eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصتم یه خورده نگاهم کرد و بعد گفت: - تو هیچی نمی خوای به من بگی؟! با
فاطمه: عطا چیزی نگفت و انگار مهیار هم منتظر جواب نبود. اسم تیرداد که اومد گوشام تیز شد. مهیار ادامه داد: - اولش چه شلوغ بازی در آورده بود. من فکر کردم چقدر بی غمه. با همه گفت و خندید ولی بعدش غیب شد نمی دونم چرا رفتم دنبالش وقتی پیداش کردم نشسته بود یه گوشه و گریه می کرد....اونجا بود که فهمیدم نگین چیزی که نشون می ده نیست.... - بی خیال پسر بالاخره درست میشه! صدای مهیار دوباره آروم و گرفته اومد: - من که بعید می دونم... بعد پوفی کرد و گفت: - بر که می گردم عقب می رسم به اون روزی که خونه شما دیدیمشون...یادته با چه پرو بازی به طاها شماره داد...ولی خوب دقیقا از اون روزی رفت رو اعصابم که اومد جلو زل تو چشمام با انگشتش زد توی قفسه سینهام و گفت شما دارین از این لباس سو استفاده می کنید آقا! صدای خنده آروم هر دوتا اومد. منم خنده ام گرفته بود. ولی جلوی دهنمو گرفته بودم. مهیار با خنده توی صداش ادامه داد: - هر کی دیگه با من اینجوری حرف زده بود زده بودم لهش کرده بودم. ولی نمی دونم چرا میخکوب شده بودم. واقعا اولین باری بود که نمی دونستم باید چه برخوردی با این دختر داشته باشم. با تمام تفکرات و محاسباتم به هم ریخته بود! دوباره خندید و این بار عطا گفت: - بله عین همون مشتی که خورد تو چونه من! واقعا این صحنه ها دیدن داشت. نگین جونشم می داد اگه می گفتم مهیار چه گفته و کی سر خورده. واقعا چشمای نگین وقتی عصبیه عین گربه برق می زنه و برقش طرفو می گیره. ولی نگین متأسفانه بعدش کاری می کرد که طرف فراری می شد. فکر کنم تلافی تمام کنه بازی های قبلشو داشت سربی محلی کردن به مهیار در می آورد که البته حقش بود. - خوب باهوش یه چیزی براش می خریدی به بهونه همون یه زری می زدی بالاخره! باز مهیار پوفی کرد و گفت: - گفت براش بستنی بخرم... عطا با ذوق گفت: - خوب پس... که مهیار پرید وسط حرفشو گفت: - گفتم الان هوا سرده مناسب نیست! یه چیزگرم می خرم براش...اونم گفت نمی خواد و تا خود خونه اشون دیگه حرف نزد... صدای نفس پر حرص عطا اومد که گفت: - پاشو برو از جلوی چشمام گم شو... - با من درست صحبت کن بچه! - چیه؟ هر جور دلم بخواد با خنگی مثل تو حرف می زنم الان هم که درجه هامون یکیه..پس مافوقمم نیستی!
فاطمه: پاهام خواب رفته بود. بهتر دیدم دیگه برگردم توی اتاق تا کسی مچمو نگرفته. چقدر سوژه داشتم که با نگین بخندیم.آروم خندیدمو رفتم توی اتاق. خداکنه نگین زودتر بیاد. خدا کنه زودتر این ماموریت تمام شده و بتونم برم خونه. روی تخت نشستم. بچه ترمه الان چند وقتشه؟ ایلیای خوشملم... مامان... دستی به صورتم کشیدم. کی این روزا تمام می شد؟ روی صندلی نشسته بودم و دستام بسته بود. امیر جلوم قدم رو می رفت و عصبی سیگارمی کشید. خون از کنار صورتم راه افتاده بود و رسیده بود به چشمم. جلوم خم شد: - اسم اون لعنتی چیه؟ سرتکون دادم و لبامو به هم فشردم. خندید. خیلی بلند. یک قدم عقب رفت. لباسشو از تنش در آورد. وحشت زده چسبیده بودم به دیوار. به سمتم هجوم آورد و من از ته دل داد زدم: - عطا!!! - سرمه! سرمه داری خواب می بینی! سرمه! چشمامو باز کردم. توی تاریک و روشن اتاق عطا رو دیدم. کنار تختم زانو زده بود. چشمام خیس بود. از بس توی خواب گریه کرده بودم. متکام درست کنار چشمم خیس شده بود. نفس نفس می زدم. اول نمی فهمیدم کجام.فکر می کردم هنوز خونه عظمیم. همین جور با وحشت به عطا زل زده بودم. - داشتی خواب می دیدی! تازه مغزم راه افتاد و فهمیدم کجام.آروم توی جام نشستم. عطا یه لیوان آب ریخت و داد دستم. - چه خوابی می دیدی؟ شالموکه دیشب برده بودم پشت سرم و گره زده بودم و تقریبا از سرم در اومد بود کشیدم جلو تر. موهام از دو طرف ریخته بود بیرون. زل زدم به عطا. لیوان توی دستمو به سمت دهنم هول داد و گفت: - بخور! بدون حرف آبو خوردم. - نمی خوای بگی! خیره شدم توی لیوان و گفتم: - همون کاب*و*س همیشگی! امیر....و اون روزی که اسم نامزد پلیسمومی خواست. لیوانو آروم از دستم گرفت و گذاشت روی میز. - بهتره فراموش کنی! اینجا دیگه جات امنه دست هیچ احدی هم بهت نمی رسه! خجالت زده نگاهش کردم. - ببخشید...بیدارت کردم. لبخند کم رنگی زد و گفت: - بیدار بودیم. سری تکون دادم که گفت: - بخواب. من بیرونم. نگران نباش!
فاطمه: دوباره دراز کشیدم و عطا پتو رو روم کشید. - ممنون! لبخندی زد و گفت: - شب بخیر. نگین طبق قولی که داده بود فرداش اومد. به مامانش ایناگفته بود یه اردوی دو روزه قرار هست دانشجوها رو ببرن. از این چاخانا زیادکرده کرده بود برای اینکه بیاد پیش من. کله سحر بود که اومد. من خواب بودم دیدم یکی داره دماغمو می کشه. یه لحظه فکر کردم عطاست نزدیک بود سکته رو بزنم. چشمامو باز کردم و تند نشستم که دیدم این نگین دیوونه است. نیشش تا بنا گوش باز بود و زل زده بود به من. دختره مونگول دماغمو گرفتم و خمیازه کشون گفتم: - این وقت صبح اینجا چه غلطی می کنی؟ نگین هولم داد اون طرف و خودشو توی تخت جا کرد و گفت: - بگذار بخوابم که بخاطر تو به شدت از خواب و زندگی افتادم. - برو اون ور ببینم. خوب مجبور بودی کله سحر پاشی بیای! اینقدر وول خورد تا بالاخره جاشو درست کرد و سرشو گذاشت روی متکام و گفت: - به خاطر جناب عالی به مامانم دروغ گفتم. گفتم دارم می رم اردو. منم که دیدم اگه دیربجنبم جایی بهم نمی رسه خودمو پهن کردم روی تخت. - نه که قبلا نمی گفتی! با این حرف من یه وری شد و دستشو زد زیر سرشو گفت: - خیلی وقت بود از این دروغا نگفته بود. آخه غیر از تو با هیشکی اینقدر راحت نبودم. جات خیلی خالی بود ع*و*ض*ی! و با مشت کوبید توی شکمو که راست روی تخت نشستم. - احمق روده ام اومد تو حلقم. نگین دوباره دراز کش شد و گفت: - دیگه صدا نده می خوام بخوابم. منم کنارش دراز کشیدم و با آرنج زدن تو پهلوش و گفتم: - یه خورده برو اون ور تر دارم می افتم! - من راحتم! - مسخره! و بعد از این مکالمه بلافاصله خواب رفت. منم که دیشب همش کاب*و*س دیده بودم و درست و حسابی نخوابیده بودم خواب رفتم. نمی دونم کی بود که بیدار شدم. خبری از نگین نبود. از دیروز که اومده بودم توی این خونه جز این اتاق فقط رفته بودم دستشوئی. می دونستم طبق معمول نگین رفته فضولی. بلند شدم و دستی به سرو صورتم کشیدم. اینجا جز لباس تنم که همون لباسای خونه عظیم بود چیزی نداشتم. یه ساک مشکی کوچیک کنار تخت بود. حتما مال نگین بود. اومده اینجا چتر شده. رفتم سراغ ساک. لباسای نگین توش بود. خدا رو شکر سایزمون به هم می خورد. چه همه لباسم واسه خودش آورده خانم. می خواد جلوی مهیار دلبری کنه عوضی. پسر مردم به کشتن می ده آخرش!
فاطمه: لباسموعوض کردم و بیرون سرک کشیدم. سر و صدای حرف از آشپزخونه می اومد. با تعجب رفتم سمت آشپزخانه. نگین ولو شده بود روی صندلی و داشتن با یه خانمه حرف می زدن و می خندیدن. این دیگه کی بود. رفتم جلوتر و سینه امو صاف کردم. هر دوشون برگشتن طرف من. تند سلام کردم: - سلام! نگین از جا بلند شد و گفت: - اینو واسه خودم آورده بودم. چرا پوشیدیش؟ من که نگاهم به اون خانمه بود گفتم: - خوب اونو خودت بپوش! خانمه از پشت میز در اومد و اومد به طرف من و گفت: - سلام عزیزم! نگین پشت سرش اومد و دست به سینه گفت: - جناب سروان اینم دوست خل و چل ما! شانس آورد یه غریبه اینجا بود وگرنه یه مشت اومده بود وسط شکمش! - خوشبختم! دستشودراز کرد. با گیجی دستشو فشردم و گفتم: - شما پلیسین؟ قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه نگین پرید وسط و گفت: - بله جناب سروان الهه میرشکار.... الهه خانم خندید و به من گفت: الهه صدام کن. و دستمو کشید و برد سمت میز. - بیا صبحونه بخور! همون جور گیج و متعجب نشستم پشت میزوگفتم: - شما دیروز نبودین اینجا؟ - نه از امروز با همسرم وظیفه مراقبت از شما به عهده ماست! نگین دست زیر چونه زل زده بود به الهه. - شوهرتونم پلیسه؟ - بله! من تو بخش اطلاعاتم اون بخش عملیات! یه لقمه نون جدا کردم و گفتم: - فرقش چیه؟ - بچه های اطلاعات ستاد کارشون اداریه بیشتر. توی عملیات های نظامی شرکت نمی کنن. نگین با همون حالت دست زیر چونه پرسید: - یعنی شما اسلحه ندارین؟نمی رین تعقیب و گریز؟ الهه خندید. بانمک بود قیافه اش.موها شو از پشت بسته بود. لباسش هم یه بلوز تنگ با سه شلوار سبز ارتشی بود. ازش خوشم اومد. - چرا داریم. ولی نه تعقیب و گریزکار ما نیست. زدم به پای نگین و گفتم: - پاشو یه چایی برای من بریز! بدون اینکه نگاهشو از الهه بگیره گفت:
فاطمه: مگه خودت چلاقی؟ دستمو آوردم بالا و گفتم: - آره! می بینی که؟! نگین برگشت و نگاهم کرد و بعد از درآوردن یه شکلک واسه من بلند شد تا چایی بریزه. نمی دونستم چطوری بپرسم. ولی بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم: - جناب سرگرد..نیستن؟ - سرگرد کریمی؟ سر تکون دادم که گفت: - نخیرصبح زود رفتن ستاد. نگین با چایی اومد و از دور برام شکلک در آورد. داشتم براش اگه یه کلمه از مهیار براش می گفتم؟صبحانه رو که خوردیم. سر و کله شوهر الهه هم پیدا شد. سروان منایی. قد متوسطی داشت و چهره اش به شدت اخم کرده بود. حتی وقتی با الهه حرف می زد. الهی بمیرم. بیچاره چه زجری می کشه. شوهرش عین دیو می مونه. وقتی سروان منایی اومد. منو نگین چپیدیم تو اتاق من جلوش راحت نبودیم. نگین نشست رو تخت و گفت: - آدم می خواد نگاهش کنه باید کفاره بده. من نمی دونم این الهه به این نازی چطو شده زن این! ولو شدم رو تخت و گفتم: - یعنی دیگه عطا اینا نمی آن اینجا!؟ نگین نشست کنارمو گفت: - منو باش که دلمو صابون زده بودم این دو روزه حال مهیار بکنم تو قوطی! پاهامو انداختم روی هم و گفتم: - بابا بی خیال...راستی دیشب چه بالایی سر این بنده خدا آورده بودی؟ نگین پوفی کرد و شالشو کشید و از توی ساکش یه دست پاسور کشید بیرون و نشست روی تخت و مشغول فال گرفتن شد و گفت: - هیچی...دارم کم کم ناامید می شم. می دونی نه اینکه ازش خوشم نیاد نه. خیلی هم دوسش دارم ولی نمی تونم با آدمی که اینقدر. یخ و منجمده زندگی کنم. یه ذره انعطاف نداره. می گم بستنی می خوام می گه سرده یه چیزگرم بخوریم بهتره. همین جور کارتا رو می چید و برای خودش یه چیزایی رو می شمارد. بعد مکث کرد و گفت: - این بار که اومد بهش می گم جوابم منفیه. ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم! زدم به شونه اشو گفتم: - مسخره نشو. داری ادا در میاری! - نه به جون خودم! بعد آهی کشید و گفت: - ترجیح می دم با کسی زندگی کنم که دوستم داشته باشه! باکف پا زدم به زانوشو گفتم: - از کجا می دونی مهیار دوست نداره؟ شونه ای بالا انداخت و گفت:
فاطمه: از کجا بدونم داره. تو این مدت هیچ نشونه ای از علاقه ندیدم تو رفتارش. همش قد بازی و قیافه گرفتن. از روی تخت سر خوردم و روی زمین کنارش نشستمو گفتم: - خوب دیوونه براش سخته! نگین دسته کارتو ول کرد روی زمین و گفت: - من نمی فهمم چرا. چون پلیسه؟ خوب عطام پلیسه! ولی ببین چقدر خوب و مهربون برخورد می کنه! ته دلم از این حرف قیلی ویلی رفت. لبم گاز گرفتم که نیشم باز نشه و گفتم: - خوب آدما با هم فرق می کنن. عطا یه آدم احساسیه! یادته اون روز که رفتیم خونه اشون فوتبال بازی کردیم؟ نگین سر تکون داد. منم ادامه دادم: - اون روز بود که فهمیدم عطا واقعا بچه ساده دلیه! نگین آهی کشید و گفت: - ولی من از همون برخورد اول فهمیدم مهیار یه آدم گنده دماغه! خنده ام گرفت. با بدجنسی گفتم: - اصلا می دونی کی ازت خوشش اومده؟ نگین خیلی بی تفاوت نگاهم کرد و گفت: - از همون روزی که با انگشت زدم توی سینه اش! دهنم باز موند. منو باش که می خواستم مثلا خبر دسته اول بهش بدم. - تو از کجا می دونی؟ نگین پوفی کرد و گفت: - فکر کردی در باره من چقدر حرف می زنه؟ ده بار همینو به عطا گفته. دوبارشو رها شنیده و بعد به من گفت. پکر شدم. - حتما دیشبم اومده باز همینا رو به عطا گفته. دقت می کنی؟ یه درصد خلاقیت نداره. این بشر به درد همون اعتراف گرفتن می خوره. هر بار که من می زنم تو ذوقش می ره اینا رو به عطا می گه! - تو از کجا می دونی؟ نگین تکیه داد به تخت و پاهاشو دراز کرد و خیره شد به انگشتاشو گفت: - عطا بهم گفت. یه بار که حوصله اش از دست مهیار سر رفته بود اومد به من گفت اگه به این روش ادامه بدی مهیار تغییری نمی کنه اون خل میشه! خنده ام گرفت. واقعا از مهیار پلیس نمونه بعیده اینقدر از نظر احساسی لنگ بزنه. چونه امو گذاشتم روی زانوهام خدا رو شکر که عطا دقیقا برعکس بود. شاید توی مسائل پلیسی به تیزی و باهوشی مهیارنبود ولی حسابی مهربون بود. مشتی که نگین زد به شونه ام باعث شد یه متر از جا بپرم. هاج و واج نگاهش کردم که گفت: - کوفتت بشه . عطا خیلی ماهه! نیشم باز شد که نگین با حرص گفت: - مرگ! بی جنبه! - خوب خلایق هرچه لایق!
فاطمه: نگین حرصی گفت: - غلط کردی! این بار که دیدمش آب پاکی رو می ریزم رو دستش...فک کرده کیه؟! اومدم بزنم تو سرش که در زدن. دوتایی فوری از جا پریدم. - بله؟ - سرمه می تونیم بیایم تو؟ عطا بود. سر و وضعمونو مرتب کردیم و اجازه دادم بیان تو. طبق معمول هر دوتا با هم بودن. قیافه اشون حسابی خسته بود. دیشبم که من نگذاشته بودم درست بخوابن. همه مون ایستاده همو نگاه می کردیم که من گفتم: - چرا نمی شینین؟ عطا به مهیار نگاه کرد و اونم به نگین. بعدم گفت: - باید بریم! نگین بود که گفت: - چه زود؟ این همین خانمی بود که می گفت می خواد آب پاکی رو بریزه رو دست مهیار.مهیار نگاهش کرد و گفت: - یه عملیات مهم تو راهه! و به عطا نگاه کرد. قلبم یه لحظه ریخت. با وحشت به عطا نگاه کردم: - عظ...یم؟!! عطا با نگرانی نگاهم کرد و سر تکون داد. دست نگینو احساس کردم که دستمو گرفت. با صدای آرومی پرسید: - خطرناکه؟ عطا نگاهی به مهیار انداخت و اونم دست به جیب سرشو انداخت پایین. عطا نفسی گرفت و گفت: - این بزرگترین عملیاتیه که توی این چند سال اخیرقرار هست انجام بشه. حال من بودم که دست نگینومی فشردم. دوتایی به هم چسبیده بودیم. لرزش دست نگینو حس می کردم. به مهیار خیره شده بود که سرش پایین بود. آب دهنمو فرو دادم و گفتم: - کی برمی گردین؟ - دقیق نمیشه گفت. مهیار سرشو گرفت بالا و گفت: - عطا بریم دیگه! کلی کار داریم؟ بعد روشو کرد به سمت من و گفت: - سرمه خانم. حلال کنید. اگه حرفی زدم یاکاری کردم که ناراحت شدین! نگین حالا محکم تر دستمو می فشرد. تو چهره اش چیزی معلوم نبود. ولی از فشاری که به دستم می آورد معلوم بود که داره حسابی به خودش فشار میاره. دستشو فشردم و به مهیارگفتم: - خواهش می کنم این حرفا چیه؟ بعدم عملیات که تمام شد دوباره می بینمتون! ادامه دارد روز بعد ساعت 12:30 ظهر❤️
https://eitaa.com/havase/794 https://eitaa.com/havase/826 https://eitaa.com/havase/857 https://eitaa.com/havase/891 https://eitaa.com/havase/921 https://eitaa.com/havase/947 https://eitaa.com/havase/973 https://eitaa.com/havase/1001 https://eitaa.com/havase/1032 https://eitaa.com/havase/1069 https://eitaa.com/havase/1097 https://eitaa.com/havase/1127 https://eitaa.com/havase/1159 https://eitaa.com/havase/1185 https://eitaa.com/havase/1220 https://eitaa.com/havase/1243 https://eitaa.com/havase/1269 https://eitaa.com/havase/1296 https://eitaa.com/havase/1314 https://eitaa.com/havase/1334 https://eitaa.com/havase/1354 https://eitaa.com/havase/1374 https://eitaa.com/havase/1385 https://eitaa.com/havase/1408 https://eitaa.com/havase/1424 https://eitaa.com/havase/1439 https://eitaa.com/havase/1461 https://eitaa.com/havase/1483 https://eitaa.com/havase/1498 https://eitaa.com/havase/1507 https://eitaa.com/havase/1524 https://eitaa.com/havase/1543 https://eitaa.com/havase/1555 https://eitaa.com/havase/1577 https://eitaa.com/havase/1588 https://eitaa.com/havase/1609 https://eitaa.com/havase/1619 https://eitaa.com/havase/1638 https://eitaa.com/havase/1651 https://eitaa.com/havase/1673 https://eitaa.com/havase/1688 https://eitaa.com/havase/1710 https://eitaa.com/havase/1721 https://eitaa.com/havase/1736 https://eitaa.com/havase/1751 https://eitaa.com/havase/1770 https://eitaa.com/havase/1785 https://eitaa.com/havase/1819 https://eitaa.com/havase/1844 https://eitaa.com/havase/1864 https://eitaa.com/havase/1877 https://eitaa.com/havase/1894 https://eitaa.com/havase/1923 https://eitaa.com/havase/1935 https://eitaa.com/havase/1953 https://eitaa.com/havase/1977 https://eitaa.com/havase/1994 https://eitaa.com/havase/2009 https://eitaa.com/havase/2026 https://eitaa.com/havase/2040 https://eitaa.com/havase/2057 https://eitaa.com/havase/2077 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
❤️💙 رمان سه سوت❤️💙
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_شصت_یکم عطا چیزی نگفت و انگار مهیار هم منتظر جواب نبود. اسم تیرداد که ا
فاطمه: و سعی کردم لبخند بزنم. عطا با همون نگاه نگرانش به من زل زده بود. برای تائید حرفم بهش نگاه کردم که اونم لبخند کم رنگی زد. مهیار بود که رو به نگین آروم گفت: - شما هم حلال کنید! به نگین نگاه کردم. مستقیم به مهیارنگاه می کرد. مهیار سرشو انداخت پایین و رفت.عطا رفتنشو نگاه کرد و بعد رو به نگین گفت: - صداتونو شنید! نگین با تعجب عطا رو نگاه کرد. - صدامونو؟ - صدای شما رو! - منو؟ به جمله آخر نگین فکر کردم و لبمو گزیدم. نگین پابه پا شد که من گفتم: - ولی ما داشتیم شوخی می کردیم! عطا سری تکون داد و گفت: - برای مهیار توی این موقعیت هر حرفی می تونه جدی باشه. بعد به ساعتش نگاه کرد و رو به هر دوی ما گفت: - حلال کنید. اگه بر نگشتم... که من حرصی دادم زدم: - اه یه عملیات فکسنیه ها! این ادها چیه شما دوتا درمیارین؟! عطا آروم خندید. انگار یه خورده خیالم راحت شد. اگه سرهنگ بفهمه به زحمات دو سالش می گی عمیلیات فکسنی پدر منو در میاره! بعد نگاهی به من و نگین انداخت و گفت: - مواظب خودتون باشین! وراه افتاد سمت در. من و نگینم دنبالش راه افتادیم. نگین هیچی نمی گفت. فقط با چشم دنبال مهیار گشت که کنار سروان منایی ایستاده بود یه چیزایی بهش می گفت. چشم چرخوندم و سروان الهه رو تو لباس رسمی دیدم. کنار همسرش و مهیار ایستاده بود. عطا هم رفت سمتشون. نگین نگاهی به من کرد و گفت: - دعا کن سکته نکنم! من که هنوز نفهیده بودم چی گفته. یهو دیدم منو ول کرد و یه قدم رفت به سمت مهیار و صداش زد: - جناب سرگرد! مهیار حرف شو نصفه رها کرد و به نگین نگاه کرد. معلوم بود یه خورده ناراحته. نگین خیلی جدی گفت: - یه مسئله ای هست که باید همین الان بهتون بگم! مهیار نگاهشو از نگین نگرفت. - الان وقت... - ولی من الان باید بگم... عطا به مهیار و بعد نگین نگاه کرد. بعد زد به شونه مهیار و گفت: - یکی دو دقیقه عیب نداره!