eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
129 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت حال من بد بود اما هیچ کس باور نداشت! خوب می دانم که “تنهایی” مرا دق می دهد عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشت!
در انزوای خودم، با تـو عالمی دارم...🌱✉️"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حدود یک ماه از سر کار رفتن من و مهتاب گذشته بود و من فوق العاده سرم شلوغ شده بود. از طرفی درس و دانشگاه و از طرفی کار در شرکت . مهتاب هم به محمد جواب بله داده بود و بیشتر اوقات با هم به بیرون می‌رفتند تا خرید عقد شان را بکنند . کار های شرکت روی دوش من و امیر‌صدرا افتاده بود . به طوری که گاهی جای محمد دستور میدادم و امضا میکردم . علی هم که جواب کنکورش مشخص شده بود . تهران قبول نشد و و رشته گرافیک در دانشگاه کرج قبول شده بود . خلاصه همه درگیر کار و زندگی خودشان بودند. اما شیرین . دوماه از بازگشت به ایران میگذشت و ما تقریباً هر روز در ارتباط بودیم. یک روز جمعه زنگ زد که قراری بگذاریم و هم را ببینیم . من چون تهران در خوابگاه بودم ، گفتم که به تهران بیاید. خداروشکر در اتاق فقط من بودم و بقیه به اردو ی دانشگاه رفته بودند . او را به عنوان مهمان به اتاق بردم . مثل همیشه تیپ ساده مشکی زده بود . وقتی در را پشت سرم بستم . خودش را به من رساند و بنا ی گریه سر داد . های های گریه میکرد . هر چه سعی کردم بپرسم که چه شده ؟ گریه مجال صحبت نمیدادش . _ آخه چی شده؟ کسی مرده ؟ اتفاقی برای تو افتاده ؟ با هر سوالم فقط سرش را بالا میداد که یعنی نه. _ آخه عزیز من تو این جوری گریه می‌کنی ،من که نمیتونم بفهمم چت شده؟ _ بابام ... نرگس بابام ... _ بابات چی؟ _ نمی‌ذاره با اونی که میخوام ازدواج کنم . _ چی؟!! درست شنیدم ؟ ازدواج ! با هق هق حرف میزد طوری که به سختی متوجه حرفهایش میشدم . _ بیا بریم صورتت و بشور . من اینجوری که تو حرف میزنی ، هیچی از حرفات نمی‌فهمم. بعد از اینکه کمی نفسش جا آمد .روی تختم نشاندمش . و گفتم: _ اگه حالت بهتر شده ، تعریف کن برام . _ همه چی از وقتی رفتم پیش داییم تو کانادا شروع شد .‌ می‌دونی که دایی کوچیکم مبلغ و اونجا زندگی می‌کنه . من اول رفتم اونجا درس بخونم که یک ماه نگذشته بود فهمیدم سرطان دارم. از زندگی نا امید شده بودم . با خودم میگفتم «چرا من ؟ چرا من باید این بلا سرم بیاد » البته قبل رفتنم از ایران سرطانم و درمان کرده بودم تا حدودی .اما اونجا دکترا میگفتن دیر اقدام کردم و فرصت زیادی برای زنده بودن ندارم . درسم و ول کردم و خودم و تو اتاق حبس کردم و روزهایی که تا مردن فاصله داشتم و می شمردم . داییم کلی انرژی میداد و از توکل کردن حرف میزد . ولی من اون زمان که به این چیزا اهمیت نمی‌دادم . یه روز اومد گفت اگه می‌خوام پیشش بمونم باید برم دنبال درمان و دکتر خوب پیدا کردن وگرنه که منو می‌فرسته ایران . ناچار بودم قبول کنم . چون دوست نداشتم برگردم ایران و همه آشنا ها به چشم ترحم به من نگاه کنن. توی یه کلینیک مشهور دکتری بود که همه میگفتن که هفتاد درصد عملایی که می‌کنه موفقیت آمیزه. از اسمش فهمیدیم مسلمون. دایی که خیلی امید داشت می‌گفت حتما خیری توش بوده که این دکتر سر راهم قرار گرفته. چند تا آزمایشی که نوشت و انجام دادم و گفت : با انجام عمل و شیمی درمانی میتونیم جلوی پیشرفت سرطان و بگیریم.