eitaa logo
هم نویسان
308 دنبال‌کننده
123 عکس
22 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸آوارگی منافقين و زبان دنیا ◀️ روز گذشته، بسیاری از رسانه‌ها نقل کردند که نشست سالانه منافقین در پاریس تعطیل و کمپ اشرف ٣ در تیرانا بازرسی شد. نیروهای مبارزه با تروریسم آلبانی تعدادی از اعضای منافقین را دستگیر و بعضی از تجهیزات آنها را ضبط کردند. وزارت خارجه آمریکا هم در بیانیه‌اش پشت دولت آلبانی درآمد و پشت آن سازمان تروریستی دربه‌درشده را خالی کرد. 🔸 از یک سو، این اتفاق برای ایرانی‌ها یک است. آفرین بر و که توانسته از امکانات، ظرفیت‌ها و ابزارهایش درست استفاده کند، دشمن را عقب بزند و سرجایش بنشاند. 🔺 اما از سوی دیگر، این ماجرا، چرت همه آنهایی را که خواب آمریکا را می‌بینند، پاره کرد. این ماجرا همه آنهایی را ضایع کرد که می‌گفتند آمریکا می‌تواند با فشار دادن یک دکمه و انداختن یک بمب، تمام توان نظامی ایران را فلج کند؛ همه آنهایی که می‌گویند باید به اندازه امکاناتمان آرزو و کار کنیم، اما همین را هم بلد نبوده و نیستند؛ همه آنهایی که دیگران را متهم به دستاوردسازی و کارنامه سیاه خود را توجیه می‌کنند. 🔻 اگر آنها از قلب تهران تا دل نیویورک با جان کری قدم‌زنان مذاکره می‌کردند، در راهروی سازمان ملل در آغوش ترامپ می‌پریدند، هزار برجام دیگر را امضا و تا ابد به دشمن لبخند می‌زدند، باز هم نمی‌توانستند را رودرروی نوچه‌هایش قرار دهند و تروریست‌ها را اینطور آواره کنند. آنها حتی زبان مادری‌شان را هم درست بلد نیستند، زبان دنیا پیشکش! پایان
▫️نهمین یک‌شنبه‌ی مهارتی_تحلیلی فکرت؛ 💠 گعده نویسندگان حوزوی و دانشگاهی 💐 این بار «هم‌نویسی با موضوع غدیر» 🔸با حضور و مشاوره: 🔶 مجید پورولی کلشتری، داستان‌نویس و داور جشنواره‌های ادبی 📆 زمان: یک‌شنبه 11 تیرماه، ساعت ۱۷ تا ۱۸:۳۰ 🏢 مکان: کافه جهان‌نما قم، صفاییه، کوچه ۳۷، پلاک ۱۱ برای دریافت مسیریاب روی آدرس کلیلک کنید👆 با همکاری مدرسه فکرت، کانون نویسندگان حوزوی، کافۀ جهان‌نما 📣 اعلام حضور برادران به نشانی 🆔 @Aftabehazer 📣 اعلام حضور خواهران به نشانی‌ 🆔 @mahta_sa 📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛ وبگاه فکرت| فکرت |مدرسه فکرت | رادیو فکرت
برای اعلام حضور در گعده‌ها و خوانش یادداشت، به دبیران بخش خواهر و برادر مراجعه فرمایید.
