eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
131 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقطه‌ی استراتژیک جهان در همیشه‌ی تاریخ ▪️ رازهای پنهان منطقه شام در روایات شیعه ▪️اسرار و نزاع‌های پنهان این منطقه چیست؟ امینی خواه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌اَللّهُمَ عَجّلْ لِوَلیّک الفَرَج   
دوستان اگه کانالی دارید که آمارش بالای ۵۰۰ هست برای تبادل به آیدیم پیام بدید🌱 @Amamzmanaj
گفتم : ازعشق نشانی‌به‌من‌خسته‌بگو... گفت :‌به‌جزعشق حسین‌هرچه‌ببینی‌بدلیست!
به‌ما‌نگید‌مدافعان‌بشار!.mp3
445.6K
شما صدای شهیدِ مدافع حرم ، بابک نوری را می‌شنوید:)
🤍🤍 آب دهانش را به سختی قورت میدهد و دستش را میان موهای لختش فرو میبرد +از چی حرف میزنید؟ _گمشدنم کار احسان بود! متعجب نگاهم میکند رگ های گردنش باد کرده و صورتش قرمز شده +کار احسان؟ _آره +حدس میزدم، زندش نمیزارم. هرچه التماس دارم در چشم هایم میریزم و می گویم _نه تروخدا کاری نکنید گفت اگه من به کسی چیزی بگم یا منو میکشه یا... +یاچی؟ _یاشما رو. سخت بود خیلی سخت بود ابراز علاقه کردن به کسی که مطمئن نبودم تا کجا با من بود +ریحانه خانم دلم میخواهد بگویم جانم اما او نامحرم بود برای من! _بله؟ +ازتون یه سوال دارم _بفرمایید تردید دارد بین گفتن یا نگفتن +به من علاقه دارید گونه هایم از خجالت رنگ انار میشود بزور نفس میکشم چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم بدون هیچ حرفی به زمین زل میزنم به یاد حرف های احسان که میافتم تنم شروع به لرزیدن میکند +شما چرا انقدر می ترسید؟ با من و من می گویم _باید فکر کنم هردو بلند میشویم و شانه به شانه ی همدیگر از اتاق خارج می شویم محبوبه خانم با شوق عجیبی به من خیره شده همه منتظر به ما نگاه میکنند مهدی با آرامش کامل روبه جمع می گوید +ریحانه خانم باید فکر کنند جمع در سکوت کامل غرق میشود *مهدی* روی مبل ولو میشوم امروز خیلی خسته و کلافه بودم هنوز مدرک کافی برای دستگیری احسان وجود نداشت! چند‌روز دیگر قرار بود مادرم به مرضیه خانم مادر ریحانه زنگ بزند و جواب قطعی را از آنها بگیرد کمی مضطرب بودم اما ظاهرم را طور دیگری نشان میدادم مادرم با صدای بلند می گوید: +مهدی..مهدی! _جانم؟ نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد +وای قراره عمه اینا بیان خونمون.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 نرگس با جیغ میان صحبت ما میپرد +وای خدا قراره عمه اینا بیان خونمون مادرم روبه نرگس میکند و می گوید +هیس دختر انقدر جیغ نزن با شیطنت ادامه میدهم _آره سرمون رو برد این دخترت مامان نرگس با اعتراض می گوید +باشه باشه من میدونم و شما داداش گلم. پدرم به سمت ما می آید +چه خبرتونه خونه رفت رو‌هوا! لبخندی میزنم و برای حرص دادن نرگس پاسخ میدهم _به این دخترتون بگید که با جیغ جیغاش کلافمون کرد مادرم قبل از اینکه نرگس چیزی بگوید با خشم ساختگی نگاهمان میکند +بچه شدین نمیزارن اصلا آدم حرفشو بزنه ،مهدی جان مادر برو یکم میوه بخر شب قراره عمت اینا بیان خونمون دستم را روی دو چشمانم قرار میدهم _چشم مادرجان شما امر بفرما مادرم که از لحن من خوشش آمده بود می گوید +برو پسرم انقدرم خودتو لوس نکن نرگس:مامان خوب پسرتو تحویل میگیریاا حواسم بهتون هست با خنده از خانه خارج میشوم و به سمت ماشینم قدم های بزرگ و پشت سرهمی برمی دارم ماشین را روشن میکنم و به سمت یکی از فروشگاه های نزدیک خانه مان حرکت میکنم میان راه دختری را میبینم که با فریاد پشت سر یک موتور میدود با ماشین نزدیک دخترک میشوم _چی شده خانم دختربا ناراحتی نگاهم میکند و‌جویده و‌جویده می گوید +کیفم...آقا..بردن سری تکان میدهم و پایم را روی پدال گاز فشار میدهم با سرعت پشت سر موتور سوار حرکت میکنم نگاهم را به کوچه بن و بست و موتورسواری که گیر کرده بود و حال راه فراری نداشت می اندازم پوزخندی میزنم با احتیاط به قفل فرمان داخل ماشین چشم میدوزم و خیلی آهسته آن را برمیدارم! ازماشین پیاده میشوم و به سمت موتور سوار که مردی درشت و هیکلی بود میروم مرد چاقواش را از جیب شلوارش بیرون میکشد.