#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_دوم
اتفاقات می یوفتن و هیچ کدوم هم از ما اجازه نمی گیرن...
احمدرضا روز بعد از عاشورای امام حسین، بعد از یک دهه روضه خونی برای ارباب، این دنیا رو ترک کرد...
و خوش به حالش... با چه حال خوبی رفت... رفت و سلماش رو تنها گذاشت...
حال حاج خانم و حاج آقا خیلی بد بود... حال و روز مامان و بابا هم همینطور... اصلا حال همه بد بود...
احمدرضا وقتی که بود، خیلی خوب بود و حالا، نبودنش سخت بود... سخت... برای همه...
مراسم ختم و سوم و هفتم و چهلم، مثل برق و باد گذشت...
و من در این چهل روز مبهوت از اون چه که به سرم امده، بی صدا اشک می ریختم... مادر تلاش می کرد تا شاید مثل بیمارستان کمی ناله و زاری کنم و خالی بشم...
اما نمی تونستم... صدام تو گلوم خفه شده بود...
فردای مراسم چهلم، حاج آقا بهم زنگ زد و گفت که می خواد برام یه امانتی بیاره...خیلی کنجکاو بودم بدونم اون امانتی چیه...زنگ خونه که به صدا در امد، به مامان گفتم خودم در رو باز می کنم... در رو باز کردم و رفتم جلوی در به استقبالشون..._سلام حاج اقا... خوش امدین... بفرمایین تو...
_سلام دخترم... نه... داخل نمیام... باید برم... کار دارم...
_آخه اینطور که نمیشه... زشته اینجور...!_اشکال نداره... من فقط امدم این بسته رو بهت بدم... و برم...
بسته رو داد دستم و گفت:_دخترم، احمدرضا هروقت می خواست تبلیغ بره، یه وصیت نامه می نوشت و به من و مادرش می داد... تا اگه دیگه برنگشت، بخونیمش...
اینبار که می خواست بره، دوتا وصیت نامه داد بهم... گفت یکیش برای توء... و اگه برنگشت، بدمش بهت...
حاج آقا وقتی این حرف هارو که می زد، دور چشماش اشک جمع شده بود... احمدرضا آخرین پسر حاج آقا بود و وقتی اولادت صالح باشه، قطعا بیشتر دوستش داری...
_دستتون درد نکنه حاج آقا... ممنونم...
_خواهش می کنم دخترم... وظیفه ای بود که باید انجامش می دادم... به پدر و مادر سلام برسون... من دیگه باید برم..._بزرگیتون رو می رسونم... ولی اینطور نشد...
_ناراحو نشو دخترم... ایشالا دفعه بعد با حاج خانم میاییم مزاحمتون می شم..._مراحمید حاج اقا...
_خدانگهدارت دختر...
_خدانگهدارتون...
حاج آقا که رفت، به مامان گفتم می خوام برم سرخاک احمدرضا... می خواستم کنار مزارش نامه اش رو بخونم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
کنار قبرش نشستم و فاتحه خوندم و نامه رو باز کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم...
همسر عزیزم، سلما ی من، سلام...
روزا پشت سر هم می گذره و اتفاقات گوناگونی پیش میاد...
اتفاقاتی که تلخی و شیرینیش، مارو در برابر سختی های دنیا، آب دیده می کنه... تا به این نیا دل نبندیم که ارزشش رو نداره... دنیا جای موندن نیست... دنیا فقط یه نردبونه... یه نربون که باید ازش بالا بری... اما مهم اینه که چطور این کار رو کنی...
با درست کاری و پاکی، یا فریب و دوز و کلک... هر طور که بری، تهش به خدا می رسی... ولی مهم اینه که سربلند برسی، یا شرمنده و پشیمون...
عزیز دل من، قطعا الان که داری این نامه رو می خونی، من دیگه در این دنیا نیستم...
می خوام بدونی روز های با تو بودن، برای من از شیرین ترین لحظه های زندگیم بود... تو رحمت خدا بودی که نسیب من شدی و من هم سعی کردم تا زمانی که هستم، قدر دان این لطف الهی باشم... امیدوارم که موفق بوده باشم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
...سلما جانم، در لحظه لحظه بودن در کنار تو، حس می کردم چیزی روح لطیف تورا آزار می ده... اما هیچ وقت نپرسیدم چه! ، تا که ناراحتت نکنم...
راستی...
دراین مدت که انیس و مونس هم بودیم، همیشه دلم می خواست چیزی رو از تو طلب کنم، که هیچ وقت خودت بهم ندادی... همون "اما" یی که همیشه ازش می پرسیدی...
می دونم...
می دونم تو با همه ی رفتار هات این رو به من نشون می دادی که به چقدر به من محبت داری، و این سر من هم زیاد بود...
اما خب دله دیگه... دلم می خواست برای یک بار هم که شده بهم بگی... دوست دارم ... اما خب... تو نگفتی...
نمی دونم... اصلا دوسم داشتی! ...
شاید هم من لیاقتش رو نداشتم...
اشکال نداره گلم... خودت رو ناراحت نکن... عوضش می تورو دنیا دنیا دوست دارم... و خواهم داشت...
می دونم بهت قطعا سخت می گذره... می دونم اذیت شدی،
اما گل من، این نشانه ی توجه خداوند به توء... قوی باش...
من می دونم که تو می تونی... سلما ی من از همه ی امتحانات زندگیش سر بلند بیرون میاد...
هدف هم یادت نره عزیزم... مبادا سختی ها باعث بشه، از اون چه که در توانت هست و ظیفته، دست برداری...
تنهایی رو برای خودت انتخاب نکن...
دوباره ازدواج کن، بچه دار شو... تو قطعا همسر و مادر خوبی می شی... من ایمان دارم...
اگه اون چه که تو می خواستی نبودم...
اگه ناراحتت کردم...
اگه بد کردم...
من رو ببخش... حلالم کن بانو...
خدارو....همراه لحظه هات رو... فراموش نکن...
دیدار ما به قیامت...
دوستدار ابدی تو...
تصدقت؛احمدرضا اشرفی.
.به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
نامه رو بوسیدم روی قلم گذاشتم...
کلمه به کلمه ی نامه، قطره قطره اشک از چشمانم جاری می کرد...
_احمدرضا... کاش بودی... کاش بودی... بخدا اگه بودی لحظه به لحظه می گفتم که دوست دارم... بخدا که دوست دارم...
پاشو... پاشو ببین... ببین که دوست دارم...
سرم رو گذاشتم روی سنگ قبر...
_می دونم دیره... اما احمدرضای من، دوست دارم...
...
حاج آقا بعد از چهلم احمدرضا خونه رو به نامم زد، و مهریه ام رو تمام کمال بهم داد...
هرچی ام اصرار کردم که این کار لازم نیست، قبول نکرد و می گفت این کار باعث خوشنودی خودش و قطعا روح پسرش میشه...
از پدر و مادر خواهش کردم که بذارن برم خونه ی خودم... مامان و بابا اول مخالفت می کردم... اما بعد از مدتی وقتی فهمیدن من به این استقلال و تنهایی نیاز دارم تا دوباره خودم رو بسازم، اجازه دادن...
می خواستم همون طور که احمدرضا ازم خواسته بود قوی باشم و تلاشم رو برای بهترن شدن بکنم...
رسیدن هر سختی، پایان زندگی نیست...
آغاز یک شروع دوباره است...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
بازگشت زمان:حال"
سجاد پیگیرکار ها بود و من خیالم راحت بود که کارش رو خوب انجام می ده...
چند روزی بیشتر به زایمان بشری نمونده بود...
زندایی سحر، زنگ زد و گفت که آقا بهنام بشری رو میاره همدان و دیگه نیازی به کمک من نیست... هر چی ام که گفتم خب همین تهران می مونه و من حواسم بهش هست، قبول نکرد که نکرد... شایدم حق داشت...
بالاخره اولین نوه اش بود و حسابی ذوق داشت و نگران بود... بچه دختر بود... اسمش رو گذاشته بودن هدیه...
به بشری گفته بودم از وقتی بچه به دنیا امد، باید بهش یاد بدی به من بگه خاله...
خاله که نمی شدیم... حسرتش به دلم می موند خب!
_الو...
_الو... سلام دختر گل... خوبی سلما جان؟
_سلام دایی صبحان... شکر خدا... شما خوبین؟! زندایی سحر خوبه؟!...
_خوبه... شکر خدا... سلام می رسونه...
_سلامت باشن...ایشالا که همیشه خوب باشین... چی شده یاد ما کردین دایی جان؟!
_من که همیشه به یادت هستم دایی... اما الان باهات یه کار واجب دارم...
_جونم دایی؟! بفرمایید...
_تلفنی نمیشه دایی... باید ببینمت... قرار شد فردا من بیام دنیال بشری... و دیگه آقا بهنام تا همدان نیاد و برگرده... فردا باهات حرف می زنم...
_باشه دایی... خیره دیگه؟
_اره دایی جون... خیره... خیلی ام خیره... فقط گفتم از قبل بهت بگم که یه وقت خالی برای ما نگه داری...آخه شنیدم سرت شلوغ شده...
_اره دایی جان... به لطف خدا دیگه می خوام برای خودم کار کنم...
_ایشالا که خدا کمکت کنه... مزاحمت نمی شم سلما جان... فردا می بینمت...
_مراحمید دایی جون... چشم... یاعلی...
_علی یارت...
... ادامه دارد ... عصر ساعت 18❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_سوم
خیلی دلم می خواست بدونم که دایی باهام چیکار داره...!!!
اما هرچی فکر کردم ذهنم به جایی نرسید...دیگه نزدیک ساعت ۱۰ بود... مشغول کشیدن طرح های لباس ها بودم... باید دستم قبل از شروع کار پر می بود...خسته از کشیدن و طراحیه اون همه طرح، رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد...حنانه بود!
_الو... سلام گل دختر...
_سلام سلما جونم... خوبی؟! خواب که نبودی؟!
_نه قربونت... چه خبر؟!... چه زود دلت برام تنگ شد!... من که تازه همدان بودم...
_کجای کاری خواهر... من تورو هر روز هم ببینم، به شب که میرسه دلم تنگت می شه...
_وا... خب می گم می خوای دلت رو باپست بفرست برام، برات گشادش می کنم... که دیگه تنگ نشه... جای درزش رو هم زیاد می ذارم که اگه دوباره تنگ شد، بشکافیش!...
_خخخ... بی مزه...
_جدا از شوخی... دل منم برات تنگ شده حنانه...
_فدای تو... راستی، پیرهنی که برام دوخته بودی رو پیش اقامون پوشیدم... اونم خیلی خوشش اومد... دستت طلا سلمایی...
_قربونت عزیزم... خوشحالم که خوشت امد...
_سلما!...
_جونم؟!
_می گم... عمو صبحان بهت زنگ زد؟!
_اره... چطور مگه؟!... تو از کجا می دونی...!!!
_بعدا می فهمی... من نمی تونم بگم... یعنی خوب بلد نیستم...
فقط خواستم بگم اونی که دایی صبحان بهت میگه، همون چیزیه که ما می خوایین... نه فقط برای تو، برای هممون...می دونم... سخته... هم برای تو... هم برای ما... اما... یه چیزایی ارزشش رو داره...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
حرف های حنانه، کاملا من رو گیج کرده بود... و
ذهنم رو مشغول اون چیزی بود که ارزش به جون خریدن یه سختی شیرین رو داشت!... اما اون چی بود!!!... اوه...
هرچی فکر می کنم ذهنم به جایی نمی رسه...!!!
اصلا چرا حنانه گفت "ما" ؟!.. منظورش چی بود!!...
وای...نمی فهمم... فایده ای نداشت...
تنها راه حل این بود که بخوابم و تا فردا برسه...
برای همین "بسم اللهی" گفتم و چشمام رو بسم...
فردا خیلی زود از راه رسید... بعد از خودن نماز صبح دیگه خوابم نبرد... رفتم سراغ طرح هام...
طرح های لباس ها باید در نهایت حفظ پوشش اسلامی، و شأن اون، زیبایی و تنوع خودش رو هم حفظ می کرد... چیزی که الان تو بازار پیدا نمی شد... یا اگه بود، کم بود...
و هدف من هم همین بود... ارائه ی الگو ی پوشش مناسب به زنان سرزمینم...
درسته من به تنهایی نمی تونستم همه چیز رو عوض کنم...
اما خب، اون چه که در توانم بود رو باید اجام می دادم...
ساعت می گذشت و من اصلا متوجه گذر زمان بودم...
که صدای زنگ گوشیم من رو به خودش آورد...
شماره خونه بشری بود...
_الو...
_ء...سلام دایی، شمایین؟!
_سلام اره سلما جان...
_کی رسیدین؟!
_تازه رسیدم دایی... گفتم اگه کاری نداری، بیام باهم صحبت کنیم...
_نه دایی جان... تشریف بیارید...
_باشه... پس من تا یه ربع دیگه میام پایین...
_منتظرم دایی جان...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
لباس هام رو عوض کردم و چایی گذاشتم و میوه ام شستم و
تو دیس چیدم و مثل یه خانم خوب، منتظر امدن دایی بودم...
صدای زنگ در که امد، رفتم در رو باز کردم...
_سلام دایی جان... خوش امدین...
_سلام دخترم... ممنون...
دایی پیشونیم رو بوسید و گفت: ماشالله چه خانم شدی سلما...
انگار یه عمره ندیده بودمت...
لبخندی زدم و گفتم: عمر زود می گذره دایی...
دایی رو به نشستم روی مبل دعوت کردم و رفتم آشپزخونه...
_زحمت نکش سلما جان!
_زحمت نیست دایی... رحمته... بعد عمری امدین خونه ی من رو منور کردین... خشک و خالی که نمیشه!...
از دایی پذیرایی کردم و منتظر بودم ببینم اون امر خیر و مهم چیه؟!...
کمی استرس گرفته بودم و این از لرزش دست هام کاملا معلوم بود!...
_سلما جان... دایی... همون طور که بهت گفته بودم، می خوام راجب امر مهمی باهات صحبت کنم...
_بله دایی جان... بنده در خدمتم...
_سلما، من می دونم تو دختر عاقلی هستی و کوتاه فکری بعصی هارو هم نداری... برای همین اصلا قبول کردم که راجب این مسئله باهات حرف بزنم...
ازت می خوام کامل به حرفم گوش بدی و فکرات رو بکنی، و اگه دیدی می تونی این قضیه رو قبول کنی، بپذیریش...
_باشه دایی جان... قول می دم... خوبه؟!
_ممنونم... دخترم، موضوعی که می خوام راجبش باهات حرف بزنم، در مورد ازدواج مجدد شماست...
اما خب... مهم تصمیم توء و من فقط وظیفه ی راهنماییت رو دارم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_ازداوج من!...
_اره دخترم... می دونم که گفتی فعلا نمی خوای دوباره ازدواج کنی... اما این مورد فرق می کنه... یعنی به نظر من فرق می کنه... ولی خب... شرایط هم یکم خاصه... برای همین من رو واسطه کردن... دایی جون، خودت می دونی و منم می دونم که تو اوضاع الان جامعه، مردم به ازدواج دوم یک مرد، دید خوبی ندارن... شاید چون بعضی ها نتونستن بعداز ازدواج دوم زندگیشون رو درست اداره کنن، مردم به این امر بد بین شدن...
اما مسئله اینجاست که مشکل از این حلال خدا نیست که ما بخواییم باهاش مخالفت کنیم، مشکل از عمل بعضی آدماست...
اصل ازدواج دوم، حالا چه دائمش چه موقتش، امریه که در سنت اهلبیت هم بوده... و اهلبیت می فرمایند اصلا از زمانی فساد زیاد شد، که عمر در زمان خلافتش این امر رو حرام اعلام کرد... اما خب... همه بزرگان می گن که این کار، کار هرکسی نیست... برای همینه که به هر انسانی توصیه نمیشه و خداوند هم برای جواز اون، شرایطی رو گذاشته... که اصلی ترین اون برقراریه عدالته... اما همین جا هم گفته شده که عدالت عاطفی رو هیچ کسی نمی تونه رعایت کنه... چون مراتب محبت به تقوی انسان هاست و هیچ انسانی با دیگری ، تقوی برابری نداره...و منظور از عدالتی که رعایتش شرطه، عدالت مادی و نسبیه...
که هر دوطرف رو راضی نگهداره...
خلاصه دایی جون، این کار هم مردِ عمل می خواد هم زنِ عمل... به خصوص که خانم ها روی مسائل عاطفی حساسن...
البته پذیرفتن این قضیه به فرهنگ جامعه هم خیلی ربط داره...
مثلا تو جوامع عربی، یا هند، این بحث کاملا پذیرفته شده است... اما خب در بعضی جا ها هم... کمی کار سخته...
_دایی جان، من همه ی حرف هایی رو که زدین قبول دارم، اما اینا چه ارتباطی به من پیدا می کنه؟!؟
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_چهارم
_همه ی این هارو گفتم سلما جان، که به ارتباطش به شما برسیم دایی... فکر کنم ماجرای چند سال پیش رو یادته...
_کدوم ماجرا؟!
_خواستگاری آقا امیر علی از شما...
_بله... یادمه... چطور؟!
_دایی جون، همون موقع ها که امدی پیش من و در مورد امیرعلی پرسیدی، و این که آیا به کسی علاقه داره یا نه، فهمیدت که خودت دلت باهاشه... اما خب... چون تو تصمیم دیگه ای داشتی، به روت نیاوردم... اون موقع وقتی بخاطر خوشبختی حنانه و امیرعلی، خیلی ساده، جواب منفی دادی به اون خواستگاری، واقعا تعجب کردم... چون هم من می دونم هم خودت می دونی، اگه به اون خواستگاری جواب مثبت می دادی، امیرعلی پسری نبود که حالا چون کس دیگه ای رو دوست داشت، ولی نشد که بهش برسه، بخواد باهات بد خلقی کنه... و حتما احترام تورو تو زندگی مشترکتون حفظ می کرد و نمی ذاشت حداقل برای تو به تلخی بگذره...
ولی تو با دونستن هین مسئله بازم جواب منفی دادی...
و اون موقع من تورو برای این کارت تحسین کردم...
اما این داستان یه طرف دیگه ای هم داره...
امیرعلی و حنانه، از من خواستن با تو درمورد این همر خیر صحبت کنم... من همه ی اون حرف هارو گفتم، تا به اینجا برسم سلما جان... آقا امیرعلی، برای برای وصلت با شما، پا پیش گذاشته، و در این امر هم مسممه... من می دونم امیرعلی کسی نیست که حرف الکی بزنه... قطعا عواقب و سختی های کار رو سنجیده... من از بچگی امیرعلی رو می شناسم... مثل پسر خودم دوستش دارم... همون طور که تورو مثل دخترم دوست دارم... سر خوب سفره ای بزرگ شده دایی...
اما هرچقدر هم که اون مردِ این کار باشه، شما دوتا دخترا هم باید همراهیش کنید تا این زندگی به خوشی پیش بره...
از طرف حنانه، مشکلی نیست... فکر کنم خودش هم بهت زنگ زده... منم باهاش صحبت کردم... بالا و پایین و سختی هارو بهش گفتم... اما اون از تصمیمش برنگشت... و خودت هم می دونی که همون قدر که عاشقانه همسرش رو دوست داره، خواهرانه به تو عشق می ورزه...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
حرف های دایی تنها چیزی بود که از هزار کیلو متری ذهنم رد نشده بود...
_اما شما سلما جان... ببین دایی، شما تا هر چقدر که بخوای، می تونی راجب این مسئله فکر کنی... با خودت دو دوتا چهارتا کنی، ببینی آیا می تونی تو همچین شرایطی زندگی کنی یا نه!... اگه دیدی کم ترین ترس و ناتوانی ای در خودت حس کردی، قبول نکن... اما اگه دیدی می تونی با همه ی شرایطش کنار بیایی، سختی هاش رو قبول کنی، اون موقع به من یه ندا بده تا امیرعلی رو خبر کنم، خودش بیاد باهات حرف بزنه، تا ببینی اصلا این پسر هنوزم همونی هست که یه روز مهرش تو دلت بود یا نه... تا اون موقع هم این ماجرا بین ما چهارتا می مونه... من حتی به مادرت هم نگفتم... خیالت هم راحت باشه، من حواسم هست دایی...
_اما دایی من...
_تو چی سلما!... به خودت فرصت زندگی دوباره بده... نمی شه که تا ابد تنها بمونی... کمترین کاری که می تونی بکنی اینه که حداقل راجب این مسئله فکر کنی... منم پُشتتم دایی...
_ممنون دایی...
_پس من منتظر می مونم... تا هروقت که تو بخوای...
نمی خوام بعدا روزی برسه که بگی چرا عجولانه تصمیم گرفتم... حالا چه جوابت مثبت باشه، چه منفی...!
_باشه دایی جان... ممنون که هستی دایی...
_تو قلب بزرگی داری سلما... حیفه که این دل تنها بمونه... حالا چه امیرعلی باشه، چه کس دیگه... ازت می خوام به ازدواج دوباره فکر کنی دایی...
_چشم دایی...
_چشمت بی بلا...
دایی رفت و من موندم یه دنیا فکر و یه تصمیم بزرگ که باید می گرفتم... اما چطور!؟...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
این حرف ها باعث شد تا من دوباره گذشته ی پر پیچ و خمم رو زیر و رو کنم... دایی امد و در صندوق چه ی ذهنم رو باز کرد و دوباره تموم خاطرات بیرون امدن...
تو خامی و نوجوانی عاشق شدن...
گذشتن از عشق چند ساله...
ازدواج دوباره و دلبستگی...
از دست دادن همدمم و مرگ پدر...
پیدا کردن برادرم و حالا...
فصل جدیدی از زندگی که من باید با تصمیمم رقم می زدم...
ولی ترس و دلهره از یک شکست دوباره، نمی ذاشت راحت تصمیم بگیرم... من... اوه...
چیزی که باید انتخاب می کردم، کار آسونی نبود... اصلا نبود...
تنها یک اتفاق دوباره می تونست من رو از پا بندازه و فکر کنم ایندفعه به این راحتی ها سراپا نشم...
آه... امیرعلی... امیرعلی...
چی کار داشتی با من امیر...
نمی تونستم منکر این بشم که الان با مرور روزهای گذشته، از اون عشقی که در وجودم بود پشیمون شدم...
نه... اصلا... اما...
اما من دیگه اون دختربچه ی ناپخته و بی تجربه ی اون سال ها نیستم... اگه اشتباه تصمیم بگیرم و بازم هم اینبار تنهایی پایان کار باشه... نه... نمی تونم...
دلم می خواست با یکی حرف بزنم...
دلم می خواست به یکی بگم که چقدر تو شرایط بدی ام...
اگه وسط راه یکی کم می اورد... اون دونفر دیگه نابود می شدن... و زخم خورده تر از بقیه، من...
باید با یکی حرف می زدم...
.به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
نمی خواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه... اصلا...
پس با هیچ کسی این درد و دل ممکن نبود جز... سجاد...
_الو...
_الو... سلام آبجی... خوبی؟!
_سلام... خوب نیستم سجاد... خوب نیستم!
_چرا؟!... چی شده سلما؟!... چه مشکلی پیش امده؟!
_سجاد، کجایی الان؟!
_الان شرکتم... اما تا یک ساعت دیگه خونم... نمی خوای بگی چی شده؟!؟
_میام خونت... باهم حرف می زنیم...
_باشه... من منتظرم...
لباس هام رو عوض کردم و اماده شدم... رفتم بالا تا از دایی صبحان و بشری خداحافظی کنم...
_آبجی، رفتی همدان از دسترس خارج نشیااا... جواب مارو هم بده...
_برو... خوبه که تویی که همش در دسترس نیستی... حالا کجا ایشالله؟!
_خونه ی دوستم... کار دارم...
_باشه... پس مراقب خودت باش... بهنامم نمیاد خونه...
می ره خونه ی مامانش اینا... شبا در هارو قفل کنیا!!!...
_چشم... امر دیگه؟
_نه... یادم امد زنگ می زنم بهت می گم...
_عجبا!... باشه... توام مراقب خودت و نی نیت باش... مبحث تمرین خاله گفتن رو هم یادت نره!
_بذار اول بچه بیاد!...
_ءءء... داری می زنی زیرش بشری!
دایی صبحان: اذیتش نکن بشری!!!
بشری: باشه بابا...
سرم رو گذاشتم رو شِکمش...
و طوری که کسی نشنوه گفتم:
_خاله جون... تو الان عرق در پاکی هستی، بنده ی محبوب خدا... برای خالت دعا کن... خیلی دعا کن...
بشری: چی می گی به بچم؟!
لبخند بی جونی زدم و گفتم: خصوصی بود...!
گونه هاش رو بوسیدم...
_خدا به همراهت ابجی...
_خدانگهدارت عزیزم...
.ادامه دارد عصر❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_پنجم
رفتم سمت دایی... دایی هم پوشونیم رو بوسید و طوری که بشری نشنوه گفت:
_می فهمم که سختته... به خدا توکل کن!
_می دونم دایی...
_خدانگهدارت...
_خدا پشت و پناهتون...
... از خونه به مقصد منزل داداش زدم بیرون...
_سجاد... من... من حتی نمی دونم باید به چی فکر کنم...!!!
نمی دونم اصلا اصل این قضیه ممکن هست...؟!؟
اصلا زنگ می زنم به دایی می گم نه!... اگه امیر من رو می خواست، چرا همون موقع نموند...!!! اگه عشقش به حنانه، حقیقت داره، پس چرا می خواد با من ازدواج کنه!
یا شایدم دلش برام سوخته!!!... برای یه دختر تنهای یتیم که شکسته!!!
_سلما... آبجیه من... همین طوری تنهایی واسه خودت قضاوت نکن... مگه تو خودت همیشه این رو به من نمی گفتی؟!
_چرا... اما الان... نمی تونم بفهمم... نمی تونم...!
_باشه... خب برو باهاشون حرف بزن به جای این که واسه خودت فکر و خیال به بافی... هر چقدر هم که فکر کنی، تنهایی به نتیجه ای نمی رسی!
_بر فرض که نیت اونا صادقانه و درست بود... اما... اما بقیه چی فکر می کنن... یا می گن حنانه یه مشکلی داشته که امیرعلی رفته یه زن دیگه گرفته، یا می گن سلما رفته و...
وای فکرش هم آزار دهنده است سجاد... یکی از دلایلی که من پاشدم امدم تهران، همین بود اصلا... دلم نمی خواست طرافیان با نگاه های ترحم انگیزشون، حالم رو خراب تر از اونی که بود بکنن...
_همه ی اینا که می گی درست... اما ابجیه من حرف مردم براش مهم نبود... برو... باهاشون حرف بزن... هم حنانه و هم امیرعلی... اگه دیدی ارزش تحمل کردن این سختی هارو داره، قبول کن... اگه هم نداشت، که انقدر ناراحتی نداره... می گی نه!
_به این راحتی هایی هم که می گی نیست... نیست سجاد...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_امیرعلی هر کسی نیست که من بخوام خیلی راحت بهش بگم نه!...
تو این سال ها سعی کردم بهش فکر نکنم... زور زدم تا به یادش نیارم... باخودم جنگیدم... عهد بستم... اما...
حالا این اتفاق باعث شد دوباره همه ی لحظه به لحظه ی عاشق شدنم رو به یاد بیارم... اون گریه های شبونه که هیچ چاره ای براش نبود... اون درد تو سینه، که درمانش نبود... اون غمی که غم خوارش نبود... اما الان می خواد باشه... ولی چرا انقدر سخت؟!...
انقدر دیر... چرا اینطور؟!...
چرا از من گذشت این همه سال؟!...
چرا همون موقع که فهمید بارفتنش نابود می شم نموند؟!...
اما از طرفی هم نمی تونم خورده ای بهش بگیرم... خودم خواستم بره... خودم انتخاب کردم... خودم خواستم که خوشبخت باشه... خوب مگه الان خوشبخت نیست... چرا می خواد که منم باشم؟!؟!...
_فکر نمی کنی که این جواب ها فقط پیش امیرعلی باشه؟!
_چرا اما...!!!
_می ترسی... می فهمم... ترس از دوباره تنها موندن... ترس از یه زندگیه پر از دلخوری و آشوب... پر از حرف و حدیث... ترس از شکستن دوباره... اما تو که نمی تونی با این ترس به سر کنی... قوی باش... مثل همیشه... من خودم به شخصه نمی تونم این قضیه رو قبول کنم... اما سلما، آبجیه من... من که جای تو نیستم... تو خودت باید انتخاب کنی... خودت باید تصمیم بگیری... به همون خدایی که باهاش معامله کردی، توکل کن و ازن ترس رو کنار بذار...
_سخته سجاد... سخته... آه... نمی تونم... حداقل الان نمی تونم...
_من فقط می خواستم که کمکت کنم... فقط هر کاری می کنی، به این فکر کنم که روزی ازش پشیمون نشی...
_ممنون که به حرفام گوش دادی داداش...
_من فقط می خوام که تو به آرامش برسی...
کلافه سرم رو بین دست هام گرفتم...
_آه... می دونم سجاد... می دونم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
روز ها به کندی می گذشت و من تو فکر و خیالم دست و پا می زدم... اگه این اتفاق بین من و حنانه ناراحتی پیش می اورد چی!!!...
اگه باعث دلخوری خانواده ها می شد چی!!!...
اگه امیر تفاوت می گذاشت!!!... اون وقت یا من می شکستم یا حنانه...
اگه خانواده ها تحمل سر زنش اطرافیان رو نداشته باشن چی!!!...
اگه تصمیم امیر و حنانه فقط ترحم باشه چی!!!...
اگه من موجود ترحم انگیزی بشم که فقط براش دلسوزی میشه چی!!!... اگه...
این اگه ها من رو اذیت می کرد.. جوری که حتی جرعت نمی کردم در حد صحبت کردم پیش برم...
_الو...
_الو... سلام... تویی بشری جان؟!
_سلام علیکم خانم بی معرفت... با خودت نمی گی این خواهر ما، این خواهر زاده ی ما چی شد!!!...
_ببخش بشری... کمی درگیری داشتم... شرمنده به خدا...
چطورید شما مادر و دختر؟! کجایی الان؟!...
_با اجازتون الان بیمارستانیم... فینگیل مامان هم بغلم خوابیده...
_واااای جدی می گی بشری؟! قدمش مبارک باشه عزیییزم... به سلامتی..خودت خوبی الان؟! جیگر خاله خوبه؟!
_بعله... ممنون... ما خوبیم... اما انگار تو خوب نیستی؟!
_من!... من خوبم قربونت برم... الان که این خبر رو بهم دادی خوب تر هم شدم...
_خب خدارو شکر...
_حالا این گل دختر شبیه کی هست؟!... عکسش رو برام بفرست ببینمش...
_نمی فرستم... باید ییایی ببینیش...
..زود، تند، سریع، پامیشی میایی همدان...!
_نامرد... تا من بیام که دلم آب شده...
_خاله خانمشی... وظیفته...
_من قربون اون نیم وجبی هم می شم... سعی می کنم تا یکی دوروز دیگه بیام...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti