند بچه ها؟
هر كار كردند مركب تكون نخورد:
گرفته بود زمین پایِ ذوالجناح انگار
ز شرم ِ هِی شدن و اجتناب می لرزید
هر آنچه بیشتر از نام ِ این زمین می گفت:
چه بیشتر دلی از هر جواب می لرزید
كجاست این سرزمین؟
این جا رو غاضریه میگند، این جا رو نینوا هم میگند. 😭آقا اباعبدالله فرمود: آیا اسم دیگه ای هم داره؟یه وقت یه پیرمردی گفت:آقاجان، بله، این جا رو كرببلا هم میگند. 😭
تا گفت: كرببلا. یه وقت دیدند زینب یه آهی كشید صدا زد وای دلم،
حسین جان، این چه سرزمینی است؟
یه مرتبه ابی عبدالله صدا زد:
اَعوذُ بالله مِنَ الْکَربِ وَالْبَلا😭
ادامه مطلب در کانال جانبی 👇
https://eitaa.com/joinchat/3008430653C3e0ae475b7
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ما نبرد بی امان با خصم بی دین می کنیم
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 یادش بخیر
روزهایی که به ماه محرم نزدیک میشدیم.
چادرهای اجتماعی دو قلو و گاه چهارقلو کنار هم قد علم می کردند و حسینیه ای شکل میگرفت و با پتوهای ساده نظامی فرش میشد. کتیبهها به دیوارها نصب و یک صندلی بعنوان منبر بر پا می شد و...
چقدر حسینیه مان دلچسب و دوست داشتنی میشد. مکان ساده و بی ریایی برای عزاداری و اشک ریختن های دسته جمعی شبانهمان.
اسباب چای و دعوت از سخنران و یک مداح که چند تای آن را همیشه در گردان داشتیم.
... و هر محرم دلتنگ آن حسینیه و آن هیئت و آن سینه زنیهای زیر فانوس میشویم.
ولی دریغ نه خبری از آن حسینیه میشود و نه دوستانی که دیگر نیستند.
¤ روزهایتان پر تلاش
شبهایتان حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطره #عکس
#یادش_بخیر
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 پشت تپههای ماهور - ۱۴
خاطرات آزاده فتاح کریمی
مریم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
قمقمه دست به دست چرخید و رسید به دست سربازی که چهار چشمی نگاهم میکرد.
با دیدن چهره خسته و خاکی بچه هایی که دورم نشسته بودند؛ یادم آمد که اسیر هستیم. دلم گرفت. به رویای قشنگی فکر کردم که در خواب و بیداری دیده بودم. خوش به حال ملکی که چند وقت پیش رفته بود مرخصی و در جمع ما نبود.
نمیدانم چند ساعت در آن وضعیت بودم و بچه ها از کجاها عبور کرده بودند. تیغه آفتاب سوزان رفته بود و هوای خنک عصر کم کم داشت رو به تاریکی میرفت. توی دلم گفتم کاش بیدارم نمیکردند و چند ساعت دیگر در رویاهایم غرق میشدم.
سر و صداهایی شنیدم و کامیونها ایستادند. سرک کشیدم و نگاه کردم. کامیونها پشت سرهم صف کشیده بودند و میخواستند وارد پادگانی شوند که بچه ها میگفتند مال شهر «بعقوبه» است. در بزرگ کشویی باز شد و از کنار کیوسک دژبانی رد شدیم. چند تانک و ضدهوایی به ردیف چیده شده بودند. کمی جلوتر وارد محوطه بزرگی شدیم.
با کتک و فحش و داد و بیداد از پشت کامیونها ریختن مان پایین. جیب هایمان را گشتند و هرچه داشتیم برداشتند. انگشتر و ساعت و عکس و کارت شناسایی همراه من. فقط یک کیف پول بود که چند اسکناس و عکس امام را داخلش گذاشته بودم
تا کنار در ورودی سالن چندتایی مشت و لگد نوش جان کردیم و وارد سوله بزرگی شدیم. بوی گندی توی دماغم پرشد و کم مانده بود بالا بیاورم. چند گروه قبل از ما آنجا بودند و بعضیها پیراهنشان را درآورده بودند و با زیر پیراهن نشسته بودند. خودم را به انتهای سالن رساندم و به ستونی تکیه دادم و نشستم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند و سرم به شدت درد میکرد. جای ضربههایی که به سر و گردنم خورده بود، ذق ذق میکرد و میسوخت.
هوای سوله دلگیر و خفه بود. پنجره ها بیشتر از سه متر با زمین فاصله داشتند و نمیشد بیرون را دید. کناره های دیوار سوله مثل یک جوی کوچک یک متری شیب داشت و چند جا آب زردی همراه مدفوع در آن دیده می شد.
حالم به هم خورد. چند بار عق زدم اما معده ام خالی بود و چیزی بالا نیامد. نگاه به دوروبرم کردم، «حسن نژاد» و «دمیرچه لو» را دیدم که کنار هم نشسته اند و آه و ناله میکنند. قدشان بلندتر بود و بیش تر از بقیه کتک خورده بودند. مددی هم داشت خون بینی یکی از بچه ها را با دستمال پاکمی کرد. همین که هوا تاریک شد چراغ ها را روشن کردند. هر چند دقیقه یک بار در را باز میکردند و یک گروه را می ریختند داخل. رفته رفته سوله پر می شد. در نهایت پانصد ششصد نفری شدیم و جا برای نشستن مان تنگ بود. دیگر نمیشد پاهایم را دراز کنم. همهمهای توی سلول به پا بود.
از همان لحظه اسارت دلتنگ بودم و حال و روز خوشی نداشتم. ولی نمیدانم چرا آن شب یک هو بغضم گرفت. طوری که احساس کردم دارم خفه میشوم. دوست داشتم فریاد بکشم و خالی شوم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#پشت_تپههای_ماهور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 رادیو
تنها وسیله ارتباطی با دنیا!
«ابوطالب پورصدیق»
┄═❁๑❁═┄
یادم میآید بچهها توانسته بودند با زیرکی، رادیویی را از یکی از اتاقها تک بزنند. بعد از چند وقت که از آن استفاده کردیم باتریاش تمام شد. به همین دلیل برای آنکه عراقیها متوجه نشوند ما باتری میخواهیم، نبود ساعت را در آسایشگاه بهانه کردیم تا بتوانیم با باتری آن رادیو را بار دیگر روشن کنیم.
در ابتدا، مسئولان اردوگاه براساس «قوانین ژنو» اجازه وجود ساعت را در آسایشگاه نمیدادند و این دلیل را میآوردند که اسرا با تماشای ساعت دچار بیماری روحی میشوند. اما توانستیم با بیان دلایلی از جمله اینکه اسرا در این آسایشگاهها کتاب و درس میخوانند و برای تنظیم وقت مطالعه نیاز به ساعت دارند، آنها را متقاعد کنیم.
بعد از آن با استفاده از باتری، ساعت رادیو را روشن میکردیم و از تمام اخبار داخل ایران و مخصوصا جبههها باخبر میشدیم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خوابهایی که برای ايران عزیز دیدهاند!
اعتراف عضو مرکزی و لیدر جنبش سبز از پشت صحنه مکر دشمن و استفاده از غفلت مردم در تسلیم کشور
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#سیاسی
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