eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.5هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
8.9هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 🔸فصل اول (ادامه) اشکِ مادرش که شدّت می گرفت. صورت او را می بوسید و می گفت :مادر، خودت را پیش بی عزّت نکن. این دستها برای زحمت ساخته شده! دستِ بی زحمت به درد زیر خاک می خورد. به این دستهای بابا نگاه کن. زحمت کشیده، از شکم خودش بریده و مرا فرستاده تا دیپلم بگیرم. باید منم مثل خودش بار بیایم. 👌 عشقی در وجودش ریشه داشت که تنها خدا میداند چقدر با صفا و شوریده بود. یعنی مثل شکوفه های بهاری، هر روز تغییری در او به وجود می آمد. یک روز آمد و چراغ روشنایی اضافه در خانه را برداشت و گفت : من رفتم. گفتم: کجا؟! 🤔 گفت : می خواهم بروم رحیم آباد زرند، برای بچّه ها کلاس بگذارم. پرسیدم : جا و مکان چی؟! خندید و گفت : نگران نباش بابا، چادر صحرایی برایم تهیّه کردند. گفتم : هر جور که صلاح می دانی. چراغ را پر از نفت کرد و رفت. چراغی که هنوز به یادگار باقیمانده. می گفتند، کلاس خوبی برای بچه ها درست کرده و خیلی به بچّه‌های مردم خدمت کرده بود. تمام زندگی او قرآن بود و دلش می خواست این مجالستِ با قرآن را هم به بچه‌ها بیاموزد. 👌 مدّتی در این روستا بود و شبها تنها در چادر صحرایی می خوابید. غذایش هم در آن تابستانِ گرم که با ماه مبارک رمضان همزمان شده بود، مقداری عدس و خرما بود که در سحر و افطار استفاده می کرد. از برکت قرآن و عشق به خدمت تا آن موقع زنده بود وگرنه هیچگونه دلبستگیِ دنیایی نداشت. او فرزند و بود،که داشتن چنین فرزندی از افتخارات زندگیِ من است. این عزیز چشم، همیشه از ما دور بود و قلبم گواهی می داد فرزندِ خلف است. بعد از هر چند وقتی هم که می آمد، شبانه بود و وضو می گرفت و می گفت : میخواهم چند ساعتی تنها باشم. یک بار من و مادرش...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 🔸فصل اول (ادامه) می گفتم : «علی جان یواش می خوری؟ بخور، جان بگیری.» می گفت : «بگذار این بچّه ها گرسنه از کنار سفره نروند. اگر زیاد آمد، می خورم.» وقتی می دید همه کنار کشیده اند، دستش را بالا می برد، رو شکر می کرد، دعا می خواند و از خداوند طلب رحمت و رزق حلال می کرد. 🤲 با خود فکر می کردم بارالها، این آدم که با شکم گرسنه تو را شکرگزاری می کند، اگر شکمش پر باشد چه می کند؟! می گفتم : « سیر شدی علی آقا؟» می گفت : «در قلب آدمهایِ شکم سیر، خدا پیدا نمی شود.» 👌 چون با خدا بود، نگاه هم می کرد دلمان آرام میشد. امّا میان حرفهایی که او می زد یک چیزی بود که دلِ دردمند ما را نوازش می کرد. آن هم "آرامش" در گفتنِ حرفهایش بود. چنان با آرامش مطلب را می گفت که دلمان می خواست بیشتر بگوید. حرفِ اضافه نداشت و حاشیه گویی نمی کرد. اگر نیاز بود، حرف می زد؛ در غیر این صورت، با مونس خودش که بود خلوت می کرد. روزی گفتم : «علی آقا، چرا اینقدر کم حرف می زنی؟!» گفت : « بابا، حرف به تنهایی که ارزش ندارد.» گفتم : «حرفِ با ارزش بزن بابا!» خندید؛ گفتم : «چرا می خندی؟!» 🤔 گفت : «چون الان هم دارم زیاد حرف می زنم؛ امّا خدا می داند هر چه کمتر حرف بزنیم، هم مسئولیّت و هم گناهانمان کمتر می شود.» می گفتم : نگو پسرم! حرفهای تو بوی "بهشت" می دهد. یادِ چیزی افتادم؛ حرف توی حرف می آید. می خواهم از تحمّلش بگویم. از آقائیش، که تا عمر دارم قلب مرا می سوزاند. چون مظلوم بود و تمام سختی ها را با عزّت نفس تحمّل می کرد. و حاضر نبود کسی به خاطر او ، به زحمت و مشقّت بیفتد. قناعت و مناعتِ طبعِ بلندش، از او انسانی ساخته بود که اگر تمام دنیا را هم به او می دادی، حالش تغییر نمی کرد. معلّم من بود. 👌 افتخار می کنم که شاگرد فرزند خودم هستم. قبل از رفتیم نزدش که در پادگان آموزشی کرمانشاه سرباز بود. چند ساعتی با هم بودیم. موقع برگشتن...... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 🔸فصل دوم دیگر چشمۂ اشکم خشک شده، از بس هر روز میبینمش و برایش زار میزنم.😭 می گویم علی آقا... بگو با آن دست مجروحت، لباس ات را چطور میشویی؟😔 ابوالفضل العباس من...حالا در رکاب کی هستی؟ بعد؛ او شب به خوابم می آید و میگوید " از خون مسلم است که زنده و پابرجا مانده".👌 بعد میخندد 😄و میگوید من زنده ام، ناراحت نباش. حالا از کجا بگویم. چطور؟ از کی که همیشه با من است حرف بزنم؟ او مثل درد است. یک درد شیرین که باید همیشه روی سینه من باشد، تا بفهمم مادر شهید هستم، از این درد شیرین راضی هستم و اجازه میدهم تا روز به روز بیشتر در وجودم پخش بشود. بچه که بود، میگفتم یواش بزن، الان قلبت کنده میشه. اما او تندتر میزد. نمیخواست به من لج کند؛ بود. مثل اینکه پروانه بداند جلوی آتش نباید برود، اما باز هم میرود. این دیگر از پروانه نیست.. از آتش است. به همین خاطر محکم به سینه میکوبید و میگفت: «حسین جان!» حسین آتش عشق او بود که شعله ورش میکرد. علی آقا هم عاشق بود، مثل محمود، برادر کوچک ترش، که او هم مثل خودش شهید شد. کاش احمد هم شهید میشد. برادر بزرگش را میگویم که سرطان مغز و استخوان گرفت و اجل مهلتش نداد. علی آقا از نوجوانی، با همه بچه های هم سن و سال خودش فرق میکرد. ما نفمیدیم او چه وقت را یاد گرفت ؛ فقط روزی دیدم ... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 🔸فصل دوم (ادامه) ما نفمیدیم او چه وقت را یاد گرفت ؛ فقط روزی دیدم چند نفر از بچه های محله را جمع کرده و به خانه آورده گفتم:«علی آقا... با این بچه ها چیکار داری؟» گفت: « میخواهم به این ها قرآن یاد بدهم.» از همان بچگی، از اینکه میدید بچه ها بیهوده میان کوچه و بازار راه افتاده اند، ناراحت میشد. عده ای هم از اینکه میدیدند علی آقا بچه ها را به نماز و روزه دعوت میکند، ناراحت می شدند. علی آقا تا روزی که به شهادت رسید، بزرگتر از سن و سال خودش فکر میکرد. یادم می آید در همان دوران کودکی که بچه ها را به خواندن قرآن دعوت می کرد ، بعد از کلاس ، چند نفر از کسانی که نمی خواستند که علی آقا بچه ها را تعلیم بدهد ؛ در حالی که با چوب به پیت می کوبیدند، می گفتند: ... شیخ علی آمد ... شیخ علی آمد... آنها نمی دانستند که آرزوی قلبی این جوان این بود که روزی شیخ شود. ما به جز مهر و محبت از او چه دیدیم؟ خدا شاهد است نه بخاطر اینکه بچه من است ، اما باید بگویم؛ "او نمونه واقعیه شیعه علی است". یک بار هم ندیدم که این جوان ، حرمت موی سفید ما را بشکند، بیسوادی ما را به رخ بکشد ، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از در که وارد می شدم ، از جا نیم خیز می شد. اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم ، همین کار را می کرد. می گفتم:« علی جان...! مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت میدهی؟» می گفت: «این دستور خدا است.» روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمد.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🍃 فرستاده بودمش مکتب خانه؛ ولی با سن کمی که داشت ، قرآن را با معنی برایم می‌خواند. می‌گفت: باید کلام را خوب یادبگیرید تا هروقت جایی آیه ای از خواندید، بتوانید معنی آن را هم برای دیگران بگویید! ☺️ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🔸فصل پنجم 🦋 فاطمه ماهانی نگاهش مات است و انگار چیزی را در درون خودش جستجو می کند . می گوید من سه سال از علی آقا بزرگتر بودم ، اما این ظاهر قضیه بود . او همیشه الگوی زندگی من بود . گاهی فراموش می کردم که باید حداقل بخاطر سن و سالم از او پخته تر باشم . در واقع آرزویی که هیچگاه عملی نشد . حتی وقتی حرفهای خواهر و برادری هم پیش می آمد و به اصطلاح، نشانی از توبیخ در آن مشاهده می شد، باز هم درس معرفت در آن بود . روزهایی را به یاد دارم که ماه مبارک رمضان بود و گاهی اوقات یادم می رفت که روزه هستم و به غذای افطاری ناخنک می زدم . علی آقا می گفت مگر تو از من بزرگتر نیستی؟ پس چرا فراموش می کنی که روزه هستی؟ راست می گفت، گاهی اوقات مشغله دنیا فرصت پرداختن به را از آدم می گیرد . یک روز گفت : حضرت نوح پس از نهصد سالگی برای خودش سایبانی ساخت تا حالا که پیر شده ، در زیر آن راحت تر بتواند را کند . چندین سال بعد که هنگام رحلتش فرا رسید ، فرمود : « اگر می دانستم زندگی در این دنیا اینهمه کوتاه است ، این را هم نمی ساختم .» علی آقا می خواست با این قصه، ما را که داشتیم در روزمرگی خودمان غرق می شدیم و مدام از نداشتن حرف می زدیم ، با زیرکی متوجه کند که در این عمر کم، همه اش هم دنبال مال دنیا نرویم . حتی درد کشیدنش هم برای خدا بود . فقط برای خدا ..!❤️ چون دلش نمی خواست هیچکس بداند به او چه گذشته یا می گذرد. زمستان بود و روزهایی که علی آقا در عملیات شکست حصرآبادان، از ناحیه دست به سختی مجروح شده بود ، شبی برای خواندن و تا پاسی از شب در اتاق او بودم و شب را هم در آنجا خوابیدم . نزدیک اذان صبح ، با شنیدن ناله جانکاهی از خواب بیدار شدم . علی آقا صورتی که کاملا بود که ناله می کرد و ذکر می گفت و می خواند، در خواب بود . این اولین بار بود که درد کشیدن او را می دیدم. بعد از نماز صبح ، کمی دست دست کردم و گفتم : «علی آقا ، دیشب خیلی ناله می کردی! درد داشتی؟ » نگران و مضطرب نگاهم کرد و با حالت مظلومانه ای گفت : « تو را به جان پسرت روح الله ، ناله کردن مرا برای مادر یا دیگری تعریف نکن .» او در حالیکه بسیار متواضع بود ، اما هیچ وقت در مقابل ظلم سر خم نکرد . اگر هم می دید کسی مجبور است، نهیبش می زد تا به خودش بیاید . هیچ راهی برای پذیرفتن زور و ظلم از نظر او توجیه پذیر نبود، حتی به خاطر خودش قبل از انقلاب، بخاطر فعالیتهایی که داشت توسط ساواک دستگیر و زندانی شد . مدتی به اصرار مادرم و به خاطر دلتنگی او، به هرسختی و زحمتی که بود، اجازه ملاقات گرفتیم . علی آقا دوست نداشت مشکلات خودش را به دوش کسی بیندازد یا کسی از درد و ناراحتی او آزرده خاطر شود . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 در فکر فرو رفته است و آرام با دست به زانو می کوبد. می گوید از کجا شروع کنم و چه بگویم که حق شایستهٔ این بزرگوار از زبان حقیری مثل من ضایع نشود؟ لبش از بغضی مانده در گلو می لرزد و می گوید حاج هستم. آن موقع گردان بودم. در خانه بود که با او آشنا شدم، آن روزها بچّه‌های حزب اللّهی جمع شدند در کلاس قرآنی که علی آقا دایر کرده بود. یک شب که توفیق پیدا کردم، رفتم و حرفهای ایشان را شنیدم. همان یک بار تأثیر صد سال عبادت به من دست داد. فهمیدم خودش است. 👌 از آن پاشنه کشیده هایی که تا آخر می گوید "یا حسین“!! مدّتی از این آشنایی می گذشت که جنگ گسترش پیدا کرد. حالا ما داریم روز به روز چهرهٔ واقعی ایشان را می شناسیم. 👌 البته من که لایق شناسایی چنین بزرگانی نبودم، فقط دیدم. آن زمان جزیرهٔ مینو بودیم. رحمت کند" آقا را". او عصر ها تیر بار کالیبر پنجاه را بر می داشت، و به دوش می انداخت و حرکت می کرد. خیلی قوی بود. من هم مهمّات را بر می داشتم و با هم می رفتیم در مسیر اروند که آن موقع ستون پنجم سعی می کرد با شنا به این طرف بیایید و ضربه بزند. روزی طبق معمول با برادر موحدی برای کنترل سنگرها و مسیر رفتیم که دیدم علی آقا هشت - نه نفر از بچّه‌ها را دور خودش جمع کرده است و برایشان می خواند. برادر موحدی رفت تیربار را کار بگذارد. من گفتم به جمع صمیمی بچّه‌ها عرضِ ادبی بکنم. نرسیده به بچّه‌ها دیدم پوست هندوانهٔ بزرگی به زمین افتاده. تعجّب کردم؛ 🤔 چون آن زمان تدارکات به این سادگیها نبود که بتوانند هندوانه به بیاورند. سلامی و گفتم : «بچّه ها خیر است! هندوانه از کجا رسیده؟» گفتند : « از دعای علی آقا.» بعد تعریف کردند : « کلاس قرآن علی آقا که تمام شد، هر کس هوس چیزی کرد؛ امّا علی آقا گفت : « در این گرما اگر خدا برساند، فقط یک هندوانهٔ خنک می چسبد.» چند دقیقه ای نگذشته بود که چشم یکی از بچّه‌ها به هندوانهٔ بزرگی در آب نهر افتاد. اول فکر کردیم پوست هندوانه است؛ امّا وقتی با تکّه چوبی آن را از نهر بیرون آوردیم، دیدیم هندوانه ای با هفت_هشت کیلو وزن است. به محض اینکه علی آقا هندوانه رو دید..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
💎 شهید سلیمی کیا مربی و فرمانده خوبی بود، به گونه ای که با برخورد خوبی که با داشت همه وی را دوست داشتند، از ریاکاری متنفر بود چرا که به شدت به حضور در زندگیش معتقد بود. 🔸شهید محمد فوتبالیست و والیبالیست بود و هر روز برنامه نرمش روزانه و تمرینی داشت و چه به صورت انفرادی یا گروهی ورزش می کرد و از لحاظ بدنی ورزیده و قوی بود. 🔹سردار کرمی از همرزمان شهید سلیمی کیا درباره می گوید : از بچه های کم حرف اما پرتلاش بود، بسیار متدین و اهل نماز شب و بود و از همین مثال های قرآنی در حرفهایش استفاده می کرد، وی واقعا از ممتازترین نیروهای رزمنده بود 🍂سالروز عروج آسمانی🍂 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 ادامه.... ما می دانستیم کسانی که مفتخر به مقام زیارت می شوند، اهل تظاهر و خودنمایی نیستند. این است مقام تشرّف. پس در کنار او که قرار می گرفتی باید عوض می شدی. مگر می شود زیر نور قرار بگیری و اطراف خودت را نبینی؟! من خودم در نزد او بی حساب حرف نمی زدم. او ساده صحبت می کرد. با توجه به اینکه دریایی از علم و معرفت بود بدون اطلاع نمی شد در حضور او حرفی زد. باعث خجالت می شد. همین صفت، بچّه ها را اهل خودداری از صحبت ناآگاهانه کرده بود. اگر از موضوع مطلع بودی، جرأت می کردی نزد او صحبت کنی، وگرنه، نه. بعد می بینی همین آدم دلش مثل چشمه ای زلال و پاک است، که با تلنگری به رقّت می افتد. وقتی روضه می خواند، دل که هیچ، فضای اخلاقی آن محیط هم تغییر می کرد. آدم "عاشق" میشد. 😌 فکر می کرد دیگر هیچ چیز باعث آزارش نمی شود. اصلاً غیر از روضه های پشت بود. بچه‌ها هم عاشق بودند؛ طوری که وقتی علی آقا صحنه ای از کربلا را می گفت، زار زار گریه می کردند. 😭 اسم می آمد، اشک می ریختند. آیه خوانده میشد، به سر و صورت خود می زدند. اینهمه کلام او مؤثر بود. یکبار در عملیّاتی بنا به مصلحت قرار شد عقب نشینی کنیم؛ امّا قلباً ناراحت بودیم. 😔 همینطور که بر می گشتیم، دیدیم نمی توانیم قدم از قدم بر داریم؛ از بس درد داشتیم. 😰 علی آقا که متوجّه شده بود، با آن صدای پر سوز و دردمند شروع کرد به روضه خوانی. غوغایی به پا شد که نپرس. خودش هم گریه می کرد؛ 😭 چنان که خاک زیر پایش خیس شده بود. روضه که تمام شد و دلها آرام گرفت، انگار هیچ اتّفاقی نیفتاده، دوباره حرکت کردیم، مگر می شد آدم اینقدر سبکبال باشد؟! 🕊 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 ادامه..... همراه ده، پانزده نفر از بچّه‌ها ناهار می خوردیم که علی آقا رو به برادرش کرد و گفت: «محمود، ما شاید دیگر همدیگر را نبینیم. بگذار نصیحتی به تو بکنم. سعی کن به درجه ای برسی که خوردن یکی دو لقمه نان کفایتت بکند. بقیه را از تغذیه کن.» در منطقه مرسوم بود که بچه‌ها برای گرفتن غذا یا خوراکی دیگر به صف ایستاده بود که مسئولِ تحویل کمپوت او را با کسی دیگر اشتباه می گیرد و می پرسد : «شما دفعه دوم است که کمپوت می گیرید؟» بچه‌ها می گویند آن روز علی آقا به حدی متأثر شد که به چند نفر از بچّه‌ها گفت : «این دفعهٔ آخر من بود که برای شکم به صف ایستادم.» بعد از آن جریان هم هیچ وقت او را ندیدیم که غذا یا چیزی از جایی بگیرد. نصیحت آن روز او به برادرش هم برای ما تعجّبی نداشت؛ چون چنین حالتی را از خود او دیده بودیم. قبل از او هم طلبه ای داشتیم که سیزده روز بین نیروهای خودی و عراقی گرفتار شده و از ریشهٔ گیاهان خورده بود. بعد از رهایی از آن وضعیّت تعریف کرد که در این سیزده روز، مرا فقط ذکر و تلاوت آیات قرآن زنده نگه داشت. علی آقا هم به برادرش گفت از قرآن تغذیه کن، به مراحلی رسیده بود که می دانست توصیه اش جای عملی دارد. و همین بزرگوار در جایی قرار گرفته است که که احتیاجی به تعریف از ایشان نیست، چون کوچکتر از آنم؛ گفته است هر وقت فشارهای روحی جانم را به عذاب می کشید، می رفتم پیش علی آقا. وقتی می گفتم چرا آمده ام، فقط نگاه می کرد. همان نگاه، آرامش و اطمینانی که در حرکات او بود، دلم را آرام می کرد؛ چه رسد به اینکه دو آیه از قرآن هم بخواند و قسمتی از آن هم تفسیر کند.» 👌 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
✍ خلاصہ ای از زندگی نامه ، ( شهید علی اصغر توفیق مقدم ) 🍁علی اصغر توفیق مقدم در سال ۱۳۴۵ در شهر کرمان متولد شد. سه سالگی به مکتب خانه رفت و به یادگیری پرداخت . زمانی که در سال سوم راهنمایی درس می خواند ، انقلاب شکوهمند مردم مسلمان ایران شروع شد . طی این مدت با این که خیلی بچه بود در تظاهرات مدرسه شرکت می کرد و حتی مرتب پول توجیبی اش را جهت خرید نوارهای انقلابی و نوارهای مرگ بر شاه صرف می کرد! 💎سالروز شهادت ؛ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 <ادامه> ....زندان که بودیم، حمام نداشتیم. توالت و زندان با هم یکی بود. اگه مسأله ای شرعی برایمان پیش می آمد، مجبور بودیم با آب سرد خودمان را پاک کنیم. از طرفی، نه حوله داشتیم، نه کهنه پارچه ای که بتوانیم خودمان را خشک کنیم. رطوبت زندان هم که به جای خودش بود. من هم مجبور بودم با همان بدن خیس از آب سرد، لباسم را بپوشم که به مرور زمان روی کلیه ام اثر گذاشت.» خیلی ناراحت شدم. گفتم: «چرا به ما نگفتی؟ شاید می توانستیم کمکی بکنیم.» نگاهی کرد که یعنی همین مقدار را هم مجبور شدم بگویم. چرا نمی گوید؟ چون محاسب خودش بود. رفتار و اعمالش را دائم در ترازویی وزن می کرد که وقتی کفۂ مثبت آن پایین می رفت، رنج و ناراحتی را می توانستی در چهره اش ببینی. مرجع خود را هم قرار داده بود. ما بعد از افتتاح کتابخانه مسجد هاشمی در اوایل به این موضوع پی بردیم. علی آقا همیشه یکی دو ساعت زودتر به کتابخانه می رفت، کتابها را نظم و ترتیبی می داد تا بچه های دیگر بیایند. روز های اول متوجه نمی شدم؛ اما روز های بعد چشمانش را از گریه سرخ می دیدم. بعضی وقت ها هم جلوی گریه اش را نمی توانست بگیرد. می پرسیدم: «علی آقا چرا گریه می کنید؟!» در میان گریۂ بی امان فقط یک کلمه می گفت: «شرمساری....شرمساری....برادر...» یادم است از بندر عباس مأموریت داشتم که چند روزی، برای کاری پیش آمده، به منطقه بروم. خوشحال بودم که فرصتی برای تجدید دیدار با یاران و عزیزان فراهم شده است. اول رفتم سراغ علی آقا؛ اما نمی دانستم پای راستش پاشنه ندارد یا دست چپش کاملا فلج شده است. سرگرم صحبت شدیم. گفتم....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
✍ خاطره ای از شهید والامقام 🌷 يك عرف غلط باعث شده بود كه اگر از خانه اي در روستا صداي مي آمد ، همه ي مردم تصور مي كردند كسي در آن خانه فوت كرده است... مهدي كه آن روزها نوجوان بود، يك نوار قرآن داشت و با صداي بلند به آن گوش مي داد . در جواب اعتراض مردم هم مي گفت : قرآن برنامه ي دين آدمه ! روح آدم رو زنده مي كنه ؛ قرآن رو براي مرده ها مي خونن...اما قرآن مال زنده هاست . 🌱سالروز شہادت ؛ 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 واقعاً سرمایه ای عظیم، و وجود بزرگوارش در همه جا موجب برکت بود . در محیطی که علی آقا بود گناه نبود. هر نقطه ضعفی با نظر او اصلاح می شد. به همین خاطر، آمار _مخابرات ، از همه جا بالاتر بود . قدرت جاذبه عجیبی داشت . دوری از او برابر بود با سستی در و ، سستی در فروتنی یا بعضی اوقات، غیبت . هیچ وقت امر یا نهی نمی کرد . گاهی اوقات که اتفاق یا کاری را برای علی آقا تعریف می کردیم، اگر تبسم می کرد، می فهمیدیم رضای خدا در آن کار بوده یا هست . اگر سرش را پایین می انداخت، متوجه می شدیم که آن کار مشکوک بوده یا درست نبوده است. در عین حال متواضع بود . یعنی نمی گذاشت لغزشی در عملی به وجود بیاید . از تواضع گفتم یاد ادب و نزاکت او افتادم. روزی رفتیم خانه عمه تا علی آقا با مادرش تماس تلفنی بگیرد . حال و احوالی بپرسد . خانه عمه ، خانه ای بود که یک مرد اهوازی آن را در اختیار لشکر گذاشته بود . این خانه شامل چنداتاق متاهلی و مجردی و یک خط تلفن بودکه بچه ها به دلیل راحتی و رفاهی که در این خانه بود، اسمش را خانه عمه گذاشته بودند. آن روز ، علی آقا شماره را گرفت و با مادرش صحبت کرد . من متوجه رفتارش بودم . دو زانو نشسته بود،مثل اینکه مادرش روبه روی اوست . آنقدر هم متواضعانه و آرامش دهنده گفت وگو می کرد که این آرامش ناخودآگاه به من هم منتقل شد . من هیچ وقت این روز را فراموش نمی کنم. که از پشت تلفن با مادرش چنین با ادب و متواضعانه صحبت کرد. این بنده خوب فقط را می دید و عشق به ائمه اطهار داشت . دم دمای غروب بود که رفتم سنگر اپراتوری مخابرات که سری به علی آقا بزنم ، دیدم همان دست مجروح و فلج شده را روی پوتین گذاشته و با نخ و سوزن مشغول وصله کردن آن است . پوتین او همیشه از قسمت پاشنه زود تر از هر جای دیگر آن پاره می شد و ما غافالن تا آخرین لحظات شهادتش هم ندانستیم که او پاشنه پایش را هم از دست داده است . گفتم: « علی آقا ، پوتین نو که هست، چرا اینقدر خودتان را زحمت می دهید؟ چند سال می خواهید این پوتین را بپوشید؟» لبخندی زد و گفت : « فعلا جان دارد تا جان ما را بگیرد . از یکی دوتا وصله هم بدش نمی آید . » ناگاه به یاد قصه امام متقین افتادم که وصله بر وصله می زد. دیدن این صحنه ها ساده نیست . باید ببینی ، که وقتی دیدی ، اگه دلت حلقه ای برای اتصال داشته باشد وصل می شوی . بخاطر همین بود که تا دهان باز می کرد مخلصش می شدی . نمونه های زیادی دیده بودم یکبار بعد از عملیات رمضان، تعدادی از بچه های سیستان و بلوچستان به مخابرات لشکر ملحق شدند . اینها کارمندان شرکت مخابرات بودند که به عنوان بی سیم چی،همراه با رییس اداره به منطقه آمده بودند . بنابر شکل کار ، بین این بچه ها و آقای کردی که ریس اداره کل مخابرات بود، با علی آقا ارتباط برقرار شد . هنوز مدتی نگذشته بود که ایشان یکی از مریدان علی آقا شد . این برای ما طبیعی بود . ما کسی را ندیدیم که دوبار با علی آقا سر یک سفره بنشیند یا شبی را با در محضر او باشد و دچار انقلاب درونی نگردد. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🌹 📝 فرازی از وصیتنامه : به امام امت، بت شکن و مردم پرور ایران اطمینان میدهم که تا آخرین قطره خون خود برای دفاع از و با کفّار جنگیده و پیوسته گوش به فرمان امام امت باشم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 امّا بچّه ها او را به اصرار کنار کشیدند. در اوج خستگی بودم که دیدم علی آقا جلوی سنگر ایستاده است و نگاه میکند. نمی دانم چطور شد که در یک لحظه به بچه‌ها گفتم: «شربت؛ فقط شربت خنک» دوباره مشغول کلنگ زدن شدیم و عرق می ریختیم که یکدفعه دیدم علی آقا با کتری بزرگی بالای سرم ایستاده. گفتم: «خیر (ع)، یک لیوان آب بده که بریدیم!» لیوان اول را همه خوردیم و از تشنگی نفهمیدیم چه بود. در دور بعدی، همه فهمیدند شربت بوده و علی آقا را در بغل گرفتند. این عالی مقام لحظه ای از وقتش به بطالت نمی گذشت، یعنی هر وقت فرصتی پیش می آمد، علی آقا مداد کوچکی را که پشت گوش گذاشته بود، بر می داشت و داخل صفحات قرآنی را که همیشه همراهش بود، ضربدر می زد. واقعاً نمی دانستیم چه کار می کند؛ امّا می دانستیم از حداقل وقت خودش بیشترین استفاده را می کند. 👌 او کم نظیر بود و من آرزو داشتم نمونه ای از آن را پیدا کنم. روزی پرسیدم: « این ضربدرها چه مفهومی دارد؟!» 🤔 می گفت:«چیزی نیست.» اصرارم را که دید، گفت : «سه تا آیه انتخاب می کنم و ضربدر می زنم. دور اول را که شروع و تمام کردم، ضربدری هم در حاشیه می گذارم تا دفعات تلاوت مشخص نشود.» در آخر، ضربدرها را می شمارم و زمان بندی می کنم که طیِّ چند روز تلاوت، موفق به حفظ سوره شده ام. نمی دانم چند دور این کار را انجام داده بودند؛ اما در گفتگوها معلوم بود که حافظ قرآن است. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
🦋 نمی دانم چند دور این کار را انجام داده بودند؛ اما در گفتگوها معلوم بود که حافظ است. بالاخره بعد از چند وقت انتظار، یک روز قبل از ، گردانها رسیدند به جایی که لشکر ما مستقر بود. محل لشکر، سهل ترین گذرگاه عبور نیروهای منطقه محسوب می شد. علی آقا که این موضوع را فهمید، خیلی خوشحال شد؛ چون تصور می کرد با این عملیّات همراه خواهد بود. امّا وقتی گفتیم قرار است شما اینجا باشید و به وضع ارتباطات سر و سامانی بدهید،خیلی دلگیر شد. 😔 از هر فرصتی استفاده می کرد تا پیش‌قدم باشد. توضیح و تفسیر موقعیّت‌ِ عملیّات را که شنید قبول کرد بماند؛ امّا موقع حرکت گردانها دیدم که با آن پایِ مجروح و مصدوم به دنبال بچه‌هایی که هرگز آنها را ندیده بود، می دود،دست در گردنشان می اندازد، پیشانیشان را می بوسد، حدیث می گوید و مظلومانه با آنها وداع می کند؛ 😔 حالتی که ما به گریه افتادیم. 😭 موقع خداحافظی بغض گلویم را فشرده بود. می دانستم اگر دهان باز کند و چیزی بگوید، از خجالت آب می شوم. 😰 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
💎 💎 🍃سلامى از كربلاى خونين سوسنگرد... ✍اينك كه ما خود را براى "نبردسخت" با دشمنان آماده مى سازيم اميدى به برگشت ما نيست !! ♨️براى همه شما پيامى دارم اى مردم به خود آييد و "دشمن" را بشناسيد و بدانيد كه اگر چه گروه گروه شده اند ولى همه يك "هدف" دارند و آن هم نابودى "اسلام" است و بدانيد كه بقاى و و حكومت الله به خون شهيدان وابسته است و بس . 🔰فرازی از وصیتنامه 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🕊 شهید شاخص شهرستان 🔰 آیا گناهانی که با حضور انجام می شوند، می توانیم در حضور یک فرد معمولی انجام دهیم؟ 🤔 چقدر ما بی شرم هستیم، مگر باور نداریم؛ خداوند حاضر و ناظر است. اگر حاضر است؛ پس بترسیم، بلرزیم و هرکار را با حضور او بدانیم و دست از گناه برداریم و را یاد بگیریم،احکام را یاد بگیریم و به آن عمل کنیم.🍂 💠💠💠 [فرازی از ] 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 خاطرات شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 حفظ کردن قرآن روی صندلی عقب❗️ سرزده آمد به جلسه روستا. مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن، از حفظ!! پرسیدم: شما با اینهمه مشغله چطور فرصت حفظ قرآن داشتید؟! گفت: در ماموریت ها، فاصله بین شهرها را عقب ماشین می‌نشینم و قرآن میخوانم. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
🦋 "ایستگاه قطار" ایستگاه قطار غلغه بود؛ دوباره آینه، دوباره ، دوباره بوی اسپند. به رسم کرمانی ها بوی کُندر هم به مشام میرسید. برخلاف مراسم بدرقه در جیرفت، در ایستگاه قطار کرمان تنها نبودم، حسن و اکبر هم بودند. صدای سوت قطار که پیچید توی ایستگاه، آخرین دلهره هایم از میان رفت. سه نفری رفتیم توی یک کوپه ی چهارنفره و در را بستیم.قطار، مثل دژی، انگار به من امنیت میداد. جلوی در قطار پاسدار ها با دقت اسامی را از روی لیست میخواندند و حواسشان بود کسی خارج از لیست وارد قطار نشود. اما متوجه نشدند که توی آن شلوغی نوجوانی زبل، از لابه لای پاهای رزمندگان و کوله پشتی های آنها، داخل قطار خزید؛ سراسیمه به آخرین واگن قطار رفت و در کوپه ای خالی زیر تخت ها پنهان شد. او "سلمان زاد خوش" بود. قطار راه افتاد؛ آهسته آهسته. مردم صلوات فرستادند؛ بلند بلند. قطار سوت کشید و سرعتش بیشتر و بیشتر شد. ایستگاه جا ماند، شهر کرمان جا ماند. قطار در بیابان های آن سوی شهر فرو رفت. پاسدار ها برای آمار گیری به یک یک کوپه ها سر زدند. کسی اضافه سوار نشده بود، لیست ها با نفرات مطابقت داشت. یک ساعت بعد، قطار که از ایستگاه زرند گذشت، سلمان عرق ریزان از مخفیگاهش بیرون آمد.😥 با دیدن او همه خندیدند.😂 حتی پاسدار های محافظ قطار هم، با دیدن قیافه ی مچاله شده ی سلمان، جنگ تحمیلی او را پذیرفتند و از آن بی قانونی گذشتند و گذاشتند با قافله بماند تا آخر خط . 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
معلم گفت: وقتی هست؛ دیگه نمیخواد..! 😑 شاگرد گفت: وقتی کتاب هسٺ ؛ دیگہ معلم نمیخواد..!😁 🍃"پشت ولی و ولایٺ هستیم"🍃 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا..! شهادتم را در راهِ و ، که خاری در چشم دشمنان است بپذیر. 🤲 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه 🔰 سردار سپهبد، : ♦️در لشکر ۴۱ثاراللّه دوتا آقا وجود داشت، یکی «علی آقا ماهانی» و یکی هم «حسین آقا‌ یوسف الهی» ✍ ویژگی اخلاقی، 💤 علی آقا روح بلندی داشت. بیشتر اهل عمل بود تا اینکه توجیه کند. او هیچ وقت کسی را به سفارش نمی کرد. بلکه در جلسات با تفسیر و تمسّک به آیات الهی و با اعمال و رفتارش دیگران را به نماز دعوت می کرد. به درجه ای از یقین رسیده بود که وجود و حضورش، روی دیگران تأثیر می گذاشت. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman
30.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | آقای «مسعود خاتمی» از قاریان قرآن کریم که متاسفانه در اثر یک عارضه نامعلومی دچار لرزش بدن و لکنت شدند و نمیتونن درست صحبت کنند ... 👈اما عجیبه ایشون برای خوندن مشکلی ندارند!! 🔻این فیلم رو با اجازه خودشون گرفتند که پخش کنند که هم معجزه قرآن رو ببینیم و هم برای عافیت و سلامتی ایشون خیلی دعا کنیم... ✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🆔 @golzarkerman