eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۷۶۹ من متولد ۷۳ام و از زمانی که یادمه خواستگارای متعددی داشتم و هیچ کدومشون به دلم نبودن تا اینکه یه خواستگاری رو به ما معرفی کردن که اومدن خواستگاریم و الحمدالله این خواستگاری به ازدواج ختم شد در سال ۹۵ 😍 عقد ما ۲ سال و نیم طول کشید چون هزینه مراسم ها و خرید وسایل زندگی به عهده همسرم بود و بالا بودن هزینه ها باعث ‌شد که مدت زمان زیادی رو در عقد باشیم. ما بعد از این مدت زمان به خونه خودمون رفتیم و زندگی زیر یک سقف رو شروع کردیم من با همسرم بعد از چند ماه به توافق رسیدیم که بچه دار بشیم چون در اطرافیانمون بودن کسانی که سالیان سال چشم انتظار فرزند بودن، بدین خاطر ماهم خیلی زود اقدام کردیم که به مشکل بر نخوریم اقدام کردن ما شروع شد. ماه اول گذشت ماه دوم گذشت ماه سوم و... دیدیم خبری نیست😢 رفتم دکتر که ببینم مشکل از چیه که خانوم دکتر گفتن تا یک سال طبیعیه اما از یک سالم گذشت و هیچ خبری از بچه نبود. تا این که یه دکتر طب سنتی خوب تو یه شهر دیگه پیدا کردم زیر نظر ایشون منو همسرم دارو مصرف میکردیم و هر ماه چندین ساعت راه و بدون وسیله و با هر سختی بود خودمون رو به شهرذمورد نظر میرسوندیم و به مطب می‌رفتیم. تقریبا نزدیک به یک‌سال بود که دیدیم بازهم نتیجه نمیگیریم و به خاطر دوری مسیر و هزینه ها نتونستیم ادامه بدیم و بیخیال دکتر رفتن شدیم. دو سالی از زندگیمون میگذشت و هیچ خبری از بچه نبود و چیزی که بیشتر از همه من رو آزار میداد، سوالات اطرافیان بود که چرا شما بچه دار نمیشید، اگه مشکل دارید دکتر برید یا هرجا میرفتیم میگفتن ان شاءالله که سال دیگه بچه بغل ببینیمتون... با این که دعای خیر برامون میکردن اما من بینهایت دلم میشکست و هر بار با شنیدن این جملات سعی میکردم بی تفاوت باشم اما میومدم خونه و کلی گریه میکردم. چند ماه دیگه گذشت تا این که دوباره من به همسرم اصرار کردم که بریم دکتر و تو یه شهر دیگه یه دکتر خوب پیدا کردم و باز هم همون روال قبلی که با اتوبوس چند ساعت سختی رو تحمل میکردیم و گاهی اوقات ۱۲ شب راه میافتادیم که صبح زود به بیمارستان برسیم تا کارمون زود انجام بشه و بتونیم زود برگردیم شهرمون خانوم دکتر ازم عکس رنگی خواستن، من رفتم عکس رنگی گرفتم بماند که چقد سخت بود و من خیلی اذیت شدم 😢جواب عکس رنگی هم خوب بود و مشکلی نداشت و دارو دادن که مصرف کنیم و چندین ماه دارو مصرف کردیم اما نتیجه نداد. تو همین حین، اطرافیانم باردار میشدن حتی کسانی که بعد از من ازدواج کردن همگی یک الی دو بچه رو آورده بودن و این باعث شد من اعتماد به نفسم خیلی کم بشه و تو جمع های فامیل خیلی کم رنگ بشم، مادرم هر سری که منو میدید غصه میخورد خیلی مواقع به روم نمیاورد اما میدیدم که برام غصه میخوره،چون خواهر کوچکترم که بعد من ازدواج کرده بودن باردار شدن با این که خیلی خوشحال شدم اما بازم ته دلم، خیلی دلم برا خودم میسوخت که چرا منم مثل بقیه مادر نمیشم. حتی یکی از دوستان نزدیکم که چندین سال بچه دار نمیشدن ایشونم خداوند عنایت کرد و باردار شدن😍 با این که اینقدر براشون خوشحال شدم و اشک شوق ریختم اما بازم گاهی اوقات تو تنهایی خودم سر سجاده گریه میکردم که خدایا به منم فرزندی عطا کن... دکتر رفتن ما ادامه داشت تا این که خانوم دکتر گفتن یه عملی هست گفتن اگه انجا بدید درصد بارداریتون بالاست من دودل بودم برا این کار، با این که بودجه این عمل رو نداشتیم از یکی قرض گرفتیم و با توکل بر خدا رفتیم سراغ عمل و انجامش دادیم و برگشتیم به شهرمون، به امید این که این‌بار نتیجه بگیریم. چندین ماه گذشت و نزدیک اربعین بود، خواهر و برادرم می‌خواستن برن کربلا، منم به شدت دلم میخواست برم اما بودجه این سفر رو نداشتم. اونا به من پیشنهاد دادن برا رفتن به کربلا، بهشون گفتم شرایط مالی رو ندارم، بهم گفتن تو فقط بیا و اصلا نگران هزینه ها نباش. منم با همسرم مشورت کردم ایشون اجازه دادن که همراه خواهر و برادرم به پیاده روی اربعین برم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۶۹ مقداری از هزینه ها رو مادرم به عنوان هدیه بهم دادن و خواهر و برادرم هم بقیه هزینه رو تقبل کردن و اینطور شد من حتی یه هزار تومن هم همراه خودم برنداشتم و این بود بلیط دعوت امام حسین علیه السلام برای رفتن به کربلا که بدون هیچ هزینه ای زائرشو دعوت کنه، من هنوز باورم نمیشد.😭 تا این که روز موعود رسید و ما راهی شدیم و بعد از گذشتن از مرز رفتیم به سمت نجف یه خانواده عراقی خونه شونو زائرسرا کرده بودن و ما رفتیم اونجا، بعد از استراحت راه افتادیم سمت حرم حضرت علی علیه السلام، بعد از زیارت، یه مداحی برا حضرت علی اصغر علیه السلام بود، گذاشتم، گوش می کردم و گریه می کردیم. برام مهم نبود اونجا بقیه دارن نگام میکنن انقدر دل شکسته بودم که فقط نگاه به ضریح میکردم و زار زار گریه میکردم. ۲ روز تو نجف بودیم، بعد از دو روز ما پیاده روی رو شروع کردیم و من تو کل مسیر با دل شکستگی از آقا فقط مادر شدن رو میخواستم و گریه میکردیم تا این که به کربلا رسیدیم، رفتیم حرم امام حسین (ع) و حضرت عباس(ع)، اونجام زیر قبه امام حسین (ع) با دل شکستگی فقط صوت مداحی رو می ذاشتم و لالایی علی اصغر رو میخوندم. یه لباس نوزادی از نجف خریده بودم همون رو تو حرم ها تبرک میکردم به حرم حضرت علی اصغر هم متبرک شد. کم کم اماده شدیم برای برگشت دل کندن از بهشت روی زمین (کربلا) سخته اما چاره ای جز این نبود، ما برگشتیم بعد از یک ماه من چند روزی دوره ام عقب افتاد اما نمی‌خواستم خیلی به دلم صابون بزنم که خبریه چون چند باری قبلا این اتفاق برام افتاده اما خبری نبود. تا این که رفتم تست بارداری دادم. بعد از ظهرش با همسرم رفتیم جوابمو گرفتیم و رفتیم داخل اتاق پزشک... خانوم دکتر بهمون گفت مبارکه شما باردارید و ما از خوشحالی نمیتونستیم رو پامون بند شیم😍😍😍 همسرم دستامو فشار میداد از خوشحالی😍😍 رفتیم تو ماشین و من از خوشحالی اشک شوق ریختم، به لطف ائمه خداوند بهمون بعد از ۴ سال چشم انتظاری فرزندی عطا کرد😍 و زمانی که این خبر رو به خانواده خودم و همسرم دادیم همه به شدت خوشحال شدن 😍😍😍 الان من ۸ ماهه باردارم🤰و بعضی مواقع که پسرم تو شکمم تکون میخوره، اشک شوق میریزم که منم این لحظه رو تجربه کردم الحمدالله و ان شاءالله آخر ماه پسرم به دنیا میاد و دنیامونو شیرین تر میکنه😍 اینقدر تو این ۸ ماه ما روزی معنوی و مادی داشتیم که حد نداشته، مطمئنم با اومدنشم بیشتر از این روزیمون بیشتر میشه... برام دعااا کنید که ان شاءالله به سلامتی پسرم رو در آغوش بگیرم و در آخر دعا میکنم ان شاءالله همه چشم انتظارا مادر شدن رو تجربه کنن🌱 در پناه حق☘️ التماس دعا🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فرزند تجربه ی ۷۶۹ که سیزده روز پیش به دنیا اومده...😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۰ ۶ ماه بود که بچه می خواستیم، اما خبری نبود. کلی گریه و زاری میکردم. شوهرم که دید خیلی حالم بده گفت اصلا قید بچه رو بزنیم. من بچه نمیخوام.من که میدونستم برای دلخوشی من میگه، ته دلم هنوزم ناراحت بودم. گفت ۳ ماه تابستون رو اصلا به بچه فکر نکن ما بچه نمیخوایم. هر وقت از تعطیلات تابستون برگشتیم قم روند درمان رو ادامه میدیم. یادمه روز قبل از رفتن به شهرستان رفتم حرم حضرت معصومه علیه السلام. کلی گریه کردم که تو آبروی منو بخر و منو دست خالی برنگردون. رفتم و سه ماه رو آزاد و رها گذروندم و از اونجایی که هیچ وقت دوره هام منظم نبود، به عقب افتادن شک نکردم و تمام روزه های ماه مبارک رو هم گرفتم. شهریور ماه بود دچار تکرر ادرار شدم. با خودم گفتم لابد کلیه هام دچار مشکل شده😅. روزای آخر شهریور، قبل از برگشتمون به قم، رفتم دکتر که لااقل برام یه سونو بنویسه ببینم چرا ۳ ماهه عقب افتاده و خبری نیست. حتی یک درصد هم به بچه فکر نمی‌کردم. دکتر که خانم خوش برخوردی بود شرح حال درمان منو شنید و گفت خب حالا قبل از اینکه بهت آمپول پروژسترون بدم تا منظم شی یه بی بی چک بزن اگر خبری نبود بعدش داروها رو استفاده کن. من در کمال تعجب یه استرسی اومد تو جونم که نکنه واقعا خبری باشه. یه دونه بی بی چک فقط برام مونده بود. رفتم خونه و از شانس من کسی نبود و در کمال تعجب دیدم مثبته. چشمام پر از اشک شده بود، تند تند پلک میزدم تا مطمئن شم دارم واقعیت رو میبینم. لحظات نابی بود اصلا در پوست خودم نمیگنجیدم، شاد ترین آدم روی زمین من بودم انگار. شوهرم اومد بهش نشون دادم عین قناری می‌پرید اینور اونور که بذار برم به همه بگم که ما بچه دار شدیم...😂😂 خیلی روزهای قشنگی بود خدا فاطمه سادات رو فروردین ۹۳ به ما داد و من از ته دل برای همه دعا کردم که طعم شیرین مادری رو بچشن. من بدون ائمه اطهار هیچی نداشتم و خدا به لطف عنایت این بزرگواران دامن منو سبز کرد. خب راستشو بخواید تجربه بزرگ کردن بچه ی اول برخلاف همه ی ساخته های ذهنی من خیلی سخت و مشکل بود. بی تجربگی من و زندگی دور از خانواده، باعث شده بود دچار افسردگی و اضطراب شدید بشم، طوری که کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. روزهای بسیار سختی رو پشت سر می‌گذاشتم. شاید یک سال طول کشید تا همه چیز برگشت به روال عادی قبل. بعد از دو سال و نیم کم کم تصمیم گرفتیم یه بچه ی دیگه هم دنیا بیاریم. این بار به خیال خودمون که حتما پسر بشه رفتیم دنبال طب سنتی. چند ماهی بود که پیشگیری نداشتیم و تحت درمان های سنتی بودم. اما متاسفانه بدنم به هیچ کدوم از درمانها جواب نمیداد ☹️ یعنی اصلا منظم نمی‌شدم تا بلکه امید به بارداری دوم داشته باشم. بعد از چند ماه یهو قسمت شد در سن ۳۰ سالگی برای بار اول همراه دختر سه ساله و همسرم بریم کربلا. دل تو دلم نبود. تو رویاهام یه سفر خوشگل موشگل رو طراحی کرده بودم در حالی که سفر کربلا بدون سختی امکان نداره. پدر بزرگ همسرم همراه ما اومده بودن و درحالی که همسرم تمام وقت در حال رسیدگی به ایشون بودن، من تنهایی میرفتم حرم و برمیگشتم. فاطمه سادات تو اون سفر مریض بود و تب داشت و درحالی که خدارو شاهد میگیرم حتی ۱۰ دقیقه در طول کل سفر پیاده کنار من راه نمی اومد و مدام تو بغل من بود. طوری که کل کاروان منو میشناختن .میگفتن همونی که مدام یه بچه تو بغل داره.😅 چندبار بخاطر سختی های تنها رفتن به زیارت گریه کردم تو راه. یه بار التماس کردم به یه خانومی تو ماشین تردد زائر یکم جمع تر بشینه منم کنارش بشینم دیگه پیاده تا حرم نرم با بچه تو بغل، در کمال ناباوری پلاستیک خریدشو گذاشت کنارش رو صندلی و گفت جا نداریم☹️☹️ من تا خود حرم گریه کردم که این چه زیارتی شده که پر از سختی هست😭😭 اونجا تحت قبه از امام حسین علیه السلام خواستم یه حسین کوچولو به ما هم بده. رفتم حرم حضرت عباس علیه السلام و گفتم یه ابوالفضل کوچولو هم به ما بده. حتی اطراف حرم یه لباس سبز پسرونه هم خریدم به نیت پسر کوچولوی آینده مون🙈 برگشتیم ایران، عید نوروز ۹۵ هم گذشت دیدم چندماهیه بازم خبری نیست تازه از ماهیانه هم خبری نیست. رفتم تا یه سونو بدم ببینم اوضاع چطوره؟ رفتم و دکتر گفت سونو برای چیه؟ گفتم ببینم چرا منظم نمیشم؟ گفت چی؟منظم؟ خانم شما تو هفته ی ۱۹ بارداری هستی؟ چطور متوجه نشدی!؟ اینم صدای قلبش، دختر هم هست. ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۰ من در حالی که دهانم از شدت تعجب باز مونده بود، فقط بلند شدم و گیج و متحیر تا خونه گریه میکردم. همینکه چرا پسر نیست؟ همینکه چطور من اصلا نفهمیدم! شوهرم برای عوض شدن حالم میگفت ناراحتی؟ اصلا مهم نیست هر چندتا دختر برام به دنیا بیاری، به همون تعداد باید پسر به دنیا بیاری.😂😂 خدا منو ببخشه. دختر نازم زهرا سادات آروم و ساکت داشت تو دلم رشد میکرد و اصلا نفهمیدم چطور به دنیا اومد. با تجربه ی بچه اولم اصلا نفهمیدم چطور بزرگ شد. بس که خوب و تو دل برو بود. شیرین و آروم و دوست داشتنی. من تو ماه دوم بارداری کربلا رفته بودم و خبر نداشتم و از خدا پسر میخواستم😂حالا دیگه دوتا دختر داشتیم. یکی از یکی گل تر. فاطمه سادات بسیار مستقل و باهوش و فهمیده بود. زهراسادات هم بسیار آروم. دوران خوش و راحتی زندگی ما همون موقع ها بود. لباسای فاطمه سادات رو خیلی خوب نگه داشته بودم، طوری که کاملا به درد زهرا سادات می‌خورد. تا همین الان که زهرا سادات ۶ سالشه، فقط یه جفت کفش خریدم براش و لباس هم تعداد کمی نیاز شده تا بخرم در کل بچه ی کم خرج خونه ی ماست😊 این بار گفتم بذار یکی دوسال دیگه خیلی دقیق بررسی میکنم و اونوقت برای پسردار شدن اقدام میکنم. زهی خیال باطل که دست خدا بالاتر از همه ی قدرت هاست. عید غدیر بود و همه میومدن خونه مون. دیدم یک هفته از دوره ام گذشته و خبری نیست، این‌بار دیگه معطل نکردم و سریع پیگیری کردم ولی یک‌درصد هم احتمال نمی‌دادم که خبری باشه چون خیلی مراقبت میکردم تا یکسال دیگه با برنامه ریزی اقدام کنیم. بی بی چک مثبت شد😳 و من فقط گریه میکردم. که زهرا سادات فقط ۹ ماهست و کوچیکه. من هنوز آماده بچه ی سوم نیستم. بریم سقط کنیم اصلا. زنگ زدیم دفتر حضرت‌ آقا. یه حاج آقایی که هنوزم صداش تو گوشمه گفت گناهه. شما، همسرتون و دکتر تو این گناه شریک هستید. اون بچه الان یه انسان محسوب میشه. رفتم سونو گفت هفته‌ ۸ هستی و قلب تشکیل شده و جنین سالمه تا اینجای کار. هفته‌ی ۱۲ رفتم برای غربالگری که دکتر متعجب گفت چرا نگفتی که دکترت برات بنویسه غربالگری دوقلویی؟ من در حالی که از شوک وارده دهنم خشک شده بود گفتم چی؟ دوقلوئه؟ شما هفته‌ی ۸ ندیدید که دوتا هستن؟ گفت نه ندیدیم شاید کوچولو بودن پشت هم قایم شده بودن😬😬 ولی همین قدر بگم که دوقلوهات همسان هستن و هم جنس یعنی امکان نداره یکی دختر یکی پسر باشه. حالا موندم خوشحال باشم یا ناراحت اولا خونواده من با بچه زیاد مخالف بودن و در ثانی هنوز بچه دومم خیلی کوچیک بود. قرار گذاشته بودیم که تا مشخص شدن جنسیت بچه به کسی چیزی نگیم. حالا چطوری بگیم دوقلو هستن🙈🙈 از مطب اومدم بیرون و زنگ زدم به شوهرم. حالا خندم بند نمی اومد. اتفاقات یکی بعد از دیگری برامون رقم می‌خورد و اصلا قابل باور نبود. شوهرم میگفت میخندی آره؟ بایدم بخندی. حالا اگر دختر باشن من چطور جهیزیه بدم😂😂 اربعین بود و طبق معمول هر سال کوله ی بابای بچه ها رو بستم که بره کربلا. تو کربلا شوهرمو ابو فاطمه صدا میکردن چون اسم بچه ی اولش فاطمه بود. هفته‌ ۱۷ زمانی که شوهرم داشت عمود هارو یکی یکی رد می‌کرد، بهش زنگ زدم که سلام به کسی نگو ولی خانم دکتر گفت توی سونو اینی که من میبینم دوتا پسره😍😍 بهش سپرده بودم فعلا به کسی چیزی نگو، چون پدرشوهرم اینا هم همراهش رفته بودن پیاده روی. تو تماس بعدی ازش پرسیدم که کسی نفهمیده که؟ گفت نه دیگه فقط بابام و کل رفقام و... تقریبا نصف عراق خبر دارن 😂😂 سختی بزرگ کردن سه قلو رو داشتیم. همزمان خوردیم به کرونا و هیچ کس نمی اومد کمک ما. زهراسادات یکسال و نیمه و دوقلوها تازه به دنیا اومده بودن. روزای اول روزی ۱۸ تا پوشک عوض میکردم🤪🤪🤪 همه مون کرونا گرفتیم از همه سخت تر شوهرم. هنوز کسی نمی‌دونست به این سرفه های مکرر میگن کرونا. ۶ نفری میرفتیم بیمارستان 😔😔 سختی زیاد بود ولی خوشحال بودیم که لایق اینهمه نعمت شدیم. ما به یمن قدم پسرا بعد از ۱۰ سال مستاجری، صاحب یه خونه ی خوب شدیم. ماشین مون رو هم عوض کردیم. ما دونفری با سختی ها جنگیدیم و کم نیاوردیم. هیچ وقت نگران خونه و ماشین و پول و این چیزا نبودیم واسه همین خیلی راحت‌تر با مشکلات کنار می اومدیم و برامون طاقت فرسا نبود. تحت هر شرایطی رو پای خودمون وایستادیم و انتظارمون رو از دیگران قطع کردیم. اینجوری احساس قدرت می‌کنیم. راضی هستیم شکر خدا من این بین مدتها درگیر سنگ کلیه و سنگ کیسه صفرا شدم اما با لطف خدا درمان شدم. خواستم بگم تو سختی ها رشد می‌کنیم، تجربه کسب می‌کنیم و بزرگ میشیم، اونوقت احساس اعتماد بنفس میکنیم و سعی می‌کنید بازم بلند شید و ادامه مسیر بدیم. برای ما دعا کنید تا بتونیم بچه هامونو اهل و ولایی بزرگ کنیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ ۷ تا خواهر و برادر بودیم، ۴ دختر و ۳ برادر، من فرزند ۵ بودم. بقیه ازدواج کرده بودند و من و یک خواهر و یک برادر مونده بودیم. از ۱۶ سالگی خواستگارانی میومدند و میرفتند یا پسند من و خانواده نبود یا اونها، از نظر طبقاتی و خانواده و فرهنگ. پدرم بیمار بودند و دوست داشتن من و خواهر برادر دیگم هم زودتر ازدواج کنیم و بریم سر خونه زندگی مون، همیشه از خدا میخواستم همسری مومن و با صداقت بهم عطا کن و همیشه سر نمازهام کلی مینشستم و با خدا خلوت میکردم، تا آرزوی پدرم برآورده بشه. گذشت و من ۲۳سالم شده بود، خیلی از دخترای فامیل و دوست همسایه که کوچک تر از من بودند ازدواج کرده بودند. خواهر کوچکم دانشجو بود، هروقت خواستگار میومد و به سرانجامی نمیرسید خیلی خوشحال بود و میگفت خواهش میکنم ازدواج نکن تا من درسم تموم بشه چون من کارهای خونه رو انجام میدادم و کمک پدرو مادرم بودم تا اون با خیال راحت درسشو بخونه ولی خوب هنوز قسمت نبود انگار. من به جلسه قرآن با خواهرانم میرفتم و خانومی بود اونجا، یک روز که خواهرم رو دیده بود ازشون خواسته بودند که با پدرو مادرم صحبت کنن و اجازه بدهند بیان خواستگاری برای برادرزاده شون، پدرم اجازه دادند ایشون و برادرزاده شون آمدند و قرار شد اگر همدیگرو پسندیدیم با پدر و برادر و حالا بزرگتر های داماد بیان (مادر خودشون چندسال پیش فوت شده بودند) یک شب آمدند و ما فقط همدیگر رو دیدیم و بعد خوردن چایی و چند دقیقه نشستن رفتند، پدرم که از آقا پسر خوششون اومده بود گفتند پسر بدی به نظر نمیرسید حالا ببینیم قسمت چی میشه، فردای اون روز تماس گرفتند و از خواهرم نظر منو پرسیده بودند و خواهرم گفتند که با یک نگاه و چند دقیقه که نمیشه نظر قطعی داد. قرار شد دوباره بیان و تا باهم صحبت کنیم و نظر قطعی رو بگیم و اومدند و چند دقیقه ای صحبت کردیم و مورد پسند خانواده ها قرار گرفتیم و بعد پدرم تحقیق کردند و خوب مشکلی نبود قرار برعقد گذاشتیم و تیر ۸۹ عقد کردیم. قرار بود یک سال عقد باشیم اما خانواده همسرم گفتند چه کاریه بیان زودتر مراسم بگیریم تا برن سر خونه زندگیشون، قرار بود به همسرم در مخارج کمک بشه و متاسفانه کمکی نشد، خیلی نگران بودم من از وقتی چشم باز کرده بودم خونه پدری و مالک و از قرض و قسط چیزی نمیدونستم، پدرم کارگر بودند اما خدارو شکر از پس مخارج بر میومدند و ما سختی تو خونه پدر نداشتیم. پدرم جهیزیه منو مهیا کردند و چون ایشون مریض بودند منم قبول کردم و دیگه آماده رفتن به خونه بخت شدم. یک خونه اجاره کرده بودیم که ۴ ماه نشده با صاحب خونه به مشکل خوردیم به خاطر سر و صداهای خیلی زیادشون، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مقداری طلا داشتم که فروختم و روی مبلغ بیعانه گذاشتیم و یک خونه مستقل رهن کردیم. اوایل خیلی سخت بود همش قرض و قرض و قسط، همسرم وارد کار دیگه ای شدند که حقوقش ماهی ۲۷۰ هزار تومن بود. که مبلغ ۱۸۰ هزار تومن قسط پرداخت میکردیم مابقی هم خرج و خوراک و قبوض چیزی نمیموند. همسرم با یک مقدار پولی که برامون مونده بود، یک موتور گرفتند و با موتور مسافر کشی می کردند یک وقتهایی هم پیک موتوری بودن و من بیشتر وقتها صبح تا شب تنها. خونه رو که عوض کردیم سروصداها در اومد بچه دار بشید و ما با اون همه قرض و قسط، میگفتیم نه ۵ سال دیگه خیلی زوده اینقدر ترسوندنمون که شاید بعدها باردار نشید چه میدونید تا اینکه تصمیم گرفتیم ببینم اصلا باردار میشم یا نه و خدا خواست خیلی زود باردار شدم، خوب چون مادر شدن خیلی شیرینه من و همسرم خیلی خوشحال شدیم و از اونجایی که همسرم پسر دوست داشتن همیشه تو بارداری من میپرسیدند پسرم چه طوره خوبه😂 اما خوب خواست خدا چیز دیگه بود. خدا ما دختر داده بود. با اومدن دخترم خداروشکر درهای رحمت الهی به رومون باز شده بود، قسط ها خیلی خیلی کم شدند و تونستیم دوباره وام بگیریم خونه رو برا سال جدید با مبلغ بیشتر رهن کردیم و دخترم که یک ساله شد یک ماشین گرفتیم و خونه رو عوض کردیم. همسرم آژانس میرفت و من و دخترم روزهای خوبی رو داشتیم و البته من بارداری خیلی خیلی سخت و زایمان و مریض شدن بعد زایمان داشتم که دیگه گفتم بچه نمیخوام همین یکی بسه. بعد ۲ سال متاسفانه همسرم گرفتار رفقای بدی شد در آژانس، که متاسفانه باعث شد مشکلاتی در زندگی مون به وجود بیاد که من دیگ تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم بچه دار بشم، ۲ سال با سختی و گریه و مشکلات گذروندم تا اینک طی اتفاقاتی و لطف و عنایت خداوند و صحبت پدر همسرم و خانواده خودم، همسرم پی به اشتباهاتش برد و از من عذرخواهی کرد و خوب من که واقعا دوسش داشتم و دوست نداشتم زندگیم رو از دست بدم به شروع دوباره رضایت دادم. ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ خداروشکر همسرم فکرش شده بود خانواده و کار و از اونجایی که تو حرم امام رضا (ع) به من قول داده بود گذشته رو جبران کنه و تمام سعیش رو برا انجامش گذاشته بود، ما تونستیم بعد ۵ سال زندگی البته با گرفتن وام و فروختن ماشین و وسایل، یک خونه بخریم... و همسرم با خودش عهد کرده بود که اگر خونه خریدیم خداوند عنایت کنه و فرزند دیگری داشته باشیم که البته من از این نیتشون کاملا بی خبر بودم و ما خدا خواسته دوباره صاحب فرزند دوم شدیم. من وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و حتی به سقط فکر کردم چون واقعا بارداری های خیلی بدی دارم و چون برای دخترم بعد زایمان خیلی سختی کشیدم تا حدی که افسردگی گرفته بودم دیگه هیچ وقت حتی به فرزند دوم فکر نمیکردم و خوب وقتی فهمیدم باردارم دیگه نتونستنم کاری کنم. ۳ ماه گذشت و من روز به روز حالم بدتر میشد و این قدری که گریه میکردم و از خدا صبر میخواستم تا کمکم کنه این دوره بگذره، فرزند دومم به دنیا آمد و ما چون برای خرید خانه قرض و قسط داشتیم اما با عنایت خدا قسط ها یکی پس از دیگری تموم میشد و من از لحاظ روحی برای مخارج و اقساط خوشحال بودم. فرزند دومم هم دختر شد همسرم چشم انتطار پسر بود ولی خوب به خواست خداوند راضی بود و من ک دیدم دخترم خوشحال که دیگه تنها نیست و یک خواهر داره پشمون که چرا زودتر بچهذدار نشدیم اما خوب خواست خدا این بود. دیگه حرفی از بچه سوم و حالا پسر و یا دختر نبود و من دیگه خوشحال که دوتا دختر دارم و باهم خوبند و همبازی و همسرمم راضی به رضای خداوند. دختر دومم ۶ ساله شد. ما خداروشکر یک ماشین خریدیم، وسایل خونه رو خریدیم و همسرم دیگه یک وقتایی که حوصله داشت با ماشین میرفت سرکار و گرنه همون کار خودش و صبح میرفت و بقیه روز خونه بود. دختر دومم رو ثبت نام کردم برای مدرسه و داشتم تو ذهنم برای خودم برنامه ریزی میکردم که دخترا میرن مدرسه، منم نصف روز بیکارم برم باشگاه، برم خونه مادرم، برم با خواهرم بیرون، دیگه نصف روزم آزادم، یکم به خودم بیشتر برسم😂اما از اونجایی که خواست خدا چیز دیگری بود من فرزند سوم رو باردار شده بودم و اطلاعی نداشتم و اگر میدیم کسایی که دوتا فرزند دارند مثلاً یک دختر ویک پسر و سومی رو هم باردارند، با خودم می گفتم آخه چرا؟! میخواین این همه بچه برای چی؟ چه حوصله ای دارند؟ من دوتا هستن، وقت هیچ کاری ندارم، همش بشور و بساب و رسیدگی به بچه ها، اما از حال خودم خبر نداشتم😊 چند روزی گذشت خبری از دوره ام نبود با اینکه همیشه چندروز تاخیری داشتم اما نگران شدم چرا ... و از اونجایی که حواسم خیلی خیلی جمع بود حتی یک درصد به بارداری فکر هم نکردم اما نگران بودم چرا چی شده🤔 چند روزی درگیر بودم با خودم و چیزی هم به همسرم نگفتم تا اینکه حالت تهوع هام شروع شد، اولش فکر میکردم خوب چون نگرانم اینجوری شدم و مرتب چایی نبات درست میکردم اما نه، روز به روز بیشتر و بیشتر، دیدم نمیشه دیگه، شک هام شروع شد. نکنه باردارم؟ بعد میگفتم نه بابا، مگه میشه! اما باز میگفتم آخه پس چرا این طوری شدم. دیدم نمیشه، رفتم دکتر و درخواست آزمایش دادم و ۳ روز بعد گفت بیا جواب و بگیر تو این ۳ روز دیگه حالم خیلی بد شده بود. روز جواب با همسرم رفتم و وقتی جوابو دکتر دید، گفت مبارکه شما باردارید و من 😟😳😭 بعد تعجب و ناراحتی گفتم نه من نمیخوام، من دیگه بچه نمیخوام، خانم دکتر یک دارویی بده من نمیخوام. که دکتر ناراحت شدند و گفتند مگر تو قاتلی؟ گفتم نه ولی من نمیخوام... حالم واقعا بد بود و درد زیادی هم داشتم، دکتر وقتی حالمو دید، گفت احتمالا خارج رحمی باشه، سریع برو بیمارستان تا سونو بگیرند تا مشخص بشه، با همسرم و دوتا دخترا مستقیم رفتیم بیمارستان اونجا وقتی رنگ صورتم رو دیدند که چه قد پریده و درد داشتم، سریع بستریم کردند. همسرم دخترا رو برده بود خونه و من در بخش زنان منتظر سونو، هر لحظه حالم بدتر میشد، با خودم میگفتم چرا چرا من الان اینجام من که دیگه بچه نمیخواستم مرتب پرستارو صدا میکردم بیاد منو ببره سونو و میگفتند باید صبر کنی... وقتی در بیمارستان کسانی رو دیدم که مجبور بودند سقط کنند از خودم ناراحت شده بودم که یعنی اگر بچه من مشکلی نداشته باشه اگر سونو بگه قلبش تشکیل شده، من چکار کنم یا اگر بگه خارج رحم و من و ببرند اتاق عمل... چند نفر از هم اتاقی هام که باردار نمیشدند و سقط مکرر بودند و یک خانومی که بعد از چند سال باردار نمی‌شده و یک دختر ۷ ماهه داشت و دومی رو باردار شده بود و چه قدر خوشحال بود ک دومی رو سریع باردار شده و هردو هم دختر بودن و من فقط به اینها نگاه میکردم و حرفاشونو میشنیدم و با خودم میگفتم خدا بهت لطف کرده اما تو میگی نمیخوای؟! ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ منو آماده کردن و سوار بر ویلچر بردند که برم قسمت سونوگرافی، انگار ترسیده بودم از سقط از کورتاژ نمیدونم یا دلم لرزیده بود که هم اتاقی ها چیا میگفتند، با خودم نذر کردم که برم سونو و برگردم و اگر خواست خداست مشکلی نباشه، عیب نداره دیگه خدا خودش خواسته، منم قبول میکنم که یک بار دیگه همه سختی های بارداری و زایمان و تحمل کنم فقط سالم باشه و مشکلی نباشه... با ترس و نگرانی وارد اتاق شدم و وقتی دکتر دید گفت ساک بارداری تشکیل شده و خارج رحم نیست و ۶ هفته و ۵ روزش و قلبش تشکیل شده شاید باورتون نشه اما انگار اولین باری بود که میشنیدم باردارم یک خوش حالی عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود و دروغ نگفته باشم گفتم شاید حالا این پسر شد و همسرمم خوشحال، دیگه خدا خودش خواسته... فرداش با نظر دکتر مرخص شدم وقتی برگشتم خونه همسرم که فهمیده بود دیگه مشکلی ندارم با بارداری چون خودش خیلی خیلی خوشحال بود به من گفت بهت نگفتم چون میدونستم اگر بدونی قبول نمیکنی برای فرزند سوم... خلاصه دیگه حالم خیلی بد شد طوری که هردو روز باید میرفتم زیر سرم و کلی آمپول تقویتی طوری که حتی یک قطره آب هم نمیتونستم بخورم روزها از دل ضعفه نمیدونستم چکار کنم، نای بلندشدن نداشتم و همسرم و دوتا دخترام کارا رو میکردند و من همش توی حیاط نه میتونستم بخوابم نه بشینم، خیلی خیلی سخت گذشت... ماه ۴ رفتم برای سونو، دکتر اول تمام اجزای قشنگشو بهم نشون داد روی مانیتور و من برای دوتادختر دیگم روی مانیتور ندیده بودم اما این خیلی خیلی ظریف بود دکتر با ذوق و شوق برام تعریف میکرد که دستای کوچولوشو ببین، پاهاشو ببین، همین طور تعریف میکرد و من با ویاری که داشتم نسبت به شوری و ترشی چون برای دخترام نداشتم یک جورایی یقین کرده بودم که پسره و همسرم سرکار منتظر که من زنگ بزنم و جنسیت بچه رو بهش بگم. همین طور که نگاه میکردم یک هو دکتر گفت خوب خانم چندتا بچه داری گفتم ۲ تا، گفت خوب میدونی این فرزندت چیه گفتم نه سونو ۱۲ هفته چیزی نگفت و منم نپرسیدم. گفتم عیب نداره من میگم چون کاملا مشخص شده، دختره و من😳 دکتر گفت بچه‌های دیگه ات چیه، گفتم دختر. گفت دوتاشون؟ گفتم بله و دکتر فهمید که کاملا از شنیدنش شوکه شدم دیگه چشمام پر از اشک شد، همش تصویر شوهرم جلو چشام بود. وای حالا چی بگم بهش؟ دکتر که فهمیده بود ناراحت شدم همین طور داشت از دخترم میگفت ولی من دیگه نمیشنیدم حرفاشو، گوش نمیکردم. همش تو ذهنم میگفتم مگه میشه من تمام حالت هام فرق میکرد با دوتا دخترم، آخه اونا بارداریشون کاملا شبیه بود اما این فرق داشت. هرکی میدید میگفت پسره اصلا شبیه به دختر دارا نشدی... نمیدونم چند دقیقه گذشت با صدای دکتر به خودم اومدم. گفت خانوم ...بلند بشید لطفا بیرون منتظر باشید تا جواب سونو حاضر بشه. چند دقیقه نشستم جواب و گرفتم و راهی خونه شدم. به همسرم زنگ نزدم. اومدم خونه دخترا گفتند مامان چیه چیزی نگفتم ... خیلی تو فکر بودم ساعت ۱۲ شد همسرم اومد. وای قلبم تند تند میزد که چه طوری بگم. با کلی ذوق و شوق اومد خونه با لبخند و خوشحالی گفت چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ چرا خودت تنها برگشتی؟ چیزی نگفتم. چایی آوردم. گفت خوب بگو دیگه چیه میخوای سوپرایزمون کنی؟ گفتم ... با من و من کردن گفتم دختره... همسرم گفت چرا اذیت میکنی؟ گفتم بخدا راست میگم دختره چرا باید اذیت کنم چیزی که دکتر گفت. دیگه چیزی نگفت، ناهار خورد و خوابید. منم کمی استراحت کردم. بعدازظهر بلند شدم که برای شام غذا درست کنم، همسرم که دید حالم خوب نیست، گفت نمیخواد، شام یک چیزی ساده میخوریم. گفتم نه میخوام برای بچه ها قورمه سبزی بذارم. خیلی وقته نتونستم درست کنم. رفتم تو آشپزخونه غذا رو گذاشتم. من همیشه قورمه سبزی رو تو آرام پز می ذارم. از اوایل ازدواج تا اون روز که میشد ۱۰ سال، غذا رو گذاشتم و چایی هم گذاشتم. دیدم همسرم حرفی نمیزنه انگار دیگه ذوقی نداشت برای حرف زدن و منم که اینو فهمیده بودم، ناراحت شدم. گفتم چی شده؟ تقصیر خودته که به من نگفتی، واقعا بچه میخواستی بلاخره علم پیشرفت کرده شاید با دارویی چیزی یا تحت نظر میشد یک پسر هم داشته باشیم حالا چرا ناراحتی؟ وقتی به من نمیگی همین میشه دیگه، بعد با ناراحتی گفتم من به خاطر تو دیگه قبول کردم این بارم سختی بارداری و زایمان و تحمل کنم حالا تو ناراحتی! بعد خدا منو ببخشه گفتم خوب حالا که دیگه مشخص شد دختره و تو هم دختر نمیخوای من مشکلی ندارم برو دارو بگیر بیا تو خونه سقط میکنم... ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۲ همسرم گفت این چه حرفیه؟! دیگه خواست خدا بوده، پسر و دختر هردو هدیه ای از طرف خداست، من دوست داشتم یک پسر داشته باشیم تا بتونه حامی خواهراش بشه. حالا عیب نداره ان شاءالله بچه بعدی😀 و من گفتم که وای خدا چه پررویی تو، من با این حالم بچه بعدی هم میخواد حتما اونم بیخبر😡 بلند شدم رفتم چایی بیارم و همین طور که چایی رو ریختم دخترا و همسرم داشتند تلویزیون تماشا میکردند و آرام پز هم روی شعله، نمیدونم نیم ساعت نشده بود که من دوباره حرف مو تکرار کردم. من حرفمو زدم اگر نمیخوای زودتر دارو بگیر این همه سقط کردند یکی هم ما، باز فردا همه میگن ۳ تا دختر داری، پسر نداری، تو این حرفها بودم، یک آن یک صدای مهیبی آمد درحد یک چشم بهم زدن من از جام بلند شدم یک نگاه به سمت گازو به سرعت فرار سمت درب خونه😂 نمیدونید با چه سرعتی من که در حالت عادی به زور بلند میشدم به خاطر دردهایی که داشتم، نفهمیدم چه طوری خودمو دم درب رسوندم که همسرم و دخترا با فرار من تازه متوجه شده بودند چه خبره و اونا بعد چند ثانیه بلند شدند و به طرف درب اومدند، خدا شاهده در حد چند ثانیه این اتفاق افتاد یعنی تا رسیدم دم درب از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم یعنی تا سر برگردونم سمت خونه که ببینم چی شده انگار از آسمون باران شیشه باریده بود تو خونه و زندگیم، آرام پز زده بود بالا و خورده بود تو هود و برگشته بود تو گاز که شیشه ای بود و صفحه ای تمام تمام تمام زندگی من در عرض چند ثانیه شده بود شیشه😱 این قد شدت پرش و پرتاب شیشه ها زیاد بود که شیشه ها توی اتاق خواب و زیر تخت بچه ها هم رفته بود. وای وقتی زندگیمو دیدم چی شده، موندم نمیتونستم حرف بزنم و درست در آرام پز جایی پرت شده بود که من نشسته بودم دقیق سر جای من و به محض بلند شدن و فرار کردن من، افتاده بود اونجا. در همون لحظه یاد حرفی که زده بودم افتادم و گفتم خدایا غلط کردم منو ببخش اگر خواست و اراده تو نبود، من و همسرم نمیتونستیم و حتی قادر نبودیم ذره ای از وجود این طفل پاک و معصوم و درست کنیم، همسرم که هاج و واج مونده بود که چی شده😂 یعنی نمیشد از سرجامون بلند بشیم و قدمی از قدم برداریم. همسرم سریع رفت و دمپایی از تو حیاط آورد و رفت گازو خاموش کرد، چشمتون روز بد نبینه لوبیا و گوشت رو از رو مبل ها، سبزی ها تو سقف آشپزخونه و پذیرایی نمیدونید تا ۳ روز با اون حال خرابم، شیشه جمع میکردم و دستمال میکشیدم و تا چند ماه بعد شیشه از این طرف و اون طرف پیدا میکردیم. توبه کردم و گفتم خدایا ببخش از این اشتباهم بگذر ولی خدا خودش میدونه اگر چیزی به دلم اومد یکی به خاطر همسرم که دوست داشت پسری داشته باشه و یکی هم به خاطر حرف مردم، که دختر دارند باید بشینن تا یه خواستگار پیدا بشه، اوه دختر دارند پسر ندارند نسلشونو ادامه بدند یا عصای دستشون باشه و... ناراحت بودم. با همه سختی ها گذشت و دختر کوچولوی ما بهمن به دنیا اومد و زایمان بهتری نسبت به قبلی ها داشتم و همسرم خیلی کمک حالم بود. خدارو شکر همسرم و دخترام خیلی خواهر کوچولوشونو دوست دارند و هر روز از دیدنش خدارو شکر میکنم و با بارداری من که ماهای آخر بودم، جاری ام که دوتا فرزند یک دختر و یک پسر ۱۵ ساله داشتند و همیشه میگفتند دیگه بچه نمیخوان، دوباره باردار شدند و یک دختر دیگه خدا عنایت کرده بهشون و بماند که بعضی ها هنوز نگاه سنگینی دارند وقتی میرم بیرون یا خونه اقوام ولی خوب خواست خدا بوده و این زیباتر از هرچیزه و با اتفاق افتادن اون حادثه مطمئن شدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته و ما تنها وسیله هستیم یک وقتایی میگفتم برای بارداری دومم کاش میرفتم دکتر حتما پسر میشد اما وقتی اینجا تجربه بعضی از دوستان رو خوندم که حتی با تحت نظر بودن، چیزی که خواستن نشده، مطمئن شدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و تنها خدا آگاه به همه چیزه... ان شااءلله خدا فرج آقا رو هرچه زودتر برسونه تا تمامی فرزندان سرزمینم زیر سایه لطف و مهربانی آقا زندگی کنن و خدا هم مارو به خاطر بعضی فکر ها به خاطر شرایط و حرف های دیگران ببخشه ... درسته در این چندسال درکنار شرایط سخت و فشار های زندگی ماهم خسته شدیم، کم آوردیم اما صبر کردیم. هیچ زندگی صفر تا صدش خوبی و خوشی نیست از ما هم نبوده ولی خداروشکر تونستیم کنار بیایم و ادامه بدیم. من هم خیلی وقتها گریه کردم و خیلی حرفها شنیدم ولی خوب تنها صبر کردن بود که تونست کمکمون کنه و اگر خواست خداوند در پسردار شدن من و همسرم می‌بود، حتما میشد اما مطمئنا خواست خدا این بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم. ان شاءالله دخترای منم بتوانند سربازی از سربازان آقا امام زمان بشوند با دعای همه شما عزیزان ☺️☺️☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از تبلیغات
⚠️ درمان ریشه ای دیابت و کبد چرب ⚠️ زمینه ساز 80٪ مرگ و میر ها در ایران غلامی: 09398812635 فکوریان: 09118145325 جهت دریافت مشاوره فرم زیر را تکمیل نمایید در اسرع وقت با شما تماس گرفته میشود 👇👇 https://survey.porsline.ir/s/U9QH3PNP
هدایت شده از ارشیوووو. شادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب عاشورا کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🏴🏴🏴❅┅┅┄                @khandehpak ‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌
هدایت شده از ارشیوووو. شادی
✔️تاثیر اشک برای حسین(ع) بر سلامت جسم و روح 🔹متخصص طب سنتی در برنامه انارستان شبکه افق گفت: اشکی که برای امیال دنیوی است، غم سرد است و سنگینی به همراه می‌آورد. اما اشکی که برای سید الشهدا و ائمه اطهار ریخته می‌شود، گرم است، نشاط می‌آورد، شادابی می‌آورد و بهترین ابزار تطهیر روح و ارتقای روح انسانی است. متن کامل خبر برنامه را در سایت شبکه افق بخوانید 👈 https://ofoghtv.ir/news/389528 کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🏴🏴🏴❅┅┅┄                @khandehpak ‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌
۷۷۳ ۱۴ سال پیش پسرم هنوز دو سالش نبود خیلی پسر پر جنب و جوشی بود، بازیگوش و پر انرژی منم، خیییلی خسته بودم از نگهداری بچه انگار احساس میکردم وظیفه بزرگی روی دوشمه که از عهدش بر نمیام گاهی پیش خودم میگفتم کاش بچه دار نشده بودم چقدر سخته برام، دیگه از شیطنتاش خسته بودم، ولی متاسفانه نمیفهمیدم شاید نیاز به یه همبازی داره البته میفهمیدم ولی فکر بچه دوم نمیکردم خیال میکردم باید یه بچه فامیل یا یه دوست براش پیدا کنم تا باهاش بازی کنه و من یکم راحت باشم چون تمام وقتم و انرژیم صرف مراقبت و بازی با پسرم میشد اون زمان ۲۴ سالم بود و نمیفهمیدم این همه انرژی بچه جای شکر داره خیلیا آرزو دارن بچه سالم داشته باشن اونوقت خدا به من نعمت را تمام کرده بود و من ناسپاس بودم همون سال رفتم مسافرت مشهد و بعد برگشتن دیدم خبری از دوره ام نیست رفتم آزمایش و معلوم شد که یکماهه باردارم، باورم نمیشد انگار دنیا روسرم خراب شده بود ولی بازم با خودم کنار اومدم و شوهرم دلداریم میداد میگفت نگران نباش شاید خدا خواسته یه همبازی برای پسرمون بیاره یه خیری توش هست منم یکم دلم راضی شد. بعد از آزمایشگاه رفتم خونه مادرم وقتی شوهرم خبر بارداری به اونا داد هر دوتاشون ساکت شدند و بی تفاوت حرفو عوض کردند، انگار هیچ خبری نشنیده بودن، وقتی دیدم اونا هم به اندازه من ناراحت شدند دیگه فقط رفته بودم تو فکر سقط بچه، چون من خیلی نظر پدر و مادرم مخصوصا پدرم برام مهم بود این شد که مصمم به سقط شدم و خودم با بالا پایین کردن و سنگین بلند کردنام تلاش میکردم بچه را سقط کنم. بعدم با مشورت با دکتر محله که من را میشناخت آدرس یه دکتر دیگه را گرفتم تا بتونم بچمو سقط کنم😭 بدتر اینکه حتی دکتر هم به من نگفت کارت اشتباهه بلکه من را تشویق هم کرد برای این کار و من فکر کردم که کارم خیلی درسته، همسرم هم راضی شد وقتی که دید دکتر هم این کار را تایید کرد. باهم رفتیم برای سقط ولی دقیقا روزی که رفتم برای سقط بچم لکه بینی پیدا کردم و دکتر گفت احتمالا بخاطر بالا پایین پریدن های خودت بچه داره سقط میشه منم که انگار خیلی پشیمون شده بودم از رفتن پیش دکتر با یه حس خوشحالی برگشتم خونه و گفتم بهتر که نشد سقطش کنم ولی دیگه پشیمونی فایده ای نداشت تا شب زیر شکمم با یه سوزش شدید اعلام کرد که دیگه کار از کار گذشت😭 هم ناراحت شدم، هم اینکه انگار زیادم بدم نیومده بود. گذشت یکسال بعد دقیقا توی تاریخ روز سقط بچه بی گناهم، دوماه مونده به تولد سه سالگی پسرم با یه تب شدید شام عاشورای امام حسین پسر کوچولوم تشنج کرد و دیگه نمیتونست راه بره😭با توسل به امام حسین و قسم دادنشون به دختر سه سالشون😭 سلامتی پسر سه سالمو ازشون خواستم و روی من را باتمام بار گناهی که روی دوشم بود زمین ننداختند و پسرم خوب شد. دو سال بعد با دیدن یه غده توی تیروییدم فهمیدم سرطان دارم😔 اولش خیلی ناراحت بودم ولی همین بیماری من را به خدا خیلی نزدیک کرد انگار خدا میخواست به من یاد بده خدا کیه و قدر داشته هاتو بدون و اینکه دکتر به من گفت مواظب باش بچه دار نشی 😭تازه داشتم میفهمیدم انگار همه این اتفاقات بخاطر گناهی بوده که من کردم😔 بعد از ده سال خداراشکر دکتر گفت دیگه مشکلی نداری و میتونی بچه دار بشی و فقط باید زیر نظر خودم باشی منم دوسال پیش اقدام به بارداری کردم ولی بچم ۷ هفتگی سقط شد، نفهمیدم چرا اما انگار فقط این به ذهنم میرسید که خدا میگه اون موقع که من نعمت دادم نپذیرفتی الان که تو منتظر نعمتی من صلاح نمیبینم 😭😭 الان دوساله دیگه هرچی اقدام کردیم خبری از بارداری نیست. دیگه ۳۹ سالم شده، تمام فرصتام رفته پسرم ۱۶ سالشه همش میگه شما به من ظلم کردید من هیچ کسیو ندارم😭 این حرفای پسرم دیگه از همش بیشتر منو میسوزونه فقط میخواستم بگم عزیزان بعضی وقتا اشتباهاتی میکنیم و دخالت هایی تو کار خدا میکنیم که جبرانش ممکن نیست حرف مردم براتون مهم نباشه به هرچی که خدا میده راضی باشیم حتما خدا بهتر صلاح ما را میدونه، بهش اعتماد کنیم. از همتون التماس دعا دارم توی این شبای عزیز از خدا برای همه کسانی که منتظر فرزند هستن دعا کنید امیدوارم خدا به همه سلامتی بده و دامن همه منتظران بچه را سبز کنه التماس دعا🌹برای منم دعا کنید که اولا خدا من را ببخشه و فرزند سالم و صالح به من عنایت کنه چرا که هنوزم پسرم منتظره که من خبر بارداریمو بهش بدم.😔 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از تبلیغات شادی و نکات مومنانه
دنبال لباسای شیک واسه کوچولوتی؟❌ ⭕️حراجی بزرگ کودک اینجاست⭕️ فقط با ✅۶۸ هزار ✅۳۹هزار ✅۷۹ هزار 👇عضویت حراجی بچگانه👇 https://eitaa.com/joinchat/399769998Cf1e86c4567 👼ازبدو تولد تا2⃣1⃣سال👦 ✅بزرگترین حراجی واقعی کودک درایتا✅
سلام وقتتون به خیر میشه پیامم رو تو کانال بگذارید که مادرانی که نوزاد دارن برام دعا کنن 😭من دوبار سقط داشتم 29سالمه و همسرم34سالشه شنیدید که میگن حضرت عباس وقتی روی زمین افتاد امام حسین بهش گفت برادرم باید بلندت کنم که بریم سمت خیمه گاه حضرت عباس گفت برادر میشه منو نبری چون از روی بچه هات و خواهرام شرمنده ام😭الان قبر حضرت ابولفضل از تمام شهدای کربلا فاصله داره😭امروز همسرم حرفی زد قشنگ حضرت ابولفضل اون شدمندگیشو درک کردم😭😭😭همسرم خیلی مرد قوییه سه ساله ازدواج کردیم هنوز اشکشو ندیدم امروز از چشماش اشک ریخت و گفت عزیزم کی خدا به ما بچه میده حس میکنم پیر شدم😭😭😭😭😭😭😭😭دلم کباب شد تنم لرزید و خجالت زده شدم 😭😭از حضرت عباس میخوام هیچ کس هیچوقت خجالت زده نشه واقعا سخته هرچند همسرم من رو مقصر نمیدونه بازم خجالت کشیدم هرچند بچه های امام حسین حضرت عباس رو مقصر نمیدونستن بازم خجالت کشید😭😭😭برای دلِ شکستم خیلی دعا کنید😭 بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم) اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۲۲۶ سلام لطفا زودتر پیام منو تو کانال بذارین🙏 من بعد از ۸ سال و یک آی وی اف منفی خدا بهمون ع
سلام درمورد سوال226 که نگران آبله هستن خواهرم باردار بود خودش سابقه ابله نداشت فقط یبار بچگی سرخک گرفته بوده ولی به فاصله دوماه سه تا بچه هاش آبله گرفتن اولی گرفت سر 21روز دومی باز 21روز بعد سومی دکتر هم گفته بوده بهشون از یک روز تا 21روز طول میکشه خودشو نشون بده تو این فاصله هم من که بچه کوچک دارم ریسک نکردم خونه خواهرم نرفتم ولی خوشبختانه خواهرم خودش درگیر نشد بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم) اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما ✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد 👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075