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 مرد چاقواش را از جیب شلوارش بیرون میکشد و با ترس مرا نگاه میکند ترس را از چشم هایش میشد فهمید چند قدم به سمت‌او برمی دارم و او هم با قدم های من عقب میرود با فریاد میگویم _کیف رو بده به من با پوزخند نگاهم میکند و چیزی نمی گوید _گفتم کیف رو بده به من! کمی جلوتر میروم و به سمتش هجوم میبرم با حمله ی من غافلگیر میشودبا دستی که آزاد بود مشتی حواله ی صورتش میکنم قفل فرمان را بالا میگیرم و به قسمتی از گردنش میزنم که بیهوش شود روی زمین می افتد چاقو را از دستش میکشم و کیف آن دختر را از داخل جیب شلوارش بیرون میاورم با آستین لباسم عرق روی پیشانی ام را پاک میکنم و موبایلم را از داخل جیبم بیرون می آورم و با پلیس تماس میگیرم بعد از چند دقیقه صدای آژیر ماشین پلیس و اورژانس بلند میشود ! مرد را از روی زمین بلند میکنند و داخل اورژانس میگذارند و همان دختر جوان به سمت من می آید باصدای نازک و ضعیفش که بغض در آن موج میزند می گوید +خیلی ممنون آقا اگر شما نبودید.. نمی گذارم که ادامه دهد _نیازی به تشکر نیست ممنونی زیر لب می گوید و از من دور میشود مردی که به نظر میرسد 40یا45سال دارد نزدیک من میشود نگاهم به درجه های روی لباس سبز رنگش می افتد +سلام سروان سمیعی هستم کارت شناسایی اش را نشان من میدهد _سلام +لطفا اسمتون رو بفرمایید جناب _مهدی بزرگ نیا هستم +آقای بزرگ نیا شما باید با ما تشریف بیارید اداره آگاهی با کلافگی دستی به صورتم میکشم _برای چی جناب سروان؟ +یه سری سوالات هست که باید پاسخ بدید چیز مهمی نیست سرم را تکان میدهم وارد آگاهی میشوم روی یکی از صندلی ها منتظر می نشینم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 روی یکی از صندلی ها منتظر مینشینم بی حوصله به عقربه های ساعت روی دیوار می اندازم صدای تیک تاک ساعت عصبی ام میکند کمی جا به جا میشوم تا اینکه صدایم میزنند +آقای بزرگ نیا بفرمایید داخل اتاق به سمت در سیاه رنگی میروم چند تقه به نشانه احترام به در میزنم و وارد میشوم باز هم همان سروانی بود که خودش را معرفی کرد روی صندلی روبه روی سروان مینشینم +خب آقای بزرگ نیا لطفا ماجرا رو کامل برای بنده توضیح بدین _چیز خاصی نبود من موقع رانندگی خانمی رو درحال جیغ و فریاد دیدم فهمیدم کیف ایشون رو دزدیدند و دزد رو تعقیب کردم و بعدش هم که به پلیس زنگ زدم. سروان با نگاه نافذ و دقیقی روی من زوم میکند +موقعیت سختیه هرکسی اینکارو نمیکنه _ نمی تونستم اون خانم رو اونطوری توی اون وضع رها کنم سروان با رضایت نگاهم میکند +خیلی از شما ممنونم میتونید تشریفتون رو ببرید! _مچکرم قبل از اینکه از آگاهی خارج بشوم موبایلم را تحویل میگیرم به تماس ها نگاهی می اندازم و با دیدن تماس های پشت سرهم مادرم و نرگس پوفی میکشم با مادرم‌تماس میگیرم _سلام مامان +سلام مادر کجایی چرا جواب نمیدی میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟ از نگرانی های بی مورد مادرم لبخندی روی لبانم نقش میبندد _ببخشید کلانتری بودم با هراس می پرسد +چی کلانتری برای چی؟ _نترس چیزی نشده مامان برات توضیح میدم تماس را قطع میکنم نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 در را با کلید باز میکنم از حیاط عبور میکنم در خانه را باز میکنم. وارد خانه میشوم مادرم هول و هراسان جلوی من ظاهر میشود +مهدی کیسه های میوه را با لبخند به دستش میدهم _جانم +واسه چی رفته بودی کلانتری صدای پدرم به گوش میرسد که می گوید +خب معلومه دیگه خانم رفته بوده دزدی مامان:این حرفا چیه میگی مرد خدانکنه _دستتون دردنکنه دزدمون هم کردید دیگه! ریحانه لبخند محجوبی میزند +چه خانواده ی صمیمی. آهی که میکشد جیگرم را می سوزاند روی مبل کنارش مینشینم _قرار نشد غصه بخوری که بانو. تیله های سیاه رنگ چشمانش را به چشمان من میدوزد نگاهش را از من میدزدد و به گل های قالی میدوزد _آبغوره نگیریا که زیاد داریم لبخند بی رمقی میزند با لبخندش جان تازه ای میگیرم! +خب آخرش چی شد من جواب مثبت دادم؟ _عجله داری؟ +نه برام جالبه.. دوباره به همان خاطرات گذشته برمیگردم با استرس به سمت مادرم میروم که درحال صحبت با مادر ریحانه است +بله حاج خانم ما درک میکنیم ....... +اما خب میشه بگید به چه دلیل؟ احساس میکنم خبر های خوبی در انتظارم نیست! لب میزنم _مامان..چی شد؟ دستش را به نشانه سکوت بالا می آورد و بعد از قطع شدن تماس با ناراحتی نگاهم میکند سرش را تکان میدهد و می گوید +جواب منفی داد! با بهت میپرسم _چی؟؟ +مادرش گفت قراره با پسرداییش ازدواج کنه دیگه پیگیر نشو پسرم حتما دلش یه جای دیگه گیر کرده بود. در شوک بودم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
🤍🤍 در شوک بودم _یعنی چی دلش گیر بوده؟ +یعنی عاشق کس دیگه ای بوده امکان نداشت اوکه گفته بود به احسان علاقه ای ندارد بعد از یک هفته استرس و اضطراب جواب منفی شنیده بودم حس شکست داشتم خیلی حس عجیبی بود من باخته بودم آن هم به احسان.. نرگس متعجب میپرسد +جواب منفی داد *ریحانه* روبه روی مادرم میاستم +خب ریحانه جان جواب چی شد؟ لب هایم می لرزد _جوابم منفیه مادرم از تعجب چیزی نمی گوید روی مبل مینشینم _مامان زنگ بزن بگو جوابم منفیه با ناراحتی سرش را تکان میدهد و موبایلش را برمی دارد لبخند بی جانی میزنم گاهی فراتر از اشک میشود لبخند روی لب! انقدر این چند روز اشک ریخته بودم که بی حال شده بودم تماس مادرم طولانی میشود بلافاصله بعد از قطع شدن تماس مادرم نرگس به موبایلم زنگ میزند. یا استرس تماس را وصل میکنم _الو +سلام _سلام نرگس چطوری؟ +ریحانه چرا؟ میدانم از چه حرف میزند اما به روی خودم نمی آورم _چی؟ +واقعا به یه نفر دیگه علاقه داری؟ صدای نرگس قطع میشود و صدای مهدی در گوشم میپیچد خشکم میزند +سلام ریحانه خانم آهسته پاسخش را میدهم _س..سلام +من باید ببینمتون! با لکنت می گویم: _م..من نمی تونم. +مسئله مهمیه لطفا همین الان بیاید به همون پارکی که قبلا آدرسش رو براتون فرستادم بدون هیچ حرفی تماس قطع میشود. نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍🤍 بدون خداحافظی تماس را قطع میکند با حرص دندان هایم را روی همدیگر میسابم سرم خیلی درد میکند دستانم را در هم گره میزنم و غرق در افکارم میشوم مادرم با شوق واشتیاق میگوید +امروز زنعموت دعوتمون کرد واسه شام رستوران با چشمان از حدقه در آمده می گویم _رستورانن؟ +آره رستوران با عمو سعید باور نمیکردم از همان روز که مارا به خانه ی خودشان دعوت کرد احساس بدی داشتم عمو سعید هم مانند احسان بود حتما کلکی در کارش بود که اینطور دست و دلوازی میکرد _مامان میشه نریم؟ با التماس مادرم را نگاه میکنم +دعوتمون کردن بعد ما نریم؟ _آره چی میشه خب بگو نمی تونیم در فکر فرو میرود بعد از چند دقیقه مکث کردن می گوید: +باشه بهشون زنگ میزنم به طرفش میروم و گونه اش را میبوسم! _خیلی دوست دارم مامان عاشقتم لبخند محوی میزند خوشحال از اینکه توانسته بودم مادرم را منصرف از رفتن به رستوران با خانواده عمو بکنم به سمت اتاق پاتند میکنم بی حوصله یکی از لباس هایم را از کمد برمیدارم و لباسم را عوض می کنم 💞💞 چند قدمی برمی دارم که مهدی را روی صندلی میبینم انقدر حواسش پرت است که متوجه من نمیشود _سلام با شنیدن صدای من از جا میپرد و لبخند خشکی تحویلم میدهد پاسخم را با سردی میدهد که شوکه نگاهش میکنم نویسنده: سرکار‌خانم‌مرادی
۷ پارت از رمان تقدیم نگاهتون✨🪐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حسین الحریری از رزمندگان حزب الله لبنان وصیت کرده بود که بعد از شهادت زیر پرچم ایران تشییع بشه 🕊 | 🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانمها حتماً اینو ببینین . برای همه‌ی خانم های اطرافتون هم بفرستید. وقتی سواد رسانه ای نداشته باشیم پولمونو خرج آنچه رسانه‌ها زیبا جلوه می‌دهند می‌کنیم، نه آنچه نیاز داریم‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+باکسی که شغلش ضایعاتی باشه، ازدواج میکنی ؟ (همه چیز به شغل و پول و مال نیست!! به شخصیته ادمه..!)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ 🇮🇷 شهید مصطفی صدرزاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