eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_خب عزیز، این کار نیاز به سرمایه ی زیاد داره... منم می خوام رو پای خودم بایستم... چون ممکنه کار ضرر و زیان داشته باشه، نمی خوام با کسی شراکت کنم و اون رو هم درگیر کار خودم کنم... _اره... اینم حرفیه... امیدوارم به اون چیزی که می خوای برسی عزیزم... مامان: دختر عموها خوب باهم گرم گرفتیدااا... سلما جان از مهمونت پذیرایی کن... _ای به چشم... حنانه: زحمت کشیدید زن عمو جان... خیلی ممنون... _رحمته دخترم... _مامان جان، با اجازتون من می خوام با حنانه برم بیرون... منو از لیست شام امشبتون حذف کنید بی زحمت... _باشه دخترم... بهتون خوش بگذره... _ممنون مامان جان... تا قبل ۱۱ خونه ام دیگه... مامان که رفت، حنانه گفت: شرمنده می کنی سلما خانم... راضی به این کارا نبودیم... _حالا یه امشب رو راضی باش... به یاد دوتاییامون... حالا ام بیا بریم کادوت رو بدم تا یادم نرفته... _کادو، کادوی چی؟! _یک دست لباس سلما دوز... _وااای... جدی می گی سلما؟!... عاششششقتم... _فدااااااای تو... و بعدش مثل همیشه یه ماچ آبدار از هم گرفتیم... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_سلما خانم... _جانم؟! _در نظر من بعد از همه ی این صحبت ها و بعدا از همه تحقیقات، و همه ی این اتفاقات،شما همون بانویی هستید که من تمایل دارم در کنارش زندگی جدیدی رو شروع کنم... و از خدا هم می خوام که در این راه کمکم کنه... و خب برای همینه که ایجام... اما... _اما چی؟! _اما می تونم بپرسم دلیل این که شما هم به این وصلت جواب مثبت دادید چی بود؟! _واقعا این سوال ذهنتون رو مشغول کرده بود؟!_اوه...بله...ممنون می شم اگه بهم بگید...می خوام بدونم... _تا اون جا که در توانایی من بود که از خلق وخو و عقاید شما و خانواده ی محترمتون آگاه بشم، دلیلی که موجب بشه تا جواب رد به این وصلت بدم پیدا نکردم... راستش رو بخوایید رفتم مشهد و از آقا امام رضا خواستم که ضامن خوشبختیم بشه... و الان کنار شما نشستم... حقیقت رو بهش گفتم... دوست نداشتم همین اول کار دروغ رو وارد زندگیم کنم... می دونم... می دونم... گفتن هر راستی هم واجب نیست... اما این رو باید می گفتم... _خوشحالم... واقعا خوشحالم که من رو لایق همسری خودتون دیدین... و خوشحال تر این که عاقلانه انتخاب کردید... اما... تا خواست بقیه ی حرفش رو بزنه حاج خانم در اتاق رو زد... _عروس خانم...آقا داماد... تشریف میارین؟! آقای عاقد امدن... احمدرضا: الان میاییم مامان جان... _مثل این که باید بریم... _انگار وقتش رسید... از زیر چادری که روی صورتم بود کمی به سختی می دیدم... اما می تونستم بفهمم که تو چهره اش هم نگرانی بود... هم خوشحالی... هم برقی از شادی بود و هم رنگی از دلهره... لباس پیغیمبر هم زیبا به تنش نشسته بود... خودم ازش خواستم که روز عقد ملبس باشه... می خواستم آغاز زندگیم با یاد پیامبر متبرک بشه... لباس روحانیت خیلی بهش می امد و هر کاری ام که می کرد، اون آرامش همیشگی بوده در صورتش ، رخت از چهره اش نمی بست... انگار مثل پروانه ای روی یک گل جا خوش کرده بود و قصد رفتن هم نداشت... من اما نمی دونم... نمی دونم چه حسی داشتم...نامی نمی تونم براش بذارم... می دونم آینده ای سخت پیش رومونه... اما از خدا می خواستم خودش کمکم کنه... راضی ام به رضای تو... و تنها با یاد خدا بود که آروم گرفتم... . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
و من با نام و یاد خدا و برترین بندگانش، امام زمان(عج) و ائمه ی طهار و بانوی دوعالم فاطه ی زهرا... و با اجازه ی پدر و مادر عزیزم... با مهریه ۱۴ سکه ی بهار آزادی و یک جلد از کلام الله مجید، نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه به عاقد وکالت دادم تا من را به عقد و همسری مردی در بیاورد که راه زندگی اش، راه دین خدا بود و روش زندگی اش شیوه ی اهلبیت... در اون لحظه از خدا خواستم که ما روکنار هم در این راه خوشبخت و سعادتمند بگردونه... _...بله... و صدای داماد بود که پاسخ داد... مهمان ها: اللهم صلي علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم... و بعد همگی دست زدند... با اصرار خانم ها به خصوص حاج خانم، احمدرضا چادر از روی سرم برداشت... و من برای اولین بار حجاب برمی داشتم از کسی که مرد زندگی من بود... برای بار اول بود که به چشم هام خیره می شد... چادر از دستش افتاده بود... و وقتی خانم های مجلس دوباره صلوات فرستادن، به خودش امد و صورتش رو برگردوند... اما دیدم که زیر لب یه چیزی با خودش گفت... حلقه هامون که دوتا رکاب کاملا ساده بود و تنها تفاوتش این بود که یکی طلاست و یکی نقره رو آوردن، وکاملا واضح بود که دستش می لرزید... وقتی برای این که حلقه رو به دستش بی اندازم، دستش رو گرفتم، دستش یخ بود... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
احساس کردم که شاید این سردی کمی بیش تر از حد معمول باشه، برای همین با سختی کنار گوشش گفتم: خوبین؟! کمی سرش رو سمت من متمایل کرد و گفت: چطور؟! خجالت زده گفتم: آخه رنگتون پریده... لبخندی شرمگینی زد و گفت: برای اولین بار، بدون هیچ حجابی، بانویی که همسرم هست رو، در بین این همه خانم دیدم... چه توقعی دارین؟! _انقدر سختتونه الان؟! _فکر کنم یه چیزی بیشتر از انقدر... لبخندی زدم و گفتم: الان خانم ها فکر می کنن داریم چی می گیم...! _اوه... به این مسئله که دیگه اصلا نمی تونم فکر کنم... _می گم... اگه خیلی سختتون هست، می خوایید به مادر بگم که همین الان شما رو بفرستن سمت آقایون...؟! _اگه این کار رو بکنید که واقعا ممنون می شم... مادر رو صدا زدم و بهش گفتم که احمدرضا معذبه و ازش خواستم که اون رو راهی مردونه کنه... مامان هم از این که حواسم به همسرم هست کلی ذوق کرد و از خانم ها خواست صلوات بفرستن و خودش احمدرضا رو تا جلوی در مردونه همراهی کرد... احمدرضا که رفت خانم ها حجاب هاشون رو برداشتن و مولودی خوان هم در مدح امام علی(ع) و فاطمه زهرا(ص) شروع به خواندن کرد... اون طور که خبر داشتم، سمت مردانه هم همین مراسم بود... همه خوشحال بودند و تبریک می گفتند و هدیه می دادند... بالاخره مراسم هم کم کم به پایان رسید و مهمان ها یکی یکی رفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند و من در دل از خدا می خواستم تا هم حاجات دل آنها و هم حاجات دل من را بر آورده کند... طولی نکشید که دیگر جز خانواده ی ما و خانواده ی اشرفی، کسی در خانه یمان نبود... حاج خانم و حاج آقا، هم از پسرشان و ما خداحافظی کردند و رفتند... و مادر من و احمدرضا را راهی اتاق کرد تا به قول خودش بدون وجود مزاحم حال بعد از محرمیت باهم راحت صحبت کنیم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
"بازگشت زمان: حال" _الو... _الو...سلام... _سلام عزیز... کجایی؟! _من... من دیدمت... _ءءء...پش کوشی؟! _تو از جات تکون نخور امدم... تا پنج بشمار... _باشه... یک... دو... سه... چهار... پنج... تو همون لحظه دستی روی شونه ام احساس کردم... برگشتم... بله... خوده خودش بود... _حیف که الان گیر میدی بهم، و الا بغلت می کرم...دلم برات تننننگ شده بود... به روش لبخند زدم و گفتم: دوباره سلام عرض شد آقا داداش... بعدشم... _بعدشم چی؟! _شما شکر می خوردی... الان اگه من اجازه هم میدادم، شما این کار رو می کردی؟! خیلی بامزه سرش رو خاروند و گفت: حالا که فکر می کنم... نه اصلا فکر نمی کنم... بهت بگم پر رو می شی... _از دست تو سجاد... حالا بریم؟! خسته شدم... چمدونم رو از دستم گرفت و گفت: آخ ببخشید... بریم... بعد از کلی اصرار قبول کرده بودم که سجاد بیاد فرودگاه دنبالم... چند دقیقه بعد هم داخل ماشینش نشسته بودیم... _خب آقا سجاد... چه خبر؟! خوبی شما؟! _خوبم...خدا روشکر... _سجاد... چیزی شده؟! _نه چرا باید چیزی بشه؟! _آخه مثل همیشه نیستی... من کار اشتباهی کردم؟! _اشتباه!... نه... _پس چی؟! _ولش کن سلما... می گذره... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
این پسر یه چیزیش بود... سه چهار ماه پیش هم که از همدان امده بودم، تا یه هفته همین طوری بود... _سجاااد... _جونم...؟ _هرچی هست بهم بگو... خواهش می کنم... _گفتنش هیچ فایده ای نداره سلما... _از کجا می دونی...حداقلش اینه که حرفت رو به خواهرگلت، همه کَسِت، عزیز دلت، رفیقت گفتی، و تو دلت نگه نداشتی... _از دست تو... زبون که نیست... _خب مگه بی راه می گم...پس بگو... _نمی خوام با این حرف ناراحتت کنم... اما سخته برام که وقتی میری همدان نمی تونی بهم حتی زنگ بزنی... که وقتی مامانت اینا میان تهران، دیگه نمی تونم ببینمت... که وقتی میایی پیش من باید زودی برگردی که کسی شک نکنه... که همش باید حواست باشه که کسی نفهمه... سخته... _خب داداشم... می دونم برات سخته... اما تو خودت از من خواستی که کسی متوجه نشه... _سختیش همینجاست دیگه... تحمل اون طرف قضیه رو هم ندارم... . _سجاد؟! _جانم... _حست نسبت به مامان من چیه؟! _خب من... این که تو انقدر دوسش داری باعث میشه منم دوستش داشته باشم... _نمی دونم تو آینده چی پیش میاد، فقط امیدوارم که هرچی هست خیر باشه... _ایشاالله... دستم رو گذاشتم روی دستش که رو فرمون بود... _هرچی بشه من کنارتم داداش...همیشه... دستم رو آورد بالا و گذاشت روی قلبش... _این دل ۶ سال بود که تنها بود سلما...تو که امدی همه چیز عوض شد... نمی خوام که دوباره تنها بشه... _دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: نمیشه... قول می دم... نمی دونم چرا... اما دوتامون یه حس عجیبی داشتیم... انگار یه اتفاق تو راه بود... اتفاقی که هیچ کدوم ازش خبر نداشتیم... یه اتفاق که می تونه باز همه چیز رو بهم بزنه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_بله؟! _منم بشری جان... _ءءء... در بازه... بیا تو گلم... داخل خونه شدم...روی مبل دراز کشیده بود... حسابی سنگین شده بود... _سلام... رسیدن بخیر... به چی می خندی؟! _سلام... ممنون... آخه خیلی بانمک شدی... _با نمک خودتی... بیا بیشین... _چشم... آقا بهنام کجاست؟! _هنوز از سر کار نیومده... راستی... تا یادم نرفته برو از تو اتاق خواب پاکتت رو بردار... _پاکت؟!... کدوم پاکت... آها... نامه ی حاج آقا؟! _بله خانم ایکیو سان... تو کشوی دوم دراوره... _خب شد گفتی... رفتم داخل اتاق و پاکت نامه رو برداشتم... از حولم نفهمیدم چطور با بشری خداحافظی کنم... _بشری، آبجی...من می رم دیگه... _ءءء...کجا؟ تازه امدی که... _عصری میام بهت سر می زنم... _باشه... برو... _ببخشدا... فعلا...یاعلی... _از دست تو... علی یارت... بدو بدو از پله ها پایین امدم و رفتم داخل خونه ام... بدون این که لباس هام رو عوض کنم چمدون رو گوشه ای گذاشتم و پشت میز کارم نشستم و پاکت رو باز کردم... چندتا کاغذ و یدونه چک و یه نامه توش بود... اول نامه رو خوندم: . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم علیکم السلام بر تو دختر عزیزم... بار ها به تو گفته ام و خودت هم می دانی که به اندازه دختر نداشته ام برایم عزیز هستی... اما این تنها دلیل محبت من به تو نیست... تو یادگار آخرین فرزند من هستی که می دانم آن زمان که در این دنیا بود، تو برایش عزیز تر از جان بودی... و می دانم حال که در آن دنیاست، قطعا باز هم تورا دوست می دارد و نگران احوال توست... آن زمان که احمدرضا در این دنیا بود، به من گفته بود که دوست دارد به تو کمک کند تا بتوانی به آنچه هدفت هست برسی... از هدفت برای من گفت و من با شنیدن آن حرف ها بیشتر از پیش به تو عروس عزیزم افتخار کردم و از این که پسرم چنین دختری را به همسری برگزیده، بسیار خوشحال شدم... اما به حکمت خداوند عمر فرزند من در این دنیا پایان یافت و فرصت نشد آنچه که برای کمک به تو تصمیم داشت را عملی کند... حال من به عنوان پدرت می خواهم خواسته ی پسرم که خواسته ی خودم هم هست را عملی کنم... و از تو خواهش می کنم آن را بپذیری... تا هم موجب خوشنودی من و هم موجب خوشنودی پسرم شوی و هم از هنری که خداوند به تو هدیه داده به خوبی و به نحو احسن بهره ببری... که این کار وظیفه ی هر مسلمانی ست... شکر خدا در این چند ساله خداوند به ما توانایی مالی داده که سعی می کنیم از آن در راه درست استفاده کنیم... و بنده فکر می کنم یکی از راه های درست همین امر است... یکی از دوستانمان که همراه ما در ایتالیا زندگی می کند، مغازه ای در یکی از مکان های مناسب تهران دارد که خالی و بدون استفاده است... شما می توانی از آن مغازه به صورت رایگان استفاده کنی... مبلغی هم داخل چک نوشته ام برای سرمایه ی کارتان... تا با آن شروع به کار کنید... به وکیلم هم در ایران سپرده ام تا در کار های واگذاری مغازه و گرفتن مجوز برای راه اندازی آن و ثبت رسمی تولیدات شما ، یاری یتان کند... دخترم، امیدوارم بتوانی در راه درست پیش بروی و خدا در این راه یاری ات کند... در نظر ما، پدرت: محمد جواد اشرفی حق نگهدارت... ادامه دارد فردا ظهر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️آگاه به قلب ها❤️💙
"زمان: گذشته" دقایقی می شد که هر دو با فاصله در سکوت روی تخت تو اتاق من نشسته بودیم... هنوز بهم نگاه نمی کرد... احساس کردم که راحت نیست... خودمم این جو سنگین رو دوست نداشتم...نمی دونم... دل رو زدم به دریا و از جام بلند شدم... با خودم گفتم که حتما گرمش شده ... برای همین به سمتش خم شدم و عمّامه اش را از سرش برداشتم و خیلی با احتیاط آون رو روی میزم گذاشتم... موهای خرمایی رنگ زیبایی داشت... فکر کنم کارم موثر بود... برای این که خودش بلند شد و عباش رو دراورد... خیلی با حوصله تا کرد، و کنار عمامه اش روی میز گذاشت... و باز روی تخت نشست... _الان مادر تشریف بیارن داخل، فکر می کنن بنده می خوام شب رو اینجا موندگار شم... با این حرفش هردو به خنده افتادیم... _مامان که از خداشه... با مامان بود یا همین امشب بنده رو راهی خونه ی شما می کرد یا این که شما رو اینجا نگه می داشت... در این صورت یا شما دوماد سر خونه می شدید، یا من عروسِ خونه مادرشوهر... با این حرفم اروم خندید و گفت: _آهان...پس مادر نقش مشوق رو برای این ازدواج داشتن...! _مشوق... اون هم از نوع اصلیش... مطمئنم با این که هنوز یک روز هم از عقد ما نگذشته، شما رو بیشتر از من دوست داره... _واقعا؟... چه توفیقی... _نمی دونم از خوش اقبالی منه که مادرم دوماد دوسته، یا از بد اقبالیم... _من فکر می کنم چون مادر، پسر ندارن اینطوره... دوست دارن دومادشون جای پسر نداشتشون رو پر کنه... _شاید... فقط امیدوارم این محبت به جنگ و خونریزی نکشه... به شوخی تو جمله ام خندید و گفت: ان شاء الله... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_آقا احمدرضا؟ _جان؟ _قبل از عقد، تو اتاق که بودیم، یه چیزی می خواستین بگین، که حاج خانم صدامون زدن نشد... چی می خواستین بگین؟! بالاخره به چشم هام خیره شد... _اون حرف... اون حرف مال همون موقع بود... بعضی حرفا یه زمانی داره... اگه تو زمانش نگی دیگه فاید نداره... _بعد از خوندن خطبه عقد چی! چادر رو که از روی سرم برداشتین،چی زیرلب گفتین؟ _اوه... سوال های سخت سخت می کنید سلما خانم... _خب کنجکاوم که بدونم... اما اگه سختتونه گفتنش، اشکال نداره... _هرچی می گذره، بیش تر از قبل خدا رو شاکر می شم برای این وصلت... وقتی چادر رو از روی صورتتون برداشتم، زیبایی صورت شما همانطور چشم منو گرفت که زیبایی سیرت تون من رو تحت تاثیرگذاشت... میترسم لیاقت این نعمت و رحمت الهی رو نداشته باشم... تو اون لحظه از خدا خواستم که لیاقت همسری شما رو به من بده... و در این راه یاری ام کنه... تا همراه و یار هم باشیم... اشک بی اختیار از چشم هام جاری می شد... دست خودم نبود... این همه محبت و احساس پاک نسبت به من بود... و من چطور باید به پای اون می رسیدم... چطور قدرش رو می دونستم... چطور...!!! . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سنگینی نگاه احمدرضا رو حس می کردم... اما روم نمی شد سرم رو بالا بیارم... متوجه شدم کمی نزدیک تر امد... _سلما خانم؟!... حرف بدی زدم؟... ناراحتتون کردم؟... دستام رو برای بار اول گرفت تو دست هاش... _خانمی... آخه چرا اشک می ریزی!!!... من تحملش رو ندارم... _من... _شما چی بانو؟... _محبتی که شما نسبت به من دارید، خیلی زیاده... من... من لایقش نیستم... با دوتا دستاش صورتم رو گرفت و بالا اورد... _میشه ازت یچی بخوام؟ _چی؟ _این که به چشمام نگاه کنی؟! تمنای تو صداش انقدر دلنشین بود که نتونستم نه بیارم... چشمام رو که بالا آوردم، دوتا چشم دیدم که یه دنیا محبت پاک و خالصانه تو خودش جمع کرده بود... خدایا... من لیاقت این همه دوست داشتن رو داشتم...!!! _بچه ام که بودی یه بار اینطور دیدمت... اون موقع هم همینقدر ناز بودی...و همینطور اروم گریه می کردی... _شما؟! کِی؟! _فکر کنم پنج،شیش سالت بود... با پدرم امده بودیم تجارت خونه ی آقا مهدی... مثل این که مادر کار داشته شما رو گذاشته بود پیش پدر.... شما هم همش بی تابی می کردی و اشک می ریختی... _اصلا یادم نمیاد... _ولی من خوب یادمه... اون موقع نتوستم آرومت کنم... اما اگه الانم نتونم دیگه باید از خودم ناامید شم...شما... یعنی تو... همسر من... لیاقت بیشتر از این هارو داری... خیلی بیشتر... و من هرچقدر هم که براز کنم سیر نمی شم... لبخندی زد و ادامه داد: تازه هنوز که چیز نگفتم... مثلا ما الان از هم خجالت می کشیم هنوز... با این حرفش من هم به خنده افتادم و لبخند اون پر رنگ تر شد... اشک هام رو پاک کرد... _می خندی خیلی ناز تر می شی... از الان نگی که چه شوهر سخت گیری ها... ولی جلو ی نامحرم ها اینطور قشنگ نخند خواهشا... _چشم... _چشمت بی بلا خانمم... آره... خانم... خانمش... "خانمم"...بالاخره با بالا و پایین های زیاد این "میم" مالکیت پیدا کرد... اون هم از طرف مردی که انقدر دوستم داشت... اما این هم سخته... پا به پا امدن با این همه احساس راحت نیست... خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بعد از اون حرف ها کمی که با هم راحت تر شده بودیم، کمی دیگه صحبت کردیم و کنار مامان و بابا شام خوردیم و نزدیک ۱۰شب بود که دیگه احمدرصا عزم رفتن کرد... منم چادر سرم کرده و تا دم در بدرقه اش کردم... _شما بفرمایید داخل... لازم نیست بیایید... زحمت نکشید... _این چه حرفیه...کاری نمی کم که... خیلی اروم برگشت به سمتم و گفت: ولی چه حس شیرینه وقتی خانم خونه ادمو تا دم در بدرقه کنه... در جواب حرفش،لبخندی به این خوشحالی تو ی چهره اش زدم... اون هم برای لحظاتی توی تاریکی حیاط خیره ی نگاهم شد... نمی دونم تو نگاهم چیرو می خوند... اما انگار همه حرف های گفته و نگفته ام رو متوجه می شد... در آخر هم پیشونیم رو بوسید... _خدانگهدارتون... _خدانگهدار... مراقب خودتون باشید... _شما بیشتر... یاعلی... _علی یارتون... اون شب احمدرضا رفت... اما این دوری بیشتر از یک روز نکشید... چهار، پنج ماهی گذشت و رفت امد های ما روز به روز بیشتر می شد... و متقابلا روابط هم صمیمی تر ... احمدرضا هر بار بیشتر از قبل محبت پاکش رو نثار من می کرد و من هم سعی می کردم قدر دان احساساتش باشم... و اون با کوچیک ترین توجه من دنیا دنیا سرخوش می شد... در طی این مدت هم هردو خانواده اوقات زیادی رو به خریدکردن و رفت امد به بازار می گذروندیم تا اسباب یک زندگی تازه رو فراهم کنیم... با این که اوضاع مالی هر دو خانواده به لطف خدا، خوب بود، اما چون قرار بود یک زندگی طلبگی رو تشکیل بدیم سعی می کردیم همه چیز در حین زیبایی، ساده باشه و فقط وسایل مورد نیاز رو بگیریم... داد... عصر ساعت18❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
هدایت شده از فاطمه
سلام دوستان برای حل شدن مشکل یکی از دوستان نذر خوندن چهل تا حدیث کسا هر که میتونه بخونه اعلام کنه 🙏🙏🙏 التماس دعا به ایدی زیر تعداد اعلام کنید 🙏 @Fatemeh6249
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
خونه ای که حاج اقا لطف کرده بودن و برامون خریده بودن، حدود صد و بیست متر و بود که ما هم کم کم داشتیم اون رو می چیدیم...تا ماه محرم چند روز بیشتر نمونده بود و قرار بود بعد از ماه صفر، عروسی بگیریم... مادر هامون رفته بودن سراغ گرفتن پرده ها و من و احمدرضا مشغول تمیز کردن دیوار ها بودیم... _سلما جان، میشه اون یکی دستمال رو بدی؟... این یکی دیگه خیلی کثیف شد... احمدرضا بالای نردبون بود و داشت دیوار های بالایی رو تمیز می کرد... _چشم عزیز... الان میارم... دستمال کثیف رو ازش گرفتم و دست مال تمیز رو بهش دادم... _چشمت بی بلا خانمم... دستت درد نکنه... تو دیگه خسته شدی، برو بشین خودم بقیه اش رو تمیز می کنم... می دونستم ممانعت فاییده ای نداره... برای همین مثل بچه های حرف گوش کن رفتم سمت آشپزخونه... کار نمی گذاشت بکنم، می تونستم که برای خودمون یه عصرونه مختصر آماده کنم... وسایل آشپزخونه دیگه تکمیل شده بود و اون هارو چیده بودیم... طبق عادت همیشگیه احمدرضا، جوشانده ی نعناع درست کردم و شیرینی و خرما رو هم داخل پیش دستی چیدم و تو سینی گذاشتم... _احمدرضا... _جانم؟! _کار بسه دیگه... توام خسته شدی... بیا عصرونه بخوریم... _عصرونه ای که سلما خانمم درست کنه، خوردن داره...اطاعت میشه بانو... الان میام... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti