دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
📣📣📣📣📣📣📣 از سلسله نشستهای سفیران حسینی 🧕دکتر #رقیه_فاضل برایمان میگوید از: 🔹اربعین، بلندگوی مظلوم
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌📌📌📌
🔍تا حالا با خودت فکر کردی؟
۱_ واقعا توی ایام اربعین چه میشه کرد؟
۲_ چه نقشی رو میشه ایفا کرد؟
۳_ چه باری رو میشه به دوش گرفت؟
🤝 ما میخواهیم دورهم جمع بشیم و به همین سوالات جواب بدیم.
⏰ منتظرِ شما هستیم...
🔻جهت دریافت لینک جلسه به آیدی زیر پیام دهید:
👉 @z_arab64 👈
#نشست
#سفیران_حسینی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣5⃣
مُطلّا | قسمت۱
سالهای اول ازدواج بود. هنوز فرصت داشتیم وقت خوردن صبحانه، دست همدیگر را بگیریم. اینجور رمانتیکبازیها هم به لوسبازی تنزل درجه پیدا نکرده بودند. سینهاش را صاف کرد و مطمئن پرسید:
-آذر نزدیکه. تولدت چی میخوای بخرم خانم؟
لقمه بزرگی از خامه و مربای گیلاس توی دهانش گذاشتم و وقتی گفتم «طلا. برایم طلا بخر.» لپهایش را باد کرد و به طرز غریزی برای حفظ بقا، دست از خوردن کشید.
انگار خامه توی گلویش ماسید و گیلاس بزرگ صاف نشست روی مجرای تنفسیاش. کافی بود سرفه کند تا کل فضای دراماتیکمان خراب شود.
هرجور بود آن مکث طولانی را جمع وجور کرد و برای پایین دادن حجم تعجبش، از چای داغ کمک گرفت:
-فدات. طلا چی میخوای حالا؟
شعله و حرارت لحنش را کم کرده بود. با انگشت کمی خامه توی دهان گذاشتم:
-تک پوش. ازین النگو پهنا.
روی صندلی جابهجا شد و نگاه بیقراری به کف آشپزخانه کرد. انگار دنبال قناعت گمشدهام میگشت و امید داشت همین نزدیکیها افتاده باشد. لابد خیال میکرد مثل دفعههای قبل برای کادوی تولد یک شاخه گل رز یا یک قهوه دونفره میخواهم. سال قبلش هدیه تولدم این بود که یک کتاب را برایم بخواند و من صدایش را ضبط کنم.
اما حالا قشنگ معلوم بود دور موتور مغزش بالا رفته. گذاشت روی دنده چهار و صبحانه را تمام کرده و نکرده بلند شد تا برود. بند کفشهایش را که بست، قبل رفتن بازوهایش را گرفتم. لبخندی زدم که آدمها معمولاً قبل از جمله «شوخی کردم» تحویل طرف میدهند، اما جدی گفتم:
-یادت نره جناب.
دیدمش که تردید و ظرف ناهارش را روی پلهها میکشد و میبرد.
✍#سمانه_بهگام
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣5⃣
مُطلّا | قسمت۲
روی مبل نشسته بودم و درز لباس دخترم را میدوختم، ولی چشم به صفحه موبایلش داشتم. جستجوگر گوگل و عبارت «قیمت امروز طلا» را میدیدم و آن گوشه سمت چپ، ویجت یک ماشین حساب. سال نود و شش بود و همه فهمیده بودند سیب و گلابیهای برجام پلاستیکی است؛ قیمتها زودتر از بقیه. پول یک تکپوش، نصف حقوقش میشد. اما مرد بود و حرفش. کسر شأن داشت اگر دبه میکرد. شیطنتم گل کرد:
-سرویس طلای خواهرتو که تازه خریدن دیدی؟ الحق که شوهرش خوش سلیقه است.
حرفم مثل دریل، میز حساب کتاب ذهنیاش را سوراخ کرد. صفحه گوشی را بست. با خشمی که به تنش لباس مبدل بیتفاوتی پوشانده بود، گوشی را روی مبل انداخت:
-صد دفعه گفتم اگه حرف زدن از غیرْ نقره باشه، نزدنش طلاست.
پا روی پا انداخت و تلویزیون را روشن و بلافاصله خاموش کرد. در قندان را بیجهت باز کرد و بست. میخواست سراغ پنجره برود که خدا دختر دو سالهام را رساند تا خودش را توی بغل بابا بیندازد و زنجیره کارهای بیهوده را قطع کند.
روز تولدم دیرتر از همیشه آمد. نمیدانم تا لحظه آخر و کشیدن کارت، به چه چیزی امیدوارتر بوده؟ اینکه منصرف بشوم یا اینکه بتواند پول بیشتری جمع کند. خانه پدرم بودیم. هیچوقت هدیههای سنگین را توی جمع و جلوی دیگران نمیداد و باید تا رسیدن به خانه خودمان صبر میکردم. جعبه مخمل آبی پررنگی داشت و بوی عطر شیرین و تندی میداد که فقط توی تالارها به مشامم میخورد. حتما همین امشب خریده بود؛ حتی وقتی آن را از جیب کتش بیرون کشید صدای خشخش کاغذ فاکتور براقش را هم شنیدم. از وزن سبک و قد و قواره کوچکش، محرز بود که نهایتا یک النگوی ساده است. مثل ماشین پنچری جلو آمد و آن را دستم داد. بدون آنکه در جعبه را باز کنم دستهایش را بوسیدم و گفتم:
-جبران میکنم.
چیزی گوشه لبهایش را به دو طرف هل داد، اما کم زورتر از آن بود که تا بالا برساندشان.
ماه صفر با بوی کربلا و زیارت اربعین از راه رسیده بود. نم توی چشمهایش مثل تابلوی نئون قرمزی داد میزد که چه دریای متلاطمی دارد قلبش را به در و دیوار سینهاش میکوبد. با اینکه دخترم خواب بود، صدای تلویزیون را کم نکرد:
-تِزورونی اَعاهِـدکُم
به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم
تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم
میدانید که من شفیع شمایم.
یکدفعه از میان خروش حسرتش آن جملهای که میخواستم مثل ماهی بیرون پرید:
-کاش اسم ما رو هم نوشته بودی، حسین(ع).
دویدم و جعبه النگو را با پاسپورتش آوردم و گذاشتم روی پایش:
-اسمتو نوشته عزیزم، همون آذرماه نوشته.
تازه فهمید چرا در این یکسال، هیچوقت آن النگو را دست نکردم. دستم را عقب زد که یعنی نه، نمیتوانم قبول کنم. روبرویش ایستادم:
-این نذر سفر کربلاس، یا بفروش و خودت برو. یا بده به یه زائر اولی.
آغوش لبهایش به لبخند گشوده شد. توی چشمهایش خورشید یک گنبد مطلا طلوع کرد.
تلویزیون حرم امام حسین(ع) را قاب گرفته بود و "باسمکربلایی" میخواند:
-أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم
اسامیتان را ثبت میکنم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم
خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید.
✍#سمانه_بهگام
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
📣📣📣📣📣📣📣 از سلسله نشستهای سفیران حسینی 🧕دکتر #رقیه_فاضل برایمان میگوید از: 🔹اربعین، بلندگوی مظلوم
⏰⏰⏰⏰
امروز، منتظر شماییم؛
با یکی دیگر از سلسله نشستهای
سفیران حسینی
⏰⏰⏰⏰
🧕 با حضور خانم #رقیه_فاضل
🔍 ساعت ۱۷ تا ۱۸:۳۰
📌 در بستر اسکای روم
🤝 برای پیوستن به جلسه، مراجعه فرمایید به؛
@z_arab64
#نشست
#سفیران_حسینی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣5⃣
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی... | قسمت۱
چقدر دوستش دارم؛ از دوران کودکی دوستش داشتم،
انس و الفت عجیبی نسبت به او دارم، کوچکتر که بودم،همان روزهایی که تازه زوج وفرد را آموختم، فکر میکردم، چون زوج است دوستش دارم، اما شنبه و چهارشنبه هم زوجند و هیچکدام برای من «دوشنبه» نمیشدند!
وقتی که بزرگتر شدم و دانشجوی فلسفه، اینگونه این علاقه را تفسیر کردم:«شاید، گِل خلقتم را در این روز سرشتهاند!»
نور صفحهی گوشی، پیش از نور خورشید، صبحم را آغاز میکند!
نمازم را میخوانم و کتری را روی گاز میگذارم و شعله های آبی را مهمان جانش میکنم!
صدای پچ پچ اول صبحی دخترهایم و صدای خندههای ریزشان با صدای جیک جیک و گاه، جیغ جیغ گنجشککان روی سیم چراغ برق در هم میآمیزد، چه ترکیب زیبایی دارد این موسیقی!
«الهی شکر»ی زیر لب میگویم و دو سیب سرخ را در دل دو کیف گذاشته و دو ساندویچ عشق پیچ شده را به دو کیف لم داده روی مبل، میسپارم!
پچ پچ بچهها بالا گرفته و این نوید یک بیداری ست!
به آشپزخانه میروم و ظرفهای چیدهشدهی صبحانه را برای دوتا گنجشکک دیگرم که بیدار شدهاند، دو برابر میکنم؛ حالا بزممان به حضورشان منورتر شد!
✍#آرزو_نیای_عباسی
#مناسبتگرام
#شهادت_امام_حسنمجتبی_علیهالسلام
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣2⃣5⃣
که هنوز من نبودم، که تو در دلم نشستی... | قسمت۲
دختربزرگترم را با همان بوس و بغل همیشگی راهی مدرسه میکنم و لقمهی مربایی را که چند دقیقهاست توی دستم فریاد میزند، کامیاب میکنم!
طعم و عطر خوش مربای به، ته ماندهی خواب را از چشمانم میپراند، مثل گنجشکهایی که دیگر از روی سیم تیر برق مجاورخانه، پر زدند و رفتند تا صبحی دیگر و پچ پچی دیگر...
دختر دومم را به مدرسه میرسانم و با همان بوس و بغل همیشگی؛ به خانهی دوم کودکی میسپارم!
حالا من ماندم و دو فنچ کوچک خانه!
دختر سومم، که حالا ارشد فرزندان محسوب میشود، حسابی احساس بزرگی میکند و باد به گلو انداخته رو به خواهر کوچکترش میکند:
«پاشو بریم کمک مامان»!
سرباز کوچک هم که این کسوت ریاست را بر تن خواهرش برازنده دیده، بر میخزد و دست در دست هم، وارد آشپزخانه میشوند!
«مامان ما اومدیم کمک، فقط لطفا گوشی رو بدین یه سرود بیارم گوش بدیم و باهاش کار کنیم!»
پیشنهاد خوبیست؛ بی حرف پیش و پس گوشی را به او میدهم؛
*«مامااان میخوام سرود امام حسن رو بذارم»!
اصلا امروز همهی پیشنهادهایش خوب شده!
«بذار مامان، خیلیم عالیه»!
«حسن یا حسن الگوی زندگیم حسن...» *
دخترم همراه گروه سرود زیر لب میخواند و مشغول جمع کردن اسباب بازیها میشود و سرباز کوچکش هم که خواندن بلد نیست، با دهان می نوازد و پا به پای فرمانده به میدان مین پا میگذارد!
اشپزخانه را جمع و جور میکنم و گروه سرود همچنان میخوانند:
«بیشتر از همیشه من، دوشنبه هام حسنیه»
با چشمانی گرد شده، رو به دختر میپرسم :«چون امروز دوشنبهست این شعر رو گذاشتی؟»
و دخترم هم متعجب، ولی نه به اندازهی من، سرش را به نشانهی نفی تکان میدهد:
«مگه امروز دوشنبهست؟ نمیدونستم!»
و ناگهان یک انفجار در ذهنم...
یاد انس و الفتمان میافتم!
و یاد آن روز که داستان غربت حسنی را دقیق خواندم و دانستن این حجم از غربت، جگرم را سوزاند و بیش از هر امامی الفتی میان قلبم با نام «حسن» برقرار کرد!
از آن روز «دوشنبهها» برایم عزیزتر شدند!
شاید اصلا این عشق به روزهای «دوشنبه» هم عشق به صاحب این روز بود و پیش از آنکه بدانم و صاحبش را بشناسم، در وجودم رخنه کرده بود!
به تقویم زندگیم مینگرم و دوشنبههای خاصش:
« تولدم هم روز «دوشنبه» بوده»؛ این را تازه امروز فهمیدم!
دخترم همچنان سرود میخواند و به اینجای شعر که میرسد، با افتخار به نام خانوادگیش، دست به سینه می کوبد:
«ارث تو رسیده به من چون که بابام حَسَنیه»
و باز دوشنبهای دیگر....
سرود به پایان میرسد و میدان مین هم توسط ارشد سوم و سرباز کوچکش، خنثی سازی شده؛
بوی قیمه در خانه پیچیده؛ این بار خوشبوتر از همیشه؛
آخر، امروز دوشنبه است و این قیمهی نذری حسنی!
دیگر صدایی از گنجشکها نیست، یا رفتهاند یا پشت پنجره گوش ایستادهاند تا علت اینهمه خندهی اول صبحی را بدانند و در گوش هم بخوانند و آنها نیز با هم بخندند!
اما ساعت...
همیشه ساعت و گذر زمان مزاحم بزم است!
درست همانجایی که اوج سرخوشی و شیداییست، بی رحمانه، سوت پایان میزنند!
و این بار، ساعت، سوتزنِ پایانِ یک بزم صبحگاهی ست.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣2⃣5⃣
«مثل قبل نیست»
از اردیبهشت ۹۷ دیگر جواب تلفنم را نداد. با هر بوق منتظر بودم گوشی را بردارد و با هم حرف بزنیم ولی برنداشت.
در پیامی بلند بالا انزجارش از من، که از خانوادهاش حمایت کرده بودم را اعلام کرد. به من و خانوادهاش انگ آدمهای سمی زد که میخواهد ازشان دوری کند. مادرش میگفت:
«رشتههای علوم انسانی مغز بچههای ما رو شستوشو داده، تو ارتباطتو باهاش قطع نکن مطهره جون.»
ارتباطی نمانده بود. خاطرات خوش ما تمام شد. ما عاشق حرفهای سینمایی ورزشی بودیم. تقریبا همه شخصیتها را به نوبه خودمان تحلیل میکردیم و سرمان را به نشانه تأیید تکان میدادیم.
*شبی که در خنداونه کیمیا علیزاده، گفت بعد از گرفتن مدال، وقتی پیام رهبری را شنیده جز بهترین لحظات زندگیاش بوده. گفتم:
«دمش گرم، هرکسی انقدر واضح نمیگه.»
ولی او فقط لبخند زد، "آره"ای گفت که نفهمیدم جملهام را فهمیده یا نه.*
یکسال بعد زن مدال آور تکواندو، از ایران رفت و دوست من هم دیگر نبود که بنشینیم درموردش تحلیل کنیم و به نشانه تأیید برای هم سرتکان دهیم.
در آخرین پیامهایش خودش را یکی شبیه کیمیا میدانست. نوشته بود:
-من را سرکوب کردند. نذاشتند پیشرفت کنم، به هرچی میخواستم خودم رسیدم، پدرم مدیریت بلد نبود، حالا من بچه میارم میبینین حمایت یعنی چی؟!
و اینها جملاتی بود که این مدت مادرش هم شنید و دلش شکست اما با بغض میگفت:
'بچه خوبیه، گول خورده.
آنروز که بازی تکواندوی ایران بود، ناهید ایران، کیمیای پناهنده را برد. و یک پله از او بالاتر رفت. بعد از پایان بازی، هر دو هم را بغل کردند.
آغوشی که حرف زیاد دارد.
و من نمیدانم کسی نفس عمیق کیمیا را آخر این صحنه دید یا نه. نفسی که من فقط با ناراحتی عمیق و وقتهایی که نخواهم بروز دهم چه چیزهایی را از دست دادم، اینطور میشوم.
من رفیقم را بخاطر اینکه فکر میکرد ما آدمهای های سمیای هستیم، از دست دادم.
اما او چطور؟ او چه چیزهایی را از دست داد. خانواده، دوستی، عشق، آغوش؟
ما اگر یک روز هم را بغل کنیم احتمالا هر دو از آن نفسهای عمیق میکشیم. حس من از سر دلسوزیست. اما او چطور؟
حتی اگر برگردد. پشتی که به همه خاطرات کودکی و جوانی و رفاقتهایمان کرد را فراموش نمیکنم.
بماند که مادرش چه میکشد و به چه امیدی هنوز میگوید:«گول خورده. بلاخره برمیگرده».
فکر میکنم ایران این چنین است.
مثل مادر رفیق من.
بچههایش میروند یکجوری که به همه گذشتهشان پشت میکنند. اما مادر است. باز هم میگوید:«بچه خوبی بود، گول خورده».
✍ #مطهره_یادگاری
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
🏴 امروز پرچم نام و پیام حسین بن علی(ع) در بلندترین نقطه از تاریخ بشریت به اهتزاز درآمده، ما نزدیک قلهایم،
باید گامهایمان را بلندتر برداریم و صداهایمان را رساتر کنیم.
ما با #روایت_حقیقت و #تبیین، غرب و غربگرایان را ناامید خواهیم کرد.
اربعین بزرگترین نماد و فرصت #تبیین است.
✍ روایت میکنیم از:
🔹همراهی با پویش "کربلا، طریقالقدس" و همراه شدن بقیه زائرین با این پویش
🔸قصه دعوت به سفر اربعین و راهی شدن در سفر
🔹سختیهای شیرین مسیر پیادهروی اربعین
🔸خدمت به زائرین
🔹جاماندن از سفر و راوی شدن
📲 روایتهای خود را در قالب عکس و متن تا تاریخ ۱۴ شهريور برای ما ارسال کنید.
◀️ به آیدی @z_arab64
در پیامرسان بله و یا ایتا
#سوگواره_سفیران_حسینی
#مسابقه
#دورهمگرام
#با_اربعین_تا_ظهور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌📌📌
بازتاب پویش اربعین، طریقالقدس
در رسانه ملی
#پویش_اربعین_طریقالقدس
#غزه_تنها_نیست
#شبکه_افق
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
نشست سفیران حسینی-دکتر رقیه فاضل.mp3
59.89M
🏴🏴🏴🏴
🤝 پیوند خودمان را حول محور سیدالشهدا با بقیه محکم کنیم.
پیوند با امام و پیوند دادن میان مومنین از اهداف مهم یک زیارت واقعیست.
✊ خود را برای نصرت امام، در ایجاد پیوندها آماده کنیم.
🎙باهم بشنویم از زبان؛
#دکتر_رقیه_فاضل
#نشست
#سفیران_حسینی
#اربعین
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣5⃣
جا نماندم... | قسمت۱
چراغها خاموش بود، اما از روز برایم روشنتر بود که این دعا امسال برایم اجابتی ندارد. صدای مداح، توی حسینیه پیچید:
«خدایا به حق این شب عاشورا، امسال قدم زدن تو مسیر اربعین رو نصیب و روزیمون بفرما.»
صدایی توی سرم پیچید. صدای سوت بلندگو بود یا جیغِ زنی داغدار در وجودم؟ هرچه بود با صدای آمین جمعیت درهم پیچید، اشک شد و لرزان از گوشه چشم چکید.
مداح دوباره دعایش را تکرار کرد. آمین جمعیت این بار بلندتر بود و لبهای من همچنان بسته.
زن کناری دستها را بالاتر از صورت برده بود و صدای آمین گفتنش را از دستها بالاتر. همینطور که لبهایم به هم دوخته بود، ناخودآگاهم در تلاش برای باز کردن مُهر لبها دست و پا میزد. لابهلای پوشههای ذهنی، داشت دنبال سخنرانیهایی میگشت درباره انواع استجابت دعا.
میخواست کمی دلم را نرم کند به دعایی که این سالها به استجابت عینی نرسیده و دلخوشم کند به انواع دیگر استجابت.
