#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
فاطمه: #رمان #سه_سوت #قسمت_پنجاه_نهم منم بغض کردم و گفتم: - خیلی خری! و اشکم راه افتاد. نگینم ف
فاطمه:
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_شصتم
یه خورده نگاهم کرد و بعد گفت:
- تو هیچی نمی خوای به من بگی؟!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
- مثلا چی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مثلا اینکه از من خوشت میاد یا اینکه دلت برام تنگ شده بود؟
حال به گردی چشمام دهن بازمم اضافه شده بود. عطا با تفریح و خونسردی
نگاهم می کرد. وقتی دید من همیجور منگ دارم نگاهش می کنم ادامه داد:
- از همون لحظه که اون مشتو زدی تو چونه ام احساس کردم از من خوشت
اومده!!!
بعد دستی به چونه اش کشید و خیلی کارشناسانه گفت:
- طبق همین برداشت بود که شماره امو بهت دادم. با خودم گفتم اگه از من
خوشش اومده یه راه براش باز بگذارم برای رسیدن به خودم.
دیگه نتونستم ساکت بمونم. داشت برای خودش می تازید.
- واقعا؟ فکر نمی کردم اینقدر باهوش باشی!
- اصلا سخت نبود...بعدم اون ماجری نامزدم پلیسه...چرا اسم منو دادی؟
چرا نگفتی مهیار...بین این کاملا فرضیه منو ثابت می کنه! خوب...
- یه لحظه جناب سرو...یعنی جناب سرگرد...
عطا خیلی خونسرد حرفمو قطع کرد و گفت:
- اگه سختته نمی خواد بگی...خودم می دونم از من خوشت می آد...
این بار رسمیتو کنار گذاشتم و تقریبا داد زدم:
- عطا!
- بفرما...اینم یکی دیگه از نشونه هاش... به بهونه های محتلف راه به راه منو
به اسم کوچیک صدا می زنی..فقط کم مونده یه عزیزم بچسبونی تهش...
یعنی کلا غلاف کردم. این بچه آب نمی دید وگرنه زیر آبی می رفت در حد
ماهی های آب های عمیق!!! با قیافه ای هنگ کرده نگاهش کردم که اونم سری
تکون داد و لبخند زد و گفت:
- اگه این مهیار یه درصد عرضه منو داشت الان بچه اشم دنیا اومده بود!
این بار با صدایی که از زور خجالت و حرص توی گلوم گیرکرده بود تقریبا
ناله کردم:
- عطا خواهش می کنم!
عطا خنده بدجنسی کرد و گفت:
- بگذار یه رازی رو بهت بگم!
مستاصل از اینکه باز می خواد چه پرو بازی دربیاره نگاهش کردم. که اونم
با لب های بسته خندید و گفت:
- این دوستت تقاص تمام بلاهایی رو که مهیار سر من و تو و خودش تمام
کسایی که گیرش می افتادن ازش گرفته!
نمی دونم مخصوصا داشت بحث و می کشید به سمت نگین و مهیار یا واقعا
می خواست درباره اونا حرف بزنه که در هر دو صورت من ازش استقبال می
کردم.
- یه چیزایی برام گفته!
فاطمه:
عطا باز سرتکون داد و گفت:
- ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
از این همه بدجنسی خنده ام گرفته بود:
- حال چی گیر تو میاد؟
- نفرمائید...نمی دونی همین مهیار دیلاق چند منو مضحکه کرده باشه خوبه!
اون اوایل که فهمیده بود بنده از جناب عالی خوشم اومده
اینجای حرفش مکث کرد و با بدجنسی به صورت من که باز بی جنبه شده بود
و سرخ شده بود نگاه کرد و ادامه داد:
- هر بار سر هر جریانی که می شد منو دست می انداخت. شانس آوردم تو
گم شدی...و دلش یه خورده برام سوخت وگرنه پوست منو کنده بود. کلا شیوه اش اینجوریه هر کی از بچه ها پایش لیزمی خورد تا مدت ها سوژه گوشه
کنایه های جناب مهیار بود که خدای ادعا بود که این ادها مال یه مرد واقعی
نیست.
لبم گاز گرفتم و گفتم:
- پس الان باید خیلی براش سخت باشه که منت نگینو بکشه!
- اوف از جون دادن براش سخت تره...می ره با دختره یه جوری حرف می زنه
انگار طلب پدرشو ازش داره...صد بار بهش گفتم...احمق جون خانما
جنس شون لطیفه باید با لطافت باهاشون برخورد کنی ولی تو کله اش نمی ره که نمی ره...اصلا در این زمینه استعداد نداره...و باید بگم این ماجرا هیچ
ربطی به تئوری موندن لباس روی جالباسی نداره. وگرنه مهیار از صد فرسنگی هم که لباسشو بندازه خود به خود تا میشه می ره تو کمد....
نتونستم نخندم و خنده امو ول کردم و دست باند پیچی شده امو گذاشتم
جلوی دهنم. عطا هم خودش آروم آروم خندید و بعد نگاهش به دستم افتاد و
خنده اش کم کم قطع شد. متوجه شدم و دستم و آروم پایین آوردم. ولی بین راه
عطا همون دست بانداژ شده رو گرفت و گفت:
- آخه دختر جون این چه کاری بود کردی؟نگفتی اگه یه بلایی سرت بیادمن
چکار کنم؟
لبموگزیدمو سعی کردم دستمو از دستش بیرون بکشم. انگار حرارت دستش
از پشت باند هم دستمو می سوزوند.
- وقتی پیامت رسید نزدیک بود سکته کنم. با اون وضعی که تو تماسشو قطع
کردی...
انگشتشو آروم روی باند دستم می کشید و همین جور نگاهش به دستم بود.
- من می خواستم مثلا بهت انگیزه بدم. باور کن گفتن اون حرفا برای خودمم
سخت بود...ولی چاره دیگه ای نداشتیم. ممکن بود هر لحظه دستور عملیات
صادر بشه و تو هنوز تو دست اونا بودی....
منم نگاهمو داده بودم به دست عطا که آروم روی باند دستم حرکت می کرد.
صدام آروم شده بود و به حرفاش دقیق شده بودم:
- اصلا از کجا فهمیدین که دختری توی خونه عظیم هست؟ آیدی منو از
کجا آوردین؟
فاطمه:
ما یه نفوذی دارم توی گروه عظیم. شیش هفت ماه طول کشید تا تونستم
بفرستیمش بین اونا. از طریق سیاوش فهمیده بود که عظیم یه دختر داره که
خیلی هم مواظبشه. فهمیده بود که سیاوش یه وقتایی با تو چت می کرده...
به اینجای حرفش که رسید سرشو بالا گرفت و با لحنی که می خواست بگه
خیلی هم براش مهم نیست پرسید:
- رابطه ات با سیاوش در چه حدی بود؟
لبموگزیدم و خواستم دستمو بیرون بکشم که بازم نگذاشت و به من نگاه کرد.
سعی کردم منم مثل خودش نشون بدم که مسئله مهی هم نیست. برای همین
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی...فقط تنها کسی بود که زیاد می اومد اونجا و منم که حق رفت و آمد
با کسی رو نداشتم کم کم باهاش صمیمی شدم. عظیمم ترجیح می داد با
سیاوش صمیمی باشم تا با کسی بیرون از دایره کنترل اون. بعدم کارمون به
چت کشید ولی خوب چون همه مکالمات می رفت تو لپ تاپ عظیم خیلی
از طریق چت نمی شد حرف خاصی زد...
- مثلا چه جور حرف خاصی؟
لحنش این بار بوی خاصی می داد. زیر چشمی نگاهش کردم. خوب اگه این
حرفو نزده بودم بهتر بود. با دست سالمم چشممو خاروندم و گفتم:
- چه می دونم از این حرفایی که پسرا وقتی جو گیرمی شن می زنن دیگه!
دست عطا که همچنان مشغول ور رفتن با بانداژ دست من بود متوقف شدد.
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. اخم ظریفی کرده بود. خوب اینجای ماجرا
که تقصیرمن نبود. برای اینکه از فکر سیاوش بیارمش بیرون پرسیدم:
- برای چی می خواستین با دختر عظیم ارتباط برقرار کنین؟
عطا با این سوال برگشت سمت من. انگار حواسش نبود. ولی بعد دوباره
دستش راه افتاد و گفت:
- دختر عظیم یه مجهول بود. درآورده بودیم که دختر داشته ولی شایعه های
عجیبی درباره اش بود. کسی نمی دونست دقیقا چی شده. یه عده می گفتن
دختر خودکشی کرده یه عده می گفتن زنده اس. یه عده هم می گفتن همراه
زنش اینو ول کرده و رفتن....
- دختر عظیم برای شما چه فایده ای داشت که این همه کنجکاو بودین!؟
- نفوذی ما تا حد سیاوش جلو رفته بود. با هیچ ترفندی نتونسته بود پاشو به
خونه عظیم باز کنه. برای همین ما تصمیم گرفتم که از یه راه دیگه نفوذ کنیم...
- برای همین اومدی سراغ دختر عظیم...
- آره..خواستیم از اون طریق یه راه نفوذ باز کنیم...تا بفهمم توی این خونه چه
خبره...و این عظیم به کی ربط داره...
چشماموریزکردم و گفتم:
- اونوقت چرا از بین این همه پلیس تو باید با دختر عظیم رابطه برقرار می
کردی؟!
عطا با تعجب نگاهم کرد:
- کی گفته من بودم؟
فاطمه:
حال من بودم که تعجب کرده بودم:
- یعنی تو نبودی؟
- سری تکون داد و گفت:
- آرس یه آی دی بود. ولی افرادی که با تو حرف می زدن چند نفر بودن...مکالمات هر بار سیو می شدد....حتی چند باری با مهیارم چت کردی...
با این حرف با حرص دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- تماسای تلفنی و پیاما چی نکنه اونم با ده نفر ارتباط داشتم؟
عطا یه وری خندید و گفت:
- نه از وقتی مهیارکشف کرد تو سرمه هستی فقط من باهات در ارتباط بودم.
دوباره با چشمای ریز شده گفتم:
- مهیارکشف کرد؟
عطا سر تکون داد:
- وقتی اون مکالمه رو با چرندیات دی صفحه کلیدم خراب شه مدام تکرار
کردی مهیار بود که گفت این می خواد یه چیزی به ما حالی کنه. خلاصه ده
بار متن و بالا و پایین کردیم اولش اون دی خیلی برامون مهم نبود...فقط می
دونستیم که توی می خوای بری یه مرکز خرید ولی نمی تونی مستقیم
اسمشو به ما بگی...پوشیدن کلاه سبز ورفتن به یه مرکز خرید و خوردن قهوه
توی کافی شاپ اونجا در طول هفته ای که داشت می اومد...فقط اسم اون
مرکز خرید بود که هیچ جوره توی حرفات نبود...تا اینکه یکی از بچه های
دیگه وقتی مکالمه ما رو شنید اومد و حرفای تورو خوند و گفت: این که تابلوه
مرکز خرید دی...نزدیک خونه مام هست...
عطا توی فکر بود انگار برگشته به اون روزی که باید حرفای منو کشف رمز می
کردن. لبخندی زد و گفت:
- همه می گفتن دختر باهوشی هستی!
- بعد چی شد؟
عطا نگاهم کرد و گفت:
- هر روز دو نفری توی مرکز خرید نزدیک کافی شاپ می پلکیدیم. وقتی یکی
دو روز خبری نشد کم کم داشتیم ناامید می شدیم که مهیار تو رو دیده بود.
اول نتونسته بود بفهمه چی به چیه. ولی وقتی تو رو دیده که انگار فرار کردی و
با دوتا قلچماق رفتی شکش برده که تو همون دختر باشی!
چشماموروی هم فشار دادم و اون روزو یادم اومد:
- مهیارو که دیدم یه خاطره تو سرم روشن شد. همون روز که ماموریت شما
رو خراب کردم و مهیار سر ما داد زد...یه تیکه اشو مبهم یادم اومد. و اسم
سرمه که توی سرم تکرار می شد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- ملاقات اون روز با زن عظیم و بعد هم دیدن مهیار باعث شد تصاویرمبهمی
از گذاشته توی کله ام روشن بشه که همین باعث به همه چیز شک کنم و با
آرس تماس بگیرم...
- وقتی مهیار برگشت و مثل آدمای منگ گفت تو رو دیده می خواستم همون
لحظه بلند شدم بیام در خونه عظیم. نزدیک بود بازداشت بشم که مهیار همه
فاطمه:
چیزوماست مالی کرد. باورم نمی شد چند ماه بود که داشتم با تو چت می
کردم ولی اینونفهمیده بودم....همه مون گیج شده بودیم. توی یکسال گذشته
هیچ ردی از تو نبود. نه خودت پیدا شده بودی نه...نه....جنازه ای....که نشون
بده تو دیگه برنمی گردی برای همین من مطمئن بودم توهر جا هستی زنده ای....
دستش از روی بانداژ سر خورد و رسید به سر انگشتام که اندازه یه بند انگشت
از باند بیرون بود. انگشتامو یکی یکی لمس کرد و ادامه داد:
- ولی نمی فهمیدیم که برای چی نگهت داشتن. چرا تو کاری نمی کنی؟ چرا از دست مهیار فرار کردی یا چرا سعی نکردی هیچ خبری از خودت بهمون
بدی...تا تماس بگیری و بتونم باهات تماس بگیرم ده بار مردم و زنده شدم.
مهیار می خواست نگذاره من باهات حرف بزنم ولی جدی جلوش ایستادم و
گفتم این کاری هست که باید خودم انجامش بدم...
با لحنی که ناامیدی اون موقع رو توش داشت گفتم:
- شاید همین از دست دادن حافظه ام باعث شد زنده بمونم. عظیم واقعا با من مثل دخترش رفتار می کرد...حال که فکر می کنم یادم می آد گاهی حرفایی
می زد که انگار مخاطبش من نبودم...فکر کنم دخترشو خیلی دوست
داشته...ساغر واقعا مرده....
عطا با دقت بهم گوش می داد:
- زن عظیم از تغییر ناگهانی عظیم گفت انگار بعد از مرگ دخترش واقعا زده
بوده به سرش و وقتی زنش می فهمه تو کار مواده ولش می کنه...اگه اون تلفنو
بهم نداده بود شاید من هنوز توی خونه عظیم بودم و خدا می دونست چی می
شد!
- اول اس ام اس خالی که اومد همه مون شوکه شدیم. باورم نمی شد می تونم
باهات ارتباط قرار کنم. فقط دلم می خواست صداتو بشنوم و اینکه بفهمم
خوبی...
- از کجا فهمیدین منم؟
- چون اون شماره رو فقط تو داشتی!
لبخند کم رنگی زدم. عطا هم لبخند زد و گفت:
- دلم می خواست همون لحظه باهات حرف بزنم ولی تو حواله ام دادی به
دوازده شب. ولی نمی تونستم نپرسم داشتم می مردم...یادته؟
سر تکون دادم و گفتم:
- نوشته بودی تو سرمه ای؟
- تو هم جواب دادی نمی دونی هیچی یادم نیست!
هردو سکوت کردیم و به اون شب و اون مکالمه فکر می کردیم. عطا بود که
سکوتو شکست:
- کنترل کردن خودم خیلی سخت بود. وقتی صدای لرزونتو از پشت تلفن
شنیدم. اگه ده جفت چشم خیره ام نبودن نمی دونم مکالمه امون به چه سمتی
می رفت....
و با این حرف انگشتمو کمی فشار داد و گفت:
- زجری که توی این چند روز کشیدم از اون یک سال هم بیشتربود.
فاطمه:
با چشمایی که با لایه ای از اشک پوشیده شده بودن نگاهش کردم. چقدر
خوب بود که عطا بود. ناخودآگاه دست سالممو جلو بردم و روی دستش
گذاشتم. عطا نگاهم کرد. آهی کشید و لبخندی زد و گفت:
- خوب حال نمی خوای چیزی به من بگی!
قبل از اینکه قطره اشک بزرگی از گوشه چشمم سر بخوره خندیدم. عطا خم
شد و از روی میز یه دستمال برداشت و گفت:
- اشکاتو پاک کن دختر! فکر نمی کردم دختر سرتقی مثل تو اینجوری اشکش
دم مکش باشه!
دماغمو بالا کشیدم و گفتم:
- هیچم اینجور نیست!
عطا خندید و همون موقع موبایلش زنگ خورد. عطا نگاهی به گوشیش
انداخت و گفت:
- داداش کوچیه اس!
با ذوق گفتم:
- وای چقدر دلم براش تنگ شده!
عطا انگشت شستش را روی دماغم گذاشت اخم کرد و صورتم را به کناری
هول داد و گفت:
- دیگه چی؟
و تماس را برقرار کرد:
- بله!
علیک سلام!
...
- مشغول یکی از پرونده هام...
....
ابرویی بالا انداختم. بفرما اینم از پلیس مملکت...من شدم پرونده اش. حال
فردا همین طاها بهش بگه کلاس جبرانی داره و بره با یه دختری بپره دیگه عطا
می تونه جلوشو بگیره. عطا نگاهی به ساعتش کرد.
- فکر نکنم بتونم بیام...کارم طول می کشه...
....-
- نه به مامان بگو...
...
- اهه سلام مامان....
....
- نه گفتم که کار دارم...
یک لحظه رگ خباثت سرمه ای که مدت ها داشت خاک می خورد گل کرد.
عطا نگاهش روی ملافه روی پای من بود و هنوز با انگشتای من بازی می
کرد. سینه ای صداف کردم که عطا به من نگاه کرد. لبخندی زدم و درحالی که
توی چشماش زل زده بودم گفتم:
- عطا چقدر طولش می دی؟
عطا فوری جلوی دهانی گوشی رو گرفت و نفهمید چی بگه. شونه ای بالا
انداختم و زبونمو گاز گرفتم.
فاطمه:
نه مامان....
عطا به من چشم غره رفت.
- خانم؟ نه از همکارا بود؟
...
- کی صمیمی صدام زد؟ مامان چرا حرف در میاری...
و دوباره به من چشم غره رفت که نتونستم نخندم و زدم زیر خنده. عطا دنباله
شالمو گرفت و دو بار دور دهنم پیچید و توی گوشی گفت:
- آخه من چه دروغی دارم به شما بگم!
وبه حالت بعدا به حسابت می رسم سر تکون داد. من همون جور خفه از
پشت شالم می خندیدم. عطا هم خنده اش گرفته بود.
- شما نگران سن من نباش به زودی عروستم می بینی!
و با بدجنسی و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. خنده ام ناخودآگاه قطع شددد.
اوضاع داشت قمر در عقرب می شد. قبل از اینکه مکالمه اش تمام بشه از اون
طرف تخت آروم پایین خزیدم. عطا سوالی نگاهم کرد ولی من رفتم سمت
در. داشتم می ترکیدم. باید می رفتم دستشوئی. البته از فضولی هم بود که
داشتم می ترکیدم می خواستم ببینم نگین با مهیار چکار کردن. وقتی از دستشوئی برگشتم صدای حرف زدن از سالن اومد. آروم رفتم سمت سالن صدای خنده عطا می اومد:
- مهیار واقعا برات متاسفم دیگه باید دور نگین و خط بکشی...
- خفه شو عطا...نمی دونم کی به تو گفته خیلی بانمکی...
عطا باز بلند تر خندید:
- یعنی استعداد در حد جلبک... مردحسابی یعنی یه کلمه هم باهاش حرف نزدی؟
- من کی گفتم اصلا حرف نزدیم...حرفای معمولی و صد من یه غاز...اصلا
به روی خودشم نیاورد...هر چی منتظر شدم یه چیزی بگه منم دنبالشو بگیرم
نگفت که نگفت...
بدون اینکه برم توی سالن همون جا گوش وایستادم. این صحنه ها باید ضبظ می شد بعدا به نگین تحویل داده می شد. تکیه دادم به دیوارو به حرفاشون
گوش دادم. عطا با تاسف گفت:
- خوب دیگه مشکلت همینه توقع داری خودت آقا آقا بری و بیای و اصلا یه
میلی مترم کوتاه نیای اونوقت اون دختره بیاد منت تو رو بکشه!
صدای پوف مهیار اومد:
- بابا خوب برام سخته من با خواهر و مادر خودمم رسمی صحبت می کنم
نمی تونم جور دیگه ای حرف بزنم..
- پس همون که گفتم ولش کن...ببین نگین همین جور که سرمه هم گفت
دختر احساسیه من تو این مدت شناختمش...
صدای مهیار آروم و سرگردون بود:
- فکر می کنی خودم نفهمیدم... با اینکه داد می زد خودش حالش بده ولی به
فکر همه بود....یادت نیست خانواده سرمه رو ول نمی کرد با اینکه مامانش
اصلا راضی نبود یه پاش تو بیمارستان بود یه پاش خونه شما...به فکر همه بود
جز خودش...اون شب که تیرداد به هوش اومد یادته...
ادامه دارد عصر ساعت 18:30❤️❤️
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