#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_هجدهم
"زمان: گذشته"
دقایقی می شد که هر دو با فاصله در سکوت روی تخت تو اتاق من نشسته بودیم...
هنوز بهم نگاه نمی کرد...
احساس کردم که راحت نیست... خودمم این جو سنگین رو دوست نداشتم...نمی دونم...
دل رو زدم به دریا و از جام بلند شدم... با خودم گفتم که حتما گرمش شده ... برای همین به سمتش خم شدم و عمّامه اش را از سرش برداشتم و خیلی با احتیاط آون رو روی میزم گذاشتم... موهای خرمایی رنگ زیبایی داشت...
فکر کنم کارم موثر بود... برای این که خودش بلند شد و عباش رو دراورد... خیلی با حوصله تا کرد، و کنار عمامه اش روی میز گذاشت... و باز روی تخت نشست...
_الان مادر تشریف بیارن داخل، فکر می کنن بنده می خوام شب رو اینجا موندگار شم...
با این حرفش هردو به خنده افتادیم...
_مامان که از خداشه... با مامان بود یا همین امشب بنده رو راهی خونه ی شما می کرد یا این که شما رو اینجا نگه می داشت... در این صورت یا شما دوماد سر خونه می شدید، یا من عروسِ خونه مادرشوهر...
با این حرفم اروم خندید و گفت:
_آهان...پس مادر نقش مشوق رو برای این ازدواج داشتن...!
_مشوق... اون هم از نوع اصلیش... مطمئنم با این که هنوز یک روز هم از عقد ما نگذشته، شما رو بیشتر از من دوست داره...
_واقعا؟... چه توفیقی...
_نمی دونم از خوش اقبالی منه که مادرم دوماد دوسته، یا از بد اقبالیم...
_من فکر می کنم چون مادر، پسر ندارن اینطوره... دوست دارن دومادشون جای پسر نداشتشون رو پر کنه...
_شاید... فقط امیدوارم این محبت به جنگ و خونریزی نکشه...
به شوخی تو جمله ام خندید و گفت: ان شاء الله...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_آقا احمدرضا؟
_جان؟
_قبل از عقد، تو اتاق که بودیم، یه چیزی می خواستین بگین، که حاج خانم صدامون زدن نشد... چی می خواستین بگین؟!
بالاخره به چشم هام خیره شد...
_اون حرف... اون حرف مال همون موقع بود... بعضی حرفا یه زمانی داره... اگه تو زمانش نگی دیگه فاید نداره...
_بعد از خوندن خطبه عقد چی! چادر رو که از روی سرم برداشتین،چی زیرلب گفتین؟
_اوه... سوال های سخت سخت می کنید سلما خانم...
_خب کنجکاوم که بدونم... اما اگه سختتونه گفتنش، اشکال نداره...
_هرچی می گذره، بیش تر از قبل خدا رو شاکر می شم برای این وصلت... وقتی چادر رو از روی صورتتون برداشتم، زیبایی صورت شما همانطور چشم منو گرفت که زیبایی سیرت تون من رو تحت تاثیرگذاشت... میترسم لیاقت این نعمت و رحمت الهی رو نداشته باشم...
تو اون لحظه از خدا خواستم که لیاقت همسری شما رو به من بده... و در این راه یاری ام کنه... تا همراه و یار هم باشیم...
اشک بی اختیار از چشم هام جاری می شد... دست خودم نبود...
این همه محبت و احساس پاک نسبت به من بود...
و من چطور باید به پای اون می رسیدم...
چطور قدرش رو می دونستم... چطور...!!!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
سنگینی نگاه احمدرضا رو حس می کردم...
اما روم نمی شد سرم رو بالا بیارم...
متوجه شدم کمی نزدیک تر امد...
_سلما خانم؟!... حرف بدی زدم؟... ناراحتتون کردم؟...
دستام رو برای بار اول گرفت تو دست هاش...
_خانمی... آخه چرا اشک می ریزی!!!... من تحملش رو ندارم...
_من...
_شما چی بانو؟...
_محبتی که شما نسبت به من دارید، خیلی زیاده... من... من لایقش نیستم...
با دوتا دستاش صورتم رو گرفت و بالا اورد...
_میشه ازت یچی بخوام؟
_چی؟
_این که به چشمام نگاه کنی؟!
تمنای تو صداش انقدر دلنشین بود که نتونستم نه بیارم...
چشمام رو که بالا آوردم، دوتا چشم دیدم که یه دنیا محبت پاک و خالصانه تو خودش جمع کرده بود...
خدایا... من لیاقت این همه دوست داشتن رو داشتم...!!!
_بچه ام که بودی یه بار اینطور دیدمت... اون موقع هم همینقدر ناز بودی...و همینطور اروم گریه می کردی...
_شما؟! کِی؟!
_فکر کنم پنج،شیش سالت بود... با پدرم امده بودیم تجارت خونه ی آقا مهدی... مثل این که مادر کار داشته شما رو گذاشته بود پیش پدر.... شما هم همش بی تابی می کردی و اشک می ریختی...
_اصلا یادم نمیاد...
_ولی من خوب یادمه... اون موقع نتوستم آرومت کنم...
اما اگه الانم نتونم دیگه باید از خودم ناامید شم...شما... یعنی تو... همسر من...
لیاقت بیشتر از این هارو داری... خیلی بیشتر... و من هرچقدر هم که براز کنم سیر نمی شم...
لبخندی زد و ادامه داد: تازه هنوز که چیز نگفتم... مثلا ما الان از هم خجالت می کشیم هنوز...
با این حرفش من هم به خنده افتادم و لبخند اون پر رنگ تر شد... اشک هام رو پاک کرد...
_می خندی خیلی ناز تر می شی... از الان نگی که چه شوهر سخت گیری ها... ولی جلو ی نامحرم ها اینطور قشنگ نخند خواهشا...
_چشم...
_چشمت بی بلا خانمم...
آره... خانم... خانمش... "خانمم"...بالاخره با بالا و پایین های زیاد این "میم" مالکیت پیدا کرد... اون هم از طرف مردی که انقدر دوستم داشت... اما این هم سخته... پا به پا امدن با این همه احساس راحت نیست...
خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم...
🌸یاعلی🌸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
بعد از اون حرف ها کمی که با هم راحت تر شده بودیم، کمی دیگه صحبت کردیم و کنار مامان و بابا شام خوردیم و نزدیک ۱۰شب بود که دیگه احمدرصا عزم رفتن کرد... منم چادر سرم کرده و تا دم در بدرقه اش کردم...
_شما بفرمایید داخل... لازم نیست بیایید... زحمت نکشید...
_این چه حرفیه...کاری نمی کم که...
خیلی اروم برگشت به سمتم و گفت: ولی چه حس شیرینه وقتی خانم خونه ادمو تا دم در بدرقه کنه...
در جواب حرفش،لبخندی به این خوشحالی تو ی چهره اش زدم...
اون هم برای لحظاتی توی تاریکی حیاط خیره ی نگاهم شد...
نمی دونم تو نگاهم چیرو می خوند... اما انگار همه حرف های گفته و نگفته ام رو متوجه می شد...
در آخر هم پیشونیم رو بوسید...
_خدانگهدارتون...
_خدانگهدار... مراقب خودتون باشید...
_شما بیشتر... یاعلی...
_علی یارتون...
اون شب احمدرضا رفت... اما این دوری بیشتر از یک روز نکشید...
چهار، پنج ماهی گذشت و رفت امد های ما روز به روز بیشتر می شد... و متقابلا روابط هم صمیمی تر ...
احمدرضا هر بار بیشتر از قبل محبت پاکش رو نثار من می کرد و من هم سعی می کردم قدر دان احساساتش باشم...
و اون با کوچیک ترین توجه من دنیا دنیا سرخوش می شد...
در طی این مدت هم هردو خانواده اوقات زیادی رو به خریدکردن و رفت امد به بازار می گذروندیم تا اسباب یک زندگی تازه رو فراهم کنیم...
با این که اوضاع مالی هر دو خانواده به لطف خدا، خوب بود،
اما چون قرار بود یک زندگی طلبگی رو تشکیل بدیم سعی می کردیم همه چیز در حین زیبایی، ساده باشه و فقط وسایل مورد نیاز رو بگیریم...
#ادامه داد... عصر ساعت18❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از فاطمه
سلام دوستان
برای حل شدن مشکل یکی از دوستان نذر خوندن چهل تا حدیث کسا
هر که میتونه بخونه اعلام کنه 🙏🙏🙏 التماس دعا
به ایدی زیر تعداد اعلام کنید 🙏
@Fatemeh6249
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_نوزدهم
خونه ای که حاج اقا لطف کرده بودن و برامون خریده بودن، حدود صد و بیست متر و بود که ما هم کم کم داشتیم اون رو می چیدیم...تا ماه محرم چند روز بیشتر نمونده بود و قرار بود بعد از ماه صفر، عروسی بگیریم...
مادر هامون رفته بودن سراغ گرفتن پرده ها و من و احمدرضا مشغول تمیز کردن دیوار ها بودیم...
_سلما جان، میشه اون یکی دستمال رو بدی؟... این یکی دیگه خیلی کثیف شد...
احمدرضا بالای نردبون بود و داشت دیوار های بالایی رو تمیز می کرد...
_چشم عزیز... الان میارم...
دستمال کثیف رو ازش گرفتم و دست مال تمیز رو بهش دادم...
_چشمت بی بلا خانمم... دستت درد نکنه... تو دیگه خسته شدی، برو بشین خودم بقیه اش رو تمیز می کنم...
می دونستم ممانعت فاییده ای نداره... برای همین مثل بچه های حرف گوش کن رفتم سمت آشپزخونه... کار نمی گذاشت بکنم، می تونستم که برای خودمون یه عصرونه مختصر آماده کنم...
وسایل آشپزخونه دیگه تکمیل شده بود و اون هارو چیده بودیم...
طبق عادت همیشگیه احمدرضا، جوشانده ی نعناع درست کردم و شیرینی و خرما رو هم داخل پیش دستی چیدم و تو سینی گذاشتم...
_احمدرضا...
_جانم؟!
_کار بسه دیگه... توام خسته شدی... بیا عصرونه بخوریم...
_عصرونه ای که سلما خانمم درست کنه، خوردن داره...اطاعت میشه بانو... الان میام...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
از نردبون پایین امد و رفت دست و روش رو شست و امد کنار من نشست...
_چه کردی خانمم!!!شرمنده کردی که مارو... قربون دستات برم... نعاع و شیرینی بخوریم یا خجالت!...
_احمدرضا؟!؟!
_جانم دلم؟!
_ولت کنم تا شب می خوای ادامه بدی!؟...
_منو که ول کنی بیچاره می شم...
_ءءء... نگو اینطور...
دسته موی امده تو صورتم رو با دستش زد پشت گوشم و گفت: خب راست می گم...
من که طبق معمول با این کار هاش سرخ و سفید می شدم گفتم: جوشونده ات رو بخور...
بوسه ای روی گونم زد و گفت: چشم...
چشمام که تو چشمای دلنشینش می افتاد، بی پروا و فقط با نگاه، عشقی رو که خدا تو وجودش گذاشته بود رو نثارم می کرد...
واسه من، کسی که به شدت نیاز به یه همراه و هم دم داشت، کسی که شکسته بود و حالا داشت از نو خودش رو می ساخت، این همه احساس پاک، دوا و درمون بود...
من نمی تونستم مثل احمدرضا احساساتم رو بروز بدم...
اما تو این چندماهه به شدت به حضورش و محبت هاش عادت کرده بودم...
_سلما جان؟!
_جانم عزیز؟!
_جانت بی بلا... می خواستم ازت یه اجازه ای بگیرم...
_اجازه!!!... اجازه ی ماهم که دست شماست...
_نه... جدی می گم... خب می دونم تو باتوجه به شرایطی که من دارم منو پذیرفتی، می دونی که یک طلبه در مناسبت های مذهبی، به تبلیغ دین می ره... و من هم خیلی دوست دارم که ایام عزاداری ارباب رو به تبلیغ برم...
اما خب ما تازه باهم ازدواج کردیم و هنوز رسما زیر یک سقف زندگی مشترکمون رو تشکیل ندادیم... و اگه تو اجازه ندی نمی رم... می دونم که اگه اجازه بدی قطعا تو ثواب این کار با من شریک می شی...
ولی من تورو خیلی دوست دارم... خودت هم می دونی...و نمی خوام بار اولی که بعداز ازداوج به تبلیغ می رم، ذره ای موجب ناراحتیت بشم...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_احمدرضا...
_جانم خانمم؟!
_چرا من همیشه در برابر تو کم می یارم...!!! چرا تو انقدر خوبی؟!
_من اگه خوب باشم، که نیستم، از خوبیه توء عزیزم...
_حالا که از من اجازه می خوای... اجازه می دم...من کی باشم که سد راه امام حسین(ع) بشه فقط....
_فقط چی سلما جان؟!
_قول بده مراقب خودت باشی و حسابی برای منم دعا کنی...
_مگه میشه تو از یاد من بری... حتما خانمم... اما... تو مطمعنی؟!
_آره... مطمعنم...
گونه ام رو بوسید و گفت: ممنون که انقدر خوب،هستی...
احمدرضا برای تبلیغ به شهر هشتگرد دعوت شده بود...
و قرار بود که فردا بره...
یه حس دلشوره ی عجیب تو دلم افتاده بود... حسی که نمی دونستم منشاءش کجاس... اما عجیب حالم رو دگرگون کرده بود...
توی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به رفتن احمدرضا فکر می کردم... مطمئن بودم که این رفتن، درست ترین کاره...
اما پس... پس این دلاشوبی برای چی بود...!!!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
_سلام...
فوری جواب داد: سلام به روی ماهت خانمم...
_چی کار می کردی که انقدر زود جواب دادی؟!
_داشتم به اون بنده خدایی که مسئول همانگی سخنرانی هام بود، پیام می دادم...
_فردا ساعت چند میان دنبالت؟!
_ساعت ۸ صبح عزیزم...آدرس خونه ی شمارو دادم...
_آدرس خونه ی ما برای چی؟!
_خب برای این که می خوام بیام قبل رفتن ببینمت...
_آهان... ساعت چند میایی؟!
_ساعت ۷... سلما جان؟
_جانم؟!؟
_چیز دیگه ای نمی خواستی بگی؟!
_نه...
_باشه... پس بخواب گلم... که صبح میام ببینمت خوابالو نباشی...
_خخخ...چشم...
_چشمت سلامت...فدای اون چشمای نازت...خوب بخوابی عزیزم...
_ممنونم... شبت بخیر...یاعلی...
_علی یارت بانوی من...
به یه آینده ی نامعلوم، مثل همیشه "بسم اللهی" زیر لب گفتم و چشمام رو بستم...
.
ادامه دارد... فردا ظهر❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیستم
_احمدرضا...
_جانم؟!
_خیلی مراقب خودت باش...
_چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!...
_ها... نه...
_طوری شده سلما؟!
_نه... فقط...
_فقط چی عزیزم؟!
_هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت...
گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن...
بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم...
جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد...
برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم...
و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم...
ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم...
... خدا می سپارمت ...
با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد...
_چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم...
تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن...
تصدقت... یاعلی...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
"بازگشت زمان:حال"
مدتی بعد از فوت احمدرضا،حاج آقای اشرفی، به عنوان نماینده ی ایران در سفارت ایتالیا انتخاب شد...
خبر داشتم که اونجا مشغول کار فرهنگیه و با مسلمون های اونجا در ارتباط بود... و حالا با این همه فاصله، انقدر حواسش به منی که روزی عروسش بودم، بود...!
می دونستم که نمی تونم این محبت بزرگی که در حق من کرده رو رد بکنم... و یه دنیا من رو با این کارش شرمنده کرده بود...
احمدرضا نبود... اما به قول حاج آقا، انگار توی اون دنیا هم حواسش به من بود...
_الو...
_سلام آبجی جان...
_سلام داداش، خوبی؟!
_به خوبی شما آبجی خانم... چه خبر؟!
_خبر که... باید ببینمت...
_باشه... شب منتظرتم... اما تا شب من از کنجکاوی مردم...
_دور از جونت... نمی میری ان شاء الله...
_حالا نمیشه بگی چی شده؟!
_خیر... شما کمی صبر می کنی، من شب خدمتتون می رسم...
_باشه... نگو... فقط شب امدی خونه ام و با جسد یک پسر ناکام که از شدت کنجکاوی مرده روبرو شدی، شوکه نشو...
_لوس نشو دیگه... شب بهت می گم... کاری نداری داداش؟
_نه آبجی... می بینمت...
_ایشالله... فعلا... خدانگهدارت...
_قربانت... خداحافظ...
این کارای اداری، کار من نبود... باید با سجاد صحبت می کردم و ازش می خواستم تا کمکم کنه... قطعا اون به کار ها خیلی وارد تر از من بود...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
خیلی زود تر از اونچه که فکر می کردم، این شب رسید و حالا من خونه سجاد بودم...
_خدا احمدرضا رو رحمت کنه... بیا یه بار باهم بریم سر خاکش...
_باشه داداش... من هربار می رم همدان، حتما سر خاکش می رم...
_هر وقت که یاد چیزایی که ازش تعریف کردی میوفتم، براش دعا می کنم... می دونی سلما... به نظرم مهم نیست که یه آدمو دیده باشی تا ازش خوشت بیاد... مهم اینه که خوبی و خوب بودن رو بفهمی...
_آره سجاد...بعضیا هیچ وقت فراموش نمی شن...
_خب آبجی... بابت مسائل اداری و راست و ریست کردن کار ها، خیالت راحت... همه اش به امید خدا حله قربونت...
_ایشالا... یه دنیا ممنونم سجاد...
_وظیفه است آبجی... من که خیلی خوشحالم برات... خیلیااا...
خودم که بهت پیشنهاد شراکت دادم... ولی قبول نکردی...
اما الان دیگه با این سرمایه ای که تمام و کمال در اختیارته، می تونی اون کاری که دوست داری رو انجام بدی... دم حاج آقا اشرفی گرم به خدا...
_حاج آقا واقعا خیلی نازنینه... باید ببینیش...
_فعلا که این توفیق نسیبمون نشده...
_خب داداش... چیز دیگه ای که نمونده؟!
_نه...
_باشه... پس من دیگه می رم... بازم ممنونم داداش...
_خوشحالیه تو آرزوی منه سلما...
داداش داشتن... اون هم مثل سجاد... نعمته به خدا...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
.
"زمان:گذشته"
دهه ی اول محرم گذشته بود و من و احمدرضا تقریبا هرشب باهم در تماس بودیم...
هرشب به همراه مامان و بابا به هیأت می رفتیم و من بعد از همه ی عزاداری ها از امام حسین می خواستم که این دل بی تاب رو آروم کنه...
اما... اما یک سری اتفاقات تقدیر الهیه و باید رقم بخوره...
و صبر و سربلندی ما دربرابر آزمایش های خداست که ارزش مارو بالا می بره...
_الو...
_الو... سلام خانمم...
_سلام...خوبی؟!
_شما خوب باشی ماهم خوبیم...
_خداروشکر... عزادرای هات قبول...
_قبول درگاه حق... از شما هم قبول باشه عزیزم...
_ممنونم... دعام کردی؟!
_فدات بشم... تو هرشب این سوال رو می پرسی... و می دونی که من چه عشقی می کنم وقتی حواب می دم... بله... دعا کردم... خیلی ام زیاد... شما چی؟!
_منم دعا کردم... البته اگه قابل باشم...
_کی از تو قابل تر خانمم... راستی...
_راستی چی؟!
_فردا یه بنده خدایی می خواد بیاد خانمش رو بینه؟!
_راست می گی احمدرضا؟!
_آره عزیزم... یه دوشب میام همدان و دوباره بر می گردم...
_من منتظرتم...
_عزیزدلی... پس به مادر بگو که شام فردا رو یه نفر زیاد کنه...
_چرا یه نفر... به حاج خانم و حاج آقا هم زنگ می زنم تشریف بیارن...
_نخواستم زحمت بشه...
_زحمت چیه... خیلی ام خوشحال می شیم... پس، فردا می بینمت...
_ایشالا بانو...
_ایشالا... مراقب خودت باشیا... به راننده ام بگو حواسش باشه...
_چشم... می گم خانمم... کاری نداری دیگه؟!
_نه...قربانت... یاعلی...
_فدای تو... علی یارت...خدانگهدار...
.... ادامه دارد ... عصر ❤️💙
🌸یاعلی🌸
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_یکم
دوساعت پیش با احمدرضا حرف زده بودم و گفته بود که تازه راه افتادن... داشتم به مامان تو آماده کردن وسایل شام کمک می کردم... که صدای گوشیم امد...
_مامان جان حتما احمدرضا ست، بدو جواب بده...
_چشم... الان می رم مامانم...شما از من حول تری!
رفتم سراغ گوشی... آره... خودش بود...
_الو
_الو سلام خانم، این شماره ی همسرتونه؟
_سلام...بله... گوشی همسرم دست شما چی کار می کنه؟
_خانم من از بیمارستان زنگ می زنم، همسر شما تصادف کردن.......
دیگه نشنیدم چی می گفت... داد های مامان رو هم نشنیدم...
هیچ چیز رو... انگار اون اتفاق رسید... و دنیا تو چشمام سیاه شد و دیگه هیچ چیز ندیدم...
چشمام رو که باز کردم داخل ماشین بودم...
مامان جلو نشسته بود و بابا داشت رانندگی می کرد...
سعی کردم به یاد بیارم چی شده...
اتفاقات کم کم از جلوی چشمام رد شد...
و اشک کم کم از چشم هام جاری شد...
اشکی بی صدا و مبهوت از اونچه که می تونست به سرم امده باشه...
فکر کنم از صدای گریه کردنم مامان متوجه بیدار شدنم شد...
سرش رودبرگردوند و عقب و گفت:
_سلما... مامان... خوبی؟!... مامان جان گریه نکن، ماکه نمی دونیم چی شده... سلما... مامان...
توانایی پاسخ دادن به مامان رو نداشتم...
_مهدی جان، چقدر مونده برسیم؟!
_یه ربع دیگه می رستم خانم...
صدای بابا گرفته بود و معلوم بود که ناراحته... اما مامان سعی داشت خودش رو آروم نشون بده تا حال من دوباره بد نشه...
اما موقف نبود...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti