eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
25.3هزار دنبال‌کننده
636 عکس
278 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
همراهم باشید با رمانای بعدی و که تقریبا ادامه رمان هست ❤️❤️❤️
خبر خوب اینکه شخصیتای رمان داخل رمان خواهند اومد😍😍😍😍😍 میپرسید چه شکلی رو بخونید تا از اومدن پروا و کوروش غافلگیر بشید😍😍😍😍😍
نگران نباشید رمان از کانال حذف نمیشه عزیزای دلم😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به مهتاب نگاه میکنم که تلفنی اطلاع میدهد شب به خانه شان میرود. کتابم را روی میز پرت میکنم و میپرسم: -مگه قرار نبود پسره دیشب بیاد پس چی شد؟ موبایلش را نگاهی میکند و جواب میدهد: -وقتی دیدن من قرار نیس برم کنسلش کردن؛ الانم مامانم باورش نشد قراره برم خونه! -چرا نگفتی منم همراهت میام؟ شانه ای بالا میدهد: -لزومی نداشت، میفهمن دیگه! متعجب نگاهش میکنم، نمیدانم چه در سرش میگذرد! همین موقع موبایلم زنگ میخورد به اسم خاله نگاه میکنم و با تعجب جواب میدهم: -سلام خاله جون! صدای پر انرژی اش گوشم را پر میکند: -سلام عزیز خاله خوبی قربونت برم؟ -خیلی ممنونم شما خوبین؟ -فدات شم عزیزم، پریا جون تماس گرفتم ازت بپرسم شما برای آخر ماه اوکی ای؟ با عاقد و محضردار هماهنگ کنم؟ میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اخم میکنم: -کاش فعلا فقط نامزدی بود خاله، عقد محضری در کار نبود! -وا خاله جون میخوای با سهراب بری اونور نباید اسمت تو شناسنامش باشه؟ پربیراه نمیگفت، نفس عمیقی میکشم و به مهتاب که کنجکاوانه تماشایم میکند نگاه میدوزم: -با بابا صحبت کنین خاله... من چی بگم آخه! -ای وای از دست شماها... به مامانتم گفتم باید یه جلسه بذاریم در رابطه با مهریه و تاریخ عقد صحبت کنیم، یا تو خوابگاهی یا سهراب وقت نداره، یا پدرت خستس... پوفی میکشم وقتی هیچ انگیزه ای نباشد همین میشود، همه لنگ در هوا می مانیم! -چی بگم خاله، هر چی بابا گفت، همونه! -باشه خاله، باشه قربونت برم، من با پدرت حرف میزنم، کاری نداری؟ خداحافظی میکنیم و رو به مهتاب میگویم: -تابحال تا این حد یه مراسم خواستگاری و عقدو آشفته حال ندیده بودم! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مهتاب سر کج کرده و نگاهم میکند: -آخه الاغ اگه تو بری، من تو سر و کله کی بزنم؟ من با کی درددل کنم؟ آخه نکبت چطور دلت میاد تنهامون بذاری بری اونور؟ مگه اینجا چشه؟ لبخند غمگینی میزنم: -نمیدونم چرا حس میکنم هر چی از شهاب دورتر باشم برام بهتره، نزدیکش باشم و کنار یکی دیگه ببینمش سخته مهتاب، میدونی هر روز و هر ساعت که جلو چشممه انگار یکی چنگ میندازه دور گردنم و میخواد خفم کنه... نمیتونم ببینم مال یکی دیگه اس و هیچ کاری ازم برنمیاد... بی اراده بغض میکنم و ادامه میدهم: -منم دلم نمیخواد با سهراب برم، اما باید دور شم تا فراموشش کنم... میدونی مهتاب کاش از اول عشقش تو دلم نمی‌افتاد که نخوام اینقدر دردسر بکشم... نفس عمیقی میکشد و نزدیکم میشود: -همیشه اون جوری که میخوایم پیش نمیره! بغلم میگیرد و من اشکم میچکد، از حالا دلم برای شهاب پر میزند... چطور ندیدنش را تاب بیاورم؟ لعنت به عشقت شهاب... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/23547 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/28683
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ صبرکن... قشنگ میشه! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شب آماده میشویم و همراه مهتاب به منزل‌شان میرویم، چندان رضایت به حضور در این مراسم را ندارم، تنها به خاطر مهتاب این راه را آمده ام. مهتاب زنگ در را میفشارد و تلخندی میزند: -دختر این خونه ام و یه کلید ندارم، خنده دار نیست؟ غمگین نگاهش میکنم که همین موقع صدای مردانه و کلفتی به گوشم میرسد: -به به ببین کی اینجاس، بیا بالا مهتاب جان! و بلافاصله در باز میشود؛ چهره مهتاب جمع شده که میپرسم: -صدای منصور بود؟ حرصی در را هل میدهد: -آره خود نخاله اش بود! پشت سرش وارد محوطه میشوم، با آسانسور به طبقه ششم میرویم، همین که در آسانسور باز میشود چهره رنگ پریده اما لبخند به لب مادرش را میبینیم. از دیدن من شوکه شده اما مهتاب را با خوشحالی بغل میگیرد و نفس راحتی میکشد: -خوش اومدی مامان... دسته کیفم را درون مشتم میفشارم و نگاهم را زیر می‌اندازم، از هم که جدا میشوند مهتاب میگوید: -من با پریا اومدم، به اصرار من اومد اصلا راضی نمیشد! نگاهم را بالا میبرم و لبخند میزنم: -سلام خانم کیانی!