eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها💙❤️
_همه ی این هارو گفتم سلما جان، که به ارتباطش به شما برسیم دایی... فکر کنم ماجرای چند سال پیش رو یادته... _کدوم ماجرا؟! _خواستگاری آقا امیر علی از شما... _بله... یادمه... چطور؟! _دایی جون، همون موقع ها که امدی پیش من و در مورد امیرعلی پرسیدی، و این که آیا به کسی علاقه داره یا نه، فهمیدت که خودت دلت باهاشه... اما خب... چون تو تصمیم دیگه ای داشتی، به روت نیاوردم... اون موقع وقتی بخاطر خوشبختی حنانه و امیرعلی، خیلی ساده، جواب منفی دادی به اون خواستگاری، واقعا تعجب کردم... چون هم من می دونم هم خودت می دونی، اگه به اون خواستگاری جواب مثبت می دادی، امیرعلی پسری نبود که حالا چون کس دیگه ای رو دوست داشت، ولی نشد که بهش برسه، بخواد باهات بد خلقی کنه... و حتما احترام تورو تو زندگی مشترکتون حفظ می کرد و نمی ذاشت حداقل برای تو به تلخی بگذره... ولی تو با دونستن هین مسئله بازم جواب منفی دادی... و اون موقع من تورو برای این کارت تحسین کردم... اما این داستان یه طرف دیگه ای هم داره... امیرعلی و حنانه، از من خواستن با تو درمورد این همر خیر صحبت کنم... من همه ی اون حرف هارو گفتم، تا به اینجا برسم سلما جان... آقا امیرعلی، برای برای وصلت با شما، پا پیش گذاشته، و در این امر هم مسممه... من می دونم امیرعلی کسی نیست که حرف الکی بزنه... قطعا عواقب و سختی های کار رو سنجیده... من از بچگی امیرعلی رو می شناسم... مثل پسر خودم دوستش دارم... همون طور که تورو مثل دخترم دوست دارم... سر خوب سفره ای بزرگ شده دایی... اما هرچقدر هم که اون مردِ این کار باشه، شما دوتا دخترا هم باید همراهیش کنید تا این زندگی به خوشی پیش بره... از طرف حنانه، مشکلی نیست... فکر کنم خودش هم بهت زنگ زده... منم باهاش صحبت کردم... بالا و پایین و سختی هارو بهش گفتم... اما اون از تصمیمش برنگشت... و خودت هم می دونی که همون قدر که عاشقانه همسرش رو دوست داره، خواهرانه به تو عشق می ورزه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
حرف های دایی تنها چیزی بود که از هزار کیلو متری ذهنم رد نشده بود... _اما شما سلما جان... ببین دایی، شما تا هر چقدر که بخوای، می تونی راجب این مسئله فکر کنی... با خودت دو دوتا چهارتا کنی، ببینی آیا می تونی تو همچین شرایطی زندگی کنی یا نه!... اگه دیدی کم ترین ترس و ناتوانی ای در خودت حس کردی، قبول نکن... اما اگه دیدی می تونی با همه ی شرایطش کنار بیایی، سختی هاش رو قبول کنی، اون موقع به من یه ندا بده تا امیرعلی رو خبر کنم، خودش بیاد باهات حرف بزنه، تا ببینی اصلا این پسر هنوزم همونی هست که یه روز مهرش تو دلت بود یا نه... تا اون موقع هم این ماجرا بین ما چهارتا می مونه... من حتی به مادرت هم نگفتم... خیالت هم راحت باشه، من حواسم هست دایی... _اما دایی من... _تو چی سلما!... به خودت فرصت زندگی دوباره بده... نمی شه که تا ابد تنها بمونی... کمترین کاری که می تونی بکنی اینه که حداقل راجب این مسئله فکر کنی... منم پُشتتم دایی... _ممنون دایی... _پس من منتظر می مونم... تا هروقت که تو بخوای... نمی خوام بعدا روزی برسه که بگی چرا عجولانه تصمیم گرفتم... حالا چه جوابت مثبت باشه، چه منفی...! _باشه دایی جان... ممنون که هستی دایی... _تو قلب بزرگی داری سلما... حیفه که این دل تنها بمونه... حالا چه امیرعلی باشه، چه کس دیگه... ازت می خوام به ازدواج دوباره فکر کنی دایی... _چشم دایی... _چشمت بی بلا... دایی رفت و من موندم یه دنیا فکر و یه تصمیم بزرگ که باید می گرفتم... اما چطور!؟... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
این حرف ها باعث شد تا من دوباره گذشته ی پر پیچ و خمم رو زیر و رو کنم... دایی امد و در صندوق چه ی ذهنم رو باز کرد و دوباره تموم خاطرات بیرون امدن... تو خامی و نوجوانی عاشق شدن... گذشتن از عشق چند ساله... ازدواج دوباره و دلبستگی... از دست دادن همدمم و مرگ پدر... پیدا کردن برادرم و حالا... فصل جدیدی از زندگی که من باید با تصمیمم رقم می زدم... ولی ترس و دلهره از یک شکست دوباره، نمی ذاشت راحت تصمیم بگیرم... من... اوه... چیزی که باید انتخاب می کردم، کار آسونی نبود... اصلا نبود... تنها یک اتفاق دوباره می تونست من رو از پا بندازه و فکر کنم ایندفعه به این راحتی ها سراپا نشم... آه... امیرعلی... امیرعلی... چی کار داشتی با من امیر... نمی تونستم منکر این بشم که الان با مرور روزهای گذشته، از اون عشقی که در وجودم بود پشیمون شدم... نه... اصلا... اما... اما من دیگه اون دختربچه ی ناپخته و بی تجربه ی اون سال ها نیستم... اگه اشتباه تصمیم بگیرم و بازم هم اینبار تنهایی پایان کار باشه... نه... نمی تونم... دلم می خواست با یکی حرف بزنم... دلم می خواست به یکی بگم که چقدر تو شرایط بدی ام... اگه وسط راه یکی کم می اورد... اون دونفر دیگه نابود می شدن... و زخم خورده تر از بقیه، من... باید با یکی حرف می زدم... .به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
نمی خواستم کسی از این ماجرا باخبر بشه... اصلا... پس با هیچ کسی این درد و دل ممکن نبود جز... سجاد... _الو... _الو... سلام آبجی... خوبی؟! _سلام... خوب نیستم سجاد... خوب نیستم! _چرا؟!... چی شده سلما؟!... چه مشکلی پیش امده؟! _سجاد، کجایی الان؟! _الان شرکتم... اما تا یک ساعت دیگه خونم... نمی خوای بگی چی شده؟!؟ _میام خونت... باهم حرف می زنیم... _باشه... من منتظرم... لباس هام رو عوض کردم و اماده شدم... رفتم بالا تا از دایی صبحان و بشری خداحافظی کنم... _آبجی، رفتی همدان از دسترس خارج نشیااا... جواب مارو هم بده... _برو... خوبه که تویی که همش در دسترس نیستی... حالا کجا ایشالله؟! _خونه ی دوستم... کار دارم... _باشه... پس مراقب خودت باش... بهنامم نمیاد خونه... می ره خونه ی مامانش اینا... شبا در هارو قفل کنیا!!!... _چشم... امر دیگه؟ _نه... یادم امد زنگ می زنم بهت می گم... _عجبا!... باشه... توام مراقب خودت و نی نیت باش... مبحث تمرین خاله گفتن رو هم یادت نره! _بذار اول بچه بیاد!... _ءءء... داری می زنی زیرش بشری! دایی صبحان: اذیتش نکن بشری!!! بشری: باشه بابا... سرم رو گذاشتم رو شِکمش... و طوری که کسی نشنوه گفتم: _خاله جون... تو الان عرق در پاکی هستی، بنده ی محبوب خدا... برای خالت دعا کن... خیلی دعا کن... بشری: چی می گی به بچم؟! لبخند بی جونی زدم و گفتم: خصوصی بود...! گونه هاش رو بوسیدم... _خدا به همراهت ابجی... _خدانگهدارت عزیزم... .ادامه دارد عصر❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
رفتم سمت دایی... دایی هم پوشونیم رو بوسید و طوری که بشری نشنوه گفت: _می فهمم که سختته... به خدا توکل کن! _می دونم دایی... _خدانگهدارت... _خدا پشت و پناهتون... ... از خونه به مقصد منزل داداش زدم بیرون... _سجاد... من... من حتی نمی دونم باید به چی فکر کنم...!!! نمی دونم اصلا اصل این قضیه ممکن هست...؟!؟ اصلا زنگ می زنم به دایی می گم نه!... اگه امیر من رو می خواست، چرا همون موقع نموند...!!! اگه عشقش به حنانه، حقیقت داره، پس چرا می خواد با من ازدواج کنه! یا شایدم دلش برام سوخته!!!... برای یه دختر تنهای یتیم که شکسته!!! _سلما... آبجیه من... همین طوری تنهایی واسه خودت قضاوت نکن... مگه تو خودت همیشه این رو به من نمی گفتی؟! _چرا... اما الان... نمی تونم بفهمم... نمی تونم...! _باشه... خب برو باهاشون حرف بزن به جای این که واسه خودت فکر و خیال به بافی... هر چقدر هم که فکر کنی، تنهایی به نتیجه ای نمی رسی! _بر فرض که نیت اونا صادقانه و درست بود... اما... اما بقیه چی فکر می کنن... یا می گن حنانه یه مشکلی داشته که امیرعلی رفته یه زن دیگه گرفته، یا می گن سلما رفته و... وای فکرش هم آزار دهنده است سجاد... یکی از دلایلی که من پاشدم امدم تهران، همین بود اصلا... دلم نمی خواست طرافیان با نگاه های ترحم انگیزشون، حالم رو خراب تر از اونی که بود بکنن... _همه ی اینا که می گی درست... اما ابجیه من حرف مردم براش مهم نبود... برو... باهاشون حرف بزن... هم حنانه و هم امیرعلی... اگه دیدی ارزش تحمل کردن این سختی هارو داره، قبول کن... اگه هم نداشت، که انقدر ناراحتی نداره... می گی نه! _به این راحتی هایی هم که می گی نیست... نیست سجاد... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_امیرعلی هر کسی نیست که من بخوام خیلی راحت بهش بگم نه!... تو این سال ها سعی کردم بهش فکر نکنم... زور زدم تا به یادش نیارم... باخودم جنگیدم... عهد بستم... اما... حالا این اتفاق باعث شد دوباره همه ی لحظه به لحظه ی عاشق شدنم رو به یاد بیارم... اون گریه های شبونه که هیچ چاره ای براش نبود... اون درد تو سینه، که درمانش نبود... اون غمی که غم خوارش نبود... اما الان می خواد باشه... ولی چرا انقدر سخت؟!... انقدر دیر... چرا اینطور؟!... چرا از من گذشت این همه سال؟!... چرا همون موقع که فهمید بارفتنش نابود می شم نموند؟!... اما از طرفی هم نمی تونم خورده ای بهش بگیرم... خودم خواستم بره... خودم انتخاب کردم... خودم خواستم که خوشبخت باشه... خوب مگه الان خوشبخت نیست... چرا می خواد که منم باشم؟!؟!... _فکر نمی کنی که این جواب ها فقط پیش امیرعلی باشه؟! _چرا اما...!!! _می ترسی... می فهمم... ترس از دوباره تنها موندن... ترس از یه زندگیه پر از دلخوری و آشوب... پر از حرف و حدیث... ترس از شکستن دوباره... اما تو که نمی تونی با این ترس به سر کنی... قوی باش... مثل همیشه... من خودم به شخصه نمی تونم این قضیه رو قبول کنم... اما سلما، آبجیه من... من که جای تو نیستم... تو خودت باید انتخاب کنی... خودت باید تصمیم بگیری... به همون خدایی که باهاش معامله کردی، توکل کن و ازن ترس رو کنار بذار... _سخته سجاد... سخته... آه... نمی تونم... حداقل الان نمی تونم... _من فقط می خواستم که کمکت کنم... فقط هر کاری می کنی، به این فکر کنم که روزی ازش پشیمون نشی... _ممنون که به حرفام گوش دادی داداش... _من فقط می خوام که تو به آرامش برسی... کلافه سرم رو بین دست هام گرفتم... _آه... می دونم سجاد... می دونم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
روز ها به کندی می گذشت و من تو فکر و خیالم دست و پا می زدم... اگه این اتفاق بین من و حنانه ناراحتی پیش می اورد چی!!!... اگه باعث دلخوری خانواده ها می شد چی!!!... اگه امیر تفاوت می گذاشت!!!... اون وقت یا من می شکستم یا حنانه... اگه خانواده ها تحمل سر زنش اطرافیان رو نداشته باشن چی!!!... اگه تصمیم امیر و حنانه فقط ترحم باشه چی!!!... اگه من موجود ترحم انگیزی بشم که فقط براش دلسوزی میشه چی!!!... اگه... این اگه ها من رو اذیت می کرد.. جوری که حتی جرعت نمی کردم در حد صحبت کردم پیش برم... _الو... _الو... سلام... تویی بشری جان؟! _سلام علیکم خانم بی معرفت... با خودت نمی گی این خواهر ما، این خواهر زاده ی ما چی شد!!!... _ببخش بشری... کمی درگیری داشتم... شرمنده به خدا... چطورید شما مادر و دختر؟! کجایی الان؟!... _با اجازتون الان بیمارستانیم... فینگیل مامان هم بغلم خوابیده... _واااای جدی می گی بشری؟! قدمش مبارک باشه عزیییزم... به سلامتی..خودت خوبی الان؟! جیگر خاله خوبه؟! _بعله... ممنون... ما خوبیم... اما انگار تو خوب نیستی؟! _من!... من خوبم قربونت برم... الان که این خبر رو بهم دادی خوب تر هم شدم... _خب خدارو شکر... _حالا این گل دختر شبیه کی هست؟!... عکسش رو برام بفرست ببینمش... _نمی فرستم... باید ییایی ببینیش... ..زود، تند، سریع، پامیشی میایی همدان...! _نامرد... تا من بیام که دلم آب شده... _خاله خانمشی... وظیفته... _من قربون اون نیم وجبی هم می شم... سعی می کنم تا یکی دوروز دیگه بیام... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
هم می خواستم برم... هم... هم می ترسیدم که برم... خدایا... می دونم هستی... فقط یکمی بیشتر باش... سلما بی تو هیچه... ... _الهی خاله قربونش بره... به صورت ماهش نگاه کردم... چشماش هم رنگ چشمای من بود، و همین باعث ذوق دوچندانم می شد... چشماش رو بوسیدم... _بشری، وان یکاد برای این هدیه ی خاله گرفتی؟! _اره خاله خانم... _پس همیشه کنارش بذار... که چشم نخوره این گوگولیه ما... _چشم... ولی خودمونیما،چقدر بچه بهت میاد سلما...! با این حرفش یاد فکر و خیال های این چند روزه افتاده و لبخند بی جونی زدم و گفتم: _به تو بیشتر میاد... پیشونیش رو بوسیدم... _مامان خوبی می شی تو... خندید و گفت: _من که می دونم... تو یه چیزیت هست... به ما نمی گی، نگو... _قربون تو بشم... مثل همیشه، برام دعا کن... _چشم... اما امیدوارم چیز جدی ای نباشه... دیگه اون موضوع رو ادامه ندادم... _منم امیدوارم... کی بر می گردی تهران حالا؟!... _حدود یه ماهی هستم... بهنامم هر هفته میاد سرمی زنه... _زود تر برگرد... _چشم!... زندایی سحر: سلما جان، داییت کارت داره عزیزم... _باشه زندایی الان میام... هدیه رو بوسیدم و گذاشتمش تو بغل بشری... بشری: شما دایی و خواهر زاده مشکوک می زنید! _ما مشکوک نمی زنیم... تو الکی شک داری! کوچولوش رو تو بغلش کمی فشرد و گفت: _باشه... شما راست می گی... با امدنم به همدان و خونه ی دایی، یه جورایی خودم، خودم رو تو دل این ترس رخنه کرده تو وجودم انداخته بودم... نه می شد بی خیالش شم...نه می شد راحت باهاش کنار بیام... .به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
جنگ بدی رو با خودم شروع کرده بودم... _اجازه هست؟ _بیا تو دایی جان... وارد اتاق شدم و روی صندلی رو بروی دایی نشستم... _با من کاری داشتی دایی؟! _من!... نه... اما فکر کنم تو می خواستی به من چیزی بگی... _دایی!!! _جونه دایی... _حالا اگه من نمی خواستم بگمم، الان باید دیگه بگم... _بایدی در کار نیست سلما... کاملا می شه از تو رفتارت آشفتگی و از تو چشمات ترس و تعلل رو خوند... من فقط فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم... _دایی ذهن من پر از سواله... پر از ترس... و پر از تردید... با هیچ کدومش نمی تونم کنار بیام... ازهیچ کدومشون هم نمی تونم بگذرم... من از عواقب این کار و عکس العمل دیگران می ترسم... _سلما جان، درسته که ما نباید کاری کنیم که در دید مردم، خودمون رو زیر سوال ببریم... اما اگه به درستیه تصمیمی که گرفتیم یقین داریم، دیگه حرف مردم اهمیتی نداره... _خب مشکل همین جاست... من به یقین نرسیدم... اصلا شما دایی، اگه شما جای امیرعلی بودین این تصمیم رو می گرفیتن؟! _نه... به چند دلیل... در نظر من برای ازدواج مجدد، باید انسان احساس تکلیف کنه... که من هنوز احساس تکلیف نکردم... بعدش هم موردی که مناسب باشه ندیدم... من نه مثل امیرعلی مهر کسی رو در دل دارم.... و نه همسری مثل حنانه دارم که موافق این امر باشه... _اما من می ترسم این تصمیمی هیجانی باشه که بعد از فروکش کردنش، دیگه زندگی قابل تحملی پیش روی هیچ کدوممون نیست... من حنانه رو خیلی دوست دارم... نمی خوام با این تصمیم ناراحتش کنم... یا این که بعد ها ناراحتی پیش بیاد... من و حنانه الان مثل دوتا خواهریم... نمی دونم با تغییر شرایط باز هم این احساس باقی می مونه یا نه...!!! . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_سلما جان، دایی... ما وظیفه نداریم بر اساس اما و اگر آینده تصمیم بگیریم... درسته، سنجیدن نتیجه ی کار باید انجام بشه، ولی دیگه اونچه ی رقم می خوره، همش دست ما نیست... ما وظیفه داریم اون چه که به نظرمون رضای خدا درش هست رو انتخاب کنیم، اون وقت اگه تقدیر الهی چیز دیگه ای بود، از سختی ها ناراحت نمی شیم... چون ما با خدا معامله کردیم... _یعنی شما می گید من بی خیال این اما و اگر ها بشم و جواب مثبت بدم! _نه... من می گم این اما اگر ها خوبه، به شرطی که بری سراغ جوابش... نه این که بر اساس همون ها تصمیم بگیری... _مثل این که راه دیگه ای نیست... باشه دایی... پس بی زحمت شما خودتون زمان و مکان ملاقات با آقاامیرعلی و حنانه جان رو مشخص کنید... _خوب تصمیمی گرفتی دایی... باشه... من با اونا هم صحبت می کنم و بهت اطلاع می دم... _ممنون دایی... برام دعا کنید... من تو سختی های زیادی بودم، سخت بود، اما می دونستم که راه درست چیه... اما الان سخته و راه رو نمی دونم...!!! _همین سختی هاست که روح انسان رو تراش می ده و صاف و شفاف می کنه... _ممنون از راهنمایی هاتون دایی... ... می ترسیدم باهاشون حرف بزنم... می ترسیدم... چون نمی خواستم تحت تاثیر صحبت هاشون انتخابی بکنم که تهش پشیمون بشم... اما... انگار چاره ای نبود... فردا اون روز دایی بهم زنگ زد... _الو... _سلام سلما جان... خوبی دایی؟! _ممنون دایی جان... شما خوبین؟!... زندایی و بشری و اون نوه ی فینقیلی تون خوبن؟! _اونا خوبن... تو خوبی؟! مامانت، عزیز و آقاجون خوبن؟! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_من که ظاهرا خوبم،اونا هم شکر خدا خوبن... _خداروشکر... توام ایشالله باطنا خوب میشی... دایی جان، می خواستم بگم من راجب اون قضیه صحبت کردم...شما امروز می تونی بری خونه شون؟... دایی جان می دونم این توی رسوم معمول نیست... اما خب... شرایط اینطوری شده دیگه... _می دونم دایی... باشه...من چه شاعتی باید اونجا باشم؟! _ساعت ۴ عصر... _باشه... ممنون از لطفت دایی... _وظیفه است دایی جان... پس همه حرفایی که زدیم رو یادت باشه... و به خدا توکل کن... _چشم دایی...التماس دعا ی شدید... _چشمت بی بلا دایی... حتما دعا می کنم..._قربانتون... یاعلی _علی یارت دخترم...خدانگهدار _خداحافظ... ...آه... تازه رسیدم به جای سخت کار... یاد چند سال پیش افتادم... روز خواستگاری امیرعلی از من... بعد از اون روز خواستگاری تا الان، دیگه هیج مکالمه ای بین من و امیرعلی، به جز یک سلام و علیک عادی برقرار نشده بود...و حالا...چقدر از اون موقع تا حالا عوض شده بودم... چقدر زمان زود می گذشت... و من اون روزا هیچ وقت فکر نمی کردم که همچین آینده ای پیش روم باشه... مطمعنم هیچ کس فکرش رو نمی کنه...اما خدا چرا انقدر سخت!!!... می دونم... می دونم... این ها همه به خاطر لطفیه که به من داری، پس مثل همیشه کمکم کن... کمکم کن.. جلوی در خونه شون بودم... تاحالا هیچ زنگ زدنی آنقدر برام سخت نبود... انقدر ازم جون نمی کند... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
نمی دوستم موقع برگشت از این خونه چه حسی منو همراهی خواهد کرد... اما الان بدجوری آشفته بودم... هر راهی رو که پیش می گرفتم، توش آسونی نبود... اما کدوم راه ارزش سختی رو داشت!؟!... نمی دونم... اما فکر می کنم امروز معلوم بشه... خدایا... تویی که برتر از همه هستی... به قلب سلما آرامش بده... "بسم اللهی" گفتم و زنگ در رو فشردم..._بله _منم حنانه جان! _اومدی سلما... بیا تو عزیز... در باز شد و کاش گره ی دل منم باز می شد... _سلام خواهری...خوش امدی... رفتار حنانه کاملا عادی بود... اما چشماش حرف های دیگه ای می زد...ولی نمی شد خوندشون... _سلام عزیز... ببخشید مزاحم شدم... راهنماییم کرد به سمت حال خونه... _مزاحم!... اونم تو!... اصلا... خونه ی شیک و ساده و مرتبی داشتن... بار ها امده بودم خونشون، اما اینبار انگار خونه فرق می کرد... حنانه کمی دست هاش می لرزید که سعی داشت اون رو مخفی کنه... اما موفق نبود... ازم پذیرایی کرد و خودش هم نشست روی مبل کناری... خبری از امیرعلی نبود!... نمی دونستم کجاست!؟ یعنی اون امروز کلا نمی خواست باهام حرف بزنه!؟... _تهران چه خبر، کارا چطور پیش میره... _خوبه خدا شکر... کار های اداری رو سپردم به یکی از دوستام... برگردم تهران باید دنبال نیرو باشم... _خیلی خوبه... من که می گم تو می تونی... امیدوارم که همه چی خوب پیش بره... لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: ممنون عزیزم... _همیشه همین طور زود زود بیا همدان... دلمون برات تنگ میشه... _سعیم رو می کنم آبجی... ادامه دارد ... عصر ساعت 18 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_سلما... _جونم؟! _می دونم الان منتظری که راجب اون موضوع که الان به خاطرش امدی اینجا،صحبت کنیم... ولی همون طور که فکر می کنم برای تو سخت باشه، برای منم سخته... خواستم اول خودم باهات حرف بزنم، بعدش تو و امیر باهم صحبت کنید... _منم...منم فکر می کنم اینطور بهتر باشه... _فکر کنم اون پیامی که بهم دادی رو یادت باشه... قطعا یادته... همون پیامی که شب خواستگاری امیر از تو، بهم دادی... منم هیچ وقت فراموشش نکردم... وقتی اون پیام رو دادی... نیمی از وجودم از خوشی داشت بال در می آورد و نمی دیگه، از ناراحتی داشت می سوخت... حتی فقط فکر این که تو بخوای این کار رو بکنی، تو ذهنم نمی گنجید... اما تو داشتی اون کار رو می کردی... اوشب حال خیلی بدی داشتم... نمی تونم توصیف کنم... اما شاید مثل حال کسی که دارن جونش رو ذره ذره ازش می گیرن... ولی تو با اون کارت منو رو از نابودی نجات دادی... وقتی امدی آرایشگاه و گفتی می خوای که بری مشهد و می فهمیدم که چقدر بودن تو ی عروسیم برات سخته... منم عاشق بودم و حال یه عاشق رو می فهمیدم... از این که تو این سال ها انقدر خوب و عادی رفتار کردی تا من رو ناراحت نکنی، تا خواهری مون مثل قبل پابرجا باشه، دنیا دنیا ممنون بودم... و هستم... خیلی وقت ها شده بود که جای خودم و تو رو باهم عوض می کردم و ساعت ها می شستم بهش فکر می کردم... تو خودت هم می دونی من تا چه حد دوست دارم... اما تحمل تو در برابر سختی هایی که می دیدم ازش رنج می بری و باز هم خودت رو از نو می سازی، باعث شده بود تو برای من جدای از یک خواهر و یک دوست، تبدیل به یک الگو بشی... اما قضیه ای که تو مدت کوتاهیه متوجهش شدی، بین من و مدت هاست که در جریانه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti