eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.8هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
سن واقعی از پوشک گرفتن تقریباً دو سال و سه ماه، دو سال و ۴ ماه. یعنی اتمام و پایان دو سالگی باید اتفاق بیفته، یک تا دو ماه حتی تا ۳ ماه بگذره و ما اقدام کنیم به از پوشک گرفتن. پس این سن واقعی است و حتما این سن رو دقت کنید تا به بچه ها فشار نابجا ونا مناسب نیاریم. چون وقتی که خودمان عجله می کنیم برای پوشک گرفتن این پروسه رو به هم میزنیم. اصلاً طبیعی اینه که بچه ها تو سن دو سال نیم کنترل ادرار خودش را به صورت کامل به دست میاره، تازه همین هم سن همه بچه ها نیست. مثل راه رفتن مثل دندان دراوردن ما چطور الان همه به این نتیجه رسیدیم که درسته میگن بچه ها تا قبل از یکسالگی راه می روند ولی مثلاً ما بچه‌هایی داریم به صورت موردی که در سن ۱۴ ماهگی راه می رن. ۱۵ ماهگی راه میرن. قبلش تو مرحله چهار دست و پا هستن. آیا ما به این بچه‌ها فشار میاریم؟ هممون متفق القول هستیم که نباید به بچه فشار آورد. این سن دو سال نیم که میگیم کنترل ادرار به دست میاد این هم به همان صورته. اگه بچه ای دو سال و ۷ ماه دو سال و هشت ماهش بود و هنوز کنترل ادرار شو به دست نیاورده ما هیچ اصرار و فشاری نباید بهش بیاریم که چرا این اتفاق ‌نیفتاد. چرا چون سن کنترل ادرار برای هر کودک متفاوته. این را به عنوان یک قانون باید بپذیریم مثل راه رفتن مثل دندان درآوردن. آیا ما همه بچه ها توسن شش ماهگی دندان در میان ؟یا تو سن هفت ماهگی؟ نه. بر اساس ژنتیک، تغذیه و خیلی چیزهای دیگر ممکنه این تغییر کنه. بچه ای ممکن تو شش ماهگی دندون در بیاره و ممکنه بچه ای تو نه ماهگی یه یه دوتا دندون دربیاره و ما این را می پذیریم. این هم که کنترل ادرار و اینکه حتماً تا سن دو سال نیمی بچه باید از پوشک گرفته بشه این یه قانونیه که ما خودمون میذاریم و یه قانون ذهنی از خودمانه و قانونی نیست که علم ثابت کرده باشه و یا عرف ویا کسی روش اصرارداشته باشه. ما توی این سنین یعنی تو سن دو سال و سه ماه دو سال و چهار ماه سعی میکنیم شروع کنیم که تا قبل از سن سه سالگی به امید خدا تمام بشه این پروسه و اصرار به عنوان قانون که باید حتماً این اتفاق بیفته رو کنار میذاریم. {قسمت2} Join @nooredideh ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از گریه یک بچه تو اتوبوس، راننده‌ی آذربایجانی میزنه کنار بچه رو بغل میکنه و ..... خودتون ببینید .┄┅┅❅🌸🍂🍃🌹🍃🍂🌸❅┅┅┄ @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه خوش خنده ایشونه 😁 ┄┅┅😅❅🤦‍♀🤦‍♂🤦‍♀🙋‍♂❅😅┅┅┄               @sotikodak
✅ من نردبان تو شدم... می‌گویند: پدری دست بچه‌اش را گرفته بود. داشت می‌رفت. به جایی رسیدند. یک معرکه گیری، معرکه گرفته بود. جمعیت هم ایستاده بودند تماشا می‌کردند. این بچه قدش کوچک بود. گفت: آقاجون من هم می‌خواهم ببینم. گفت: بغلم بیا. گفت: من می‌خواهم بهتر ببینم. گفت: پایت را روی دوش من بگذار. بچه پایش را روی دوش او گذاشت، بچه که روی دوش رفت گفت: بابا، گفت: بله! گفت: حالا خوب می‌بینم. گفت: الحمدلله! گفت: بابا، گفت: بله! گفت: از تو بهتر می‌بینم. گفت: الحمدلله! گفت: بابا، گفت: بله، گفت: اصلاً من می‌بینم و تو نمی‌بینی. آخرش پدر گفت: آقا جون اینکه تو می بینی، برای این است که من نردبان تو شدم. آقای سوپردولوکس! این مادری که لهجه دارد و پدری که پیر شده، این نان مفت به تو داد و شما خوردی و فوق لیسانس شدی. حالا بد مستی نکن. پایت را روی دوش همین پیرمرد گذاشتی و نان مفت خوردی و تحصیل کرده هستی. حالا چه خبر است؟ باید مواظب باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
سلام خدمت خواهرای خوبم. خواهر گرامی که بچشونو از شیر گرفتند و سینه شون پر شیر هستش. چون سین هر روز تخلیه میشه دوباره پر شیر میشه باید تا چند روز فقط کمی از شیر راتخلیه کنند و زیر روش اب گرم ماساژ به صورت دورانی بدهند د چند بار که کمی سر سینه خالی کردن دیگه خالی نکنند و فقط با اب گرم ماساژ اروم بدهند شیرشون خشک میشه پیرو پیام دیروز شما ،از قول من به خانوما بگید وقتی خیلی عصبی هستن اول راهکارهای اروم کردن بکار ببرن صلوات بفرستن اب بخورن محلو ترک کنن ،اگه همه اینارو انجام دادن بازم خواستن بچه رو بزنن ،توصیه میکنم محکم به یه چیزی مثل کیسه بوکس یا متکا عصبانیتشونو خالی کنن ،یا اینکه اصلا خودشونو بزنن بهتر از اینه که بچه رو به باد کتک بگیرن ،یک عمر بچه رو بدبخت کنن (پیام از طرف یک بچه قدیمی کتک خورده بدبخت😔) ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇 https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
چه کنیم که داشته باشیم؟ 1- از به کاربردن کلمات منفی و نا امید کننده در مقابل کودک پرهیز کنید. 👈🌹 حتی به اتفاقات نگاه مثبت داشته باشید و جنبه مثبت آن را به زبان بیاورید. 👈مثلاً از تصادف بگویید: «به خیر گذشت. می توانست اتفاق بدتری بیفتد». 2- هیچگاه به فرزندتان به خاطر رفتار بدش برچسب منفی نزنید. 📛👈 این برچسبها در ضمیر ناخود آگاه کودک جا خوش کرده و شخصیت و آینده او را ترسیم می کنند. @kodaknojavan 🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده جوان و ۹ فرزندی مشهدی در زیارت اباعبدالله الحسین علیه السلام👌👏 جمعیت کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نمیتونم اینطوری پول بشمارم😐 ‌ کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
دلنوشته یک مادر وقتی وارد کربلا شدیم ۱ساعتی مانده بودبه اذان .ولی گویی صلاة ظهر بود خورشید همان‌قدر مستقیم و گرما بخش می‌تابید. اصرار کردند برویم ب سمت موکبی ک حتی درست نمی‌دانستند کجاست! راه افتادیم،عرق ریزان و عطشناک، بایک نوزاد ۶ ماهه! نمیدانم این همه آب ک می‌خوردیم کجا میرفت؟ زبان در دهان میخشکید و لوله میشد حرم ,پیش رویمان بود ولی انگار سلام کردن یادمان رفته بود! هرچه می‌رفتیم ،نمیرسیدیم گرما،خستگی،بیتابی های بچه ک با آغوشی آویزان بود ب قفسه سینه ام ،همگی خسته ام کرده بود. رسیدیم ب یک موکب ایرانی فقط من را بخاطر بچه راه دادند ک کمی سرحال بیاید شیرم،کم ک نه!تقریبا قطع شده بود. نشستم بین جمعیت. برایم مهم نبود،چه فکری راجع به من میکنند دستهایم را گذاشتم روی صورتم میخواستم باخودم تنها باشم گریه کردم دست من نبود انگار این چشم‌ها خیلی وقت است ابریند و هوای باران دارند. گریه کردم برای همه عفونت هایم برای همه سیاه شدگی های قلبم برای همه ظلم هایی ک ب خودم کردم برای همه وقت هایی ک باید می ایستادم،باید می‌بودم و رو برگرداندم و چشم بستم و نشستم برای همه سحرهایی ک ب کام خودم شب ظلمانی کردم برای خودم گریه کردم برای خودم و رباب بیاد علی اصغر و رباب وشیری ک نبود بیاد طفلی ک در آفتاب، عطش می‌گریست بیاد مادری ک تاب دیدن اشک طفلش نداشت بیاد پدری ک طفل بر دست گرفت بیاد تیر سه شعبه ای ک بر گلوی شیرخواره ای نشست شیر خواره ای که چند قطره آب هم سیرابش میکرد من ،کودکم ،آفتاب ،عطش، شیری ک خشک شده بود... بساط روضه برپا بود ناگهان دستی برشانه ام فرود آمد و صدایی ب مهربانی گفت: این ساختمان نیمه کاره ،سال دیگر بخشی از حرم خواهد شد.نگاهی ب نوزادم انداخت،پرسید: یاد رباب افتاده ای؟ راست می‌گفت هرجا روضه اباعبدالله باشد حرم است و زائرین پیاده اربعین، از لحظه حضور تحت قبه اند... ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
من مادر چهارتا بچه قد و نیم قد هستم. ۶ ساله، ۴ ساله، ۲ ساله و شش ماهه.... سه سال پیش، خدا قسمت کرد و با سه تا دخترام که پنج و سه و یک ساله بودن و بچه ی چهامم رو باردار بودم رفتیم زیارت اربعین...چه سفری بود...بهترین و پر خاطره ترین سفر عمرم😍 همه مخالفت میکردن که دخترات کوچیکن، خودت بارداری، تازه وارد چهار ماهگی شده بودم... اما یه نیروی عجیب منو مثل بادی سبک میکشوند جلو که اصلا تو این سفر برا خودم و بچه هام احساس خطر نکنم. گفتم استخاره بگیریم هر چه استخاره میگرفتیم خیلی خوب میومد میگفت حتما برید این سفر مقدر شماست. کسانی بهتون کمک میکنن.😊 ما هم دل و زدیم به دریا و شش روز مونده به اربعین وقتی دیگه همه خانواده رفته بودن و باید من و همسرم تنها میرفتیم.. بار سفر بستیم. همسرم خیلی تشویقم میکرد و میگفت باید مثل امام حسین ع و خانوادش خانوادگی بری تا بفهمی سختی کربلا رو 😭 اما خدایا کو سختی... چهار روز و نصف پیاده رفتیم از نجف تا کربلا اما انگار تو بهشت راه میرفتیم😌 شبا انگار وقتی تو موکب ها میخوابیدیم حس میکردم کسی مواظب بچه هامه... برنامه دستشویی رفتن بچه ها، خود بخود منظم شده بود تو هر بار توقف همه باهم میرفتن دستشویی... اینقدر هم تو راه به بچه ها خوش گذشت... خدا خیر بده بعضی زوار بهشون گیره سر روسری اسباب بازی و... میدادن... خلاصه خود روز اربعین ظهر رسیدیم کربلا ... درسته نتونستیم ضریح امام رو بببنیم اما تو لحظه لحظه های پیاده روی، حضور معنویشون و نگاهشون رو حس میکردیم😭 سرتون رو بدرد نیارم کل وسایلی که بردم یک کوله پشتی بود که برا هر بچه سه دست لباس بود با دو بسته پوشک برا دختر یکساله ام و من و همسرم هم نفری یک دست لباس اضافه... بجای کالسکه هم ویلچر بردیم، خدا از نوع آلومینیومی و سبکشو برامون فرستاد که هر سه تا دخترم توش جا شدن.... خدا رو شاکرم که بهم توفیق این سفر معنوی رو داد..و سختیاش برام سهل و آسون شدن❤️ کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
سلام عزیز جان منم میخواستم تجربه خودم را براتون بفرستم من متولد ۶۵ هستم ۱۶ سالگی ازدواج کردم و بعد ۲ سال عقد به خونه خودم رفتم منزل ما طبقه پایین خونه پدرشوهرم هست ۱۹ سالگی باردار شدم وخدا یه پسر بهم داد که شد عشق و امید خانواده شوهرم مخصوصا پدرشوهرخدابیامرزم،بعد حدود سه سال دوباره باردار شدم و درشب میلاد امام‌رضا تاریخ ۸ ۸ ۸۸ خدا زهرا خانم را بهمون هدیه داد،همسرم زیاد اهل بچه نبود و به جز اولی اصلا مایل نبود و من مجبورش میکردم ،بچه دومم،۵ ساله بود واصرار که مامان برام خواهر بیار ولی همسر راضی نمیشد خلاصه گولش زدم 😄 و خرداد ۹۴ خدا یه پسر خوشگل بهم داد تا اینکه با اصرار دخترم که خواهر میخوام ومن بعدا که بزرگ شدم با کی تلفنی صحبت کنم 😂شما باخواهرات صحبت میکنی تصمیم گرفتم بچه چهارم رابیارم ولی شوهرم اصلا به هیچ وجه راضی نمیشد،تا اینکه بهمن ماه سال ۱۴۰۰ باهمسرم راهی سفر عشق شدیم تو حرم امام حسین گفتم آقا جونم اگر صلاح هست که خدابه من فرزند دیگه ای بده شوهرم راضی بشه و دختر باشه بعدم اربعین دوباره من را بطلبون زیارت اگرم نه راضی هستم به رضای خدا ،ودر کمال ناباوری شوهرم راضی شد و دوماه بعد من باردار بودم،متاسفانه من غربالگری اولم تشخیص سندروم داون دادند و چقدر گریه وزاری و حال بد داشتم ولی توکل کردم بر خدا و سپردم دست شش ماهه ارباب و حاضر به انجام سقط و هیچ گونه آزمایشی نشدم اربعین هم همسرم برام ویلچر گرفت و پنج ماهه بودم که زائر اربعین شدیم باهمه شلوغی و گرما هر کسی من رامیدید تعجب میکرد که تو این شلوغی و گرما با چه جراتی اومدی ولی دل من خوش بود به نگاه کریمانه ارباب مون،سفر خوبی بود وجالب اینکه من تو بین‌الحرمین درحال استراحت بودم که بچه داخل شکمم اولین حرکتش را اونجا زد،خلاصه دی ماه ۱۴۰۱ دختر زیبای من بدنیا اومد خدا راشکر سالم بودو اونقدرزیبا که همه ی بیمارستان برای دیدنش میومدن خدا راشکر به توصیه دکترا گوش نکردم و حاضر به آزمایش و سقط نشدم چون دوتا دکتر گفتند ما مجوز سقط میدیدم سندروم ریسک بسیار بالایی داشتو الان دختر کوچولوی امام حسینی من ۵ ماهه است و عزیز خانواده من دلم میخواد تا سنم به ۴۰ سالگی نرسیده بچه پنجمم،را بیارم ولی راستش دیگه نمیدونم شوهرم را چطوری راضی کنم😂ّ راستی اینم بگم که من ساکن تهرانم و خانواده ام شهر دیگه ای هستند مادرشوهرمم قبل ازدواج ما ازدنیارفتند ،خودم دست تنها ۴ تا بچه را دارم بزرگ میکنم و هیچ کمکی ندارم همسرم هم صبح زود میرن سرکارتا شب اینا برای اون دوستانی گفتم که فکرنکنند برای بچه آوردن باید حتما کسی کمک حالتون باشه سخت هست ولی شیرینه❤️ اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو باید چکارش کرد؟😁 کانال شادی و نکات مومنانه ┄┅┅❅🟤🌼🟢🌸🔴🌺🟣❅┅┅┄                @khandehpak
هدایت شده از دوتا کافی نیست
⁉️ چقدر به فکر عاقبت به خیری، فرزندان مون هستیم؟! موقع ازدواج، آقای نبی لو ۲۳ سال داشت، من ۱۹ سال. همیشه می گفت، ما دیر ازدواج کردیم. خانم حیف نبود؟ این زندگی، به این خوبی رو، ما چهار سال زودتر می تونستیم شروع کنیم. چرا دیر ازدواج کردیم؟! همیشه می گفتن وقتی انسان می تونه زندگی خوبی داشته باشه، چرا دیر؟! بعد شاید باورتون نشه، دخترم مون که ۱۴ سالش بود، خود آقای نبی لو واسطه ازدواج دامادم با دخترم شدن ... اصغر آقا یه طلبه ساده، از روستا های استان همدان بودن و پسر دایی بنده، که در قم در حال تحصیل بودن، یه روز در حرم، همسرم به ایشون گفته بودن، چرا شما ازدواج نمی کنی؟! گفته ‌بود، من شرایط ازدواج ندارم... گفته بودن، حالا اگر من یه خانواده ای رو پیدا کنم که حاضر باشن با شرایطی که داری به شما دختر بدن، شما چکار می کنی؟! ایشون گفته بود، اصلا محاله یه همچین چیزی... من یه طلبه ساده ام... هیچی ندارم... پدرم خوب یه کشاورزه... محاله کسی به من دختر بده... گفته ‌بودن، نه من یه خانواده ای رو می شناسم که شما رو می شناسن، من شما رو بهشون معرفی کردم... برای من خیلی سخت بود. چون فامیل هم بودیم.. گفتم برای من وجهه خوبی نداره، بری و پیشنهاد بدی... آقای نبی لو می گفتن، نه روی شناختی که من از این جوون دارم، دوست ندارم همچین پسری رو از دست بدیم. بعد من می گفتم، اصلا، مگه دختر ما چقدر سن داره، که ما خودمون بخوایم اقدام کنیم برا ازدواجش؟! خلاصه ایشون تونست منو قانع کنه برای این کار ... شهید نبی لو به دامادم گفته بود، من با خانواده این دختر صحبت می کنم. اونها هم با دخترشون مطرح کنن، اگر بتونم موافقت همه شون رو بگیرم، حتما میام بهت میگم. حالا من مونده بودم، چطوری این موضوع رو با دخترم مطرح کنیم. به همسرم گفتم، حالا چطور می خوای به طیبه بگی؟! گفت خانم، اونم راهش رو بلدم. من خودم یه جوری میگم. ایشون نشستن شروع کردن به صحبت کردن با دخترم، که چقدر ازدواج خوبی داره، و چقدر باعث دوری از گناه میشه و اینکه اگر پسر مومن با تقوایی باشه و ... اینها رو توضیح داد برای دخترم، خیلی با بچه ها راحت بود. بعد گفت حالا اگر من به عنوان پدرت، یه پسری رو معرفی کنم که تمامی این خصوصیاتی که گفتم، داشته باشه، تو چکار میکنی؟ نظرت چیه؟! دخترم بنده خدا همین جور مونده بود... همسرم به دخترم گفت: نه حالا نمی خوام جواب بدی، خوب فکرات رو بکن، بعد جواب بده... من به عنوان پدر تو، خوشبختی تو رو می خوام. اگر یه روزی چنین پیشنهادی بدم، نظرم رو می پذیری؟! بعد از مدتی مجدد موضوع رو با دخترم مطرح کردیم و دخترم هم موافقت کرد. وقتی مجدد با پسر داییم مطرح کرده بودن، ایشون گفته بودن، من حتما باید این خانواده رو ببینم، پدرش رو ببینم، مادرش رو ببینم، رو چه حسابی با این شرایط من، حاضرن به من دختر بدن؟! گفته بودن باشه من هماهنگ می کنم، بیا حرم، بگم پدرش هم بیاد، با هم صحبت کنید. می گفت رفتیم نشستیم، اصغر آقا هم هی نگاه می کرد، با یه حالت نگرانی می گفتن نیومدن، نمی خواید یه تماس بگیرین، ببینید چرا نیومدن؟! گفته بودن: الان من پدر اون دختر، چی می خوای بهش بگی؟! خندید گفت: نه حالا بیان، من بهشون میگم. گفته بودن، اومدن دیگه... من الان پدر اون دختری هستم که گفتم، من طیبه رو برای شما در نظر گرفتم. دامادم تعریف می کنه که وقتی بابا این حرف رو زد، از یه طرف واقعا تو دلم یه همچین چیزی رو می خواستم و دوست داشتم چنین ازدواجی انجام بشه، همیشه می گفتم، کاش این دختر سه چهار سال بزرگ تر بود، من جراتش رو داشتم، که مطرح کنم. از اون طرف می گفتم، کاش زمین دهن باز می کرد من می رفتم داخلش، چقدر راحت بابا گفت، من پدر اون دخترم... خلاصه با هم صحبت کرده بودن و آقای نبی لو گفته بودن از نظر من مسئله ای نیست. به لحاظ مالی هم حاضرم از حقوق خودم، یه کمکی به شما بکنم، ولی راستش رو بخواید، نمی خوام پسری مثل شما رو از دست بدم. من با خانواده هم صحبت کردم و هماهنگ هستند. الحمدالله دختر من ۱۴ سالگی ازدواج کرده... تا به امروز، حتی یکبار هم نگفتم، کاش دوسال دیرتر این ازدواج انجام می شد. الحمدالله هم خودش تونسته عاقلانه با این موضوع برخورد کنه، هم خدا رو شکر، انتخابی که همسرم کرده بود، مناسب و شایسته بود. و تا به امروز هم واقعا خیلی راضی هستیم. دخترم الان یه وقتایی که در فراق پدرش گریه می کنه، میگه، بابا دستت درد نکنه، واقعا عاقبت به خیری منو می خواستی... 🔹خاطره همسر شهید مدافع حرم از واسطه گری برای ازدواج دختر ۱۴ ساله اش در مصاحبه با رادیو معارف کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۸۳ من سه تا فرزند دارم، ۱۹ساله، ۹ ساله و حدودا ۶ ساله، سه سال پیش، بعد از کلی انتظار و مقدمه چینی که برای زیارت اربعین داشتم به جاده زدیم و راهی این سفر رویایی شدیم. حالا اینکه اسباب سفر چطور آماده شد اینکه خود آقا مدد ویژه ای کرد بماند. ما از همدان حرکت کردیم و مستقیم رفتیم پایانه مرزی مهران، خیلی دورتر از مرز ما رو پیاده کردن و حدودا یازده کیلومتری پیاده روی کردیم. اون سال تو مهران طوفان شن اومد و دقیقا اون ساعت ما داشتیم ماشین می گرفتیم برای نجف یا کربلا..... که اتوبوس نجف گیرمون اومد، همین که دیگه می خواستیم سوار اتوبوس بشیم دچار اون طوفان وحشتناک شدیم. چون بچه های ما کوچیک بود، ما با خودمون کالسکه برده بودیم و خواهرم که با ما همسفر بودن اونا هم یه کالسکه دو قلو برای بچه های دو و سه سالشون آورده بودند، وقتی طوفان شن شروع شد و همه داد و بیداد می کردند ما هم شوهر و بچه هامونو نمی دیدیم، داد میزدیم هر جا هستین همونجا بمانید و تکون نخورید. این وضعیت حدود یکساعتی طول کشید تا اینکه بعد از طوفان همه همدیگرو پیدا کردیم و سوار اتوبوس شدیم. تو اتوبوس اگه تکون می خوردیم از سرو رومون خاک میریخت. به هرحال حرکت کردیم به سمت نجف تو مسیر بخاطر طوفان راننده مسیر و گم کرد و ما مسیر رو با سختی پشت سر گذاشتیم تا به نجف رسیدیم. گرما و خستگی راه یه طرف و شوق وصال و اینکه چشممان به گنبد با سر سعادت مولا علی افتاده بود از طرف دیگر... اذان صبح بود، هیچ وقت اون لحظه رو فراموش نمیکنم. بعد از زیارت و استراحت فردا راهی کربلا شدیم اونجا هم کلی مسیر پیاده روی داشت، البته ما چون کالسکه داشتیم یکی از بچه ها رو من به عهده داشتم، یکی رو شوهرم، تو مسیر سراسر درس و عبرت و از خود گذشتگی و عشق بود. هر چه به حرم آقا نزدیکتر میشدیم، شور و شوقمان بیشتر میشد. توی کربلا یه موکب پیدا کردیم و کمی استراحت کردیم و بعد رفتیم زیارت، اون روز ها از عمرمان حساب نمیشد. تو کربلا یه شب پسرم از گوش درد به خودش میپیچید، دخترم رو گذاشتیم پیش یکی از همشهریا و رفتیم طرف موکب اصفهانیها، جلوی موکب یه مردمیانسالی که حال مضطر ما رو دیده بود، جلو اومد گفت چی شده؟ همین که شنید مشکل پسرم چیه، گفت تشریف بیارید داخل این موکب، خودم متخصص گوش و حلق و بینی هستم. پسرم رو معاینه کردن و دارو هاش رو دادن و من این امداد رو از طرف خود امام حسین میدیدم. مسیر پیاده روی اربعین سختی فراوان داره اما وقتی از مسیر برمی گردی، برای هر کی تعریف کنی فقط زیبایی هست و زیبایی و زیبایی و این دقیقا مصداق سختی هایی است که حضرت زینب توی مسیر کربلا کشید و در پایان وقتی ازش پرسیدن کربلا چطور بود فرمودند ما رایت والا جمیلا... در پایان توصیه من به اونایی که قصد سفر اربعین دارن این که حتما تنهایی نرن، کوله بارشونو سنگین نکنند، برای بچه‌ها لباس نخی و خنک همراه داشته باشند؛ ماسک برای بچه ها و خودشون بردارند و راهی بشن... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
در مورد تجربه های مادران از زندگی روزانه شون، چند تا نکته به ذهنم میرسه. یکی اینکه شرایط مادرها بعد از تولد بچه به هیچ وجه قابل مقایسه با دوران قبل از مادر شدن نیست (به خصوص دو سه ماه اول که بچه به شیر وابسته تر هست و همون جور که زود سیر میشه، زود گرسنه هم میشه) بنابراین خیلی انتظار نداشته باشید که زندگی تون مثل قبل باشه. و این نکته رو باید قبل از تولد نوزاد تا حدی به همسرتون بقبولانید که انتظارات و توقعات خاص نداشته باشه. البته خودتون هم باید متوجه این نکته باشید. چون ماه های اول تولد به خاطر مشغله زیاد و بعد به خاطر شیطنت بچه ها قاعدتا خونه کاملا مرتبی ندارید. بعد اینکه خیلی نمیشه از آقایون توقع داشت که با به دنیا اومدن بچه اول خیییلی کمک کارتون باشن. به خصوص اگر مشغله کاری شون زیاد باشه. حالا بعد سومی یه ذره راه میفتن😉😂😂😂 البته خوب همه مردها هم مثل هم نیستن و آدم ها متفاوت هستن ولی کلا خیلی امید کمک نداشته باشید. اما در مجموع تا جایی که میشه و در توان شون هست اول از پدر بچه (چون اول وظیفه اونه) و بعد از آدم هایی که امکان کمک دادن رو دارن کمک بگیرید و نخواهید همه کارها رو خودتون انجام بدهید. قاعدتا انتظار بی نقص نگهداری کردن رو از هیچ کس به خصوص باباها نداشته باشید. هرچی باشه اونها اولین تجربه هاشون هست و ممکنه اشتباه کنن. برای همین از کارهای ساده مثل روی پا یا توی گهواره خوابوندن بچه ها شروع کنید... بعد هم که بچه بزرگ تر شد تو وعده های غذایی که بابا ها هستن غذا دادن به بچه رو حتما به باباها بسپرید و بهشون بگید بچه هایی که تو دوران کودکی با پدرشون غذا میخورن تو نوجوانی رابطه خوبی با پدرشون دارن (این نکته رو یه خانم دکتری تو دوره بارداری گفتن و من هم تجربه ش کردم) دوم اینکه توقع نداشته باشید بتونید برنامه های شخصی خودتون مثل مطالعه کردن و درس خوندن یا سر کار رفتن مثل قبل باشه و باید کارهای جانبی رو به حداقل ممکن برسونید. بنابراین اگر درس میخونید حداقل واحدهای درسی رو بردارید و اگر کار می‌کنید ساعت های کاری رو به حداقل برسونید. سوم این که برای ساعت های خواب بچه برنامه داشته باشید. برای اینکار باید خودتون رو از نظر بدنی قوی نگه دارید که با خوابیدن بچه شما هم خیلی خسته نباشید و شما هم بیهوش نشید😁 (البته که مادرهای بچه های کولیک یا رفلاکسی که خیلی گریه میکنن از این قاعده مستثنی هستن و تو اون شرایط بهتره تا جایی که میتونن استراحت کنن) و سعی کنید اولین کار بعد از خواب بچه آماده کردن شام یا نهار باشه و بعد بقیه کارهاتون رو انجام بدهید. اگر از اون دسته آدم هایی هستید که خواب رو بر هر چیز ترجیح می‌دهید نگران نباشید. بدن شما یواش یواش به کم خوابی عادت میکنه. نکته بعدی، تو خونه های آپارتمانی که معمولا کوچک هم هستن، بچه‌ها هرجایی اسباب بازی شون رو پهن میکنن و بعد رها میکنن و میرن سراغ یه کار دیگه😃 اولا بدونید اسباب بازی بچه‌ها حکم اسباب و اثاثیه مادرها رو داره و خیلی سخت نگیرید که چرا اسباب بازی ها یا حتی لباس های تو کمد رو ریختی. فقط یواش یواش باید بهش یاد بدهید که این کار رو تو اتاق خودش انجام بده و تو مرحله بعدی یاد بگیره که هر اسباب بازی که باهاش بازی کرد جمع کنه و بعد بعدی رو بیاره. در نهایت هم یک ساعت به اومدن بابا با هم دیگه خونه رو مرتب کنید. اگر هم بیشتر از یک بچه دارید از بچه بزرگ تر بیشتر کمک بگیرید. این کار هم به شما کمک میکنه و هم اون رو مسئولیت پذیر بار میاره. و در نهایت بدونید شرایط یه کم سخته ولی سعی کنید بیشتر از هرچیز از وجود نوزاد جدید لذت ببرید تا هم به شما برای کارهای دیگه نشاط و انرژی بده و هم این دوران رو با خاطرات شیرین و راحت تر طی کنید. برای عاقبت به خیری بچه های ما هم دعا کنید.اثر داره😉😁 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ من متولد سال ۷۰ هستم. ۴خواهر و ۲ برادر دارم و خودم فرزند ششم خانواده هستم. ما در یک روستای کوچک بدون امکانات زندگی کردیم به طوری که مجبور بودیم برای خرید هرچیز کوچکی به شهر برویم. من اولین دختر از روستامون بودم که درسم را ادامه دادم، قبلا هیچ دختری از کلاس پنجم بیشتر سواد نداشت اما چون من درسم خیلی خوب بود، معلمم با پدرومادرم صحبت کرد که من رو به خوابگاه بفرستن تا درسم را ادامه بدم. من در ۱۴ ۱۵سالگی خواستگار زیاد داشتم اما به من اصلا نمی گفتن، به کسی هم اجازه نمیدادن که بیاد خواستگاری، میگفتن میخواد درس بخونه، درحالی که من تمایل زیادی به ازدواج داشتم. دبیرستان که رفتم شاید فقط دویا سه تاخواستگار داشتم که اوناهم اصلا خوب نبودن من بعد از یه مدت خود بخود خیلی لاغر و ضعیف شدم، یه مشکلاتی پیش اومد که درسم افت پیدا کرد. پدرومادرم در دوران نوجوانی اصلا نتونستن منو درک کنند، وضع مالیمون هم خوب نبود من اصلا خرجی برای خودم نمی کردم، همیشه پس انداز می کردم برای کرایه ماشین تا به روستا بروم. گذشت تا اینکه کنکور دادم ولی رشته خوبی قبول نشدم، با این وجود پدرم منو فرستاد دانشگاه اما من یکسال بعد بخاطر بیماری مادرم مجبور شدم دانشگاه رو رها کنم. اومدم پیش خانوادم، مادرم مریض بود و این مریضی الان هم گریبانش هست. خواهر کوچیکم بزرگ شد. خواستگارهای زیادی داشت خیلی زیاد. پدرومادرم هر وقت خواستگار برای خواهر کوچیکم می اومد، ناراحت میشدن که چرا من خواستگار ندارم. خواهرم هم راضی نمیشد ازدواج کنه. من به خواهرم گفتم من اصلا ناراحت نمیشم تو ازدواج کن ولی خواهرم قصد ازدواج نداشت. من از صمیم قلبم دعا میکردم که خواهرم با یک آدم خوب ازدواج کنه ولی خواهرم بهونه می‌کرد که تو بزرگتری تو اول باید ازدواج کنی، چندسال گذشت ولی باز هم خواهرم ازدواج نکرد. من دیگه اصلا خواستگار نداشتم. دوستام همه ازدواج کرده بودن و من خیلی ناراحت بودم از اینکه سنم بالا میره و خدای نکرده بعدا دیگه بچه دار نشم. سر خواستگارهای زیاد همیشه بحث بود چون خواهرم راضی به ازدواج یا حتی دیدن خواستگار هم نمیشد چون کس دیگه ای رو دوست داشت. گذشت تا اینکه ۱۰ روز مونده به محرم سال ۹۵ یه خواستگار برای خواهرم اومد اما از من خوششون اومد. قرار شد چند جلسه حرف بزنیم. من بعدچند جلسه صحبت فهمیدم که شکاک و بددل هستن و قبول نکردم. خیلی حرف ها پشت سرم زدن، شنیدن این حرفا واقعا سخت بود. گذشت تا یه شب یه مرد همراه داییم به خونه مون اومدن، به هوای اینکه بیان بشینن ولی قصدشون چیز دیگه ای بود اومدن و چندساعت نشستن و رفتن خونه شون، بعد چندروز، دوباره اون مرد به همراه چندنفر اومدن خونه مون خواستگاری. پدرشوهرم خواهرم رو پسندیده بود اما شوهرم به محض دیدن من ازم خوششون اومد و اصلا خواهرم رو ندیدن. یه چند دفعه با همدیگه صحبت کردیم و از هم خوشمون، اومد. قراربود من یه هفته بعد خواستگاری برم مشهد همسرم وخانوادش آمدن بدرقه کردن بعدش هم انگشتر آوردن اما پدرم سرمهریه با پدرشوهرم نتونستن به توافق برسند، من به همسرم گفتم به همون مقدار پولی که پدرتون گفت راضی هستم و سکه نمی خوام. پدرم هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بود. همسرم فقط مغازه داشتن نه ماشین داشتن و نه خونه داشتن، بعد از دوماه با خرید وسایل ضروری، من با همسرم ازدواج کردم و به خونه پدرشوهرم اومدم که یه اتاق به ما دادن. مادرشوهرم خیلی وقت پیش فوت کرده بودن، پدرشوهرم یک زن دیگه گرفته بودن که از اون زن یک پسر۶ساله و یک دختر ۱۲ساله داشتن. منو همسرم یکسال و۲ماه خونه پدرش زندگی کردیم که خیلی اذیت شدیم، نامادری همسرم خیلی منو اذیت می‌کرد، به همسرم گفتم منو از این خونه ببر، هر کجا باشه قبول میکنم ولی دیگه طاقت اینجا موندن رو ندارم. تا اینکه خدا خواست با وام و قرض سال۹۷ خونه خریدیم. من بلافاصله برای مادر شدن اقدام کردم اما باردار نشدم. یکسال گذشت ومن به فکر درمان افتادم با اینکه ماشین نداشتیم همسرم منو به شهر بردن. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۶ از اینو اون پرسیدم تا آدرس یه دکتر خوب رو دادن من خیلی از طرف خانواده همسرم تحت فشار بودم چون همه جا میگفتن بچه دار نمیشن آخه همسر من تو کودکی مریضی سختی گرفتن، بخاطر همون میگفتن بچه دار نمیشن اما من اینها رو بعد ازدواج فهمیدم. خیلی حالم بد بود اما توکل به خدا کردم. دکتر بعد از چندبار رفتن و اومدن گفتن عکس رنگی بندازم که خیلی دردناک بود اما بخاطر بچه، حاضر بودم همه چی رو تحمل کنم. یه ماه بعدش باردار شدم حالا خانواده همسرم دنبال این افتاده بودن که حتما بچه پسر باشه اما دختر بود سال ۹۸ دخترمو به دنیا آوردم، دخترم خوش‌ قدم و پرروزی بود خونه مون رو درست کردیم، مغازه ساختیم، از همه مهمتر من دیگه تنها نبودم که احساس دلتنگی کنم. خیلی دوست داشتم یه بچه دیگه پشت سر دخترم بیارم اما به شدت ضعیف شده بودم و نشد تا اینکه سال ۱۴۰۱ تصمیم به بارداری گرفتم دکتر رفتم تا بلکه بچه پسر بشه اینقدر نیش و کنایه نشنوم اما باز هم باردار نشدم، تنبلی داشتم، همسرمم ضعیف شده بود، باردار نشدم. حالا دیگه به پسر و دخترش نگاه نمیکردم فقط از خدا بچه می‌خواستم، میترسیدم ناشکری کرده باشم اما بعد از یکسال باردار شدم و یه خواهر برا دخترم آوردم که الان کنارم خوابه. خدا رو هزار مرتبه شکر میکنم بخاطر داشتن این بچه ها و همسر مهربونم که همیشه پشتم بودن، ازتون میخوام برام دعا کنین تا حالم بهتر بشه اگه خدا بخواد سومی رو هم بیارم، آخه دوران بارداریم خیلی مشکلات دارم و حتما باید تحت نظر پزشک باشم که این خیلی سخته برام. ان شاءالله خدا به همه فرزندان صالح و سالم بده "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۷ من متولد ۷۴ هستم. تو یک خانواده شلوغ بزرگ شدم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. ازدواجمون سنتی بود و سال ۹۲ عروسی کردم. زندگی سختی بود چون حمایتی نداشتیم و باید از صفر زندگی مون رو شروع میکردیم. بعد چندماه از عروسی متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم و پیگیری ها و دکتر رفتن هام شروع شد تا به خواست خدا، بعد از دو سال دخترمون فاطمه به دنیا اومد. سال ۹۴ بود که خونه مون تکمیل شد به برکت وجود دخترم، دو سال نیم بود که دوباره اقدام کردیم برای بارداری که خدا سال ۹۸ پسرمون علی بهمون داد. علی هیجده ماهش بود که از شیر گرفتمش، چون خیلی ضعیف شده بودم که بعد دو ماه فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار هستم. خیلی ناشکری کردم گله کردم و روزها بدی رقم زدم، همش با ناامیدی گذشت. پسر سوم رضا سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد و حرف ها طنعه های اطرافیانم خیلی منو اذیت کرد ولی صبوری کردم. رضا حدود ۱۴ ماهش بود که دیدم سرم گیج میره و به مدت یک هفته اصلا نمیتونم سرپا بشم. دو بار هم دکتر سرم زدم اما فایده نداشت تا این که دکتر گفت شاید بارداری؟ همسرم خندید گفت نه خانم دکتر. خانمم هنوز بچه شیر میده... اومدیم خونه، حالم خوب نمیشد. حس میکردم یک چیزی واقعا تو شکمم تکون میخوره، دیگه حدس ها و گمان ها منو به شک انداخت. رفتم آزمایش دادم دیدم بله من باردارم دو ماهه... انگار دنیا روی سرم خراب شد و تو شوک بودم و جرات گفتن به کسی را نداشتم. از یک طرف همسرم هی میگفت بریم سقطش کنیم، منو هی دو دل میکرد از خدا میترسیدم از عاقبتش و نگهش داشتم. حدود پنج ماهه باردار بودم و باز جرات نداشتم به کسی بگم، میدونستم بگم چه حرفایی می خوان بگن که: چرا بی احتیاطی کردی بچه میخوای چیکار مهد کودک باز کردی مگه تو بیکاری نکنه برای وام و ماشین هی میاری بچه تربیت می خواد، رسیدگی می خواد.... این حرف ها رو که خیلی هاشون رو شنیدم دلم بدجور شکست. تو رو خدا اگه کسی خداخوسته باردار شد، سرزنش نکنید تا مثل من افسرده نشه و بارداری رو با گریه نگذرونه. پسر چهارمم که به دنیا اومد یک ماه داخل ان ای سیو بود و قطع امید ازش کرده بودن میدونستم دلیلش ناشکری های من بوده ولی الان خداروشکر بغلم هست و من برای اینکه اذیت نشم خونه نشین شدم☺️ نمی بخشم کسانی که باعث رنجش من شدن تا بارداری سخت بهم بگذره... و در آخر می خواستم بگم وقت گذاشتن برای بچه هام برام ارزشمندتر از هرکاری انشاالله سرباز آقا امام زمان باشند. ممنون که تجربه ام رو خوندید. در پناه حق باشید🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سلام ممنون از کانال خوبتون خواستم منم خاطره مادرشدن تعریف کنم من سال ۹۲ بعد از تموم شدن درسم با همسرم که عاشقم شد با این که خیلی چیزهایی که علی الظاهر ضامن خوشبختی بود رو نداشتن ازدواج کردم بعد یک سال عقد عروسی گرفتیم و خانواده همسری خیلی دوست داشتن من بعد از چند ماه بچه داشته باشم اما من دوست نداشتم و آمادگی برا بچه نداشتم بالاخره ناخواسته باردارشدم بعد از یک سال ونیم مشکلی نبود اما وقتی بچه هشت هفته بود از مهمانی امدیم که تو راه برگشت با احساس دل درد شدید بچه سقط شد و من خیلی ناراحت بودم بعد از یک سال دوباره باردارشدم و همین سقط بی علت تکرار شد و دیگه ما نگران شدیم که علت چیه و دکتر رفتیم و مشخص نشد که علتش چیه ومن بعد یک سال دوباره باردارشدم واین اتفاق دوباره تکرار شد تو ۱۲ هفته بچه سقط شد انگار دنیا رو سرم خراب شد وکارم گریه بود کلا دیگه همسرم که شرایطم دید گفت دیگه بچه نمیخوام خودت مهمی و من رفتم سرکار ولی زخم زبون دیگران صبرم تموم کرده بود دوسال دیگه گذشت ومن دیگه برا بچه اقدامی نکردم خدا رو شکر به آرامش نسبی رسیده بودم با یک مشاور طب اسلامی آشنا شدم و به من گفت هیچ مشکلی نداری فقط رحمت سرد شده باید پیاده روی کنی واصلاح تغذیه داشته باشی وآرامش وموقع پریودی کاچی بخوری من خیلی امیدوارند ومتوسل به شهید ابراهیم هادی شدم و گفتم از امام زمان عج بخواد برام دعا کنه تا اینکه دوباره باردارشدم و تا ۸ هفته دکتر نرفتم واینکه وقتی برا اولین بار رفتم سونو دکتر گفت بچه سالمه و رشدش خوبه وخدا میدونه چقدر گریه کردم از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجید م الحمدلله با توسل به آقا امام زمان دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد تو رو خدا هیچ وقت ناامید نشید تو هر مشکلی به آقا امام زمان متوسل بشید و از خدا بخواید آدمهای خوب سر راهتون بزاره و کمکتون کنه به شدت معتقدم اصلی ترین قدم برای ظهور ترک گناست. بقیه چیزا خودش اتفاق میوفته. ترک گناه یعنی هر روز یکم خوب بشی و یکم از بدی فاصله بگیری... بقیه چیزا خودش درست میشه... با ترک گناه هم استعدادهات شکوفا میشه...هم زورت زیاد میشه...هم به خدا نزدیک میشی...هم حوصلت زیاد میشه...هم مهربون میشی...هم تحمل و صبرت زیاد میشه و هم... میبینی... اینا همه آثار مثبت ترک گناست... خیلی زیاده اثرات مثبت ترک گناه... ترک گناه باعث لذت بردن روح میشه... معتقدم روح هر چقدر نشاط و سرورش بیشتر بشه.. بیشتر دعا برای ظهور میکنه❤️ خانومی سوال داری یا میتونی راهنمایی کنی بیا اینجا عزیزم👇 https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
تبلیغ فقط این بقیش سوتفاهمه 😂😐 .┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅ @khandehpak