تلاشش بی فایده بود. مُهر لبهایم همچنان باز نشد.
چشمها را بستم. انگار نمک پلکها، روی زخم قلبم پاشیده شده باشد، سوزشی عجیب به جانم افتاد.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#اربعین
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣2⃣5⃣
جا نماندم... | قسمت۲
برقهای هیئت روشن شد. سینی چای مقابلم بود. صدای زنِ کناری، توی گوشم پیچید:
-من که کوله اربعینمو از همین حالا بستم.
چای توی دستم بود و این بار به جای یک قند، دو قند میان مشتم؛ یکی برای گرفتن تلخی چای و یکی برای تلخ کامی جاماندگی.
صدای زن، داغ دلم را تازه کرد و مشتم را محکمتر. قندها، تاب نیاوردند و با عرق مشتِ بسته شدهام، آب شدند. چای تلخ را با کامی تلختر، سر کشیدم. نگاه زن به نگاهم گره خورد:
-چند ماهته عزیزم؟
آرام با سرش به سمت باری که توی وجودم جاخوش کرده، اشاره کرد.
دستمال مرطوب را کف دستها کشیدم تا جای پای قندهای آب شده را پاک کنم و گفتم هشت ماه.
چای سردش را بدون قند، یک نفس سر کشید:
-به سلامتی بغلش کنی.
خواستم با یک التماس دعا مکالمه را تمام کنم. اما باز صدایش توی گوشم پیچید:
-پس امسال اربعین کربلا نمیری؟
دست روی بارم گذاشتم و با پیشانی عرق کرده لبخندی تلخ زدم. خواستم بگویم گاو پیشونی سفید که میگویند همین است ولی حرف دلم روی زبان نیامده بود که این بار صدایش توی گوش نه، توی وجودم پیچید و انگار پتک شد روی قلبم:
-هشت ساله هر اربعین عازم میشم تا حاجت بگیرم. هشت ساله نذر میکنم اگه سال بعد خدا بهم یه بچه بده، اون سال اربعین یه نیازمند رو جای خودم عازم کربلا کنم. هشت ساله دعام اجابت نشده و داغ رو دلمه.
اشک از گوشه چشمش سر خورد و صاف چکید روی زخم دلم. سوزشی عجیب به جان چشمهایم افتاد، اشک شد و چکید روی باری که به جان میکشیدم.
نگاهش را دوخت به من و فرزند نیامدهام:
-من اعتقاد دارم این بچهها سربازای امام زمانن. اینا راه اربعینو به ظهور گره میزنن.
آهی سرد کشید. نگاهش را به استکان خالی مقابل دوخت. تلخندی زد و با انگشت اشاره، اشک خشک شده کنار چشم را پاک کرد.
-میدونم احتمالا از اینکه اربعین کربلا نمیری ناراحتی، ولی مطمئن باش بچهای که تو وجودت رشد میدی، یه روز با قدم زدن تو راه اربعین، هم قضای قدمهای امروز تو رو به جا میاره، هم نمیذاره راه اربعین تا ظهور، خالی بمونه.
جملهاش آن قدر سنگین بود که به اعماق ناخودآگاهم نفوذ کرد و جای تمام پوشههای سخنرانی جاماندگان اربعین را گرفت. لبخندی شیرین، بیاختیار گوشه لبم نشست. او هم لبخند زد و گوشه چشمهایش، چروکی ریز افتاد:
-من امسال تو مسیر کربلا جای شما هم چند قدم برمیدارم و واسه سلامتی خودت و تو راهیت دعا میکنم؛ تو هم روز اربعین، وسط زیارتت از راه دور، دست روی دلت بذار و دعا کن دامن منم سبز بشه و منم سال دیگه از راه دور، زیارت اربعین رو بخونم.
مُهر لبهایم باز شد. دستها بالاتر از صورت رفت و صدای آمین گفتنم بالاتر از آن. شاید این اولین باری بود که یک اربعین رفته، به یک جامانده التماس دعا میگفت.
✍ #آرزو_نیای_عباسی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها