eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
در آن زمان تمامى مردم اين سرزمين بت پرست بودند. يهوديان به بت پرستان مى گفتند: "به زودى پيامبرى در اين سرزمين ظهور خواهد كرد و به بت پرستى پايان مى دهد". ساليان سال گذشت تا اين كه محمّد (ص) به پيامبرى مبعوث شد و به اين شهر هجرت كرد; امّا متأسّفانه نه تنها يهوديان به محمّد ايمان نياوردند بلكه به او حسد هم ورزيده، با او دشمنى كردند. آنها در سال قبل به يارى بت پرستان مكّه رفتند و با سپاه بزرگى به مدينه حملهور شدند; امّا هموطنِ شما، سلمان فارسى به پيامبر پيشنهاد كندن خندق را داد و ما دور شهر را خندق كنديم و خداوند ما را يارى كرد و ما در آن جنگ پيروز شديم. بعد از آن ديگر شرّ يهوديانى كه نزديك مدينه بودند از سرِ ما كوتاه شد. اكنون منطقه خيبر، مركز تجمع يهود شده است و آنها با اسلام دشمنى مى كنند و مى خواهند با لشكر بزرگ بيست هزار نفرى به مدينه حمله كنند. خدايا! تو خودت آنها را نابود كن! همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين پيرمرد اطّلاعات خوبى در مورد يهوديان به ما داد؟ ما بايد از او تشكّر كنيم. گويا در مسجد خبرهايى است. عجله كن، بايد برويم ببينيم آنجا چه خبر شده است. يكى از مسلمانان سخن مى گويد. او براى جمع آورى اطّلاعات به اطراف مدينه رفته بود و ساعتى پيش بازگشته است. او رو به پيامبر مى كند و مى گويد: "يهوديان خيبر مشغول جمع آورى نيرو هستند. آنها با مردم سرزمين فَدَك گفتگو كرده اند و از آنها قول يارى گرفته اند". دفعه اوّلى است كه نام اين سرزمين را مى شنوم. فدك ديگر كجاست؟ فكر مى كنم بايد سراغ همان پيرمرد برويم. نگاه كن، او هم به مسجد آمده است. كنار آن ستون نشسته است. پيش او مى رويم و او برايمان مى گويد: "سرزمين فدك در غرب سرزمين خيبر واقع شده است و سرزمينى بسيار حاصلخيز است. مردم آنجا نيز يهودى هستند و براى همين است كه آنها مى خواهند به يارى هم كيشان خود بروند". همه نگاه ها به درِ مسجد خيره مى شود، مردى با عجله به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: "اى رسول خدا! قبيله غَطَفان نيز با مردم خيبر هم پيمان شده اند و قرار شده است با چهار هزار جنگجو به يارى آنها بروند". من با خود مى گويم: حتماً اين قبيله هم يهودى هستند كه به يارى مردم خيبر مى روند; امّا وقتى با پيرمرد صحبت مى كنم متوجّه مى شوم كه قبيله غَطَفان، بت پرست هستند و به خاطر وعده هاى يهوديان مى خواهند به جنگ با اسلام بيايند. سرزمين خيبر بسيار حاصلخيز است و خرماى آن بسيار مرغوب. اهل خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند كه اگر در اين جنگ شركت كنند، درآمد يك سال خرماى خيبر را به آنها بدهند. مگر خرماى خيبر چقدر است كه آنها حاضر هستند به خاطر آن، همه جنگجويان خود را به ميدان مبارزه آورند؟ اگر بخواهيم خرماى خيبر را بار بزنيم نياز به چهل هزار شتر داريم. هر شتر به راحتى مى تواند دويست كيلو خرما حمل كند. پس حدود هشت هزار تُن خرما، پاداشى است كه يهوديان خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند. آيا اين پول نمى تواند جنگجويان غَطَفان را وسوسه كند تا به جنگ اسلام بيايند؟ علماى خيبر مى دانند كه محمّد، پيامبر خداست. آنها نشانه هاى پيامبر اسلام را در تورات خوانده اند; امّا اگر بخواهند مسلمان شوند رياست خود را از دست مى دهند!! آنها يك عمر آقايى كرده اند، مردم، ساليان سال، دست آنها را بوسيده اند! آنها با بهانه هاى مختلف دسترنج مردم را غارت كرده و همچون پادشاهان زندگى كرده اند. چگونه پيرو كسى شوند كه زندگى ساده اى دارد و روى خاك مى نشيند؟ پيامبر اسلام فرش خانه اش حصير است و غذاى ساده مى خورد و لباسش همانند لباس فقيران است. اكنون آنها مى خواهند از رشد اسلام جلوگيرى كنند. آنها در سخنرانى هاى خود در خيبر، جنگ با پيامبر را به عنوان بهترين راه تقرّب به خدا معرّفى مى كنند. آنها مى دانند اين آخرين فرصت است و براى همين تمام تلاش خود را انجام مى دهند. جنگ بزرگى در راه است. خدا خودش به خير گرداند! 🌟🌟🌟🌟💖🌟🌟🌟🌟 https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
سال ها پيش در اين سرزمين هيچ نشانى از آبادى نبود. درّه اى خشك كه هيچ كس آن را نمى شناخت. خدا به ابراهيم(ع) فرمان داد تا فرزندش اسماعيل(ع) را همراه با مادرش به اينجا بياورد و كعبه را كه ويران شده بود، دوباره بسازد. كار ساخت كعبه كه تمام شد، حضرت ابراهيم(ع) به فلسطين بازگشت و هاجر و اسماعيل(ع) را كنار كعبه گذاشت. چند روز كه گذشت، گروهى از عرب ها، گذرشان به اينجا افتاد. آنها وقتى آب زمزم را ديدند در اينجا منزل كردند. كم كم مردم زيادى در اينجا جمع شدند و شهر مكّه ساخته شد. بيشتر مردمِ اين شهر به دين ابراهيم(ع) ايمان آوردند. سال ها گذشت، آرام آرام شهرت كعبه به اطراف رسيد، مردم از هر گوشه و كنار براى طواف آن مى آمدند، زيرا حج از اعمالى بود كه در دين ابراهيم(ع) به آن تأكيد شده بود. شهر تا مدّتى در اختيار فرزندان اسماعيل(ع) بود; امّا بعد از مدّتى، گروهى از عرب ها شهر مكّه را در اختيار خود گرفتند. آنها خود را خادمان كعبه خواندند و رسوم زيارت كعبه را تحريف كردند و از اين راه به ثروت زيادى رسيدند. يكى از قانون هايى كه آنها وضع كردند اين بود: هر كس كه براى طواف كعبه مى آيد بايد حتماً لباس مردم شهر مكّه را به تن كند و اگر كسى اين لباس را نمى توانست تهيّه كند، بايد لباس هاى خود را از بدن بيرون بياورد و عريان طواف كند! مردمى كه براى طواف كعبه مى آمدند، خيال مى كردند اين كار، يك دستور آسمانى است و با انجام آن، خداى كعبه را از خود راضى مى كنند! رهبران مكّه به آنها گفته اند شما با اين لباس هاى خود كه گناه انجام داده ايد نمى توانيد كعبه را طواف كنيد، يا بايد لباس ما را تهيّه كنيد يا آنكه با بدن عريان طواف كنيد. امان از روزى كه دين وسيله اى براى فريب مردم شود! @shohada_vamahdawiat @hedye110
به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) خبر دادند كه يكى از جوانان مدينه آخرين لحظه هاى عمر خود را سپرى مى كند. پيامبر(صلى الله عليه وآله) با شنيدن اين خبر همراه با تعدادى از ياران خود به سوى خانه آن جوان حركت كرد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) وارد خانه شد و در كنار بستر آن جوان نشست. آن جوان چشمانش را باز كرد و ديد كه پيامبر مهربانى ها، در كنار او نشسته است. اينجا بود كه آن جوان خوشحال شد و اشك در چشمانش نشست. او به پيامبر(صلى الله عليه وآله) نگاه مى كرد و سخنى نمى گفت. سختى هاى لحظه جان دادن، زبان او را بند آورده بود و ديگر قادر به سخن گفتن نبود. تو نمى دانى كه آن جوان چه لحظات سختى را پشت سر مى گذاشت. خوب است در اينجا با هم دعا كنيم كه در آن لحظه هاى سخت جان دادن، پيامبر(صلى الله عليه وآله)نيز يار و ياور ما باشد. همه مى دانستند كه ديگر عمر اين جوان به سر آمده است. مردم يك نگاه به اين جوان مى كنند و يك نگاه به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و منتظرند ببينند كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در اين لحظات براى نجات جوان چه خواهد كرد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به او مى كند و چنين مى فرمايد: اى جوان! اقرار به يگانگى خداوند بنما، "لا اِلهَ اِلاَّ الله" را بر زبان جارى كن. امّا آن جوان هر چه تلاش مى كند، زبانش به ذكر "لا اِلهَ اِلاَّ الله" گشوده نمى شود. آرى، او نمى تواند سخن بگويد. همه به فكر فرو مى روند، مگر اين جوان چه كرده است كه به چنين سرنوشتى گرفتار شده است. او اكنون سزاى كدامين گناه خويش را مى بيند؟ آيا اين جوان راه نجاتى دارد؟ اينجا است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) سراغ مادرِ اين جوان را مى گيرد. اتّفاقاً، مادرش كنار بستر او نشسته است. پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به مادر مى كند و مى فرمايد: آيا شما از پسر خود ناراضى هستى؟ مادر آهى از دل مى كشد و مى گويد: آرى، من از او ناراضيم و مدّت شش سال است كه با او سخن نگفته ام. اكنون معلوم مى شود كه چرا اين جوان در لحظه جان دادن زبانش بند آمده است و اين همه سختى مى كشد. گناه بزرگ او اين است كه مادر را از خود ناراضى كرده است. او دل مادر خود را شكسته است و براى همين بايد اين گونه جان بدهد. پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به مادر مى كند و مى فرمايد: من از تو مى خواهم تا او را ببخشى و از او راضى شوى. مادر چون سخن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را مى شنود، رو به آن حضرت مى كند و مى گويد: من او را بخشيدم، خدا هم او را ببخشايد. با شنيدن اين سخن، شادى و سرور بر چهره پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى نشيند و آنگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) از جوان مى خواهد تا ذكر لا اِلهَ اِلاَّ الله را بگويد. اين بار همه صداى جوان را مى شنوند كه ذكر لا اِلهَ اِلاَّ الله را با صداى بلند مى گويد. آرى، همان لحظه اى كه مادر از او راضى شد، سختى هاى جان دادن نيز از او برطرف شد. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
💖 🌷 آقاى بسطامى! به سخنان تو فكر مى كنم... من تو را به اين نام مى خوانم: آقاى سُنّى! تو شهادت حضرت فاطمه(س) را بزرگ ترين دروغ تاريخ مى دانى و مى گويى: "ما معتقديم اين مسأله، بزرگ ترين دروغ تاريخ است و هرگز چنين چيزى صحّت ندارد!". من بايد به دنبال جواب بروم، بايد حقيقت را بازگو كنم، راهى طولانى در پيش رو دارم، بايد جواب تو را بدهم. همه مردم شهر در خوابند و من بيدارم! نگاهى به ساعت مى كنم، ساعت سه نيمه شب است، من معمولاً كتاب هاى عربى مى خوانم، شايد بدانى كه كتاب هاى اصلى و معتبر در زمينه علوم اسلامى، به زبان عربى هستند. از جاى خود برمى خيزم، خوب است به داخل حياط بروم، قدرى قدم بزنم، واى! گويا مى خواهد باران بيايد، من عاشق باران هستم، بوى باران مرا مدهوش مى كند، باران بهارى در اين دل شب با دل من چه مى كند! زير باران قدم مى زنم، فكر مى كنم، مطالبى را كه خوانده ام در ذهن خود مرور مى كنم. فكرى به ذهنم مى رسد: من بايد جواب آن آقاى سُنّى را از خودِ كتاب هاى اهل سنّت بدهم، بعد از آن به مطالعه كتاب هاى شيعه بپردازم. نگاهى به قفسه كتاب هايم مى كنم، بيشتر كتاب هاى من، كتاب هاى علماى شيعه است. من فردا بايد به كتابخانه بروم، خدا كند كتاب هايى را كه نياز دارم بتوانم آنجا پيدا كنم! اينجا كتابخانه آيت الله نجفى مرعشى (قدس سره) در شهر قم است. من در حال مطالعه هستم، همه كتاب هايى را كه نياز دارم، در اينجا هست. گاهى مطالبى را كه برايم جالب است، در فيش هاى خود مى نويسم. راستى يادم باشد كه از تو تشكّر كنم، تو كار بزرگى كردى كه مرا با اين مطلب آشنا كردى! من بايد به تو بگويم كه