eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم چادر میذاشتم سرم که زنگـ خورد آخجوووووون بهاره بابا: آره اصلا بهار نمیبنیا -نههههه خوب دلم براش تنگ شده 🙈🙈🙈 از وقتی متاهل شده نمیبنمش زیاد بابا:والا شما دوتا مثل لاله و لادن شدید آیفون برداشتم سلاممممم عشقم الان خودم میام در بازمیکنم بهار :بیا عشق من چادرم سرم کردم حیاط،بدو بدو رفتم سمت در تا در باز کردم بهار من کشید تو بغلش بهار: بااین حالت چرا میدوی -م....ن خو.....بم بهار :بریم تو عزیزدلم داشتم پذیرایی میکردم زنگ زدن بهار:داداشه حتما آیفون برداشتم الان میام دم در داداش :نمیخواد ورجک در بزن خودمون میایم تو -باشو -سلام جوجه لیلا لیلا:خیلی هم عالی داداش ‌: تعجب مهدیه نگفتی ؟ -خخخ آخه من که میام خونه شما داداش:بله بله مادر چرا باز زحمت کشیدی ؟ مادر :چه زحمتی پسرم کی راه میفتی ؟ داداش:۵صبح ان شاالله همش یک هفته است مراقب این خانم ما باشید بابا: کجا میری باباجان ؟ -کرمانشاه بابا:ان شاالله موفق باشید -دوستان تشریف بیارید شام بعد شام همه وسایلم جمع کردم تو ماشین بودیم که گوشیم زنگ خورد، فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
❤️💙 رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق -بله بفرمایید، *الو سلام خانم موسوی ببخشید دیر وقت تماس گرفتم محمدی هستم -بله بفرمایید آقای محمدی *خواهرم اردوهای جهادی از روز دوشنبه آغاز میشود لطفا صبح ساعت ۱۰ناحیه باشید -چشم *یاعلی شبنون شهدایی ‌-یاعلی گوشی قطع کردم آقای محمدی بود،گفتن اردوی جهادی دوروز دیگه شروع میشه لیلام با خودم میبرم داداش: مراقبش باش -😒😒😒میبرمش سوریه مگه داداش :نهههههه شماها رو بذارم خونه باید برگردم پادگان دم خونه پیدا شدیم -لیلاجان کلید بده من برم تو خخخ🙈🙈🙈🙈 داداش مراقب خودت باش یاعلی یه ربع لیلا هم اومد بالا چشماش خون افتاده بود -خواهر جان یه ماموریت یک هفتگی دیگه نگرانش نباش منم ازت یه عالمه ازت کار میکشم اونروز تا سحر با لیلا بیدار موندم صبح بعد از نماز تونست یک ساعتی بخوابه نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
کتری گذاشتم سر گاز داشتم میرفتم سمت اتاق خواب که گوشی خونه زنگ خورد -الو بفرمایید داداش:سلام باجی با زحمتای ما -سلامت باشی رحمتی برادرمن لیلا تازه خوابیده مراقبش هستم نگران نباش ی دوساعت دیگه با خودم میبرمش ناحیه داداش :باشه یاعلی شماره پدر گرفتم -الو سلام بابا بابا:سلام باباجان خوبی ؟ -ممنون باباجان بابامیخاستم بگم اگه ماشین لازم ندارید بیام ببرمش میخایم بریم سپاه بابا:باشه عزیزم لیلا چطوره ؟ -یکی دو ساعت خوابیده بابا:مراقبش باش -چشم بابا:سوئیچ خونست مراقب خودت و لیلا باش یاعلی -یاعلی کنار لیلا نشستم -لیلاجان عزیزم پا نمیشی ؟ لیلا:شرمنده اذیت کردم -پاشو جوجه باید بریم سپاه صبحونه خوردیم با آژانس راهی خونه شدیم ماشین برداشتیم رفتیم ناحیه وارد ناحیه شدیم مستقیم رفتیم پیش مسئول اردوی_جهادی، آقای محمدی:سلام خانم موسوی بفرمایید برای شما و آقای حسینی توضیح بدم -بله بفرمایید آقای محمدی: خانم موسوی شما مسئولین خواهران آقای حسینی برادران لطفا فردا ساعت ۱۰تشریف بیارید بریم روستا ببینیم -چشم آقای حسینی:بله حتما آقای محمدی:خانم موسوی لطفا با ثبت نام کنندگان تماس بگیرید حوزه حضرت خدیجه هم با شما میان مسئولیت اون گروه هم باشماست تا فردا لیست اعضا به بنده برسونید یاعلی -یاعلی نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
از ناحیه به سمت موسسه حرکت کردیم با تک تک خواهران تماس گرفتیم و گفتیم فردا ساعت شش‌ بعداز ظهر جلسه توجهی هست تشریف بیارید -الو سلام خانم مدیر خوبی خوشگلم ؟ مامان :سلام نازگل مامان خوبی ؟ -اوهوم اوهوم مادرجونم نهار چی داری ؟ مامان :قرمه سبزی -اوووووم پس ما الان میایم خونه مامان :تشریف بیارید خخخ لیلی جان پاشو پاشو مامان قرمه سبزی گذاشته لیلا‌: وا خونه ما غذا نیست -والا خب نیست شبم موندیم خونمون صبح از هممون جا راهی ناحیه شدیم آقای محمدی:خواهر موسوی شما با ماشین خودتون تشریف میارید؟ -بله فقط آقای محمدی ب آقای حسینی بفرمایید یه تایم مشخص کنند ما با برادران هماهنگ کنیم برای جلسه توجهی آقای محمدی:ی لحظه سیدجان بیا ی لحظه آقای موسوی :جانم اخوی آقای محمدی: خواهر موسوی با شما کار دارن -آقای موسوی شما تشریف میارید موسسه یا به برادران بگیم تشریف بیارن حوزه ؟ آقای حسینی :لطفا موسسه هماهنگ کنید برای ساعت ده صبح فردا -بله ممنون 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر حلال است @zoje_beheshti
بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم روستای مد نظر جاده اش داغون بود 😐😐😐 آقای محمدی :خواهر موسوی شما میتونید برای تعداد کل خواهرا و برادران غذا درست کنید ؟ -☹️☹️☹️من 😳😳😳 نه برادرمن من ته تعداد افراد که غذای پختم براشون ۳نفر بوده شما میگی صدنفر میخاید همه بکشید من غذا بپزم یه آن دیدم صدای خنده لیلا،محمدی و حسینی بلند شد، -هعی 🙊🙊 ببخشید حواسم نبود محمدی:نه 😂😂😂 ماالان برای غذا چیکار کنیم 😁😁😁 -عروس عمه من میتونه حسینی :خب خداشکر زنده میمونیم -😒😒😒 محمدی :خواهر موسوی اهالی دوتا خونه کنار هم به ما دادن که الان میریم شما و آقای حسینی ببینید بنده و چندتا پاسدار دیگه هم در خدمتون هستیم -آقای محمدی نیمه شعبان هم این بین هست میتونیم یه جشن هم بگیریم محمدی:بله حتما بعد از اینکه محل اسکان دیدیم به سمت خونه راه افتادیم وسط راه گفتم هعی من شماره این آقای گوله نمک نگرفتم شماره محمدی گرفتم -سلام آقای محمدی میشه شماره آقای حسینی به بنده بدید آدرس موسسه براشون بفرستم محمدی:بله یاداشت کنید ۰۹۱۰....... -ممنون محمدی:خواهر موسوی لطفا با خانم احمدی برای مواد غذایی صحبت کنید که تهیه کنیم -بله چشم شماره بهار گرفتم -الو بهی عشقم صدای محسن تو گوشی پیچید محسن :چه ب خانم من عشقم عشقم میگه -آقا تو کار نداری این سپاه چرا به تو حقوق میده ؟ سید:سادات خجالت نکشی میخای برو زیرآبم بزن -اوهوم اوهوم گوشی میدی عایا ب خواهرم سید:خواهرش بیا -سلام بهی من بهار:خانم گل خوبی ؟ -مرسی عزیزم بهار حاضر باش میایم دنبالت بریم خونه ما بهار فهمیدی تنهایی بهار:تو چرا شوووور من لج کردی؟ -خخخخ دوست دارم ب جناب نمک آدرس فرستادم عصر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق شماره مهدیه گرفتم الو مهدیه داریم میریم دنبال بهار بعد میایم دنبالت بوق زدیم بپر پایین مهدیه :باشه بهار بدو بیا پایین سلام -ایوای پسرعمه شماهم تشریف میارید منزل ما ؟ پسرعمه :نخیر بنده میرم سپاه -بهتر ☺️☺️☺️ بهار تو خجالت نمیکشی بهار:چراااااا🙁🙁🙁 -نمیخای برای عمه من ی نوه بیاری بهار:🙈🙈🙈 -این یعنی چی ؟ هااااان بدو؟ بهار:🙈🙈🙈🙈دیروز جواب آزمایش گرفتم یه ماهه بارداره -هوووهوووو هووووهوووو پسرعمه :خل چل بازی در نیار سادات آبرومون نبر -خخخخ نمیخام دارم نی نی میبرم آقاسید محسن :لیلا خانم حواست ب این دختر باشه بعد خم شد داخل ماشین آروم ب بهار گفت :مراقب خودت و نی نی باش خانمم بهار پیاده شد دست محسن گرفت و گفت توهم مراقب خودت باش یاعلی -بهار حالا تو بااین وضعیت چطوری آشپزی طرح هجرت انجام بدی بهار:شق القمر نیست که بچه من باید فدای امام زمان و امام خامنه ای باشه بعد سیدجان هم هست -بله بله بوق بووووووووق مهدیه ببر بالا بریم یه عالمهـ کار داریم -بچه ها جناب نمک فردا ده صبح موسسه است جلسه رسیدیم خونه عمه اونجا بود عمه نوه دار شدنتون مبارک عمه :فدای عروسم بشم ان شاالله اولاد صالح و فدای ولایت نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti