&راوی منیره سادات &
با ذوق شوق به زینب پیام دادم که
-زینب ازاین طرف حله
تو با بهار و آقامهدی حرف بزن
زینب:ان شاالله خیره فردا با داداش حرف میزنمـ
نگران نباش دخترمـ
-دقیقا چندسال قبل تولدت منو به دنیا آوردی ؟😒😒
زینب :کوفت مرگ خجالت بکش بچه
-کی بهم خبر میدی زینب؟
زینب:فردا با داداش حرف بزنم بعد
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
&راوی زینب السادات&
بابا:دختر بابا بیا برسونمت
-چشم
وارد موسسه شدم
به سمت اتاق داداش رفتم
درزدم تق تق
داداش: بفرمایید
وارد اتاقش شدم :سلام
داداش:سلام خواهرخوبم بیا داخل
-داداش اگه شما اجازه بدی
از عصرامروز شروع کنیم به تحقیق درمورد #شهید_آقاسید_محمدحسین_میردوستی شروع کنیم
داداش:اجازه ماهم دست شماست
-بزرگوارید شما
فقط یه چی
داداش:جانم
-اگه اجازه میدید آقاسیدمحسن هم باما بیان
داداش:باشه ایرادی نداره خواهرم
-خیلی ممنونم
داداش:ساعت ۵بیاید موسسه همگی باهم بریم
-باشه چشم
وارد اتاقم شدم پرونده که مربوط به شهید میردوستی بود برداشتم
اولین شهید مدافع حرم دهه هفتادی
به بهار پیام دادم تایم دیدار گفتمـ
به منیره ساداتم هم گفتم به محسن بگه ساعت ۵بیاد موسسه بریم دیدار
به سمت خونه حرکت کردم
خخخ سه تامون باهم رسیدیم
-مامان
مامان :جانم
-بعدازظهر با داداش اینا میریم دیدار از خانواده شهید
مامان :خب به سلامتی
به گل پسرمنم سلام برسون
-مامان باید منو بیشتر دوست داشته باشیا
مامان:حسودی اونم به برادر نچ نچ
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
بسم رب العشق
من دیگه ماشین نبردم مگه شهرته سه چهارتا ماشین راه بیفتیم بریم خونه شهید
من و بهار ولیلا و داداش یه ماشین
آقاسیدمحسن هم با ماشین خودش اومد
یه دست گل خوشگل برای مادر شهید خریدیم
وارد خونه پدر شهید میردوستی شدیم
خانواده که با شهادت خوی گرفته بودن
مادر شهید،خواهران شهید ،خانم شهید همگی با خوشرویی ازمون استقبال کردن
دایی و عموی آقاسیدمحمدحسین جزو شهدای جنگ تحملی بودن
و برادر بزرگ آقاسید جزو جانبازان یگان صابرین بود
مادر شهید میر دوستی(خانم میرشاهی )شروع میکنن به تعریف از فرزندی که شاید حضور مادی نداشته باشه اما حضور معنویش عیان است
محمدحسین ارادت و علاقه خاصی به حضرت ابوالفضل داشت
و مخلصانه روز تاسوعا همانند حضرت عباس به شهادت رسید
ادامه میدهد
محمدحسین و خواهراش تقریبا پشت سرهم بودن
وقتی کوچک بودن
با این سم سوسک ها دورشون خط میکشیدم اسباب بازی هاشون میرختم وسط
محمدحسین ساکت میشست و با خواهرش بازی میکرد
#ادامه_دارد
عصرساعت 18❤️
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشق
#رمان
#قسمت_پنجم
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی_مینودری
داشتم به حرفای مادر فکر میکردم که یه پسربچه کوچلوی درحالیکه دستش تو دست مادرش بود وارد پذیرایی شد
به تعبیت از سایرین بلند شدم
همسر شهید مدافع حرم آقاسیدمحمدحسین میردوستی
شروع میکنه به تعریف خاطرات مشترک :
دوره های ماموریت آقاسید گاهی خیلی طولانی میشد
نبودهای آقاسید اذیتم میکرد
یه روزکه از ماموریت برگشتن بهشون گلایه کردم
فرداش به من گفتن شمابرو تو اتاق تا ظهر بیرون نیا لطفا
واسه ناهار که صدام کردن
دیدم زحمت ناهار کشیدن و گوشه سفره با گل یه قلب کوچک درست کردن
الان هرزمان میرم مزارشون به تلافی اون قلب یه قلب با گل درست میکنم 😭😍
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بسم رب العشق
به علت اینکه نزدیک نوروز بود ادامه مصاحبه موکول به بعداز عید
عمه زنگ زدن خونه حاج یوسف بهار رسما خواستگاری کرد
عمه زنگ زد خونمون و گفت چه روزی بریم خونه بهار اینا
دینگ دینگ
دینگ دینگ
منیره السادات :دینگ دینگ مرگ
دینگ دینگ کوفت
دستش گذاشته رو زنگ
-بله ممنون منو شستی انداختی رو زنگ
داماد کجاست ؟
منیره :رفتی گل بخره
-أه اومد منیر خدا وکیلی داداشت زن ذلیلی بشه کپیش در طایفه موسوی پیدا نشه
منیره :بگو نیاد بالا ما میایم پایین
-چشم
ده دقیقه طول کشید تا عمه اینا بیان پایین
منیره: داداش 😳😳😳😳
این گل کجا میخای جا بدی؟
-باید بذاریم باربند خخخ
آقاسیدمحسن موسوی زن ذلیل🙈🙈
بابا:بچه ها بیاید سوار بشید بریم
سادات دخترم کم سر به سر محسن بذار
گلم بیار اینجا پیش خودت جاش بده
تو جلسه خواستگاری بچه ها باهم قرار گذاشتن الان فقط یه صیغه محرمیت بخونن
عقد محضری تو شلمچه روز دوم سال نو
#ادامه_دارد
نام نویسنده : بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است
بیست هشت اسفند ما ،عمه، حاج یوسف ،لیلاهمسرگرامی 😝😝 و دوتا کبوتر عاشق راهی جنوب شدیم
برای محل سکونت قرار بود بریم منزل یکی از همرزم های دوره جنگ پدر
آقا صادق غفوری
خانواده ما و آقای غفوری خیلی باهم رفت آمد داشتن
هرزمان میرفتیم جنوب مزاحم آقای غفوری میشدیم
تو شهر همدان بودیم ماشین ها ایستادن
من دست مهدیه پشت سرم کشیدم و نزدیک محسن و بهار شدم
-اوهوم اوهوم
سیدمحسن :😒😒😒سادات میشه شیطنت نکنی ؟
-بله ولی شرط داره
سید محسن :چه شرطی ؟
-من بیام تو ماشینتون
بهار و مهدیه ترکیدن از خنده
سیدمحسن :ماشین ما با ماشین خودتون چه فرقی داره
ژشت متفکرانه به خودم گرفتم 🤔🤔:اووم ماشین شما رنگش سیاه مدلش ۹۲هست
بهار ریز ریز میخندید
پدر: دختر بابا بیا میخایم راه بیفتیم
-پدر لطفا سوئیچ بدید کمی از مسیر من پشت فرمان بشینم
بابا:خدمت دختر گلم
یه مسیری من نشستم یه مسیری مهدیه تا بالاخره دو ساعت قبل تحویل سال رسیدیم منزل آقای غفوری
#ادامه_دارد
نام نویسنده :بانوی مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
دور سفره هفت سین نشسته بودیم همه
عروس و پسر عمو محسن (آقای غفوری)کنار هم سایرین هم ماشاالله همه زوج
😒😒منو مهدیه یه زوج بودیم مثلا 😠😩
با شنیدن یا مقلب القلوب
لیلا گفت ان شاالله سال دیگه این دوتا روهم عروس کنیم
💧آب شدم از خجالت
بعد از سال تحویل به پیشنهاد عروس عمو محمد راهی کارون شدیم
همین که داداش ازمون فاصله گرفت تا با آقا هادی (پسر عمو محمد)صحبت کنه با مشت 👊زدم به کتف لیلا گفتم :پرو خانم سر سفره اون چی بود گفتی
داد لیلا بلند شد:آی مهدی بیا خواهرت دست بزن داره
داداش :باز شما دوتا مثل تام و جری افتادیدبهم
-من میشه جری باشم ؟چون زرنگ ترم
لیلا:پرووووو
بعداز یک دوساعت برگشتیم خونه
توراه برگشت تور سفره عقد نبات یه سری اینجور وسایل خریدیم برای فردا
#ادامه_دارد فردا ظهر❤️
نام نویسنده :بانو مینودری
🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
@zoje_beheshti
#رمان
#شهادت_به_سبک_دخترونه
#نویسنده_بانوی مینودری
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/5619
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/5640
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/5648
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/5666
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/5674
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/5698
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