اگر ديشب تا ديروقت مطالعه كردم و امروز هم به اينجا آمده ام، علّت خاصّى دارد، من مى خواهم از حقانيّت مادرم، فاطمه()دفاع كنم. روزها به كتابخانه مى آيم، خيلى خوشحال هستم كه قسمتى از اين كتابخانه، به صورت "قفسه باز" است، به راحتى به همه كتاب ها دسترسى دارم، مطالب زيادى را به صورت فيش آماده كرده ام، شكر خدا كه به نتايج خوبى رسيده ام. اين ها همه فيش هاى تحقيقى من است، وقتى كار فيش بردارى تمام شود، آن وقت تازه، نوشتن شروع مى شود، آرى! آن وقت است كه زندگيم شروع مى شود، زندگى در نگاه من، فقط فرصتى است براى نوشتن! از آن شب كه مهمان من بودى، يك ماه گذشته است، اكنون ديگر وقت آن شده كه نوشتن را آغاز كنم، بسم الله مى گويم، قلم در دست مى گيرم و چه شكوهى دارى تو اى قلم كه خدا هم به تو سوگند ياد كرده است! ن وَ الْقَلَمِ وَ مَا يَسْطُرُونَ... (آيه اول سوره قلم). ●●●☆☆☆☆☆●●● eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🦋❤️🦋
🌷 🎗 سفر ادامه پيدا مى كند و پيامبر به "مسجد الأقْصى" نزديك مى شود. مسجد الاقصى، يا بيت المقدس، قبله گاه اول مسلمانان ! آرى، اول پيامبر بايد به مسجد الاقصى برود و از آنجا به سوى آسمان ها پرواز كند. چرا خداوند پيامبر را از مكه مستقيم به آسمان ها نمى برد؟ براى اينكه خداوند در اين مسجد براى پيامبر برنامه ويژه اى دارد. آيا مى دانيد اين برنامه چيست؟ خداوند روح همه پيامبران خود را در اين مسجد، جمع كرده است. چه اجتماع با شكوهى شده است و در مسجد جاى سوزن انداختن نيست. پيامبر سؤال مى كند: او كيست كه به استقبال من مى آيد؟ جبرئيل مى گويد: او پدر شما، حضرت ابراهيم(ع) است. پيامبر به او سلام مى كند. گوش كن ! آيا اين صدا را مى شنوى: اى محمد، جلو برو. و آرام آرام، صف ها را مى شكافد و جلو مى رود. آيا صداى اذان را مى شنوى؟ اين جبرئيل است كه به امر خدا، اذان مى گويد. اذان تمام مى شود. و آنگاه جبرئيل مى گويد: اى محمد ! در محراب بايست و نماز را اقامه كن ! نماز بر پا مى شود. و فرشتگان نگاه مى كنند كه همه انبياء، پشت سر پيامبر ما صف بسته اند. آرى، يك روز فرشتگان بر حضرت آدم(ع) سجده كردند، امروز حضرت آدم(ع) هم به حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) اقتداء كرده است. امشب، حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)، امام جماعت همه انبياء شده است. نماز تمام مى شود. اى محمد ! از آنان سؤال كن كه به چه چيزى مبعوث شده اند؟ اين سخن خداست كه به گوش پيامبر مى رسد. و حضرت محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) از جا بر مى خيزد و خطاب به پيامبران مى كند: شما به چه چيزى مبعوث شديد؟ و آنان جواب مى دهند: ما به خداپرستى و نبوت تو و ولايت على بن ابى طالب(ع)، مبعوث شديم. پيامبر از راه دورى آمده است. براى همين براى پيامبر، نوشيدنى مى آورند آب و شير و... پيامبر شير را انتخاب مى كند. نگاه كن ! آن فرشته را مى گويم كه به سوى پيامبر مى آيد. او خدمت پيامبر مى رسد ! سلام مى كند و در حالى كه كليدهاى همه گنج هاى دنيا را به پيامبر عرضه مى كند، مى گويد: خداوند به من مأموريت داده است تا اين كليدها را به شما بدهم و شما مى توانيد آن را قبول نموده و يا آن را رد كنيد. اما پيامبر آن كليدها را قبول نمى كند، زيرا او مى خواهد پيامبرى باشد كه چون بندگان زندگى كند. در اين ميان چشم پيامبر به صخره اى در بيت المقدس مى افتد. و بر روى آن نوشته اى مى بيند. به نظر شما آن بر روى آن صخره چه چيزى نوشته شده است؟ لا الهَ إلاّ الله، وَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله، أيَّدْتُهُ بِوزيرِهِ وَ نَصَرْتُهُ بِهِ. خدائى جز الله نيست، محمد رسول خداست و من او را به وسيله وزيرش يارى كردم. و تو خود مى دانى كه منظور از وزير پيامبر در اين جا چه كسى مى باشد. بله، او حضرت امير مؤمنان، على بن ابى طالب(ع) است. ○○○○○☆☆☆○○○○○ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 💜💧💜
آرى، بى جهت نبود كه اصبغ با اين سن و سال زيادى كه داشت سعى مى كرد تا نماز خود را در مسجد بخواند. او مى دانست كه خداوند متعال براى مسجد رفتن اثر خاصّى قرار داده است. پس اى جوانانى كه به دنبال پيدا كردن دوست صميمى و خوب هستيد، به سوى مسجد بشتابيد تا صاحب خانه براى شما طرح يك دوستى بزرگ را بريزد. آرى، موفّقيّت در سايه دوستى با يار و همراهى مناسب حاصل مى شود. اگر خواهان عرفان هستى و مى كوشى تا به معرفت برسى به سوى مسجد رو كن. بيا و با خانه خدا دوست شو كه صاحب خانه از قلبِ تو، با معرفتى راستين پذيرايى مى كند. اگر مى خواهى رحمت خدا را به سوى خود جذب كنى; اگر دوست دارى مهربانى خدا را به صورت ويژه در زندگى خود بيابى، به سوى مسجد بشتاب تا زير باران مهربانى خدا قرار بگيرى. اگر فاصله گرفتن از گناه برايت سخت شده است; اگر شيطان وسوسه ات مى كند و تو در مقابل وسوسه هاى او احساس ضعف مى كنى به مسجد بشتاب، آن جا است كه خداوند ايمان تو را شارژ مى كند. بدان با همين حضور در خانه خدا مى توانى ايمان خود را تقويت كنى. شيطان در كمين تو است و تو بايد آماده باشى. بايد شيطان را از خود نااميد كنى. تو با مسجد رفتن مى توانى هر آنچه براى خوشبختى معنوى لازم دارى به دست آورى. آيا ديگر تنهايى ها براى تو بس نيست؟ درمانِ روح تو همين حضور در مسجد است و صاحب خانه كه خيلى آقا و مهربان است، از همه نيازهاى تو آگاه است. او مى داند كه در اين لحظه به راهنمايى يك دوست نياز دارى. براى همين مى بينى از راهى كه باور نمى كنى يك دوست خوب روزيت شد و آنگاه زندگى تو متحوّل مى شود.🌹🌹 <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌴 🌴 🌴 چه غوغايى در دروازه شهر به پا شده است! پير و جوان، زن و مرد به استقبال سفير خورشيد آمده اند. صداى شادى و سرور همه جا را فرا گرفته است و همه منتظر آمدن مسلم هستند. نگاه كن! همه چشم ها به آن سو دوخته شده است. آيا موافقى تا با هم به ميان جمعيّت برويم؟ عدّه اى اشك شوق مى ريزند; آنها باور نمى كنند كه نماينده امام حسين(ع)تا لحظاتى ديگر وارد اين شهر مى شود. انتظار به سر مى آيد و مسلم به دروازه شهر كوفه مى رسد. گروه زيادى از جوانان گرد او حلقه مى زنند و او را با احترام زيادى وارد شهر كوفه مى نمايند. مردم سر از پا نمى شناسند; همه براى ديدن مسلم هجوم مى آورند. اين سر و صدا براى چيست؟ خواننده عزيز، بيا برويم و ببينيم كه چه خبر شده است. عجب! بزرگان شهر با هم دعوا مى كنند! آخر براى شما زشت است; خداى نكرده سن و سالى از شما گذشته است; براى چه صدايتان را براى هم بلند كرده ايد؟ ــ ما مى خواهيم ميزبان مسلم باشيم. ــ نه، مسلم بايد به محلّه ما بيايد. دعوا براى اين است كه مسلم به خانه چه كسى برود. امروز كه مردم براى مسلم اين گونه دعوا مى كنند، پس وقتى امام حسين(ع)به اين شهر بيايد، چه خواهند كرد؟ به هر حال، مردم كوفه امروز صحنه هاى زيبايى از عشق به مسلم را آفريدند. اينجا سراسر شور و اشتياق است. جوانان به مردم مى گويند: "مسلم از راه دورى آمده است، اجازه بدهيد، مسلم را به خانه ببريم تا استراحت كند". و مسلم با عدّه اى از جوانان به سوى يكى از محلّه هاى شهر حركت مى كند. <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>