eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
586 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان هم فایل پی دی افش آماده بشه میذارمش کانال
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پروا هم می‌آید و همه پای سفره جای میگیریم، بین خانجون و پروا نشسته ام، غذای خوش عطر خان‌جون با روح و روان همه بازی میکند، همه پلو میکشند اما شهاب دست میبرد و کشک بادمجان را برمی‌دارد و میکشد، لبخند میزنم، میدانم دوست دارد، کمی که میگذرد میگوید: -وای وای خان‌جون این کشک بادمجونت معرکه شده! قلبم تپش میگیرد که خان‌جون میگوید: -دستپخت پریاست مادر! شهاب نگاه حیرت‌زده اش روی من مینشیند و بقیه هم همینطور که لبخند خجلی میزنم: -واقعا خوب شده؟ نوش جان! شهاب با دلخوری نگاه میگیرد: -آره خوشمزه اس! با تعریف شهاب بقیه هم از کشک بادمجان میخورند و حسابی تعریف میکنند، این بین هاله فقط ساکت است وگرنه همه حرفی برای گفتن دارند. بعد از شام با اصرار؛ پروا را تا مبل همراهی میکنم و خودم و شهاب دست به کار میشویم، شهاب حسابی کمک میدهد و من پای سینک می ایستم و مشغول شستن ظروف میشوم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب ظرف ها را کنار دستم میگذارد، همین که میخواهد برود صدایش میزنم: -شهاب! بی اینکه جوابی بدهد می ایستد که نجوا میکنم: -حالم خوب نبود... نمیدونم چرا یهو فکر کردم تو میتونی دوای دردم باشی... ببخش اگه با کارم... ناراحتت کردم... نمیخواستم بین تو و هاله دلخوری پیش بیاد... سرم را زیر می‌اندازم و حسابی احساس ندامت دارم، من رو به سینک و او نیم رخش سمت من است، کوتاه جواب میدهد: -ناراحتم نکردی! و از آشپزخانه خارج میشود، با تعجب راه رفته اش را نگاه میکنم، منظورش چه بود؟ ناراحتش نکرده ام؟ یعنی کارم اشتباه نبوده؟ یعنی... هزار تا سوال در جای جای ذهنم سبز میشود... اگر از کاری که کرده ام ناراحت نشده پس چرا دمغ بود؟
18.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان شخصیت پریا و مادرش ناهید😍 ارسالی زهرای عزیزم مخاطب فعال کانال😍
10.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ رمان شخصیت پریا 😍 ارسالی زهرای عزیزم مخاطب فعال کانال😍
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بعد از تمام شدن کارم به پذیرایی میروم، شهاب پیشنهاد میدهد داخل حیاط روی آتش چای بخوریم، کوهیار اول از همه موافقت میکند و میگوید: -گیتارمو آوردم داخل ماشینه، میارم بیارمش! تعجب میکنم کوهیار شجاعی و نوازندگی! دیار و بهار داخل خانه خواب هستند، خانجون هم میگوید سرد است و همراهمان نمیشود، همراه پروا مقداری هله هوله به حیاط میبریم، شهاب آتشی برپا میکند و کتری را کنار آتش میگذارد، هوا سرد است اما کنار آتش نشستن هم صفایی دارد. دور آتش روی صندلی ها مینشینیم، فقط شهاب با چوبی که دست دارد روی پایش نشسته و هیزم هارا جابجا میکند، نور زرد و نارنجی آتش روی چهره اش میرقصد... کوهیار با گیتارش به جمع‌مان میپوندد، فکرم پیش مهتاب میرود، هنوز جواب پیامم را هم نداده، کاش آمده بود و حالا کنار هم خوش میگذراندیم. هاله پتویی دور خودش گرفته، عجیب است اما بیشتر از همه با کوروش هم صحبت میشود، مشخص است کوروش تنها محض احترام جوابش را میدهد و درواقع تمایلی به هم صحبتی با او ندارد... دست کوهیار روی سیم های گیتارش میلغزد، نوای آشنایی گوشم را نوازش میدهد، کوهیار شروع به‌ خواندن میکند... این شعر را انگار من برای شهاب خوانده باشم... بی اراده به شهاب زل میزنم و همراه کوهیار همخوانی میکنم: «تو به جای منم داری زجر میکشی یکی عاشقته که تو عاشقشی تو به جای منم پر غصه شدی نذار خسته بشم نگو خسته شدی نگران منی که نگیره دلم واسه دیدن تو داره میره دلم نگران منی مث بچگیا تو خودت میدونی من ازت چی میخوام مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره عوض میکنی زندگیمو تو یادم دادی عاشقیمو تورو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی»
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب هم این شعر را نجوا میکند و همین که سرش سمتم میچرخد نگاه خیره ام را میبیند که ادامه می دهیم: «یه غرور یخی یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد نگران منی به تو قرصه دلم تو کنار منی نمیترسه دلم بغلم کن ازم همه چیمو بگیر بذار گریه کنم پیش تو دل سیر» ناخوداگاه آغوش شهاب در ذهنم پررنگ میشود، گرم تر از آغوشش جایی را سراغ ندارم... «مگه میشه باشی و تنها بمونم محاله بذاری محاله بتونم دلم دیگه دلتنگیاش بی شماره هنوزم به جز تو کسی رو نداره عوض میکنی زندگیمو تو یادم دادی عاشقیمو تورو تا ته خاطراتم کشیدم به زیبایی تو کسی رو ندیدم نگو دیگه آب از سر من گذشته مگه جز تو کی سرنوشتو نوشته تحمل نداره نباشی دلی که تو تنها خداشی» هنوز خیره هم هستیم که صدای کف زدن پروا و کوروش باعث میشود به خودمان بیاییم، احساساتم به جنب و جوش آمده اند، پروا دستش را روی پایم میگذارد: -چقدر احساسی هستی دختر! و من تازه متوجه خیسی گونه هایم میشوم، لبخند هولی میزنم و فوری دستی زیر چشمانم میکشم، کوهیار و کوروش هم متوجه‌ حالم شده اند و نگاه شهاب هنوز هم مات من است... نفس عمیقی میکشم و فوری ظرف تخمه را برمیدارم و به بچه ها تعارف میکنم، شهاب هم وقتی می‌بیند آب کتری جوش آمده مشغول چای دم کردن میشود. قلبم تند میکوبد، احساس قشنگی را تجربه کرده ام، همین نگاه خیره شهاب برای من کافی بود تا قلبم عاشقانه برایش بتپد...
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ از دلی که به امانت به تو دادم چه خبر؟... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اگر احساساتم را فاکتور بگیرم، شب خوبی را کنار هم تجربه میکنیم، پروا دختر فوق‌العاده ایست و از آشنایی با او سر ذوق آمده‌ام. آقاجون از دورهمی دوستانه اش برگشته و کمی برایمان آهنگ محلی میخواند و کوهیار هم همراهی اش میکند. کلی میخندیم اما خودم که میدانم خنده هایم نمایشی ست، فکرم پیش مهتاب است، چند بار هم از جمع فاصله گرفتم و با او تماس گرفتم اما جوابی دریافت نکردم، تعجب میکنم چرا مهتاب تا این حد سرسختی میکند و حاضر نیست جوابم را بدهد. تصمیم میگیرم همین امشب به خوابگاه بروم، نگرانم و این اصلا دست خودم نیست. هر‌چه اصرار میکنیم پروا شب را نمی‌مانند و عزم رفتن میکنند، کوهیار هم خداحافظی میکند و با رفتن شان خانه سوت و کور میشود. به خانه خان‌جون میروم تا از او خداحافظی کنم، پشت سرم شهاب و هاله هم وارد میشوند که میگویم: -خان‌جون با من دیگه کاری نداری؟ دستانش را باز میکند و گونه ام را سفت میبوسد: -خیر ببینی مادر، برو بخواب حسابی خستت کردیم. کمرم را صاف میکنم: -نه بابا این چه حرفیه! نگران دوستمم میرم خوابگاه! شهاب دست در جیب به دیوار تکیه میزند: -خوابگاه این وقت شب؟ از گوشه چشم نگاهش میکنم: -نگرانم... باید برم، مهتاب از عصر جواب تلفنشو نمیده! شهاب اخم کرده که هاله شب بخیر میگوید و به اتاق میرود، قلبم ترک میخورد... باز هم‌خوابی شان و این دل بی‌تاب من... نفس عمیقی میکشم و سمت در میروم: -شب بخیر! صدای خان‌جون به گوشم میرسد: -شهاب؛ مادر برسونش بره خبر بگیره‌ از دوستش! شهاب فوری میگوید: -آره حاضر شو بیا بیرون میرسونمت! سر تکان میدهم: -نه ممنون با مامان یا بابا میرم، راحت باش! دستگیره در را پایین میکشم که میگوید: -خوابن اونا، ندیدی چراغ خونه‌تون خاموشه؟ زابراه‌شون نکن، حاضر شدی بیا!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مردد نگاهش میکنم که خانجون میگوید: -برو حاضر شو مادر، این وقت شب خوبیت نداره تنهایی بری، این همه واسه مهمونای شهابم زحمت کشیدی حالا جای دوری نمیره برسونت که... لب میگزم که شهاب اضافه میکند: -نوکرشم هستم! قلبم میلرزد و فوری از خانه بیرون میزنم... حرف شاقی نزده اما همین جمله‌ی کوتاه روانم را به بازی گرفته و تا خانه با خودم تکرارش میکنم. آهسته وارد خانه میشوم، شهاب درست میگفت مادر و پدر خوابیده‌اند. به اتاقم میروم و لباس میپوشم، کیف و لوازمم را برمیدارم و آهسته از خانه بیرون میزنم. چراغ های روشن اتومبیل شهاب به من میفهماند که داخل ماشین است، حتما هاله هم آمده، سمت در عقب میروم و بازش میکنم، میخواهم بنشینم که میگوید: -صندلی جلو خار داره که من نمیدونم؟ ابروهایم بالا میپرد وقتی وجود هاله را نمی‌بینم، مردد کنارش روی صندلی جلو جای میگیرم، گرمای بخاری ماشین به تنم میزند و حس خوشایندی را برایم القا میکند. راه می افتد و هر دو مسکوت هستیم، سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم و نگاهم را به شیشه میدوزم کمی میگذرد که صدایش غافلگیرم میکند: -تغییر کردی!