eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
29.3هزار دنبال‌کننده
991 عکس
419 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای به #چاپ رسیده👇 🔴 شایع شده عاشق شده ام 🔴 به عشق دچار میشوم 🔴 در هوس خیال تو تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
طلوع صبح مشرقی‌ترین جاے آغوش تو است خورشید را کنار می‌زنم! من با گرماے وجودت زنده خواهم شد و با ناز نگاهت زندگی خواهم کرد... ‌‌‌‎‌‌‎ ‎𝄠♥️ https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ قرار عقدمان برای آخر هفته می‌افتد، با ذوقی وصف نشدنی خریدها را به خان‌جون نشان میدهم و او برای خوشبختی‌ام دعا میکند. زمان زیادی نمانده پس برای دعوت گرفتن مهمانها از بزرگتر ها کمک میگیریم. اول از همه با مادر تماس میگیرم... هرچقدر اصرار میکنم بی فایده است... پدر که حتی جواب تلفنم را نمیدهد... دل شکسته با پروا درددل میکنم و در آخر برای جشن دعوتشان میکنم، با مهتاب تماس میگیرم و بعد از کلی حرف و صحبت او را هم دعوت میگیرم... شماره‌ی خاله نسترن را میگیرم و داخل خانه رژه میروم، هنوز خانه‌ی بی اثاثیه برایم حکم دهان کجی دارد... با شنیدن صدای خاله نسترن به خودم می‌آیم: -درست میبینم؟ پریا تویی عزیزم؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبم را میگزم: -سلام خاله جون... حالتون چطوره؟ -صدای تو رو که شنیدم بهتر شدم خاله... تو چطوری... فکرشو نمیکردم سراغی ازم بگیری... صدایش پر از غم و ناراحتی‌ست، میدانم غصه سهراب را میخورد... حق هم دارد، پسری که این همه سال تمام هم و غمش را پای او گذاشت، مخفیانه با پدرش در ارتباط بود و بعد در اولین فرصت مهاجرت کرد و در اخر پدرش را انتخاب کرد... همان پدر یک لا قبای بی حیایش را... در آخر هم تمام بلاهایی که سر من آوردند و حکم آب خنک خوردنشان... شقیقه ام را میفشارم تا باز یاد گذشته تلخ و تاریکم نیفتم... اما چندان موفق نیستم، گذشته مثل طنابی دور گردنم پیچ خورده... در جواب خاله نسترن میگویم: -چقدر پژمرده ای خاله جون... درست مثل دل من... تو از غصه‌ی پسرت... منم از غصه‌ی لجبازی و قهر پدر و مادرم! آهی میکشد: -شنیدم خاله... مادرت هر از گاهی بهم سر میزنه... دل ناهید حسابی از خان‌جون و آقاجونت پره... چشم دیدن اون پسر بیچاره شهابو هم نداره...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش اومدید😍 شما با بنر واقعی رمان به این کانال دعوت شدید😍👇 میانبر رمان 👇 میانبر پارت 1 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/45900 میانبر پارت 50 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/48242 میانبر پارت 100 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/51355 میانبر پارت 150 رمان 👇 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/52670 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 میانبر پارت اول رمان 👇 (میانبرای این رمان سنجاقه) https://eitaa.com/Hamsar_Ostad/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ (الناز) نگاهی به سرومی که به دستم وصل بود انداختم، تموم شده بود، آروم از دستم جداش کردم و جلوی خونریزی دستمو گرفتم. میترسیدم روی پام بایستم، اما آروم نشستم و پاهامو روی زمین گذاشتم، مسکن تاثیر گذاشته بود و دردم کمتر شده بود، از عماد خبری نبود و منی که داشتم از شدت ترکیدن مثانه به خودم میپیچیدم، باید خودمو به سرویس میرسوندم. از دیوار و تخت کمک گرفتم و ایستادم، سعی کردم سنگینی تنمو روی پای سالمم بندازم، قدم برداشتم و لنگ زنان از اتاق بیرون رفتم، حس بدی داشتم و میترسیدم پام دوباره خونریزی کنه، مدام به باند سفید پام نگاه میکردم. به سختی به سرویس رفتم و کارمو انجام دادم، وقتی بیرون اومدم نفس راحتی کشیدم، به پذیرایی سرک کشیدم، عماد روی کاناپه خوابش برده بود. از اینکه تنهام نذاشته بود بغض کردم، روی پنجه پا راه میرفتم تا به زخمم آسیبی نرسه، آروم بهش نزدیک شدم و بالای سرش ایستادم، دلم میخواست به موهای خوش حالتش دست بزنم، چقدر وقتی خواب بود آروم به نظر میرسید، برعکس بیداری و بد قلقی هاش...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ خواستم به کاناپه تکیه بدم که نمیدونم چی شد کنترلمو از دست دادم و چیزی نمونده بود بیفتم، تنها چیزی که دم دستم بود رو چنگ زدم و هینی کشیدم، همزمان صدای داد و هوار عمادم بلند شد، یهو به خودم اومدم دیدم موهای عماد تو دستمه... خجالت‌زده و ترسون به صورت برزخیش نگاه کردم که داد زد: -چه غلطی میکنی؟ میخوای کچلم کنی؟ لبمو زیر دندون بردم و با مظلومیت توضیح دادم: -داشتم می‌افتادم، ببخشید! نشست و سرشو ماساژ داد، جرات حرف زدن نداشتم اونقدر که عصبانی بود، یهو با عصبانیت گفت: -چرا از رو تخت بلند شدی؟ برو بگیر بخواب! لبمو کج کردم: -خب باید میرفتم سرویس! نگاه چپی بهم انداخت: -کار خرابیتم میاوردی رو من انجام میدادی! خجالت نکش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرگذشت عاشقانه داوار مرد کرد و غیرتی که عاشق یک دختر مدرسه‌ای شده👇👇 همین که تنها شدیم سوگل رو ب,غل کردم، دختر کوچولو تو ب,غلم گم می‌شد... بوی عطر تنش م,ستم می‌کرد... تمام دنیای من قد آغوش سوگل بود. صبح رسوندمش مدرسه و برگشتم خونه، گوشی سوگل روی میز آرایش بود برداشتم تا بذارم داخل کشو که یهو یه پیام براش اومد... پیامی حاوی حرف‌های عاشقانه و اینکه انگار دیشب یا قبلاً با هم بودند چون اشاره به سفیدی ب,,دن و خال ب,,دن سوگل کرده بود... به پیام قبلی نگاه کردم دیدم سوگل نوشته بود: (شوهرم برگشته از ماموریت دیگه نمی‌تونم) ساعت ارسال پیام رو نگاه کردم ساعت ۷:۱۰ بود، یعنی دقیقاً زمانی که من داخل ماشین منتظر سوگل بودم تا برسونمش مدرسه... دنیا روی سرم خراب شده بود، دوباره عقل و قلبم با هم مبارزه می‌کردند، چندین بار پیام رو مرور کردم... خال! یعنی بدن سوگل خال داره؟ منی که شوهرش بودم و اینو نمیدونستم! https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 گیج بودم که دوباره پیام اومد (سوگلم من نمی‌تونم ۲۰ روز دوریتو تحمل کنم، یجوری بپیچونش و به دیدنم بیا) و بعد پیام بعدی رو فرستاد (راستی لباس‌هایی که برات خریده بودم اندازت بودن؟) و پیام بعدی (راستی یادت نره پیام‌ها رو پاک کنی) پاهام سست شده بود... فلج شده بودم... قدرت نداشتم از روی تخت بلند شم، یهو در باز شد و زن داداشم اومد داخل و گفت: -داداش چرا رنگت پریده؟ این نامه‌ها رو ببین برای سوگل اومده، چند بار بهت گفتم این دختر فتنه است، اما تو باور نکردی! چنان نگاه غضبناکی به آذر کردم که لبخند گوشه لبش ماسید و از اتاق بیرون رفت... فوری سوار ماشین شدم تا برم مدرسه دنبال سوگل... ادامه (سرگذشت قشنگ من) رو اینجا بخون👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927