‌ اونم مثل دایی از امید و توکل به خدا حرف میزد . دایی اصرار داشت که به خانواده‌م بگه اما من نذاشتم. یک هفته قبل عمل توی بیمارستانی که محمد جواد کار میکرد بستری شدم تا آزمایش ها کامل بشه . دایی و محمد جواد کلی بهم انگیزه میدادن . بعد عمل تا دو روز بیهوش بودم . وقتی هم بهوش اومدم حالم خوب نبود با این وجود شیمی درمانی هم شدم . هر دفعه با دارویی که میزدن تا چند روز حال تهوع داشتم و به زور آب و غذا از گلوم پایین می‌رفت . اون قدر ضعیف بودم که یه لیوان آب هم نمیتونستم بر دارم . محمد جواد همیشه می‌گفت خودتم برای سلامتیت دعا کن اما من ... یکسال گذشته بود که یک شب حالم بد شد و بیهوش شدم . نمی‌دونم خواب بود ، رویا بود ... نمی‌دونم چی بود . اما یه کسی بود که به من نزدیک شد . دستی به سرم کشید و گفت دیگه نیازی به درمان نداری . همین موقع بود که احساس کردم با شدت به زمین خوردم . نگو روحم به جسمم برگشته بوده .‌ وقتی چشم باز کردم محمد جواد و چندتا پرستار دورم بودند . محمد کلی عرق کرده و با دیدن من که برگشته بودم ،لبخند میزد .‌ خوابم و به دایی تعریف کردم . گفت معجزه برام اتفاق افتاده . به محمد جوادم گفتم و اونم با چند سری آزمایش متوجه شد که من کاملا خوب شدم .‌ بعد اون خواب من به کلی تغییر کردم . بابت کارهای گذشته‌ام توبه کردم و ایمان واقعی آوردم . مدتی گذشت و من مرخص شدم . اما احساس میکردم چیزی و توی بیمارستان جا گذاشتم . توی این رفت و آمد ها به بیمارستان فهمیدم به محمد علاقه پیدا کردم. نویسنده :وفا ‼️ 👇
_ نمی‌دونم چی بگم . اولش ناراحت شدم که مریض بودی و اون همه رنج کشیدی اما الان خوشحالم که خوب شدی . حالا این آقای محمد جواد شما ایرانی ؟ _ نه . مادرش ایرانی اما پدرش مسلمون کانادایی و خود محمد جواد هم توی کانادا دنیا اومده . _ نفهمیدی اون کی بوده که اومده تو خوابت؟ اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: _ امام رضا (ع) بوده . محمد گفت وقتی منو احیا میکردن. آقا رو به پسرش امام جواد (ع) قسم داده که من برگردم . _ واقعا خدا خواسته که برگردی . _ اره ولی کاش خدا بخواد و من و محمد جواد بهم برسیم. _ اگه درست فهمیده باشم بابات موافق نیست ؟ اره؟ _ اوهوم. میگه اون که ایرانی بود باهاش بهم زدی ، خودکشی کردی ،اینکه دیگه خارجی . نه اخلاقش نه فرهنگش به ما میخوره، پس یک روزم نمیتونی باهاش بمونی . _ چه ربطی داره ؟ برای بابات این اتفاقا رو تعریف نکردی .؟ _ نه . الان محمد و خانواده اش اومدن ایران اما بابا اجازه نمیده بیان خواستگاری . سر این موضوع بحثم شد و من پشت محمد جواد در اومدم که گفت «اگه میخوای بری و ازدواج کنی برو. اما دیگه حق نداری بر گردی خونه بابات . » . حالا من چیکار کنم نرگس ؟ _ چرا پدر مادر تو و مهتاب قدر بچه هاشون و نمیدونن .؟ دوباره شیرین شروع به گریه کرد و من هم دلداری اش دادم . «دعا کن سرنوشت از این جدایی دست بردارد دعا کن که خدا از قلب عاشق ها خبر دارد » # علی صفری نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
دوستان امروز فعالیت کمتری توی کانال داریم . ولی تا شب یک پارت دیگه از و براتون میذارم . بمونید برامون 🙂
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد امتحانات دی ماه دانشگاه، فرصتی پیدا شد که من هم کمی به خودم برسم. قرار بود با شیرین به خرید برویم تا من لباسی مناسب برای جشن عقد مهتاب پیدا کنم. برای عوض کردن حال و هوای شیرین هم که شده بود، خودم شاد نشان میدادم. وگرنه من ان قدر خسته بودم و بی خوابی کشیده بودم که حاضر بودم قید خرید را بزنم و فقط تا روز جشن بخوابم. من هرلباسی را میدیدم، خوشم می امد و قصد خریدش را میکردم اما شیرین کلی عیب روی لباس میگذاشت که «اینجاش کجه ... تو خواهر شوهری این لباس بدردت نمیخوره ....این رنگش به پوستت نمیاد .... این به سن‌ت نمیخوره » و کلی عیب و ایراد دیگر. اخرش حوصله ام را سر برد و گفتم: _اه خسته شدم دیگه.! من میشینم اینجا روی این سکو .تو برو یکیشو انتخاب کن. فقط انتخاب کردی بگو بیام پرو کنم. _ هر چی انتخاب کردم باید بپوشیا. _باشه قبول. تو فقط انتخاب کن. وقتی رفت تو دلم گفتم: _نکنه بره یه لباس باز انتخاب کنه ؟ اما بعد پشیمون شدم، چون توی این دو ماه فهمیده بودم که شیرین به کلی یه ادم دیگه ای شده. نیم ساعت گذشته بود که پیام داد" یکی انتخاب کردم، پاشو بیا " وقتی رفتم و دیدم به انتخابش احسنت گفتم. یک پیرهن گلبهی ماکسی که که استین های توری داشت و بالا تنه ی ان پولک و مونجوج دوزی شده بود. _خیلی قشنگه _ چون گفتی تو خونه جشن میگیرین، من این و انتخاب کردم، برای وقتی هم که مردا وارد اتاق شدن میتونی یه کت کوتاه بپوشی تا حجابت کامل بشه. _ فکر خوبیه. خودت چی انتخاب کردی ؟ _ خودمم. شاید یکی از همون لباس های قدمیم و پوشیدم. بعد پرداخت پول لباس شال و کفش هم رنگش را هم خریدیم . و از پاساژ بیرون امدیم. کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم که تلفن هر دویمان باهم زنگ خورد. محمد بود. صدایش خسته بود و از من خواسته بود خودم را سریع به شرکت برسانم. تماس را قطع کردم که هم زمان با هم گفتیم: _میگم.... _ بگو _ نه تو اول بگو. _ مامانم زنگ زد و گغت سریع برم خونه. مثل اینکه این قدر داییم و محمدجواد با بابا و مامان حرف زدن که راضی شدن اونا بیان خواستگاری. _ که این طور، خیلی خوشحال شدم، برو که داری به ارزوت میرسی. _ ببخش که نمیتونم باهات بیام. فعلا . با هم خدا حافظی کردیم اول او رفت و بعد من با تاکسی خودم را به شرکت رساندم. تا رسیدن به شرکت دل توی دلم نبود . دلشوره امانم را بریده بود. مدام با خودم میگفتم «نکنه اتفاق بدی افتاده باشه ؟ » . رسیدم و پله ها را دوتا یکی کردم و خودم را به اتاق محمد رساندم . بدون در زدن در را باز کردم و وارد شدم . سرش را روی میز گذاشته بود و با ورود من ، سر برداشت و به من نگاه کرد . _ سلام ، چیشده ؟ این چه قیافه‌ای که گرفتی ؟ نا سلامتی آخر هفته عقدته ! _ بیا بشین تا بگم . نشستم و نگاه منتظرم را به محمد دوختم. _ خب بگو چی شده ؟ کم کم دارم نگران میشم . _ یادته گفتم موضوع ازدواج قبلی مهتاب بین خودمون بمونه به مامان نگو . _ اره یادمه . _ اینم یادته که گفتم درباره خانواده ش بگیم از هم جدا شدن و مهتاب و گذاشتن و رفتن . _ خب ؟ _ الان باباش پیدا شده . داره میاد تهران . _, اینکه خیلی خوبه .‌ مهتاب خیلی خوشحال میشه اگه بفهمه . _ نه دیگه به این راحتی ها هم نیست . یک دفعه دست باباشو بگیریم ببریم و به بابا و مامان بگیم . ایشون بابای مهتابه؟ مامان نمیگه تا حالا کجا بوده ؟ اصلا این به کنار ما نگفتیم که بابای مهتاب ورشکسته شده . _ میتونیم با هاشون حرف بزنیم که درباره این موضوعات حرفی به مامان و بابا نزنن. _ نمی‌دونم باید چیکار کنیم ! از طرفی هم امیر‌صدرا هنوز نگفته قراره مهتاب ازدواج کنه . قلبشم از چندسال پیش مشکل داشته و الان نیاز به عمل داره . شماره امیر‌صدرا و پیدا کرده و گفته می‌خوام قبل عملم مهتاب و ببینم . _ به مهتاب هنوز نگفتین باباش پیدا شده ؟ _ نه قراره تو خونه با هم روبه رو شون کنیم . دوساعت دیگه میرسن تهران . پاشو با هم بریم خونه امیر ، یکم مهتاب و آماده کنیم. باباش و دید ، شوک نشه . اول به مهتاب زنگ زدم که ببینم کجاست و چه کار میکند . وقتی مطمئن شدم خانه است ،گفتم که با محمد به خانه‌شان میرویم . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مورد اشتباهات دیروز زیاد فکر نکن، آن اشتباهات تنش های گذشته هستند. به زمان حال بیاندیش، به آنچه امروز برای ارائه وجود دارد فکر کن و انتخاب های مناسب را انجام بده. 🌻
« اتفاقِ خوبِ من باش♡ » ‌  ‌    ‍ ○━━━─ᴮᴱ ᴹᵞ ᴳᴼᴼᴰ ᴴᴬᴾᴾᴱᴺᴵᴺᴳ ꨄ ──⇆ ‌
خوشا دردی که درمانش تو باشی خوشا راهی که پایانش تو باشی خوشا چشمی که رخسار تو بیند خوشا ملکی که سلطانش تو باشی خوشا آن دل که دلدارش تو گردی خوشا جانی که جانانش تو باشی خوشی و خرمی و کامرانی کسی دارد که خواهانش تو باشی چه خوش باشد دل امیدواری که امید دل و جانش تو باشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 وارد خانه ی امیر‌صدرا شدیم . مهتاب از چیزی خبر نداشت و با تعجب ما را نگاه میکرد . همیشه یا من تنها به خانه‌شان میرفتم یا خانوادگی می‌رفتیم . تعجبش بیشتر از این بود که این بار محمدم همراه من به داخل آمده بود. مهتاب به بهانه ی پذیرایی از ما به آشپزخانه رفت. من هم کنار محمد نشستم و آرام در گوشش گفتم: _ چه قدر کلافه ای ! _نباشم ؟ اگه پدرش الان بیاد و بفهمه ما با هم نامزد کردیم بدون حضورش ، ناراحت نمیشه ؟ اصلا اگه مهتاب و منصرف کنه چی ؟ _ به نظر من همچین کاری نمیکنه . تازه از خداشم میشه داماد به این خوبی گیرش اومده . بعدشم تو خودت دوست داشتی پدرش و پیدا کنی .‌ به نظرم زیادی استرس گرفتی . به قول مامان «چند تا صلوات بفرست دلت آروم میشه .» حالام برو آبی به دست و صورتت بزن .‌تا من مهتاب و آماده کنم . در همین حین مهتاب با سینی چایی و شیرینی برگشت. _ کجا رفت ؟ _الان میاد . _ امروز تو شرکت من نبودم اتفاقی افتاده؟ خیلی آشفته بود . _ اتفاقی که افتاده ولی خیره . _ خب بگو منم بدونم . _ میگم چه قدر دنبال پدرت گشتی ؟ _ خیلی زیاد . به هرکس بابا و میشناخت سپردیم اگه خبری ازش شد به ما بگن . اما بابا رو هیجا پیدا نکردیم. _ اوووم . اگه بفهمی توی این چند سال ایران بوده چیکار میکنی ؟ جلو آمد و دست های منو در دستش گرفت: _ خبری از بابا داری ؟ اتفاقی که براش افتاده؟ _ خیل خب . هول نشو . اره خبر دارم _‌جون من راست میگی ؟ _ اره بابا راست میگم . _ خب بگو دیگه ...کجاست ؟ سالمه ؟ زنگ واحد به صدا در آمد و نگذاشت من حرفم را بزنم . محمد:اومدن ! و در را باز کرد و چون من و مهتاب پشت به در نشسته بودیم . بلند شدیم و ایستادیم. مهتاب که اصلا باورش نمیشد و مات و مبهوت پدرش را نگاه میکرد . حال پدرش هم دست کمی از مهتاب نداشت .‌ _ چرا وایستادی ؟ برو جلو دیگه ... پدرت منتظرته. _ یعنی خواب نمیبینم ؟! مهرداد خان :, نه عزیز دل مهرداد . بیا مهتاب جان ! بیا که دلم لک زده برات . صحنه زیبایی بود . پدر و دختر بعد چندسال دوری همدیگر و پیدا کرده بودند و در آغوش هم اشک شوق می‌ریختند و خدا را شکر میکردند . من ، امیر و محمد گوشه ای ایستاده بودیم و تماشایشان میکردیم . امیر : شما دیگه چرا گریه میکنید ؟ دستی به صورت خیسم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم: _ خودم نفهمیدم کی این اشکا اومد پایین . ولی بین خودمون بمونه ها . عین این فیلم هندیا شده . محمد و امیر خنده ی کوتاهی کردند . جلوتر رفتم و مهتاب را مخاطب قرار دادم و گفتم: _ عزیزم بسه دیگه . بیاید یکم بشینید. پدرت راه طولانی و طی کرده تا به تهران برسه . از هم جدا شدند و امیر جمع را به نشستن روی مبل ها دعوت کرد . و خودش رفت تا لیوانی آب برای مهتاب بیاورد . _ مهرداد : من خیلی دنبالت گشتم دخترم اما پیدات نکردم . وقتی شنیدم تو هم دنبالم میگشتی و شماره خودت و امیر و گذاشتی تا هر کس از من خبر داره بهتون بگه خوشحال شدم . این شد که امیر و خبر کردم .‌ خب تعریف کن چه خبر ؟ کجا بودی که حتی نشونی هم از خودت نذاشته بودی ؟ _ بابا کلی اتفاق افتاده که بخوام بگم اندازه دوتا کتاب چاپ نشده اس. فقط این و بگم که همه ی این مدت عمو میدونست من کجام . مهرداد خان نگاهی به برادرش انداخت . امیر هم شرمنده جواب داد : _ داداش جون شما رو قسم داده بود که به کسی نگم . چون میترسید سر و کله ی بهزاد خائن پیدا بشه و اذیتش کنه . حتی مجبور شدیم فامیلی مهتاب و عوض کنیم تا کسی نفهمه کجاست و چیکار می‌کنه . _ من واقعا بابت اصرار بیش از حدم برای ازدواج با بهزاد شرمنده ام . دخترم منو ببخش. _ بابا این چه حرفیه . اصلا تقصیر شما نیست . من و شما توی زندگیمون هر دو به خاطر منفعت طلبی مامان صدمه دیدیم . چند لحظه ای سکوت بین مان حکم فرما شد که دوباره پدرش سکوت را شکست و روبه محمد گفت: _ شما باید محمد نامزد مهتاب باشی ؟ _ بله با اجازتون . من خیلی دنبال شما گشتم که قبل عقد مون شما رو پیدا کنم اما نشد . _ اوووم . از امیرصدرا همه چیز و شنیدم . توی راه تعریف کرد برام . من در حق مهتاب کم گذاشتم و پدر خوبی براش نبودم . اما یه چیزی از تو می‌خوام ‍. _ چه چیزی ؟ _ من توی دنیا همین یه دختر و دارم و بس . دوست ندارم اذیت بشه . به اندازه ی کافی تو گذشته ش زجر و غم و اندوه کشیده . دوست دارم با کسی ازدواج کنه که از گل نازک تر بهش نگه . تنها شرط من همینه ! میتونی ؟ _ قول میدم خوشبختش کنم . _ پس مبارکه . فقط یه قرار بذارید من قبل از روز عقد خانواده ی شما رو ببینم . _ حتما ... فقط اجازه بدید پدرم از ماموریت برگردن . یه روز خدمت میرسیم . ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 در دیدار اولی که با مهردادخان داشتم ، به نظرم مردی با جذبه و پر ابهت بود که سعی داشت خودش را جدی و خشک نشان دهد . اما در دیدار های بعدی از جدی بودن خود کاست و من را به عنوان خواهری برای مهتاب دید .‌ محمد از اینکه مورد تایید پدر مهتاب قرار گرفته بود، خوشحال بود و سریعتر همه ی تدارکات عقد را فراهم کرد . قرار بود مراسم عقد در خانه ی خودمان برگزار شود . بیشتر مهمان ها از طرف ما بود و از طرف مهتاب علاوه بر مهتاب و عمویش چند دوست دانشگاهی هم دعوت بودند . روز ۱۳ رجب قرار عقد ‌گذاشته شده بود و وظیفه ی چیدن سفره برعهده ی من بود . به کمک شیرین سفره ای زیبا چیدم . دور تا دور سفره هم صندلی چیده شده بود ، تا مهمان ها بنشینند . حیاط هم به وسیله ی علی و پسرخاله هایم چراغانی شد . مامان هول کرده بود و مرتب به همه جا سرک میکشید که چیزی کم و کسر نباشد . بعدازظهر شیرین رفت تا لباسش را تعویض کند و بیاید . کم کم سر و کله ی مهمان ها پیدا شد و حیاط و داخل خانه از مهمان ها پر شد . آرایش ملایمی کرده بودم و موهایم که بلند شده بود را به دست عمه ی هنرمندم سپردم تا شکلی به آن بدهد و از سادگی دربیاورد . برای اولین بار بود که در این شکل ظاهر میشدم . مامان با دیدنم کلی قربان صدقه ام رفت و اسپند دود کرد . کم کم به غروب نزدیک شدیم و مهتاب از آرایشگاه به همراه محمد آمد . لباس شیری رنگ که دنباله ی بلندی داشت و بالاتنه ی آن با شکوفه های ریزی تزیین شده بود.ارایشگر موهایش را بالای سرش جمع کرده بود و چند طره از موهای فر شده‌ را روی صورتش ریخته بود . محمد هم با کت و شلوار قهوه ای که انتخاب کرده بود می‌درخشید . تا آمدن عاقد یکساعتی مانده بود به همین دلیل مردها در حیاط و خانم ها در داخل منتظر بودند . دخترهای فامیل مهتاب را دوره کرده بودند . بابا و مهرداد خان هم به دنبال عاقد رفته بودند . گوشی در دستم بود که زنگ خورد . با دیدن اسم مزاحم در صفحه تلفن اخم هایم در هم رفت . یک ماهی میشد که سر و کله ساسان دوباره در زندگی ام پیدا شده بود . ابراز علاقه می‌کرد و می‌گفت که تغییر کرده . تمام تلاشم را میکردم تا دست از سرم بردارد . اما موفق نشده بودم . هنوز به صفحه تلفنم نگاه میکردم که قطع کرد . در دل آخیشی گفتم که حتما منصرف شده اما با دیدن پیامی که برایم فرستاد ، عصبانی شدم و فوری مانتو و شالم را برداشتم و بیرون رفتم . شب شده بود و هوا تاریک . سرم پایین بود و آخرین دکمه ی مانتو را می‌بستم که با شنیدن سلام ِحسین سرم را بالا آوردم . با دیدن حسین و زهرا لبخندی به لب آوردم و گفتم: _ شمایین ؟ به موقع اومدین . هنوز عاقد نیومده . بفرمایید تو . زهرا جون خیلی خوش اومدی . زهرا : ممنون نرگس جان ....جایی میری ؟! به ناچار دروغی سر هم کردن و گفتم: _ اره میرم دوستم و بیارم . جمع خانوادگی ،خجالت می‌کشه که بیاد داخل . _ آهان . پس زودتر برو تا معطل نشه. _ قربونت . زود میام . و برای اینکه کس دیگه ای سوالی از من نپرسد، فوری از خانه بیرون آمدم . هنوز دو قدم نرفته بودم که امیر از پشت سرم گفت: _ جایی میرید ؟! برگشتم و گفتم : _ شما همیشه زاغ سیاه بقیه رو چوب میزنید!؟ لحنش عوض شد و با ته مایه ی عصبی جواب داد : _ خیر . فقط خواستم کمکی کرده باشم . _ آهان . پس تا ازتون کمک نخواستم ، لطفاً چیزی نپرسید . لبخند مسخره ای هم آخر حرفم روی صورتم نشاندم . خواستم بروم که اضافه کردم: _ اگه خیلی کنجکاوید که کجا میرم ، میرم تا دوستم شیرین و بیارم . نایستادم تا حرص خوردنش را ببینم و با قدم های تند از او فاصله گرفتم . پسره ی پرو با خودش چه فکری کرده بود که از من بازخواست میکرد . البته چندباری هم در شرکت این کار را کرده بود که به حرمت مهتاب چیزی نگفته بودم . اما خوب جوابش را دادم . باید یاد می‌گرفت تا در هر کار من دخالت نکند . ساسان گفته بود در کوچه ی پشتی خانه‌مان منتظرم است . لباسم با اینکه کفش پاشنه بلند پوشیده بودم کمی برایم بلند بود .برای همین کمی با دست بالا گرفته بودم که زمین نخورم . وارد کوچه شدم . کوچه را فقط نور چراغ های شهرداری روشن کرده بود و من در آن تاریک و روشنی کوچه مردی نمی‌دیدم . کمی رفتم تا ماشینی چراغ بالا زد . خودش بود . نزدیک شدم که از سمت خودش دولا شد و در را از داخل ماشین برایم باز کرد . بدون هیچ سلام و علیکی و بدون سوار شدن ، گفتم : _ چیکارم داری که منو از وسط مجلس عقد برادرم کشوندی توی کوچه خلوت ؟ ادامه دارد .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام رضا (ع): روز خم روز تهنیت‌گویی است. بعضی از شما به بعض دیگر تهنیت بگوید و هر گاه مؤمنی با برادرش برخورد کرد بگوید: «الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمؤمنین و الائمه سلام الله علیهم». ۴ روز تا
بی قرار توامـ و در دلـ تنگمـ گله‍ هاستـ آه‍! بیتابـ شدنـ عادتـ کمـ‌حوصله‍ هاستـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 خیلی نزدیک، خیلی نزدیک‌تر ✍ مردى نزد امیرالمومنین امام علی علیه‌السلام آمد و گفت: ((مرا آگاه کن از واجب و واجب‏‌تر؟ عجیب و عجیب‏‌تر؟ سخت و سخت‌‏تر؟ و نزدیک و نزدیک‌تر!)) امام علی علیه السلام فرمودند: ((توبه و بازگشت به سوی پروردگار، واجب است، و ترک گناهان از آن؛ واجب‏‌تر گردش روزگار عجیب است، و غفلت مردم از آن؛ عجیب‏‌تر بردبارى در برابر مصائب دشوار است، ولى صبور نبودن و از دست دادن پاداش صبوری، از آن؛ دشوارتر هر چیزى که به آن امید می‌‏رود، نزدیک است، و مرگ از همه آنها نزدیک‌تر))  📚 مطالب السئول(شافعی)، ج3 3 روز مانده تا
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی کاش یا ربّ که نیفتد به کسی کار کسی (شهریار)
سخن ، بى مگر جاى شنیدن دارد ؟ نفس ، بى کجا ناى دمیدن دارد ؟ علت کورى یعقوب نبى معلوم است شهر بى مگر ارزش دیدن دارد ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بدون هیچ سلام و علیکی و بدون سوار شدن ، گفتم : _ چیکارم داری که منو از وسط مجلس عقد برادرم کشوندی توی کوچه خلوت ؟ _ علیک سلام . از همون بار اول که دیدمت تا حالا نشده به من سلام درست و حسابی بکنیا ! یادم میمونه . بیا سوار شو تا بگم . _ کار دارم. وقت ندارم . _, می‌دونم اگه دیر کنی و بفهمن که اومدی اینجا برات بد میشه . ولی باید باهات حرف بزنم . لطفاً سوار شو . سوار شدم و روبه او گفتم : _ خب بگو . کمی روی صورتم دقیق شد و گفت : _ با این آرایش و لباسا زیباتر شدی ! _ اگه این حرفا رو میخوای تحویلم بدی ،برم . _ نه میگم.... ببین من تصمیمم جدی . واقعا دوسِت دارم . و قصد دارم این موضوع و به بابات بگم . _‌ هووووف. حرفای تکراری . من صد دفعه گفتم من اصلا نمیخوام ازدواج کنم نه با تو نه با هیچ کس .دست از سرم بردار. دیگه هم اطرافم پیدات نشه . _ نرگس من عوض شدم . اصلا همونی می‌شم که تو دوست داری . _ نظرم تغییری نمیکنه . همون نه . _ چرا بهم فرصت نمیدی خودم و بهت اثبات کنم ! _ فکر کردم پیام دادی و گفتی بیام ببینمت کار واجبی داری اما ... _ اما چی ؟ حتما باید تهدیدی تو کار باشه تا تو بیای . من عوض شدم دیگه ساسان قبلی نیستم .‌ _ متاسفم منم دیگه نرگس قبل نیستم . ساسان منطقی باش! من و تو هیچ شباهتی چه تو رفتار چه تو اخلاق با هم نداریم . _ پس حتما با اون پسره که دورت میپلکه شباهت داری ؟ _ کیو میگی ؟! _ اسمش چی بود ؟ ... آهان یادم اومد ! شریک محمد ... مهندس امیرصدرا جهان پور ! _ توهم زدی !‌ من و اون هیچ صنمی با هم نداریم . در ضمن تو امیر‌صدرا رو از کجا میشناسی ؟ _ یه مدته از دور تعقیبت میکنم . _ چرا اون وقت ؟ _ دنبال فرصتی بودم تا باهات صحبت کنم اما تو همش با همین پسره میگردی یا با اون دوستت ، چادریه رو میگم ، میگردی. _ هه... واقعا که . تو هر کاری بکنی من به تو هیچ علاقه ای پیدا نمیکنم . والسلام . در ضمن خوشم نمیاد هی دنبال راه بیفتی . از ماشین پیاده شدم . چند قدم دور شده بودم که او هم پیاده شد و با صدای بلندی گفت : _ بلاخره بدستت میارم . حالا ببین . و بعد هم گاز داد و با سرعت زیاد از کنارم رد شد و رفت. بدجور با اعصابش بازی کرده بودم و میدانستم آخر این دیدار های یواشکی برای خانواده‌ام فاش می‌شود . همیشه با خودم میگفتم :«ای کاش قلم پام می‌شکست و نمی‌رفتم مهمونی تولد ساناز ...کاش با محمد یا بابا می‌توانستم راحت باشم و بگویم مزاحم دارم... » در این فکر ها بودم که نرسیده به کوچه‌مان احساس کردم ، سایه ی مردی رد شد. ولی وقتی وارد کوچه شدم . کسی نبود و در خانه هم باز بود . تعجب کردم اما خداروشکر که نیاز به رنگ زدن نداشتم و کسی متوجه غیبت من نشد . داخل که شدم عاقد آمده بود و شروع به خواندن خطبه عقد کرده بود . در ردیف دوم صندلی ها کنار شیرین جای خالی پیدا کردم و نشستم . _ کجایی تو ؟ همه دنبالت بودن! _ عه . _, گوشیتم که می‌گفت در دسترس نیستی ! _..... _ نمیخوای بگی ؟ _..... _ خب بگو فضولی نمیخوام بگم . _ نه این حرفا نیست . _پس چیه ؟ _ ساسان برگشته؟ دوباره پیشنهاد ازدواج داده ! _ شوخی میکنی؟ _ نه جدی میگم . الان یکماه میشه . _ چرا زودتر نگفتی؟ _ میگفتم تو چیکار میتونستی بکنی ؟ از خودمم کاری ساخته نیست . هرچی میگم برو میگه دوسم داره و از این حرفا . _ بیخود کرده . به بابات بگو .‌ _ چی بگم ؟ نمیگن چرا زودتر نگفتی؟ _ حالا الان و بچسب . فردا با هم فکر میکنیم که ببینیم چیکار کنیم . مامان نزدیکم شد و من و شیرین بحث را جمع کردیم . حتی نفهمیده بودم کی خطبه خوانده شد و نوبت به کادو ها رسیده . مامان کادویی که خودم خریده بودم را به دستم داد و گفت: _ بیا برو کادوت رو بده . بلند شدم که بروم چشم تو چشم امیر‌صدرا شدم . با چشمانی عصبانی مرا نگاه میکرد . و بعد هم با پوزخندی که گوشه لبش بود ،رویش را از من برگرداند . دلیلش را نمی‌دانستم . اما برایم مهم نبود ،شاید هم مهم بود و توجهی نداشتم .‌ ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد صرف شام مهمان ها کم کم رفتند و خانه خالی شد . آخرین مهمان هایی که رفتند خاله‌هایم بودند که هر چه مامان اصرار کرد شب را بمانند قبول نکردند و رفتند . علی به بهانه ی سردرد و خستگی به اتاقش رفت و فقط من به همراه خانواده ام و مهتاب به همراه مهرداد خان و عمویش در پذیرایی مانده بودیم . مهردادخان از پدر و محمد بابت برگزاری جشن تشکر میکرد و مامان که از صبحش سر پا بود ، روی زمین نشسته بود و پاهایش را مالش میداد . مهتاب هم با امیر‌صدرا حرف میزد . نمیدانم بهم چه میگفتند که امیر اخم هایش را در هم کشیده بود و مهتاب هم مدام به من نگاه میکرد . من هم بهانه ی خستگی را آوردم و میخواستم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم که مامان صدایم کرد و گفت ، قبل رفتن یک سینی چای برایشان ببرم و بعد بروم . به آشپزخانه رفتم و از زکیه خانم خواستم یک سینی چای بدهد تا ببرم . زکیه خانم ، زن زحمت کشی بود که در مجالس عروسی و ختم و روضه ها به کمک خانم های محل می‌رفت و از این راه امرار معاش می‌کرد. کنار لیوان های چای ظرف خرما را هم گذاشتم و از او تشکر کردم و بیرون رفتم. در جمع مهتاب و محمد نبودند . سینی را چرخاندم . نوبت به امیر که رسید . اصلا نگاهم نکرد و از جا بلند شد و رفت. از رفتارش تعجب کردم . با خودم گفتم:«مگه چیکارش کردم که این طور با من رفتار می‌کنه ؟» از رفتارش حرصم گرفت. همیشه اخمو دیده بودمش اما آن روز کم محلی هم میکرد . سینی را کنار مامان گذاشتم که گفت : _ با آقا امیر صدرا تو شرکت دعواتون شده ؟ _نه چطور ؟! _ امروز از وقتی اومده همش تو خودشه و یکم هم عصبی میزنه . الانم که تعارف میکردی دیدم یهو رفت. گفتم شاید بحث تون شده . _ نه چیزی نشده . من از اول که دیدمش همین شکلی بوده . _ خب من فکر کردم حرفی بهش زدی که ناراحت شده . _ مامان ؟!!! _ بد میگم ؟ تو یه اخلاق بد داری که همه ی حرفات و میزنی و فکر نمیکنی شاید طرف ناراحت بشه . _ دست شما درد نکنه . _ حقیقته دیگه . _ باشه . شما درست میگید ولی من همینم . نمیتونم تغییری هم به خودم بدم . فعلا شب بخیر . از روی زمین برخاستم که بروم ، مامان گفت: _یه دست رختخوابم ببر . _ چرا ؟! _ برای اینکه محمد و علی امشب میان تو اتاق تو بخوابن. _ اونوقت چرا ؟ _ مهتاب اینا امشب و اینجا میمونن بخاطر همین اتاق محمد و علی رو می‌خوام براشون آماده کنم . _ مامان اتاق من کوچیکه ! چه طوری سه نفری بخوابیم .؟ _ مامان جان یه شبه دیگه . غر نزن . در ضمن علی‌م بیدار کن . به آقا امیر صدرا هم بگو اگه میخواد استراحت کنه بره اتاق محمد . _ دیگه امری نیست ؟ _ برو بچه غر نزن. _ میرم ولی نمیرم به این پسره ی از خود راضی بگم بیاد . مامان چپ چپ نگاهم کرد و مثل کودکی هایم به من گفت: _ مودب باش نرگس ! من این طوری تو رو تربیت کردم ؟ همین الان میری . فهمیدی ؟ با یک «باشه» خشک و خالی از پذیرایی بیرون رفتم. اول علی را از خواب بیدار کردم و دو دست رختخواب هم از اتاق مامان و بابا به دستش دادم تا ببرد .‌ یک پارچ آب و لیوان هم از آشپزخانه برداشتم تا با خودم به بالا به اتاقم ببرم . از پنجره آشپزخانه دیدمش . روی یکی از میز و صندلی های چیده شده در حیاط نشسته بود و سیگاری هم دستش بود . فکر نمیکردم این پسر بداخلاق و مغرور ، سیگاری هم باشد . راستش به قیافه اش نمی‌آمد اهل دود باشد. یاد حرف مامان افتادم که گفت صدایش کنم تا برود استراحت کند . با همان پارچ و لیوان به دست به روی ایوان رفتم و مخاطب قرار دادمش : _ فکر نمیکردم اهل دود و دم باشید ؟! جوابم را نداد. فقط پوزخندی تحویلم داد . کفرم را حسابی در آورده بود . گفتم: _دلیل رفتار تونو از عصر تا حالا نمی‌فهمم . میشه بگید چیکار کردم که با من این طور رفتار می‌کنید؟ و باز هم پوزخند تحویلم داد . با رفتارش مرا جریحه‌دار تر میکرد . از چند پله پایین رفتم و مقابلش ایستادم : _ سوال پرسیدم ازتون ! و باز هم سکوت . از حرصم پارچ و لیوان را محکم روی میز کوباندم که از صدایش ، چشم های عصبانی و به خون نشسته اش را به چشمان من دوخت و گفت : _ یعنی خودت نمیدونی ؟ _ چی رو باید بدونم ؟ _ چرا دوست تون تشریف نیاوردن تو مجلس ؟ _ دوستم ؟! _ هه‌.... میگن آدم دروغگو ، حرفش یادش نمی‌مونه . _ لطفاً درست صحبت کن! من هنوز متوجه منظورت نشدم . با این حرفم انگار بمبی بود که منفجر شد . از روی صندلی بلند شد .دست هایش را روی میز گذاشت و تکیه گاه خودش قرار داد . کمی هم جلو آمد و گفت: _ تو واقعا نمی‌فهمی یا خودت زدی به نفهمیدن ؟ شک برم داشت که نکند مرا با ساسان دیده باشد . با حرف بعدیش شَکم را به یقین تبدیل کرد : نویسنده: وفا ‼️