eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_احمدرضا... _جانم؟! _خیلی مراقب خودت باش... _چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!... _ها... نه... _طوری شده سلما؟! _نه... فقط... _فقط چی عزیزم؟! _هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت... گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن... بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم... جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد... برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم... و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم... ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم... ... خدا می سپارمت ... با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد... _چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم... تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن... تصدقت... یاعلی... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
"بازگشت زمان:حال" مدتی بعد از فوت احمدرضا،حاج آقای اشرفی، به عنوان نماینده ی ایران در سفارت ایتالیا انتخاب شد... خبر داشتم که اونجا مشغول کار فرهنگیه و با مسلمون های اونجا در ارتباط بود... و حالا با این همه فاصله، انقدر حواسش به منی که روزی عروسش بودم، بود...! می دونستم که نمی تونم این محبت بزرگی که در حق من کرده رو رد بکنم... و یه دنیا من رو با این کارش شرمنده کرده بود... احمدرضا نبود... اما به قول حاج آقا، انگار توی اون دنیا هم حواسش به من بود... _الو... _سلام آبجی جان... _سلام داداش، خوبی؟! _به خوبی شما آبجی خانم... چه خبر؟! _خبر که... باید ببینمت... _باشه... شب منتظرتم... اما تا شب من از کنجکاوی مردم... _دور از جونت... نمی میری ان شاء الله... _حالا نمیشه بگی چی شده؟! _خیر... شما کمی صبر می کنی، من شب خدمتتون می رسم... _باشه... نگو... فقط شب امدی خونه ام و با جسد یک پسر ناکام که از شدت کنجکاوی مرده روبرو شدی، شوکه نشو... _لوس نشو دیگه... شب بهت می گم... کاری نداری داداش؟ _نه آبجی... می بینمت... _ایشالله... فعلا... خدانگهدارت... _قربانت... خداحافظ... این کارای اداری، کار من نبود... باید با سجاد صحبت می کردم و ازش می خواستم تا کمکم کنه... قطعا اون به کار ها خیلی وارد تر از من بود... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
خیلی زود تر از اونچه که فکر می کردم، این شب رسید و حالا من خونه سجاد بودم... _خدا احمدرضا رو رحمت کنه... بیا یه بار باهم بریم سر خاکش... _باشه داداش... من هربار می رم همدان، حتما سر خاکش می رم... _هر وقت که یاد چیزایی که ازش تعریف کردی میوفتم، براش دعا می کنم... می دونی سلما... به نظرم مهم نیست که یه آدمو دیده باشی تا ازش خوشت بیاد... مهم اینه که خوبی و خوب بودن رو بفهمی... _آره سجاد...بعضیا هیچ وقت فراموش نمی شن... _خب آبجی... بابت مسائل اداری و راست و ریست کردن کار ها، خیالت راحت... همه اش به امید خدا حله قربونت... _ایشالا... یه دنیا ممنونم سجاد... _وظیفه است آبجی... من که خیلی خوشحالم برات... خیلیااا... خودم که بهت پیشنهاد شراکت دادم... ولی قبول نکردی... اما الان دیگه با این سرمایه ای که تمام و کمال در اختیارته، می تونی اون کاری که دوست داری رو انجام بدی... دم حاج آقا اشرفی گرم به خدا... _حاج آقا واقعا خیلی نازنینه... باید ببینیش... _فعلا که این توفیق نسیبمون نشده... _خب داداش... چیز دیگه ای که نمونده؟! _نه... _باشه... پس من دیگه می رم... بازم ممنونم داداش... _خوشحالیه تو آرزوی منه سلما... داداش داشتن... اون هم مثل سجاد... نعمته به خدا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
. "زمان:گذشته" دهه ی اول محرم گذشته بود و من و احمدرضا تقریبا هرشب باهم در تماس بودیم... هرشب به همراه مامان و بابا به هیأت می رفتیم و من بعد از همه ی عزاداری ها از امام حسین می خواستم که این دل بی تاب رو آروم کنه... اما... اما یک سری اتفاقات تقدیر الهیه و باید رقم بخوره... و صبر و سربلندی ما دربرابر آزمایش های خداست که ارزش مارو بالا می بره... _الو... _الو... سلام خانمم... _سلام...خوبی؟! _شما خوب باشی ماهم خوبیم... _خداروشکر... عزادرای هات قبول... _قبول درگاه حق... از شما هم قبول باشه عزیزم... _ممنونم... دعام کردی؟! _فدات بشم... تو هرشب این سوال رو می پرسی... و می دونی که من چه عشقی می کنم وقتی حواب می دم... بله... دعا کردم... خیلی ام زیاد... شما چی؟! _منم دعا کردم... البته اگه قابل باشم... _کی از تو قابل تر خانمم... راستی... _راستی چی؟! _فردا یه بنده خدایی می خواد بیاد خانمش رو بینه؟! _راست می گی احمدرضا؟! _آره عزیزم... یه دوشب میام همدان و دوباره بر می گردم... _من منتظرتم... _عزیزدلی... پس به مادر بگو که شام فردا رو یه نفر زیاد کنه... _چرا یه نفر... به حاج خانم و حاج آقا هم زنگ می زنم تشریف بیارن... _نخواستم زحمت بشه... _زحمت چیه... خیلی ام خوشحال می شیم... پس، فردا می بینمت... _ایشالا بانو... _ایشالا... مراقب خودت باشیا... به راننده ام بگو حواسش باشه... _چشم... می گم خانمم... کاری نداری دیگه؟! _نه...قربانت... یاعلی... _فدای تو... علی یارت...خدانگهدار... .... ادامه دارد ... عصر ❤️💙 🌸یاعلی🌸 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
دوساعت پیش با احمدرضا حرف زده بودم و گفته بود که تازه راه افتادن... داشتم به مامان تو آماده کردن وسایل شام کمک می کردم... که صدای گوشیم امد... _مامان جان حتما احمدرضا ست، بدو جواب بده... _چشم... الان می رم مامانم...شما از من حول تری! رفتم سراغ گوشی... آره... خودش بود... _الو _الو سلام خانم، این شماره ی همسرتونه؟ _سلام...بله... گوشی همسرم دست شما چی کار می کنه؟ _خانم من از بیمارستان زنگ می زنم، همسر شما تصادف کردن....... دیگه نشنیدم چی می گفت... داد های مامان رو هم نشنیدم... هیچ چیز رو... انگار اون اتفاق رسید... و دنیا تو چشمام سیاه شد و دیگه هیچ چیز ندیدم... چشمام رو که باز کردم داخل ماشین بودم... مامان جلو نشسته بود و بابا داشت رانندگی می کرد... سعی کردم به یاد بیارم چی شده... اتفاقات کم کم از جلوی چشمام رد شد... و اشک کم کم از چشم هام جاری شد... اشکی بی صدا و مبهوت از اونچه که می تونست به سرم امده باشه... فکر کنم از صدای گریه کردنم مامان متوجه بیدار شدنم شد... سرش رودبرگردوند و عقب و گفت: _سلما... مامان... خوبی؟!... مامان جان گریه نکن، ماکه نمی دونیم چی شده... سلما... مامان... توانایی پاسخ دادن به مامان رو نداشتم... _مهدی جان، چقدر مونده برسیم؟! _یه ربع دیگه می رستم خانم... صدای بابا گرفته بود و معلوم بود که ناراحته... اما مامان سعی داشت خودش رو آروم نشون بده تا حال من دوباره بد نشه... اما موقف نبود... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
به بیمارستان که رسیدیم، با همون حال آشفته، بدون این که متوجه بشم چطور از ماشین پیاده شدم، وارد بیمارستان شدم... حاج آقا و حاج خانم زود تر از ما رسیده بودن... رفتم سمت حاج آقا و اونم با دیدن حال خرابم، بدون سوال و وقفه گفت: _دخترم...باید صبر کرد... سخته اما... چاره ای نیست... دعا کن... دعا... چشم های حاج آقا به خون نشسته بود و صداش پر از بغض بود...و این حال من رو خراب تر کرد... رفتم پشت در... احمدرضا توی اتاق بود و یه عالمه دستگاه و سیم بهش وصل بود... نمی تونستم پشت این در باشم... نمی تونستم...نه... اون نباید اونجا می بود... اون الان باید مثل همیشه با دیدنم کلی ذوق می کرد و قربون صدقه ام می رفت... خواستم برم توی اتاق که یه پرستار امد و مانع شد... _خانم، شما نمی تونید برید داخل... _چرااا... من باید برم... خواهش می کنم... تورو خدا اجازه بدین... _نمی شه خانمی... اینجا ICU... شما نمی تونی بری داخل... _اما من باید برم... می فهمین؟!... جا من نیستین بفهمین... من باید برم... تمنا می کنم ازتون... جون هرکی دوست دارین... پرستار که فکر کنم دلش به حال چشمای به خون نشسته و اشکای جاری شدم و حال زارم سوخت، بالاخره اجازه داد برم داخل... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
لباس سبز استریل رو به تنم کردن و اجازه دادن فقط چند دقیقه برم داخل... با دینش تو ی اون حال و روز، قلبم داشت از جا کنده می شد... رفتم کنارش و دستش رو گرفتم... سعی می کردم صدای گریه ام بالا نره، تا بیرونم نکنن... _احمدرضا، پاشو... پاشو... پاشو... جون سلما پاشو... احمدرضا مگه نمی گفتی طاقت گریه ام رو نداری... پس پاشو... پاشو اشک هام رو پاک... احمدرضا حق من این نیست... حق دل تیکه تیکه شده ی من این حال و روز تو نیست... خوش انصاف تازه داشتم روبه راه می شدم... پاشو... نذار که دوباره بشکنم... احمدرضا... احمدرضا... بخدا که یه دختر ۱۸ ساله بیشتر از این ضرفیت نداره... پس پاشو... مرگ سلما پاشو...ردرمون دردای من... پاشو ... ازت خواهش می کنم.... بی امون اشک می ریختم و اگه همه ی دنیا به حال و روزم اشک می ریختن، باز هم آروم نمی شدم... آرامش من فقط بودن احمدرضا بود... چند ماه بود که آرامش من اون بود و حالا با خوابیدن روی این تخت...داشت جونم رو می گرفت... البته اگه جونی ام مونده باشه... یه لحظه احساس کردم دستش تو دستم تکون خورد... فکر کردم از توهماتمه... اما تکون خوردن دوباره ش باعث شد که سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم... نه... توهم نبود... چشماش بی رمق باز بود و سعی می کرد که چیزی بگه... _احمدرضا... سرم رو بردم نزدیک صورتش و ماسک رو از صورتش برداشتم... _...س...سلما... _جان دل سما... _...همه ح...رفات...رو...شنیدم...سلما...ی...من... قوی باش...توکل کن... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_احمدرضا... تو خوب می شی... بگو که خوب میشی... مگه نه... جون سلما... تو باید خوب بشی... _سلما...من...دوست... دارم...اما... امدم بگم اما چی؟!... که دیدم چشماش رو بست... _احمدرضا.... احمدرضا... احمدرضااااا فریاد های بی امونم پرستار هارو به اتاق کشوند... صدای بوق دستگاه می خواست این رو بهم بفهمونه که دیگه همه چی تموم شده... همه چیز تموم شده ولی زندگی من ادامه داره... احمدرضایی دیگه نیست و سلمایی که داغونه... یکی نبود... یکی نابود... و فقط خدا پایان این قصه رو میدونست... اما قلب آشفته ی من این چیزا حالیش نبود... از ته دل فریاد می زدم و ناله می کردم... اما اروم نمی شدم... قلبم داشت می سوخت... و هیچ کس نبود که حال من رو بفهمه... "جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من، مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت" یکی از پرستار ها منو از اتاق بیرون برد و به مامان سپرد... مامان: خانم پرستار، چی شده؟! پرستار: خانم... ما هر کاری می تونستیم کردیم... اما... متاسفم... _مامان... دیگه دخترت خوب نمیشه... دیگه آروم نمی شه... مامان دیدی نشد که سفید بهت بشم... دیدی لباس سفید عروسم هنوز نپوشده، سیاه شد... مامان سرم رو درآغوش گرفت...در زبان می گفت که آروم باش دخترم... اما لرزش شونه هاش نشون می داد که خودش هم آروم نبود... نمی دونم... از مرگ دومادش که براش مثل پسر نداشتش بود اینطور گریه می کرد... یا از حال خراب و قلب شکسته ی دخترش... .ادامه دارد ..... فردا ظهر❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
اتفاقات می یوفتن و هیچ کدوم هم از ما اجازه نمی گیرن... احمدرضا روز بعد از عاشورای امام حسین، بعد از یک دهه روضه خونی برای ارباب، این دنیا رو ترک کرد... و خوش به حالش... با چه حال خوبی رفت... رفت و سلماش رو تنها گذاشت... حال حاج خانم و حاج آقا خیلی بد بود... حال و روز مامان و بابا هم همینطور... اصلا حال همه بد بود... احمدرضا وقتی که بود، خیلی خوب بود و حالا، نبودنش سخت بود... سخت... برای همه... مراسم ختم و سوم و هفتم و چهلم، مثل برق و باد گذشت... و من در این چهل روز مبهوت از اون چه که به سرم امده، بی صدا اشک می ریختم... مادر تلاش می کرد تا شاید مثل بیمارستان کمی ناله و زاری کنم و خالی بشم... اما نمی تونستم... صدام تو گلوم خفه شده بود... فردای مراسم چهلم، حاج آقا بهم زنگ زد و گفت که می خواد برام یه امانتی بیاره...خیلی کنجکاو بودم بدونم اون امانتی چیه...زنگ خونه که به صدا در امد، به مامان گفتم خودم در رو باز می کنم... در رو باز کردم و رفتم جلوی در به استقبالشون..._سلام حاج اقا... خوش امدین... بفرمایین تو... _سلام دخترم... نه... داخل نمیام... باید برم... کار دارم... _آخه اینطور که نمیشه... زشته اینجور...!_اشکال نداره... من فقط امدم این بسته رو بهت بدم... و برم... بسته رو داد دستم و گفت:_دخترم، احمدرضا هروقت می خواست تبلیغ بره، یه وصیت نامه می نوشت و به من و مادرش می داد... تا اگه دیگه برنگشت، بخونیمش... اینبار که می خواست بره، دوتا وصیت نامه داد بهم... گفت یکیش برای توء... و اگه برنگشت، بدمش بهت... حاج آقا وقتی این حرف هارو که می زد، دور چشماش اشک جمع شده بود... احمدرضا آخرین پسر حاج آقا بود و وقتی اولادت صالح باشه، قطعا بیشتر دوستش داری... _دستتون درد نکنه حاج آقا... ممنونم... _خواهش می کنم دخترم... وظیفه ای بود که باید انجامش می دادم... به پدر و مادر سلام برسون... من دیگه باید برم..._بزرگیتون رو می رسونم... ولی اینطور نشد... _ناراحو نشو دخترم... ایشالا دفعه بعد با حاج خانم میاییم مزاحمتون می شم..._مراحمید حاج اقا... _خدانگهدارت دختر... _خدانگهدارتون... حاج آقا که رفت، به مامان گفتم می خوام برم سرخاک احمدرضا... می خواستم کنار مزارش نامه اش رو بخونم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
کنار قبرش نشستم و فاتحه خوندم و نامه رو باز کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... همسر عزیزم، سلما ی من، سلام... روزا پشت سر هم می گذره و اتفاقات گوناگونی پیش میاد... اتفاقاتی که تلخی و شیرینیش، مارو در برابر سختی های دنیا، آب دیده می کنه... تا به این نیا دل نبندیم که ارزشش رو نداره... دنیا جای موندن نیست... دنیا فقط یه نردبونه... یه نربون که باید ازش بالا بری... اما مهم اینه که چطور این کار رو کنی... با درست کاری و پاکی، یا فریب و دوز و کلک... هر طور که بری، تهش به خدا می رسی... ولی مهم اینه که سربلند برسی، یا شرمنده و پشیمون... عزیز دل من، قطعا الان که داری این نامه رو می خونی، من دیگه در این دنیا نیستم... می خوام بدونی روز های با تو بودن، برای من از شیرین ترین لحظه های زندگیم بود... تو رحمت خدا بودی که نسیب من شدی و من هم سعی کردم تا زمانی که هستم، قدر دان این لطف الهی باشم... امیدوارم که موفق بوده باشم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
...سلما جانم، در لحظه لحظه بودن در کنار تو، حس می کردم چیزی روح لطیف تورا آزار می ده... اما هیچ وقت نپرسیدم چه! ، تا که ناراحتت نکنم... راستی... دراین مدت که انیس و مونس هم بودیم، همیشه دلم می خواست چیزی رو از تو طلب کنم، که هیچ وقت خودت بهم ندادی... همون "اما" یی که همیشه ازش می پرسیدی... می دونم... می دونم تو با همه ی رفتار هات این رو به من نشون می دادی که به چقدر به من محبت داری، و این سر من هم زیاد بود... اما خب دله دیگه... دلم می خواست برای یک بار هم که شده بهم بگی... دوست دارم ... اما خب... تو نگفتی... نمی دونم... اصلا دوسم داشتی! ... شاید هم من لیاقتش رو نداشتم... اشکال نداره گلم... خودت رو ناراحت نکن... عوضش می تورو دنیا دنیا دوست دارم... و خواهم داشت... می دونم بهت قطعا سخت می گذره... می دونم اذیت شدی، اما گل من، این نشانه ی توجه خداوند به توء... قوی باش... من می دونم که تو می تونی... سلما ی من از همه ی امتحانات زندگیش سر بلند بیرون میاد... هدف هم یادت نره عزیزم... مبادا سختی ها باعث بشه، از اون چه که در توانت هست و ظیفته، دست برداری... تنهایی رو برای خودت انتخاب نکن... دوباره ازدواج کن، بچه دار شو... تو قطعا همسر و مادر خوبی می شی... من ایمان دارم... اگه اون چه که تو می خواستی نبودم... اگه ناراحتت کردم... اگه بد کردم... من رو ببخش... حلالم کن بانو... خدارو....همراه لحظه هات رو... فراموش نکن... دیدار ما به قیامت... دوستدار ابدی تو... تصدقت؛احمدرضا اشرفی. .به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
نامه رو بوسیدم روی قلم گذاشتم... کلمه به کلمه ی نامه، قطره قطره اشک از چشمانم جاری می کرد... _احمدرضا... کاش بودی... کاش بودی... بخدا اگه بودی لحظه به لحظه می گفتم که دوست دارم... بخدا که دوست دارم... پاشو... پاشو ببین... ببین که دوست دارم... سرم رو گذاشتم روی سنگ قبر... _می دونم دیره... اما احمدرضای من، دوست دارم... ... حاج آقا بعد از چهلم احمدرضا خونه رو به نامم زد، و مهریه ام رو تمام کمال بهم داد... هرچی ام اصرار کردم که این کار لازم نیست، قبول نکرد و می گفت این کار باعث خوشنودی خودش و قطعا روح پسرش میشه... از پدر و مادر خواهش کردم که بذارن برم خونه ی خودم... مامان و بابا اول مخالفت می کردم... اما بعد از مدتی وقتی فهمیدن من به این استقلال و تنهایی نیاز دارم تا دوباره خودم رو بسازم، اجازه دادن... می خواستم همون طور که احمدرضا ازم خواسته بود قوی باشم و تلاشم رو برای بهترن شدن بکنم... رسیدن هر سختی، پایان زندگی نیست... آغاز یک شروع دوباره است... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بازگشت زمان:حال" سجاد پیگیرکار ها بود و من خیالم راحت بود که کارش رو خوب انجام می ده... چند روزی بیشتر به زایمان بشری نمونده بود... زندایی سحر، زنگ زد و گفت که آقا بهنام بشری رو میاره همدان و دیگه نیازی به کمک من نیست... هر چی ام که گفتم خب همین تهران می مونه و من حواسم بهش هست، قبول نکرد که نکرد... شایدم حق داشت... بالاخره اولین نوه اش بود و حسابی ذوق داشت و نگران بود... بچه دختر بود... اسمش رو گذاشته بودن هدیه... به بشری گفته بودم از وقتی بچه به دنیا امد، باید بهش یاد بدی به من بگه خاله... خاله که نمی شدیم... حسرتش به دلم می موند خب! _الو... _الو... سلام دختر گل... خوبی سلما جان؟ _سلام دایی صبحان... شکر خدا... شما خوبین؟! زندایی سحر خوبه؟!... _خوبه... شکر خدا... سلام می رسونه... _سلامت باشن...ایشالا که همیشه خوب باشین... چی شده یاد ما کردین دایی جان؟! _من که همیشه به یادت هستم دایی... اما الان باهات یه کار واجب دارم... _جونم دایی؟! بفرمایید... _تلفنی نمیشه دایی... باید ببینمت... قرار شد فردا من بیام دنیال بشری... و دیگه آقا بهنام تا همدان نیاد و برگرده... فردا باهات حرف می زنم... _باشه دایی... خیره دیگه؟ _اره دایی جون... خیره... خیلی ام خیره... فقط گفتم از قبل بهت بگم که یه وقت خالی برای ما نگه داری...آخه شنیدم سرت شلوغ شده... _اره دایی جان... به لطف خدا دیگه می خوام برای خودم کار کنم... _ایشالا که خدا کمکت کنه... مزاحمت نمی شم سلما جان... فردا می بینمت... _مراحمید دایی جون... چشم... یاعلی... _علی یارت... ... ادامه دارد ... عصر ساعت 18❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️💙رمان آگاه به قلب ها❤️💙
خیلی دلم می خواست بدونم که دایی باهام چیکار داره...!!! اما هرچی فکر کردم ذهنم به جایی نرسید...دیگه نزدیک ساعت ۱۰ بود... مشغول کشیدن طرح های لباس ها بودم... باید دستم قبل از شروع کار پر می بود...خسته از کشیدن و طراحیه اون همه طرح، رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد...حنانه بود! _الو... سلام گل دختر... _سلام سلما جونم... خوبی؟! خواب که نبودی؟! _نه قربونت... چه خبر؟!... چه زود دلت برام تنگ شد!... من که تازه همدان بودم... _کجای کاری خواهر... من تورو هر روز هم ببینم، به شب که میرسه دلم تنگت می شه... _وا... خب می گم می خوای دلت رو باپست بفرست برام، برات گشادش می کنم... که دیگه تنگ نشه... جای درزش رو هم زیاد می ذارم که اگه دوباره تنگ شد، بشکافیش!... _خخخ... بی مزه... _جدا از شوخی... دل منم برات تنگ شده حنانه... _فدای تو... راستی، پیرهنی که برام دوخته بودی رو پیش اقامون پوشیدم... اونم خیلی خوشش اومد... دستت طلا سلمایی... _قربونت عزیزم... خوشحالم که خوشت امد... _سلما!... _جونم؟! _می گم... عمو صبحان بهت زنگ زد؟! _اره... چطور مگه؟!... تو از کجا می دونی...!!! _بعدا می فهمی... من نمی تونم بگم... یعنی خوب بلد نیستم... فقط خواستم بگم اونی که دایی صبحان بهت میگه، همون چیزیه که ما می خوایین... نه فقط برای تو، برای هممون...می دونم... سخته... هم برای تو... هم برای ما... اما... یه چیزایی ارزشش رو داره... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti