فاطمه:
چت شده؟
نگین نگاهش را از مهیارگرفت.
- چیزی نیست یه خورده حالم بد شد!
واقعا توی چه وضعیتی گیر افتاده بود. سرمه به عطا اشاره کرد و گفت:
- عطا بیا!
و رو به مهیارگفت:
- یه خورده فشارش افتاده بود سرم زد.
مهیار با دقت به نگین نگاه کرد:
- یه سرم زدن این همه طول میکشه؟!
رها دست نگین را ول کرد و گفت:
- برم به مامان خبر بدم اینو دید پس نیافته!
عطا نگاه مشکوکی به آنها انداخت. سرمه به او چشم غره رفت. با دست اشاره
کرد که راه بیافتد. بالاخره عطا به خودش تکانی داد و راه افتاد. رو به مهیار
گفت:
- بیارش تو. سرپا وایسه که بدتره!
سرمه دست عطا را کشید و او را به سمت خانه برد و کنار گوشش غر زد:
- بیا دیگه اه!
- من بعدا به حساب شما می رسم! تا این وقت شب معلوم نیست کجا بودن
حالا هم اومده و واسه من اخم تخم می کنه!
سرمه بدون حرف کفش هایش را درآورد و رفت تو. مهیارو نگین نگاهشان
می کردند. عطا جلوی در مکث کرد که سرمه دستش را گرفت و او را توی
خانه کشید. مهیار وقتی از رفتن همه خیالش راحت شدد. دستش را دور کمر
نگین انداخت و او را به خوش چسباند و به سمت تخت کنار حیاط برد.
- نباید به من بگی داری می ری بیرون؟
نگین سری تکان داد و گفت:
- خودت گفتی زنگ نزنم!
هنوز سرش پایین بود. مهیار به نیم رخ او نگاه کرد و گفت:
- اونو وقتی گفتم که جناب عالی روزی ده بار زنگ می زدی!
و خندید. نگین هم لبخندی زد و گفت:
- خب دلم تنگ می شد...مگه چقدر می دیدمت؟
مهیار با همان لبخند روی لبش او را نگاه کرد و با بدجنسی گفت:
- خیلی خب از این به بعد اگه دلت تنگ شد یه بار می تونی زنگ بزنی.
نگین روی تخت نشست و بالاخره نگاهش را بالا آورد و گفت:
- نه دیگه از امروز شما باید زنگ بزنی و حال ما رو بپرسی!
و خنده شرم زده ای کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. مهیارکه هنوز اصل
مطلب را نگرفته بود گفت:
- هر کی دلش تنگ شد خودشم زنگ می زنه!
نگین سری تکان داد و آهی کشید و گفت:
- دلت برا من که می دونم تنگ نمی شه ولی برای...
و دوباره سرش را بالا آورد و این بار اخم کرد و گفت:
فاطمه:
حالا چطوری برم دانشگاه مهیار؟واحدا عملیم چی میشن؟من رشته ام
تربیت بدنیه!
بعد مشت بی حالش را روی پای مهیارکوبید و گفت:
- همش تقصیر توهه!
مهیارگیج از حرفای بی ربط نگین گفت:
- چی داری می گی؟
و به سرتاپای او نگاه کرد و گفت:
- مگه چت شده؟
نگاهش نگران بود.
- نگین...چرا حالت بد شده؟راستشو بگو!
ولی قبل از اینکه حرفی بزند در سالن باز شد و مینو خانم با یک ظرز شیرینی
و پشت سرش هم رها بیرون آمدند. مهیار بلند شد و سلام کرد. مینو خانم
ظرز شیرینی را به دست رها داد و نگین را ب*و*سید و گفت:
- مبارکه عزیزم...
مهیار منگ به آنها نگاه می کرد. مینو خانم رو به مهیارکرد و گفت:
- ان شاا... که قدمش خیرباشه...
مهیار همچنان گیج بود. نگین خنده اش گرفت. مینو خانم به نگین و بعد
مهیار نگاه کرد و گفت:
- نگین جون بهش نگفتی...
نگین سری تکان داد و گفت:
- گفتم ولی فکر کنم متوجه نشد!
مهیار نگاهی به نگین و بعد مینو خانم کرد و گفت:
- متوجه چی؟
رها ظرف شیرینی را جلوی او گرفت و گفت:
- بردارین جناب سرگرد...پدر آینده!
مهیار کلمه پدر را توی ذهنش تکرار کرد و بعد انگار که تازه دوزاری اش افتاده
با چشم هایی گرد شده رو به نگین گفت:
- نگین تو...
نگین از خجالت کبود شده بود. مینو خانم خنده ای کرد و گفت:
- بله پسرم...چه دیرمی گیری تو...خانمت بارداره.
مهیار ناباور به سرتاپای نگین نگاه می کرد. باورش سخت بود. اصلا برنامه ای
برای داشتن بچه نداشتند. آن هم این همه زود و غیر منتظره. کدام یک از
اتفاقات اخیر به خواست او بود که این یکی باشد. او که تا قبل از این اصلا به
ازدواج فکر نکرده بود ناگهان نگین توی زندگی اش سر درآورد و اینقدر پر
رنگ شد که نتوانست مثل بقیه از کنارش بگذرد. حالا هم انگار این کوچولوی
عجول می خواست هر جور شده وارد این دنیا شود. چهره بهت زده مهیارکم
کم به لبخندی باز شد و دستش به سمت نگین رفت و برای اولین بار بدون
خجالت او را در مقابل جمع در آغوش گرفت.
سرمه که داشت از پنجره نگاه می کرد بق کرده گفت:
- بفرما! بچه دارم شدن!
عطا درحالی که سعی می کرد خنده اش نگیردگفت:
فاطمه:
خوب اگه مشکلت بچه است من...
سرمه برگشت و مشتش را توی شکم عطا کوبید. که عطا خم شد و در حالی
که شکمش را گرفته بود زیر خنده زد و گفت:
- خوب خودت گفتی؟
- سرمه روی تخت نشست و گفت:
- نخیر من خسته شدم از این یه روز اینجا یه روز اونجا. پا در هوا موندم. نه
مثل قبل دختر خونه ام نه زن شوهر دار...بابا این وسط گیرکردم.
عطا نشست کنارش و دستش را روی شانه او انداخت و گفت:
- خیلی خب چرا خودتو اذیت می کنی؟تا عید هر جور شده عروسی رو راه
می اندازیم خوبه؟
سرمه سرش را بالا گرفت و گفت:
- راست می گی؟
عطا سرش را ب*و*سید و گفت:
- معلومه که راست می گم!
- قول دادی ها؟
- قول!
سرمه از جا پرید. صورت عطا را ب*و*سید و دست های او را گرفت و کشید
و گفت:
- بدو بریم به مهیار و نگین تبریک بگیم!
عطا خنده کنان بلند شد و دست سرمه را گرفت و وقتی که داشتند از اتاق
خارج می شدند رو به سرمه گفت:
یه سوال پیش اومده برام؟
سرمه ورجه ورجه کنان گفت:
- چی؟
- نمی شه ترتیب زمانی این دوتا روعوض کرد؟
- کدوم دوتا؟
- عروسی و بچه!
سرمه برگشت و داد زد:
- عطا!!
پایان ❤️❤️
با تشکر از بهاره.ش عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
#رمان
#سه_سوت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/794
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/826
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/857
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/891
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/921
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/947
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/973
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/1001
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/1032
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/1069
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/1097
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/1127
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/1159
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/1185
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/1220
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/1243
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/1269
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/1296
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/1314
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/1334
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/1354
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/1374
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/1385
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/1408
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/1424
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/1439
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/1461
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/1483
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/1498
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/1507
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/1524
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/1543
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/1555
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/1577
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/1588
#قسمت_سی_ششم
https://eitaa.com/havase/1609
#قسمت_سی_هفتم
https://eitaa.com/havase/1619
#قسمت_سی_هشتم
https://eitaa.com/havase/1638
#قسمت_سی_نهم
https://eitaa.com/havase/1651
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/havase/1673
#قسمت_چهل_یکم
https://eitaa.com/havase/1688
#قسمت_چهل_دوم
https://eitaa.com/havase/1710
#قسمت_چهل_سوم
https://eitaa.com/havase/1721
#قسمت_چهل_چهارم
https://eitaa.com/havase/1736
#قسمت_چهل_پنجم
https://eitaa.com/havase/1751
#قسمت_چهل_ششم
https://eitaa.com/havase/1770
#قسمت_چهل_هفتم
https://eitaa.com/havase/1785
#قسمت_چهل_هشتم
https://eitaa.com/havase/1819
#قسمت_چهل_نهم
https://eitaa.com/havase/1844
#قسمت_پنجاهم
https://eitaa.com/havase/1864
#قسمت_پنجاه_یکم
https://eitaa.com/havase/1877
#قسمت_پنجاه_دوم
https://eitaa.com/havase/1894
#قسمت_پنجاه_سوم
https://eitaa.com/havase/1923
#قسمت_پنجاه_چهارم
https://eitaa.com/havase/1935
#قسمت_پنجاه_پنجم
https://eitaa.com/havase/1953
#قسمت_پنجاه_ششم
https://eitaa.com/havase/1977
#قسمت_پنجاه_هفتم
https://eitaa.com/havase/1994
#قسمت_پنجاه_هشتم
https://eitaa.com/havase/2009
#قسمت_پنجاه_نهم
https://eitaa.com/havase/2026
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/havase/2040
#قسمت_شصت_یکم
https://eitaa.com/havase/2057
#قسمت_شصت_دوم
https://eitaa.com/havase/2077
#قسمت_شصت_سوم
https://eitaa.com/havase/2100
#قسمت_شصت_چهارم
https://eitaa.com/havase/2120
#قسمت_شصت_پنجم
https://eitaa.com/havase/2139
#قسمت_شصت_ششم
https://eitaa.com/havase/2156
#قسمت_شصت_هفتم
https://eitaa.com/havase/2171
#قسمت_شصت_هشتم
https://eitaa.com/havase/2183
#قسمت_شصت_نهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/2202
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #سه_سوت #قسمت_اول https://eitaa.com/havase/794 #قسمت_دوم https://eitaa.com/havase/826 #ق
همراهان گرامی سلام
کانال را ترک نکنید. به زودی رمان جدیدی گذاشته میشه نظرات و پیشنهاد های خود را ارسال کنید ممنون🙏🙏🙏💐💐💐
@Fatemeh6249
سلام دوستان اگه مشکلی در لینک رمان ها هست اطلاع بدهید و هر قسمت بالا نمی اید اعلام کنید
#رمان عاشقانہ_دو_مدافع
#رمان. بی_تو_هرگز.
#رمان دختر شیتا
#رمان سه سوت
@Fatemeh6249
رمان دختر شیتا در کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_اول
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم.چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره.شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند.من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مینشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم.وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری.
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش.یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد.معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد.آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد.ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد.راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!!
یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم.اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه.آقام برای خودش آقایی بود.یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست.یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی.اینجا صف آقایونه.باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله.پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم.خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید.زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم.دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم.اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم..
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود.از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.پانزده سال پیش واسه فوت آقام.
آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامه دارد...
عصر ساعت 18
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
کانال ماه تابان
#رمان #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_اول گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار
#رمان
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_دوم
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.دلم به یکباره گرفت.باز احساس تنهایی کردم.از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
در راه گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم:بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم:بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید. .از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!
او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت..در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد..ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم...عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش.
هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم.اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد.ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت .دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم.اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!!شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم.سرمو به عقب برگردوندم.و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو..
بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم .روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاستی بلند جلوی پام توقف کرد.
روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاستی بلند و آخرین سیستمش جلوی پام توقف کرد.مسعود کنارش نشسته بودو من از همونجا کامران رو شناختم.لبخند تصنعی بروی لب اوردم و وایستادم تا اونها خودشون به استقبالم بیان.هردو از ماشین پیاده شدند.مسعود با اشاره دست منو به کامران نشون داد .کامران با نگاه خریدارانه به سمت من قدم برداشت و وقتی بهم رسید دستش رو جلو آورد برای سلام و احوالپرسی. عینک دودیمو از چشمام در آوردم و با لبخند مغرورانه ای گفتم:
- سلام!!مسعود بهت نگفته که من عادت ندارم در اولین دیدار با هرکسی صمیمی بشم؟
او خنده ی عصبی کرد و گفت:
-خب من صمیمی نشدم که؟!بابا فقط قراره با هم سلام کنیم و دست بدیم همین! نگران نباش من ایدز ندارم!
مسعود بجای من که به زور میخندیدم جواب داد:-کامران جان همونطور که گفتم عسل خانوم خیلی سخت گیر و سخت پسنده.یک سری قوانین خاصی هم داره.ولی هر مردی آرزوش داشتن اونه.ما که نتونستیم دلشو تصاحب کنیم چون تو گفتی دنبال یک کیس خاصی من فقط عسل به فکرم رسید.در زمان صحبت مسعود فرصت خوبی بود تا به جزییات صورت کامران دقت کنم.تنها عضو صورتش که مشخص بود مال خودشه ودستکاری نشده چشمهای درشت و روشنش بود.روی هم رفته چهره ی زیبایی داشت ولی ابروهای مرتب وتمیزش با سلیقه ی من جور در نمیومد.نمیدونم چی موجب شده بود که اون فکر کنه خاصه چون همه چیزش شبیه موردهای قبل بود.از دور بازوش گرفته و چشم وابروش تا ماشینش و طرز حرف زدنش!!
کامران خطاب به مسعود ولی خیره به چشمان من جواب داد:-من مرد کارهای سختم.اتفاقا در برخورد اول که نشون دادند واقعا خاصن!
بعد سعی کرد با لحن دلبرانه ای بهم بگه:-افتخار میدید مادموازل تا در رکابتون باشم؟ با لبخندی دعوتش رو پذیرفتم و به سمت ماشینش حرکت کردم.او برایم در ماشین رو باز کرد و با احترام به روی صندلی هدایتم کرد.مسعود بیرون ماشین ازمون خداحافظی کرد و برامون روزخوبی رو آرزو کرد.او یکی از هم دانشکده ای هام بود که چندسالی میشد با نسیم که از خودش چندسال بزرگتر بود و هم کلاسی من، دوست بود.کار مسعود تو یکی از شرکتهای بزرگ وارداتی بود و در کارش هم موفق بود.اما کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.
ادامه دارد. ..فردا ساعت12ظهر
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/2223
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/2234
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/2249
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