eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
67 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا همه چیز با برنامه پیش می‌رود، حتی برای یک جنین ۸ هفته... پارسال در تب و تاب جمع کردن وسایل سفری با سه بچه کوچک بودیم که از وجود حنیفا با خبر شدم. هم خوشحال بودم و هم نگران خوشحال بودم، خودم در سفر قبلی، از حسین(ع) خواسته بودم که سال جدید مرا با فرزند چهارمم بطلبد. نگران بودم که مبادا همسری که تازه به سفر خانوادگی رضایت داده، حالا بخاطر وجود کودکی در راه، پشیمان شود. تست را جلویش گرفتم، بجای خبر بارداری همینطور که همزمان هم میخندیدم و هم گریه میکردم، گفتم:منو ببر کربلا باشه؟ با ذوق تست را گرفت این بار با اضطراب تکرار کردم: منم میام ها، نگی نه نمیشه، من میخوام بیام و همینطور اشکهایم می‌ریخت. با همان چشمانی که در هرسه دفعه ی قبلی نیز، پر از اشکِ شوقِ پدرانه شده بود، خندید. در آغوشم گرفت و گفت: برای همین زودتر نگفتی؟ ترسیدی نبرمت کربلا؟ باشه میریم ولی به کسی چیزی نگو که نگران نشن. خیالم راحت شد چون سختی های سفر را میدانستم و تجربه ی اربعین در بارداری را دربارداری اول داشتم، داروهای لازم را برداشتم. سفر به سلامت گذشت و بعد از سه شب در مشایه بودن و گاهی پیاده و گاهی سواره طی کردن مسیر، به کربلا رسیدیم شب را در موکب ماندیم. قرار بود روز اربعین در هتل باشیم سحر روز اربعین به سمت هتل رفتیم که با شلوغی روز اربعین مواجه نشویم. وقتی رسیدیم هنوز اتاق تخلیه نشده بود. من مدام غر میزدم و میگفتم: دیدی زود اومدیم؟ نذاشتی ما بخوابیم تو موکب. الاف شدیم با سه تابچه خسته و کلافه بودم و بچه ها نیز کم کم بهانه می‌گرفتند. مسئول هتل گفته بود تا تخلیه ی اتاق در نمازخانه باشید، ولی نمازخانه پر بود و همه خواب، ورود ما باعث آزارشان می‌شد. نشستن در راه پله را ترجیح دادم. حدود ساعت ۹صبح به داخل نمازخانه سرک کشیدم. اکثر زائرین بیدار شده بودند، وارد نمازخانه شدم. یکی از زائرین با دیدنم گفت: بیا سرجای من دراز بکش دراز کشیدم و در خواب و بیداری بودم که متوجه همهمه ای شدم. مخاطب صحبت همه یک نفر بود _چرا با این وضعیت اومدی؟ _خب حالا دراز بکش و تکون نخور _سونو کردی چی گفتن؟ _خب برای چی داروشو نگرفتی؟ _تو داروخونه هلال احمر هم گیر نیومد؟ _نباید میومدی با این وضعیت! _حداقل کل مسیر پیاده نمیومدی _جون اون بچه مهمتر بود یا زیارت؟ با شنیدن این حرفها بلند شدم. پرسیدم: ببخشید چی شده؟ یکی جواب داد: این خانم بارداره، کل مسیر رو پیاده اومده و حالا علائم سقط داره به سمت خانمی که دراز کشیده بود نگاه کردم و پرسیدم: چند هفته است؟ گفت: هشت هفته دقیقا هم هفته ی من بود... پرسیدم: تو سونو چی گفتن؟ _دکتر میگه خیلی اوضاع بد نیست ولی باید استراحت کنی و حتما پروژسترون استفاده کنی تا علائمت قطع بشه وگرنه ممکنه علائم بیشتر بشه و منجر به سقط بشه، ولی هرجا گشتیم دارو پیدا نشد. ذهنم درگیر شد، اگر دارو را بدهم ولی موقع برگشت خودم لازمم شود چه؟ بی خیال فکر های توی سرم شدم. لبخند زدم و گفتم: من دارم، با خودم آوردم ولی لازمم نشد. از کیفم دارو را درآوردم و رفتم نزدیکش نشستم و توضیح دادم که چطور باید از دارو استفاده کند خوشحال شد. ذوق کردم. وقتی که جریان را برای محسن تعریف کردم گفت: ببین قسمت بود یکم سختی بکشی و بعدم راهی نمازخونه بشی که دارو رو به این خانم برسونی، اگه یه راست میرفتیم توی اتاق دارو به این بچه نمی‌رسید. از غر زدن هایم خجالت کشیدم و توی سرم چرخید: اینجا همه چیز برنامه ریزی شده است، حسین(ع) اینجا هوای همه را دارد، حتی زائر کوچک ۸ هفته اش را... 😢 ✍ مرضیه درویشی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹۹۷ من متولد ۷۳ هستم و همسرم متولد ۷۰، بهمن ماه سال ۹۶ ازدواج کردیم و یه شهر دیگه دور از خانواده ام زندگی میکنم ولی خداروشکر با خانواده همسرم توی یه شهر زندگی می‌کنیم. ما از همون ابتدا بچه میخواستیم ولی هر ماه با آزمایش منفی رو به رو میشدم و منی که از خانوادم دور بودم به شدت افسرده بودم و ناراحت، هرروز و هر شب کار من گریه بود ولی چون روحیه شادی داشتم کسی متوجه افسردگی من نمیشد یعنی من دوس نداشتم انرژی منفی به کسی بدم. خلاصه روزها و سالها گذشت و من همچنان در انتظار بچه بودم و نگران بودم که نکنه هیچوقت مادر نشم. نکنه تنها بمونم و از یه طرفی هم دلم برای همسرم میسوخت اما همیشه به من امیدواری میدادند و من تا عمر دارم مدیون همسرم هستم. از یه جایی به بعد دیگه برام مهم نبود که منفی میشد و هر روزی که با خواهرم تلفنی صحبت میکردم میگفتم من دلم روشنه من حتما باردار میشم اونم میگفت دلت خوشه😅 (یه خواهر بزرگتر دارم ۱۷ ساله بچه ندارن) و امیدشون یه جورایی به من بود. گذشت و سال ۱۴۰۰ ماه محرم بود تو مراسم مادر شوهرم اینا روز هفتم من سر دیگ هم زدن از حضرت ابوالفضل خواستم باردار بشم. اربعین گذشت و من کمر درد خیلی شدیدی داشتم، فرداش بی بی چک زدم و دیدم خیلی زود پررنگ شد. دوبار سه بار چهار بار پنج بی بی چک زدم و من باردار بودم.😭 آزمایش دادم با بتای ۸۹۰ مثبت بود. رفتم نشون دکتر دادم گفت بارداری گفتم ولی خونریزی دارم گفت ازمایشتو تکرار کن. تکرار کردم شد ۶۰۰ دوباره گفت تکرار کن بتام رسید به ۲۰۰و خرده ای گفت یه بار دیگه تکرار کن و من برای بار چهارم ازمایشمو تکرار کردم بتا شد ۹۰... دکتر گفت متاسفانه کاری ازم برنمیاد و داری سقط میکنی. من اون لحظه با چشمای پر از اشک میخندیدم نمیدونستم باید چیکار کنم. خوشحال باشم یا ناراحت ولی دکتر فکر میکرد چون سقط شده میخندم. گفت خوشحالی که سقط شده گفتم نه خوشحالم که منم میتونم باردار بشم. خلاصه یک سال گذشت و من همچنان دست به دعا و درمان کردن بودم. به شوهرم گفتم ما که یزد رفتیم نتیجه نگرفتیم ولی حالا میخوام برم تهران برای مداوا ولی چون هزینه اش بالا بود گفتن سه ماهی صبر کنم. منم گفتم خوب تو این سه ماه که من دارو مصرف نمیکنم حداقل زیر نظر یکی از این پزشکا باشم تا سه ماه که خواستم برم تهران تخمدانم تنبل تر از اینی که هست نشن و زودتر نتیجه بگیرم. با جاریم مشورت کردم و منو معرفی کردن پیش یه دکتر، یادمه نزدیک ایام فاطمیه بود تقریبا یک ماه مونده بود به ایام فاطمیه و من برای نماز صبح بیدار شده بودم و یهویی همراه با نماز خوندن اشک میرختم برای حضرت زهرا دلم شکسته بود برای اولین بار از حضرت زهرا خواستم برام دعا کنن گفتم برام مادری کن دستتو بکش رو سرم نذار دیگه انتظار بکشم. نذار حسرت به دل بمونم و از ته دلم گریه میکردم یه جور عجیبی دلم برای حضرت زهرا شکسته بود. جالب اینجاست همیشه سر نماز از خدا میخواستم که دهه اول محرم من ۹ ماهم باشه، حالا هر وقتی بده خونه برادر شوهرم مراسم داشتن برای حضرت زهرا، مادر شوهرم داشتن دارچین میریختن و اون لحظه چنان هوس کردم بخورم بهشون گفتن و مقداری برام ریختن یه قلوپ خوردم. گفتم فعلا منتظر عادت ماهیانه ام هستم مادر شوهرمم که بیشتر از من منتظر بارداریم بود گفت مگه چقد مونده گفتم یک هفته و دیگه خودشون اجازه ندادن دارچینو بخورم😅 بعد از ۳ روز مراسمی که گذشت حالا ۴ روز دیگه مونده بود ببینم تهش چی میشه... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۷ خیلی آروم بودم نسبت به بقیه ماهایی که پشت سرگذاشتم و روز شیشم رسید صبح برای نماز بیدار شدم و چشمم به بی بی چک افتاد. بی بی چک زدم و در کمال ناباوری دیدم سریع پررنگ شد. دوباره یکی دیگه امتحان کردم بازم پررنگ شد و خوشحال ترین بودم و حالا دیگه پر از اظطراب و گریه همه چی قاطی شده بود‌ و دیگه خوابم نبرد زنگ زدم به جاریم و بازم احوالمو بهش گفتم چون خونه شون پیش آزمایشگاه بود ازم خواستن خیلی زود آزمایش بدم. منم یک ساعت بعد رفتم آزمایش و جوابش ۴ عصر میومد و قرار بود جاریم آزمایشو بگیره و ساعتی که نمی‌گذشت. هر لحظه اش برام ساعتها طول میکشید. بالاخره ساعت ۴ شد و جاریم زنگ زد و گفت بارداری آزمایشات مثبت شد😭😍 وای چه لحظه شیرینی بود قربون حضرت زهرا بشم که دعام کردن و این خبر پیچید و همه خوشحال بودیم و خداروشکر بالاخره بعد از ۵ سال من باردار شدم من تو این سالها برای دختر و پسرم اسم انتخاب کرده بودم. گفتم اگر دختر شد می ذاریم نازنین زهرا، اگر پسر شد میذاریم امیرحسین همیشه هم میگفتم خدایا هر چی تو بدی قشنگه، وقتی نزدیک تعیین جنسیت شدم رو به آسمون دعا کردم. گفتم خدایا من عاشق دخترم و عاشق اسم امیرحسین دیگه هر چی خودت برام بخوای سالم و صالح باشه. وقت سونوگرافی رسید و دکتر گفتن بچه تون پسره، اولش هنگ بودم چون تو تصورات خودم دنیای دخترونه ای رو تصور میکردم ولی خداروشکر کردم و برای سلامتیش دعا میکردم. خداروشکر با همه شیرینی و سختی هایی که گذشت ۲۸ مرداد ۱۴۰۲ پسرمو یه تیکه از قلبمو جگرگوشه امو در آغوش کشیدم😭😍🌺 الان پسرم ۱۱ ماهشه و پیشم داره بازی میکنه، خدا بهم یه پسر خوشکل و سالم داد. خدایا بی‌نهایت شکر، بابت نعمتی که بهم دادی عین چیزی که میخواستم شد. من موقع زایمان دست خدا رو روی شونه هام دیدم همه چی برام مثل معجزه رویایی بود. آرزومه خدا بهم ۴ تا بچه بده دوتا پسر و دوتا دختر 🤲 امیر حسینم یه امیر عباس داشته باشه و اگر دختر دار بشم نازنین زهرا بذارم و یه خواهر همراهش به اسم زینب❤ من دوست داشتم تا دوسالگی امیرحسینم دوباره باردار بشم ولی افتادگی رحم و مثانه پیدا کردم و گفتن باید عمل بشم. نمیدونم دوباره میتونم مامان بشم یا نه😞 برام دعا کنید نفری یک صلوات بفرستید بلکه سلامتیمو بدست بیارم و بتونم بازم داستان بارداری دومم رو بنویسم. امیدوارم هر کی منتظره خدا دامنشو سبز کنه🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 یاحق✋🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۱۰ در مورد اون خانمی که گفتن من مشکل سقطم رو پیدا نکردم، خواستم بگم منم همین جور بودم. دو تا بچه داشتم و قبل از هردوشون سقط داشتم و پسر ودخترم رو اولش استراحت و دارو داشتم. دخترم که یک ساله بود باردار شدم و بخاطر شرایط اقتصادی و نداشتن خونه و بچه کوچیک و بارداری های سختم خیلی ناراحت شدیم شوهرم گفت سقطش کنیم گفتم نه من عمدا این کار رو نمی‌کنم ولی خیلی گریه و ناشکری میکردم به هیچ کی نمیگفتم و بچه هم شیر میدادم با ویار بسیار زیاد. هر روز با اون حال خراب و بچه کوچیک دنبال خونه میرفتیم ولی اجاره ها بالا بود البته تونسته بودیم با کلی قسط و وام یه خونه کلنگی کوچولو بگیریم، دادیم رهن واسه کم بود پولمون برای همین مجبور به اجاره خونه بودیم. در همون حال به خاطر سختی هام خیلی گریه میکردم و همین ناشکری ها کار دستم داد و در ۴ ماهگی درد زایمانم گرفت رفتم بیمارستان پرستارها زیر بغلمو گرفتن و کمکم میکردن، همین که بچه ها رو بغل شوهرم و کنارش دیدن بهم گفتن دخترش هم داشتی پسرش هم داشتی بچه میخواستی چکار؟ گفتم خوب الان که خدا داده و باردارم گفت پس چرا می‌ترسی سقط شه شوهرم گفت ۴ ماهشه بچه ولی دیگه توجهی بهم نمیکردن😔 با کلی اصرار سونو کردن بچه دختر بود همون چیزی منو شوهرم دوست داشتیم ولی اقدام خاصی برام انجام ندادن و متاسفانه سقط شد و من اینو بیشتر از ناشکریهای خودم میدونستم 😭 پسرم ۱۷ ساله و دخترم ۹ ساله شد. و هر دوشون شدیدا درخواست یه نی نی از من داشتن. از او به بعد یا باردار نمیشدم یا اگر بسختی و کلی دارو هم می‌شد سقط میشد و دکترها دلیلش رو نمی‌فهمیدند. تا اینکه به امام زمان گفتم میخوام براتون یه سرباز بیارم خودتون کمکم کنید تو اعتکاف روحانی گفت اونایی که بچه دار نمیشن حتما حرز امام جواد همراه زن و مرد باشه و نماز استغفار هم بخونن نماز استغفار رو خودم میخوندم شوهرم حوصله این کارها رو نداشت گفتم خدایا من مسیر پزشکی رو ادامه میدم ولی بهترین راه رو خودت جلوی پام بذار. رفتم کلینک زنان که پیش دکتر علوی ویزیت بشم، گفتن ایشون خارج هستن فعلا خانم دکتر آیتی هستن. میخواید برای ایشون وقت بذارم منم گفتم این همه دکتر رفتم اینم روش ایشون هم کلی عکس رنگی رحم و سی تی اسکن و آزمایش گفتن من مشکلی پیدا نکردم. برو پیش دکتر نیره خادم فوق تخصص بارداری‌ های سخته ایشون گفتن احتمالا مشکل خود ایمنی داری، منو به دکتر دیگه ای معرفی کردن و گفتن باید آزمایش بدی و همزمان تحت نظر اون هم باشی که مشخص شد بله مشکل سقط های من خود ایمنی بوده با داروهای دکتر خادم باردار شدم و به خاطر خود ایمنی از ماه اول آمپول های مخصوص ای وی آی جی میزدم که خیلی گرون بود و سخت بیمه می‌داد و خداروشکر که بیمه بودم و هزینه چندانی نداشت. دیگه هر شب هم آمپول دور نافی می زدم. نماز استغفار رو تا اواخر بارداری ادامه دادم الحمدالله بعد دوتا سزارین پیش خانم دکتر آیتی پسرم رو در سن ۳۷ سالگی، طبیعی زایمان کردم و خیلی تجربه خوبی بود و چون شب نیمه رمضان نذر امام حسن مجتبی کرده بودمش و به ایشون متوسل شده بودم اسمش رو محمد حسن گذاشتم. هر لحظه خدا رو برای این هدیه زیبا و شیرین شاکرم انشاالله که بتونم بازهم بچه های سالم و صالح بیارم☺️ در ضمن الانم که ۷ ماهه هست، داریم با هم میریم پیاده روی اربعین انشاالله که از همین کودکی تو مسیر ظهور بودن رو تمرین کنن. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال 547 سلام ببخشید من یه دکتر زنان میخوام که مجازی ویزیت کنن فوریه ۶هفته هستم و خونریزی دارم @farzandbano
اون خانومی که گفتن بچه دار نمیشن . من براشون یه راه حل دارم دورکعت نماز شکر بخونن بعد دستشون رو به آسمون بلند کنن و کل زندگیشونو به خدا واگذار کنن و به خدا بگن همه چی رو به خودت واگذار میکنم اگه تو صلاح میدونی دامنم رو سبز کن من یه مدت تو زندگیم خیییلیییی مشکلات داشتم بعده یه سال و نیم خسته شدم هرر کاری هم از دستم بر می اومد رو کردم از همه چی ناامید شده بودم دلم شکست رو به آسمون ‌کردم و گفتم خدایا هرچی صلاح میدونی خدا شاهده این مشکلم که هییچ کل مشکلاتی که فکر نمیکردم حل شه حل شده. هنوز هنوزه از مشکلای کوچیک تا بزرگ رو به خدای مهربون میسپارم همه چی رو برام حل میکنه مرتضی آقا تهرانی:از رهبری پرسیدم در جلسات روی چه موضوعی تاکید کنم؟ایشان فرمودند:بگویید مبلغین روی کار کنند.بگویید اگر من را قبول ندارند به خاطر اسلام و کشورشان این کار را انجام دهند. اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
سلام بیست سال پیش به اجبار پدرم در سن ۱۳ سالگی با پسر عمویم ازدواج کردم با پسری که ازش متنفر بودم .هم از نظر ظاهری به من نمیومد و هم از نظر مالی صفر بود ولی چون پدرم سر لجبازی با مادرم که پسر داییم عاشقم بود و از من خواستگاری کرده بود من را به عقد پسر عمویم در آورد . دو سال عقد بودیم و اشک چشم من خشک نشد چون به هیچ وجه برایم باور کردنی نبود که زن کسی شدم که هیچ مهری بهش ندارم و همیشه با شوهرم درگیر بودم و میگفتم دوستت ندارم واخر از تو جدا میشم ولی او صبوری میکرد و هیچی نمی‌گفت راستش محبتی هم نداشت واین زندگی اجباری و روزهای سخت تا پنج سال ادامه داشت تا اولین فرزندم را باردار شدم و اینجا بود که سعی کردم خوبی‌های شوهرم را ببینم نه نقطه ضعفهایش را 😌 از اینجا به بعد سعی کردم عاشقش باشم و عاشقش کنم و همایتش کنم تا خوشبخت شویم و حالا من بعد از بیست سال زندگی با شوهرم سه پسر و یک دختر دارم و از نظر مالی هم خدا رو شکر چیزی کم ندارم و به همه ی آرزوهایم رسیدم و واقعا طعم خوشبختی را چشیدم و میخواستم به شما بگویم چقدر خوشحالم که با کسی که پدرم برایم انتخاب کرد ازدواج کردم چون او صلاح من را بهتر می‌دانست و چیزی را در شوهر من دیده بود که من ندیده بودم و اون مرد کار و عمل بود و خوانواده دوست و من فقط ظاهر را می‌دیدم 😥چقدر پشیمانم که بهترین روزهای زندگیم را برای خودم و شوهرم تلخ کردم خدا انشاالله من را ببخشد🙏 و میخواستم به شما بگویم که همه ی این برکات و رزق و روزی از آمدن بچه ها شروع شد و حالا من ۳۴ ساله و شوهرم ۳۸ ساله هستیم و انشاالله تا سال آینده پنجمین فرزندم هم به دنیا می آید و من و شوهرم با اینکه خیلی ها زخم زبان میزنن ولی من افتخار میکنم که به حرف رهبرم گوش کردم و فرزندان زیاد آوردم 👌 اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano
اینجا همه چیز با برنامه پیش می‌رود، حتی برای یک جنین ۸ هفته... پارسال در تب و تاب جمع کردن وسایل سفری با سه بچه کوچک بودیم که از وجود حنیفا با خبر شدم. هم خوشحال بودم و هم نگران خوشحال بودم، خودم در سفر قبلی، از حسین(ع) خواسته بودم که سال جدید مرا با فرزند چهارمم بطلبد. نگران بودم که مبادا همسری که تازه به سفر خانوادگی رضایت داده، حالا بخاطر وجود کودکی در راه، پشیمان شود. تست را جلویش گرفتم، بجای خبر بارداری همینطور که همزمان هم میخندیدم و هم گریه میکردم، گفتم:منو ببر کربلا باشه؟ با ذوق تست را گرفت این بار با اضطراب تکرار کردم: منم میام ها، نگی نه نمیشه، من میخوام بیام و همینطور اشکهایم می‌ریخت. با همان چشمانی که در هرسه دفعه ی قبلی نیز، پر از اشکِ شوقِ پدرانه شده بود، خندید. در آغوشم گرفت و گفت: برای همین زودتر نگفتی؟ ترسیدی نبرمت کربلا؟ باشه میریم ولی به کسی چیزی نگو که نگران نشن. خیالم راحت شد چون سختی های سفر را میدانستم و تجربه ی اربعین در بارداری را دربارداری اول داشتم، داروهای لازم را برداشتم. سفر به سلامت گذشت و بعد از سه شب در مشایه بودن و گاهی پیاده و گاهی سواره طی کردن مسیر، به کربلا رسیدیم شب را در موکب ماندیم. قرار بود روز اربعین در هتل باشیم سحر روز اربعین به سمت هتل رفتیم که با شلوغی روز اربعین مواجه نشویم. وقتی رسیدیم هنوز اتاق تخلیه نشده بود. من مدام غر میزدم و میگفتم: دیدی زود اومدیم؟ نذاشتی ما بخوابیم تو موکب. الاف شدیم با سه تابچه خسته و کلافه بودم و بچه ها نیز کم کم بهانه می‌گرفتند. مسئول هتل گفته بود تا تخلیه ی اتاق در نمازخانه باشید، ولی نمازخانه پر بود و همه خواب، ورود ما باعث آزارشان می‌شد. نشستن در راه پله را ترجیح دادم. حدود ساعت ۹صبح به داخل نمازخانه سرک کشیدم. اکثر زائرین بیدار شده بودند، وارد نمازخانه شدم. یکی از زائرین با دیدنم گفت: بیا سرجای من دراز بکش دراز کشیدم و در خواب و بیداری بودم که متوجه همهمه ای شدم. مخاطب صحبت همه یک نفر بود _چرا با این وضعیت اومدی؟ _خب حالا دراز بکش و تکون نخور _سونو کردی چی گفتن؟ _خب برای چی داروشو نگرفتی؟ _تو داروخونه هلال احمر هم گیر نیومد؟ _نباید میومدی با این وضعیت! _حداقل کل مسیر پیاده نمیومدی _جون اون بچه مهمتر بود یا زیارت؟ با شنیدن این حرفها بلند شدم. پرسیدم: ببخشید چی شده؟ یکی جواب داد: این خانم بارداره، کل مسیر رو پیاده اومده و حالا علائم سقط داره به سمت خانمی که دراز کشیده بود نگاه کردم و پرسیدم: چند هفته است؟ گفت: هشت هفته دقیقا هم هفته ی من بود... پرسیدم: تو سونو چی گفتن؟ _دکتر میگه خیلی اوضاع بد نیست ولی باید استراحت کنی و حتما پروژسترون استفاده کنی تا علائمت قطع بشه وگرنه ممکنه علائم بیشتر بشه و منجر به سقط بشه، ولی هرجا گشتیم دارو پیدا نشد. ذهنم درگیر شد، اگر دارو را بدهم ولی موقع برگشت خودم لازمم شود چه؟ بی خیال فکر های توی سرم شدم. لبخند زدم و گفتم: من دارم، با خودم آوردم ولی لازمم نشد. از کیفم دارو را درآوردم و رفتم نزدیکش نشستم و توضیح دادم که چطور باید از دارو استفاده کند خوشحال شد. ذوق کردم. وقتی که جریان را برای محسن تعریف کردم گفت: ببین قسمت بود یکم سختی بکشی و بعدم راهی نمازخونه بشی که دارو رو به این خانم برسونی، اگه یه راست میرفتیم توی اتاق دارو به این بچه نمی‌رسید. از غر زدن هایم خجالت کشیدم و توی سرم چرخید: اینجا همه چیز برنامه ریزی شده است، حسین(ع) اینجا هوای همه را دارد، حتی زائر کوچک ۸ هفته اش را... 😢 ✍ مرضیه درویشی "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماساژ نطلبیده همیشه مراد نیست...😅 👌این شیرینی تمام شدنی نیست... ""دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075