🔸دست رسول از قلب کعبه به جهان آمدی و در قلب محراب از جهان پَر گشودی؛ تو آن بودی که زادگاهت برای خدا بود. قلب عالَمیان و آدمیان به تو مایل است؛ قلبی که حب و بغض‌ با او تنظیم می‌شود و مصاف حق و باطل، به نسبت او روشن می‌شود. اما زادگاهت هم‌چنان می‌جوشد. در بستر خاتم مرسلین ماندی تا رهسپار شود. زمانی سکوت کردی که زمانت بود و شمشیرت در ترازوی عمل از همه چیز سنگین‌تر بود. خاتم تو را زینت بود، زین رو خاتمت را به مسکین بخشیدی؛ تو طلوع شب‌های مظلومان و اشک بیدار یتیمان بودی. اسراری داشتی که ناگفته ماند؛ چون کسی نبود تا تو را دریابد. دروازه شهرِ علم بودی، پس اجازه ورود با تو بود؛ در یاری آخرین پیامبر اولین بودی. کعبه تو را در آغوش گرفت، محراب تو را خواند و آسمان تو را فریاد زد. از ولادت تا شهادت شوق رهایی داشتی و در محراب ذوق رستگاری. اخلاص را جان بخشیدی و محراب را برکت. طلوع تو غروب نفاق است؛ آن‌جا که تو باشی نفاق از دست تو حیران و گریزان و نقشه‌ها بر آب است. تمامت امامت بود. اگر تو نبودی اخلاص و تقوا ترجمه نداشتند و اگر جهاد نمی‌کردی اسلام پینه‌بسته می‌ماند. ماندی تا آیین نبی بماند، عروج کردی تا اسلام بدرخشد. نبی رحمت(ص) دستت را بالا گرفت، یعنی که دستی بالای دستت نیست؛ ای دست خدا. پایان
شرافت، پاکی اصل و نسب است. ظرافتِ ادب است در گفتار و رفتار و کردار. شنیدم که در مَثَل، نمونه‌ی شرافت تام، خط مقیاس عام و عوام را به ابالفضل العباس نسبت می‌دهند. در تاییدِ پاکیِ اصل و نسب و خاندانش همین بس که پسر امیرالمومنین، علی‌بن ابی‌طالب است. در رفتار و کردارش، حتی اگر خبر از روند حیاتش نداشته باشیم، تنها به واقعه‌ی کربلا و نحوه‌ی ادب کردن در برخورد با امام زمانش، حسین‌بن‌علی، می‌توان اکتفا کرد. البته او یک مَرد بود به تمام معنای کلمه... در کنار این بزرگ‌مرد، زنانی در همین خاندان هستند که معنای تام شرافت را در خود متجلی دارند. سیده نساء‌العالمین، فاطمه‌ی‌ زهرا، و دخترش زینب کبری سلام‌الله‌علیهما دیگر مصداق شرافت، موقعیت‌شناسی است. شریف، در موقعیت خودش بهترین عمل را دارد. حال هر موقعیتی و هر عملی که هدف، جلب رضای خدا و صاحب‌الزمان باشد... گاه موقعیتِ هدف، می‌شود دفاع از حق امامتِ ولیِّ زمان، علی‌بن‌ابی‌طالب، و ایراد خطبه فدک، و خانه به خانه رفتن به همراه یاران راستین و اهلِ بیت، برای اتمام حجت با انصارِ رسول الله، و یادآوریِ حجتی که با نبیِّ خدا در بستند... گاهی هم این موقعیت می‌شود تحمل چهل منزل اسارت، و ایراد خطبه غرّای دفاع از مظلومیتِ خونِ خدا، در مجلس شرابِ یزید و اتمام حجتی دیگر به سبک فاطمه‌ی‌زهرا، با پیروانِ نبیِّ خدا گفتیم غدیر همان که فراموش شد و شد آنچه نباید می‌شد صلح حسن‌بن‌علی کربلای حسین‌بن‌علی و و و و آن‌قدر شد این نباید شدنها، که امروز مهدیِ فاطمه، منتظر ۳۱۳ یار است که فاطمه وار و زینب‌گونه مبلغش باشند و یاریگر راستین. ✍میم فا پایان
. 💠 درباره مهمان ▫️نویسندگان باشگاه فکرت مجید پورولی کلشتری (متولد ۱۶ بهمن‌ماه ۱۳۵۴) کارشناس ارشد ادبیات نمایشی و مدرّس ادبیات داستانی است. از وی حدود بیست اثر، عمدتاً در گستره ادبیات دینی، خاصه شیعی و بعضاً با زمينه و درون‌مایه فرهنگ و ادب مقاومت، منتشر شده است. پورولی با عموم مباحث و مطالب امامت و ولایت (خصوصاً در آثار علامه سیدمرتضی عسگری و آیت‌الله سیدعلی حسینی میلانی) آشنایی دارند؛ و بسیاری از این معالم و معارف را در جامه داستان به کار بسته‌اند. فی‌المثل را می‌توان نام برد که هم برگزیده جایزه کتاب سال دینی در سال ۱۳۹۲ شد و هم زبده کتاب سال رضوی در همان سال‌. این اثر و چندین کتاب دیگر را می‌توان در نشر عهد مانا با مدیریت یافت و بهره‌ برد. جمکران، عصر داستان، صریر، شاهد، عماد فردا، شهید کاظمی، روایت فتح، کانون اندیشه جوان، بین‌الملل، شهرستان ادب، احیاء و ... به انتشار نوشته‌های دلکش و خواندنی این نویسنده توانا توفیق یافته‌اند. استاد مجید پورولی کلشتری حائز بیش از ده جایزه ملی در سه حوزه داستان، نمایشنامه و فیلمنامه شده‌اند. 🔗اینجا درباره پورولی بیشتر بخوانید این لینک گفت‌وگوی بهروز افخمی با ایشان در برنامه خانه جلال است👇 https://telewebion.com/episode/0x6e8f147 ....................... ارسال آثار به هم‌نویسان به 👇و حضور در گعده https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac @HOWZAVIAN
🖌غریبانه میخوام ساده بنویسم،خودمونی و از نوشتن های قلمبه سلمبه که خودشونم نیاز به ترجمه دارن دوری کنم. شده خیلی دلت تنگ باشه و نتونی به کسی بگی. شده حتی نزدیک ترینات هم هر چی تلاش کنن به در بسته خورده باشن . شده حتی به خودت هم نتونی رجوع کنی، و فرار کنی از تنگنای بی پناهیت. شده حتی جایی برای کمی گریه کردن نداشته باشی. سرتو به آسمون بگیری واحساس کنی چقدر تنگ و کوچیک و دوره. پیش اومده از حقیقتی که طرفداراش بی وفا شدن صحبت کنی و دیگران خیال کنن برای خودت ناراحتی. شده برای کسانی بیشتر از خودشون دل بسوزونی. شده از عمق جونت فریاد زده باشی و نشنیده باشن؟ شده بخوای بری و پای رفتن نداشته باشی تا شاید رفتنت خوابیده ها رو بیدار کنه. سر در چاه کنی و های های ضجه بزنی،نه برای خودت،برای همون حقیقت که دنیاطلبی بازارشو بی رونق کرده ، در وجودت موندن،کریمانه میخوای ببخشی ؛ نه بفروشی، و کسی خریدارش نیست. انگار در این شهر مردگان زنده نما همون بهتر که سر در چاه کنی و گریه کنی تا گاه رفتن برسه و تو سبکبار اما همچنان با قلبی پر از آرزوهای قشنگ برای دیگران بری و رستگار بشی... پایان
🖌آتشم و آتش گرفته‌ام اول احساس نمودم که کرک و پشم نداشته‌ام به آنی و حتی کمتر از آنی از جمیع اعضا و جوارحم فروریختند از آن نعره که شنیدم. متحیر فروماندم که این نعره از حنجره این جانب چگونه برخاست که سابق‌براین نیز از خود نعره دهشتناک همی درداده بودم؛ ولی نه این‌طور خفن. اول بار هنگامی که بعد سالیان سال عبادت بر مشتی خاک سجده نکردم و اصلاً چش چال، دیدنش نداشتم که نرسیده، اشرف مخلوقات شده بود و من لعین پروردگار. دوم بار چنان به زمین‌گرم خوردم که جایش هنوز درد می‌کند و اندام تحتانی‌ام دچار احتراق درون‌سوز شد و دود سیاهی از آن برخاست. ما می‌گوییم «هبوط»؛ کلاس داشته باشد وگرنه شوت‌شدن بود با تیپایی. سوم بار آن زمان که فرشته خودشیرین؛ جبرئیل امین، آمد و فرزند آدم را گفت: «بخوان!» در دلم انواع فحش‌های سزاوار فرشته مقرب را گفتم و سویش فوت نمودم و حالا «ولایت و اکمال دین!» این را کجای دل آتشینم بگذارم؟! اندک‌اندک جمع یاران و فرزندان همی رسیدند. همه لرزان چون بید که گویی ناغافل بر میخی، سیخی، چیزی نزول کرده باشند و قرار از کف بداده. دستپاچه و آسیمه‌سر گفتند: بالاخره شد آنچه نباید می‌شد و اسرافیل در آن صور وامانده‌اش دمید. یکی از میان ایشان که نخودی، مغز بیشترش بود گالیله‌وار پرسید: پس چگونه باشد که هنوز زنده‌ایم؟! یکی دیگر که به‌قاعده لوبیاچشم‌بلبلی کمتر از دیگران داشت، گفت: لابد چونان گرمیم و هیچ حالی‌مان نیست چه درافتاده و شعله حیات در ما پت‌پتی کرده و خاموش شده. پس صیحه‌ای زد و موی وزوزی خویش پریشان کرد که دیدی جوان‌مرگ شدم؟! هزارسال و اندی سنی نبود برای به جهنم رفتن! و وی از همه خنگ‌تر بود و او را مأموریت در جهان وسوسه چون ابوموسی اشعری‌ها می‌گماردم که لیاقتش همان بود. آن را که نخودی بیشتر مغز بود و اندکی پاچه‌خوارتر از دیگران، گفت: ای شعله تو روز به‌روز سوزان‌تر/ وی مکر تو کل یوم افزون‌تر... که حوصله‌ام سر رفت و گفتم؛ چون آدمیان بنال! وی که ضایع همی گشته بود، دست‌وپای خویش جمع کرد و گفت: خود بفرما این صدای دهشتناک از که بود؟ گفتم: از من! گفتند: به‌به کم الله! تبارک‌الله احسن الاصوات فی جمیع الکُرات! ینی خاک عالم و حتی آدم‌های کلأنعام بل هم اضل بر فروق سرشان که هم‌زمان پاچه‌خوار من و خدایند. یکی که حتی به‌قاعده ذرة مثقال هم وی را از مغز بهره نبود، گفت: مهیب صدایی بود به‌راستی از کجایتان در دادید؟ سال‌ها بود که چنین مستفیض نشده بودیم؟ و مرا ظرفیت فضولی در کار خلقت چنان پر بود که توان آن نبود که خداوند را بپرسم این موجود از بهر چه آفریدی که به هیچ کار نیاید که یکی زان میان تازه از گرد راه رسید و او را ندا داد؛ گر حرف نزنی نگوییم لالی! گفتم: ز چه دیر ماندی؟ گفت: آن صدا مرا به خود چنان خیساند که یک و دو مرا در هم و اندر گشت و حسابی سه شد و با جامه آلوده حضور نشاید. گفتم: تا مرا چنین یارانی است روز‌هایم یک‌به‌یک بارانی است آن خنگ‌تر گفت: مقصود شاعر از باران در اینجا اشک است یا شماره یک؟ و چنان در وی نگریستم که ملک‌الموت را چاره نماند جز قبض روحش و راحت شد. گفتم امروز دین خدا کامل گشت و دیگر انسان نافرمانی خدا نکند. چگونه فریاد بر نیاورم که من باختم! بدم باختم... من که از آتشم به مشتی خاک باختم؛ هیچ ننگی از این بالاتر نیست! پس بگذارید به دوزخ برررم. آنکه نخودی بیشتر بود گفت: شتاب مکن که قدیمی‌ها گفته‌اند: عجله را کار شیطان است و بس. جمله جمع ابلیسان و شیطان در وی پوکر فیس نگریستند. گفت: البته همان قدیمی‌ها گفتند در مثل مناقشه نیست و اِهمی نمود و ادامه سخن بگرفت که یادمان نمی‌رود تو همانی که موجب راندن آدم، ابوالبشر از بهشت گشتی و لامصب چه خوب او را فریفتی با‌با، دست خوش! و پاچه‌خواری وی مرضی ذاتی بود. و چون تراپیستانی که به منبر می‌روند گفت: اندکی جیگر تازه بگیر و دندان طمع بر آن بِنه و دو پر هم به ما بده که تک‌خوری زشت است، حتی میان ما. بدان که همه این قوم بچه‌مثبت نباشند و شیشه‌خرده در جنسشان به‌وفور یافت همی‌شود و خوب به ما افسار می‌دهند و ایشان را با بهشت کاری نیست و جمله مقصد ایشان حال و هول دنیایی است همین‌ها برای مقصود ما کافی است که خداوند عزوجل روزی را مِنْ حَیثُ لایَحتَسِب می‌رساند. و دیگر خیلی رویش افزون گشت و گفت: عصیان پروردگار کردی به کنار، این‌قدرها هم کافر که نیستی لاکردار! و با این گفته وی نیز مرا میان جمع ضایع کرد. با خود عهد کردم او را مأموریتی دهم صعب و دشوار، جهت گمراهی یکی از آدمیان بسیار کاردرست که وی هرچه پاچه بگیرد؛ محل سگی ننهد که بی‌محلی بدترین سلاح است و چنین انتقام بکشم و وی را خز دارم، حتی به عَون الله تعالی! پایان
🔸چقدر تنها بودیم بوی سیگار تا چندمتری او شامه را اذیت می‌کرد. کنار هر قندان یک جا‌سیگاری و درون هر جاسیگاری چند ته‌مانده سیگار دیده می‌شد. آتش به آتش سیگار کشیدن را تصویر می‌کرد. همیشه در اولین برخورد این سؤال در ذهنم شکل می‌گرفت: صبحانه خورده است و سیگار کشیده و یا ناشتا سیگار می‌کشد؟ اقوامش که می‌آمدند سیگار کشیدنشان اوج می‌گرفت. حرف‌هایشان را درست نمی‌فهمیدم. درست آن است که بگویم اصلاً نمی‌فهمیدم. شاید فقط همان کلمه چای را که شای تلفظ می‌کردند، به ذهنم آشنا می‌آمد. چایی عراقی را که سر می‌کشیدیم باید بلند می‌شدیم و می‌رفتیم سمت منزل همسایه‌ی بعدی. موقع خداحافظی، سید یک دسته‌ی ۱۰۰ تومانی و یک دسته‌ی 50 تومانیِ کاغذی را از جیبش بیرون می‌آورد. صدتومانی‌ها برای بزرگ‌ترها بود و یک 50 تومانی هم می‌شد سهم من. منزل سید بعدی همسایه‌ای بود که دیگر در کوچه بن‌بست ما زندگی نمی‌کرد. جمعیت در اینجا کمی بیشتر بود. با چند نفر از همسایه‌های دورتر و مسجدی‌های در حال خروج یا ورود به منزل سلام و علیکی می‌کردیم. توقف در هر منزل هم به اندازه‌ی خوردن یک چای یا شربت به تناسب فصل بود؛ به جز سید کاظمینی که قوت قالبشان سیگار و چای عراقی بود. دقایقی بعد نوبت سادات دیگر بود. منزل سید روحانی محله هم محل وعظ و خطابه و مدح می‌شد. در همان چند دقیقه‌ی کوتاه، کسی چند بیت مدح می‌خواند و یا طلبه‌ای روایتی نقل می‌کرد. تا ظهر چرخی در محله و خانه ساداتِ دوست و آشنا می‌زدیم. شب هم نوبت سادات فامیل بود تا چنددقیقه‌ای شب‌نشینی داشته باشیم. فرقی هم نمی‌کرد که تابستان باشد یا زمستان. عید غدیر برای من شیرین‌تر از هر عیدی رقم می‌خورد. پدر بعد از صبحانه بهترین لباس‌هایش را می‌پوشید. گاهی انگشتر و ساعتش را هم دست می‌کرد و با کفش‌های واکس‌زده راهی منزل سادات می‌شدیم. اول هم منزل همان سید عرب‌زبانی که سیگار از دستش جدا نمی‌شد. همین دیدوبازدیدهای ساده باعث رفع کدورت‌ها و تجدید دوستی‌ها بود. به احترام سادات که احترامشان را وام‌دار اهل‌بیت هستند، چند دقیقه با یکدیگر هم‌کلام می‌شدیم. سال‌ها گذشت تا با عبارتی از دعای جامعه کبیره آشنا شدم. بِمُوالاتَکُم تِمَّتِ الکَلِمَهُ وَ عَظُمَتِ النِّعمَهُ وِ ائتَلَفَتِ الفُرقَهُ. با موالات شما اهل‌بیت جدایی‌ها به گردهمایی رسید. اگر غدیر را نداشتیم کدام گردهمایی را داشتیم که بر اساس ولایت باشد؟ اگر اهل‌بیت را نداشتیم چقدر تنها بودیم! اگر غدیر را نداشتیم چه داشتیم؟ اگر نبود غدیر که رابطه ولایی بین مؤمنین را برای ما روشن کند، چه تاریک بودیم! در چه ظلمتی به سر می‌بردیم اگر ندای فَلیُبَلِّغِ الحاضرَ الغائبُ و الوالدُ الولدَ الی یوم القیامه را با جانمان نمی‌چشیدیم و برای آن تلاشی نمی‌کردیم. پایان
( باران) 🖌درد دل دلم می خواهد و می گوید درباره "غدیر" بنویسم اما مگر عقل ناقصم، فکر و ذهن درگیرم و دستان ناتوانم می توانند !؟ گفتن و نوشتن درباره غدیر، توانی می خواهد به عظمت تاریخ، معرفتی می خواهد به وسعت هستی، درکی می خواهد به بلندای آسمان... و مگر من بی سروپا در خود چنین توان و معرفت و درکی می بینم !؟ حاشا و کلا آن روز رسول مهربان بشر، دستان امام مهربان را رو به آسمان، بالا برد تا امروز، من، دست بسته بر زمین نمانم ! اما اما‌ من..‌‌. در برهوتی از شناخت صحیح و دقیق آن‌ اتفاق ناب دست و پا می زنم ! چند روزی به یادآوری آن واقعه و آن عهد راستین و ماندگار نمانده و من، تنها به نوشتن سطرهایی ناقابل بسنده می کنم ! و غافلم از نزدیک‌ کردن بیش از پیش خود به آن‌ الگوهای حقیقی زندگی دنیا و آخرت ! مولای مقتدر و مظلوم جهان ! عاجزانه از محضر نورانی ات تمنا می کنم : دریاب این گمشده را این وامانده در اسارت نفس سرکش را 🤲 پایان