عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت165
نگاهم کرد... خمار و گیرا... آخ الناز... چرا با من اون کارو کردی؟ چرا؟
کاش هیچوقت کنار آراد ندیده بودمت... کاش...
-چی شد یهو؟ من غش کردم؟
سر تکان دادم:
-آره یهو شوکه شدی انگار!
-زنگ زدی اورژانس؟
بیخودی حرفشو تایید کردم، نمیخواستم به خاطر اینکه یکی از بچه های دانشگاه پاشو پانسمان کرده فکرشو درگیر کنم.
ناخواسته باز به چشاش زل زدم که نم اشک به خودشون گرفتن و با بغض گفت:
-میشه امشب نری؟
درد و بلات به قلبم بخوره دختر... چشامو برای چند لحظه بستم... باید یادم میآوردم همین جغله چه بلایی سر قلب و روح و احساسم آورده بود... پس اخم کردم و از کنارش بلند شدم:
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت166
-جایی نمیرم... مجبورم بمونم... میرم رو کاناپه بخوابم...
لباش از بغض لرزید دیگه نباید میموندم... چون اطمینان نداشتم باز بتونم جلوی احساسمو بگیرم...
وارد پذیرایی شدم... چشمم به خورده های شکسته بشقاب و خونی که روی سرامیکا خشک شده بود افتاد...
کلافه و خسته به اطراف نگاه کردم، چاره چیه باید از این وضع خلاص میشدم!
با احتیاط مشغول تمیز کردن شدم، بعد از این که از تمیزی کف سالن و آشپزخونه مطمئن شدم، مشغول جمع کردن و مرتب کردن ظروفی که روی کانتر بود شدم.
هیچوقت به یاد نداشتم تو عمارت پاشا دست به سیاه سفید زده باشم!
آخ الناز ببین منو به چه کارایی وادار میکنی آخه توله...
خسته روی کاناپه لم دادم که خیلی زود از شدت خستگی خوابم برد...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
خوش اومدید😍
شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇
میانبر رمان #همسر_تقلبی_من 👇
میانبر پارت 1 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900
میانبر پارت 50 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242
میانبر پارت 100 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355
میانبر پارت 150 رمان #همسر_تقلبی_من👇
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
(میانبرای این رمان سنجاقه)
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
روی پیوستن بزنید تا مارو گم نکنید😍👇
سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسهای شده👇👇
همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم میشد...
بوی عطر تنش م,ستم میکرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود.
صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرفهای عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود...
به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمیتونم)
ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه...
دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه میکردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟
منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم!
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمیتونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا)
و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباسهایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟)
و پیام بعدی (راستی یادت نره پیامها رو پاک کنی)
پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت:
-داداش چرا رنگت پریده؟ این نامهها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی!
چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت...
فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل...
ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
.
همراهان خوب چنل (عشق و همسر)
عیدتون مبارک😍
#صبح_بخیر💕
@hamsar_ostad
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت797 📝
༊────────୨୧────────༊
چادر را روی سرم میاندازم و به گفته مادر شهاب چرخی میزنم.
مادرش صلوات میفرستد و به فرشته میگوید باز اسپند دود کند.
با لبخند به مادر شهاب زل زده ام که صدای مردانهاش از کنار در به گوشم میرسد:
-اجازه هست؟
با ذوق سمتش میچرخم و او هم چشمانش با هیجان زیادی روی من چرخ میخورد:
-به به مبارکه پریا خانم! چقدر برازنده!
لبم را گاز میگیرم:
-ممنون!
کمی جلو میآید مادرش خودش را سرگرم تمیز کردن خورده پارچه ها میکند که شهاب مقابلم میایستد و با شیطنت لب میزند:
-میشه بزنیم رو دور تند سریع تر محرمم شی؟
با خجالت به مادرش نگاه میکنم و من هم لب میزنم:
-خب قراره کی عقد کنیم پس؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
آرام دلـــــم بــردی و آرام منــی
بر جان و دلم دامی و در دام منی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0