🔰🔰🔰🔰
دوستان عزیز توجه بفرمایید
ان شالله ۵ شنبه همین هفته ۱۹ مرداد ماه کارگاه آموزشی با حضور استاد مهدوی ارفع برگزار خواهد شد .
⭕️ لطفا دوستان خودتون رو مطلع بفرمایید.
ثبت نام @Zahra_1602
☝️☝️☝️☝️☝️
دنيا سه روزه:
ديروز كه ديگه بر نمي گرده
امروز كه رو به پايانه ...
فردا هم معلوم نيست باشيم يا نه...
پس تا هستيم ياد هم باشيم ...🍃
╭┈──────「🌿🖤」
╰─┈➤
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
براے حال بهتر : '🌱
⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰
¹. نکاتمثبترویادداشتکن!📝˘˘
². خودتوببخشوازنوشروعکن!🕰˘˘
³.بادوستاۍکوشابروبیاداشتهباش!🤝˘˘
⁴.نگرانیهایبیجاوالکیرونادیدهبگیر!🌱˘˘
⁵. باخداحرفبزن!🌸˘˘
⁶. لبخندروفراموشنکن!🧡˘˘
⁶.کتاب بخون🎀˘˘
⁷.بخواب😴˘˘
•⋮🪐|💎𝒋𝒐𝒊𝒏⃟ ⇣
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
از خدا پرسیدند
عزیزترین بندگان نزد تو
چه کسانی هستند؟
خداوند لبخند زد و گفت
آنها که میتوانند تلافی کنند
اما به خاطر من میبخشند . . .
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا اِبْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...🤚✨
▫️سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت در سرداب مقدس، ص610.
اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
#امام_زمان
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی اوقات، خدا همه درها را میبندد و همه پنجره ها را قفل میکند. در آن اوضاع و احوال خوب است فکر کنید طوفانی بیرون برپاست و
او میخواهد شما را نجات دهد ...
وفقط سوی خدا باشی
روزتون قشنگ❤️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستانی که همچنان میخوان دوره کارگاه مقدماتی مدیران گروه های دخترانه رو شرکت کنن
💢فقط تا امشب فرصت دارن برا ثبتنام ☺️
@zahra_1602
26.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید👆
🔸این ویدیو شب آخر هیئت ناشنوایان کاشان و آران بیدگل هست که در زورخانه پهلوان سعید طوقانی کاشان برگزار شد.
📌دقت کنین!
روضهخوان وارد روضه میشود.
مترجمها فقط ترجمه میکنند، تا ناشنواها متوجه شوند.
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
روضهخوان روضه میخواند. مترجمان ترجمه!
تا اینکه
روضهخوان وارد قتلگاه میشود.😢
مترجمها هم بغضشان میترکد.
ناخواسته دست از ترجمه میکشند!
با دست سعی میکنند اشکهایشان را مخفی کنند و به ترجمه ادامه دهند.
با دیدن اشکهای مترجمان، ناشنوایان هم میفهمند مسیر روضه رو به کجاست!
همه بر سر و سینه میزنند و تا ته روضه را از بر میخوانند.
🔸🔸🔸
🔹امسال ناشنوایان، خودشان هیئت و حسینیه برپا کردند و به سبک خودشان در عزای امام حسین علیهالسلام عزاداری کردند.
🔹نریشن این ویدیو، برای ناشنوایان زیرنویس شده است.
@zoorkhane_ir
╭┈──────「🌿🖤」
╰─┈➤
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💠نخستین دوره مسابقات آوای آئینی سرود محتشم کاشانی
🎵ویژه گروه های سرود خواهر وبرادر
🔰با حضور داوران وشاعران مطرح شهرستان کاشان
⭐️همراه باجوایزویژه برای گروه های برتر
🧭۲۶مرداد۱۴۰۲ تالار شهر کاشان
⏱مهلت ثبت نام : ۱۵الی۲۲تیر ماه
◀️جهت ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر باشماره تماس های:
۰۹۱۳۵۹۶۹۴۶۳ وهمچنین ۰۹۰۴۴۴۶۳۰۷۴ تماس حاصل نمائید.
📑جهت دریافت آئین نامه مسابقات به آدرس زیر مراجعه نمائید.
👇👇👇👇👇
کانال ماه کاشان
👆👆👆👆👆
#ماه_کاشان
#مرکزآفرینش_های_فرهنگی_هنری_کاشان
🆔 @mahekashan
🌙 https://eitaa.com/mahekashan
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_نوزدهم
بابا با جدیت نگاهم کرد.
بابا– با اینکه می دونم تا برسی از دلشوره و نگرانی هم من و هم
مامانت حالی برامون نمی مونه ، ولی نمیخوام فردا پس فردا بگی
ما نذاشتیم روي پاي خودت باشی .
خیره بودم به لب هاش تا اجازه ي مسافرتم رو صادر کنه .
کمی مکث کرد .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد .
بابا – خواهر شوهر خاله ت مشهده . می تونی بري اونجا .
یا برو یزد خونه ي دختر حاج آقا محمدي . البته خونه ي احمد هم هست .
می خواي برو اونجا .
حاج آقا محمدي و احمد آقا هر دو از دوستاي پدرم بودن .
با هر دو هم رفت و آمد خونوادگی داشتیم .
خیلی دلم می خواست برم یزد .
خونه ي زهرا دختر حاج محمدي .
ولی از اونجایی که خیلی مذهبی بودن و من نمی تونستم راحت باشم زود قیدش رو زدم.
عمرا اگه می تونستم بیش از دو سه
ساعت روسري رو تو خونه روسرم تحمل کنم .
البته اگر میتونستم لباس بلند و پوشیده رو تحمل کنم .
احساس خفگی بهم دست می داد .
همیشه هم وقتی با خونواده ي
حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین
مشکل رو داشتم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیستم
همیشه هم وقتی با خانوادهي حاج محمدي رفت و آمد داشتیم همین مشکل رو داشتم.
البته اون موقع نهایت دو ساعت نیاز بود تحمل کنم .
ولی وقتی قرار بود چند روزي خونه ي زهرا باشم غیر قابل تحمل می شد .
اصلا فکر کردن هم بهش اعصابم رو به هم می ریخت .
براي همین سریع در جواب بابا گفتم .
من – یزد نمی رم . من رو که می شناسین نمی تونم محیط خونه شون رو تحمل کنم .
بابا سري به علامت دونستن تکون داد .
خوب دخترش بودم و بزرگم کرده بود .
می دونست افکار و عقاید وعادت هام چه
جوریه .
با لحنی که مامان ناراحت نشه گفتم .
من – خونه ي خواهر شوهر خاله حمیده هم نمی رم . مزاحمشون می شم .
مامان چنان چپ چپ نگام کرد .
میدونست از اونا خوشم نمیاد .
چپ چپ نگاه کردنشم براي این بود که داشتم دروغ می گفتم .
از نگاهش خنده م گرفت . ولی با کنترل خنده م ادامه دادم .
من – ببخشید دروغ گفتم . خب می دونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم !
می مونه همون خونه ي احمد آقا .
می رم اونجا .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_یکم
من_ ببخشید دروغ گفتم. خب میدونین دیگه چرا اونجا نمیخوام برم!
میمونه همون خونهی احمد آقا.
میرم اونجا.
باباسري تکون داد .
بابا – باشه باهاش تماس می گیرم . می دونم خوشحال می شه .
احمد آقا دوست دوران جوونی بابا بود . که چند سالی می شد با
زن و بچه هاش ساکن کیش بودن .
دختربزرگش ازدواج کرده بود .
و دختر کوچیکش که یه سالی از من
بزرگ تر ، هنوز مجرد بود .
می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش می گذره .
چون میتونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازي کم نمی ذاشتن .
هفته ي آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته
بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم .
بابا هم بااحمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم.
اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش .
اصلا خوشحال نشد .
کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد .
ولی وقتی بهش اطمینان دادم براي مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد .
می دونستم چی تو سرش می گذره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_دوم
میدونستم چی تو سرش میگذره.
مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوري کردم که کمتر غر بزنه .
می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال
مهمونی و نقشه اي که برام کشیده بود خوش باشه .
*
یه بار دیگه کیفم رو چک کردم .
همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم .
رفتم سمت تختم و مانتوي قرمز نازکم رو برداشتم و تنم کردم .
جلوي آینه ایستادم و جلوي موهام رو به سمت عقب بردم .
کلیپس بزرگی زدم .
بقیه ي موهام رو هم کنار صورتم ریختم .
شال مشکیم رو هم انداختم روي سرم و کمی عقب بردمش .
آرایشم رو هم براي بار اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم .
مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن .
بابا با دیدنم دسته ي چمدون رو گرفت و به دنبال خودش ازخونه خارجش کرد
.
*
نگاهی به کارت پروازم انداختم .
ردیف نه . صندلی اف .
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت هاي هواپیمایی چارتر شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「 #تلنگرانه」
سُبحـٰانَکَیـٰالٰااِلـٰهَاِلـّٰااَنْت
منزهیایخداییکهجزتوخدایینیست.
ــــ🙂♥️
اَلْغـوْثاَلْغـوْث
بهتوپناهآوردم...بهتوپناهآوردم
ــــ😞💔
خَلِّصنـٰامِنَالنّٰارِیـٰارَبّ...
ماراازآتشرهاییده،ایپروردگار(:🥲
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
یه جا خوندم
وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصله
همه عوامل در جهت رشدش در تلاشن
خاکش باعث طراوتش میشه
آب باعث رشدش میشه
آفتاب باعث پختگی و کمالش میشه
اما به معض پاره شدن و جدا شدن از درخت
آب باعث گندیدگی و خاک باعث پلاسیدگی
و آفتاب باعث پوسیدگی و از بین رفتن طراوتش میشه بنده بودن یعنی همین
یعنی بند به خدا بودن. ک اگر این بند پاره شد همه چی تمومه
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_سوم
هواپیما یه بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود.
نگاهی به شماره ي ردیف ها انداختم .
با دیدن ردیف شماره ي نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرعت دادم
.
روي صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستم .
مسافراي دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساك دستیشون تو کابین هاي بالا .
زن و شوهر جوونی با بچه ي چندماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن .
کنارم هم یه خانوم مسن نشست .
هواپیما که روي باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به
انجام همون ادا اطوارهاي همیشگی که نشون
دهنده ي راه هاي خروج بود و ماسک اکسیژن باال سرمون .
و جلیقه ي نجات زیر صندلی .
بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از
پنجره ي کنار دستم چشم
دوختم به هواپیماهاي دیگه هر کدوم سر جاي خودشون انگار به صف ایستاده بودن .
با بالا رفتن صداي موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم .
هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد .
بی اختیار از فشاري که
حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ي کنار صندلیم چنگ انداختم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_چهارم
بی اختیار از فشاری که حاصل از سرعت هواپیما بود به دستهی کنار صندلیم چنگ انداختم.
هواپیما اوج گرفت .
همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم .
قلبم به منتهاي کوبش خودش می رسید .
و من نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه .
تا هواپیما توي آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم .
هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید .
کمی دلهره م بیشتر شد .
اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو
آسمون نفس راحتی کشیدم .
از پنجره نگاهی به پایین و بلندي هاي مرتفع انداختم .
کوه هایی که قله هاش از روي سایه اي که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر
به نظر می رسید .
نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشاي آسمونی شدم که تک و توك ابرهاي سفیدي رو مثل پنبه تو خودش جاداده بود .
غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد .
با ورود به ابرهاي سفید انگار اون ها رو می
شکافت و جلو می رفت .
چنان محو بودم که نفهمیدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته هاي غذایی .
فقط وقتی دستی حاوي.....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_پنجم
فقط وقتی دستی حاوي بسته ي شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی
مزین به سفیدي برداشتم .
بسته رو گرفتم و تشکري کردم .
قفل میز مخصوصم رو باز کردم
و بسته رو روش قرار دادم .
بسته ي حاوي یه ساندویچ کالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و یه بسته ي کوچیک سس سفید .
پاکت محتوي آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم .
آب پرتقالش خنک بود و آدم
رو سر حال می آورد .
باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران .
لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازي سفید .
غرق لذت بودم .
دلم می خواست از هواپیما بیرون برم و پابذارم
روي اون ابرهاي پنبه اي زیبا که با انوار
خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن .
با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده اتفاقی به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس منه یا واقعاً داري می افته .
بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن .
با صداي یکی از مهماندارا که می گفت :....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_بیست_و_ششم
با صدای یکی از مهماندارا که میگفت:
_چیزی نیست نگران نباشین یه چاله ي هوایی رو رد کردیم .
و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون .
اما این آرامش لحظه اي بیشتر نبود .
چرا که هواپیما دوباره
ارتفاع کم کرد .
با سرعت .
انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید .
وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم
به دسته ي صندلیم چنگ زدم .
گرماي دست دیگه اي رو روي دستم احساس کردم .
نگاهی انداختم .
دست خانوم کنار دستیم بود .
به سرعت نگاهش کردم .
با وحشت لب زد :
- خدا رحم کنه .
و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته .
چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد .
با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ما رو به سمت خودش می کشید .
نفسم حبس، جسم ترسیدم شده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem