💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_پنجم
امیرمهدي – پس امشب بهش حسابی فکر کنین .
به خصوص اینکه ممکنه روزهایی پیش بیاد که از صبح تاشب نتونین حجابتون رو بردارین .
ناباور گفتم .
من – از صبح تا شب ؟
چرا ؟
امیرمهدي – بنا به موقعیت .
ما که همیشه تنها نمی ریم مسافرت !
گاهی با خواهر من یا دوستی و آشنایی می
ریم . بلاخره مرد نامحرم همراهمونه .
اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم .
تو ذهن من همیشه حجاب
داشتن در مقابل مهمون و براي چند ساعت بود .
از صبح تا شب ؟
با روسري ؟
تو گرما و سرما ؟
واي ............
این کار خارج از حد توانم بود .
واقعا می تونستم تحمل کنم ؟
ادامه داد .
امیرمهدي – حجاب فقط داشتن روسري نیست خانوم صداقت پیشه.
فکر کنم باید به قد مانتوهاتون و
سایزشون هم فکر کنین .
حتی به رنگشون .
وای ........
امیرمهدي – و البته موهایی که در بیشتر مواقع ، خارج از روسریتون زیادي خودنمایی می کنه .
زینت هر زن فقط و فقط ، باید براي شوهرش باشه .
نه هر کسی که تو خیابون داره راه می ره .
سرم رو پایین انداختم .
من – رنگ مانتوم ایراد داره ؟
امیرمهدي – این مانتو نه .
ولی یادمه شما رو با مانتوي قرمز دیدم
و یه مانتوي سفید که بی نهایت بهتون میاد
و باعث می شه آدم نتونه در مقابلتون چشماش رو کنترل کنه .
کمی اخم کردم .
من – نمی دونستم انقدر ظاهرم غیر موجهه !
امیرمهدي – من کی گفتم غیر موجهه ؟
من – همین الان
.
صداش بی نهایت نرم شد .
امیرمهدي – با اولین حرفی که زدم ، دارین جبهه می گیرین .
من – حرف تو ...
دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت به سمتم و ایستاد .
امیرمهدي – من هر چی که می گم براي اینه که دلم می خواد تموم زیبایی هاي شما براي من باشه .
مارال خانوم ! .. دوست ندارم کسی که بهش این حس هاي قشنگ رو
دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه .
این حرفا رو بذارین پاي حسادتم .
می گن آدم عاشق حسوده .
می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
. مارال خانوم ! ..
دوست ندارم کسی که بهش این حس های قشنگ رو دارم ، کسی که شده امید قلبم ، چشم کسی رو خیره ي خودش کنه .
این حرفا رو بذارین پاي حسادتم .
می گن آدم عاشق حسوده .
می تونین با این حسادت کنار بیاین ؟
نگاهش کردم .
هنگ فقط حرفاش بودم .
هنگ ایرادهایی که ازم گرفته بود و اسمش رو گذاشته بود حسادت .
حسادت به زیبا بودن در نظر دیگران .
باید می شدم یه مارال دیگه .
یعنی می تونستم انقدر از خودم فاصله بگیرم ؟
سکوتم رو که دید ، آروم پرسید .
امیرمهدي – از الان پشیمون شدین ؟
محزون نگاهش کردم .
من – چه جوري از منی که انقدر باهات تفاوت دارم خوشت اومد ؟
لبخندي زد و راه افتاد .
امیرمهدي – همونجوري که شما با این همه تفاوت دل بستین .
دو قدم جلوتر بود که منم راه افتادم .
من – فکر کن من بی عقلی کردم .
امیرمهدي – اگر این عاشقی و اون دیدارها ، دست من و شما بود می شد تعبیر کرد به بی عقلی .
ولی وقتی اولین دیدار ما ، با اون وضع و اون اتفاق صورت گرفت ؛ دیگه اسمش می شه حکمت .
من – فکر نمی کردم انقدر ظاهرم از نظرت مورد داشته باشه .
امیرمهدي – مورد نداره .
مسئله اینه که شما یه مقدار هر چشمی
رو محرم می دونین .
فاصله رو پر کردم و رسیدم کنارش .
من – فکر نمی کنم یه مقدار بیرون بودن موي سر ، انقدر تو
ظاهر آدم و چشم دیگران تأثیر داشته باشه !
امیرمهدي _ اصلا براي من نه. بخاطر حکم اون خدایی که براش نماز می خونین و روزه می گیرین ؛ این کار رو انجام بدین .
بازم سکوت کردم .
چطوري می تونستم یک دفعه انقدر تغییر کنم ؟
باید فکر می کردم و به قول امیرمهدي با عقل جلو می رفتم .
و چقدر سخت بود اینکار .
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
********
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_هفتم
سخت بود و نمی دونستم از پسش بر میام یا نه .
ترس از اشتباه ته دلم رو خالی کرده بود .
***
امیرمهدي با اجازه ي مهرداد ، من رو تا خونه رسوند .
بیشتر طول مسیر، هر دو ساکت بودیم .
من در فکر شبی بودم که در پیش داشتم .
شبی که می دونستم خوابی در پی نداره . اونقدر فکر تو سرم بود که نمی دونستم باید کدوم رو در اولویت قرار بدم .
جلوي خونه که رسیدیم ، ماشین رو خاموش کرد و کمی به سمتم چرخید .
امیرمهدي – فکر نمی کردم با این حرفا انقدر از هم فاصله بگیریم.
ابرویی بالا انداختم .
من – فاصله ؟
امیرمهدي – همین سکوتتون نشونه ي اولین فاصله ست
لبم رو از داخل گاز گرفتم و چشم دوختم به رو به روم که تا
انتهاي کوچه ، فقط سیاهی بود و سکوت .
من – تو فکر امشبم .
که چقدر فکر دارم و چقدر تصمیم .
شب سختیه .
امیرمهدي – می دونم .و مطمئنا فردا براي من سخت تره برگشتم به سمتش .
من – چرا ؟
امیرمهدي – چون قراره جواب حاصل از یه شب تا صبح فکر کردن رو بشنوم .
من – مگه می دونی جوابم چیه ؟
امیرمهدي – نه . ولی وقتی پاي عقل وسط بیاد ، راه دل سد میشه .
سري تکون دادم .
من – و خیلی سخته .
امیرمهدي – شما یه بار از پسش بر اومدین پس بازم می تونین .
متفکر گفتم .
من – کی ؟
امیرمهدي – همون موقعی که براي سالم برگشتنم نذر کردین .
من – اون روزا فاجعه بود .
امیرمهدي – و شما سربلند .
من – اگر فردا بهت بگم که حاضر نیستم اونی بشم که تو میخواي ، که نمی تونم حسادت و غیرتت رو تحمل کنم ؟
روش رو به سمت مخالف چرخوند .
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش
بهش فشار میاره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_هشتم
روش رو به سمت مخالف چرخوند .
لب پایینش رو به داخل کشید و من حس کردم به شدت با دندوناش
بهش فشار میاره .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – اونوقت می ذارمش پاي قسمت .
و من حس کردم صداش کمی مرتعشه و حزن داره .
امیرمهدي – امشب لطف کنین و یه چیزایی رو هم در نظر بگیرین .
اینکه تو زندگی مهم نیست من چه رنگی
دوست دارم و شما چه رنگی و چقدر بینشون اختلافه .
مهم اینه که نظر هر کدوممون براي همدیگه محترم باشه .
مهم اینه که همدیگه رو با همون اختلافات قبول داشته باشیم.
اینکه شما شهربازي دوست دارین و من
شب احیا ، دلیل نمی شه بر فاصله ي بینمون .
بودن در مکان و زمان دوست داشتنی هم ، یعنی دوست داشتن هم .
یعنی یکی بودن دل و عقل .
شاید تو سال هاي کنار هم
بودنمون شب احیا و مسجد بشه جزئی جدا
نشدنی از روزگارتون .
یا احترام من به عشق شما بشه سالی
چندبار رفتنمون به شهربازي .
خیلی چیزها تو زندگی می شه اصل و پایه ي زندگی براي سالم موندن رابطه ي دوستانه ي زن و شوهري .
تو کوره راه زندگی گاهی بنا به مصلحت ، آدما یه چیزهایی رو ترك می کنن و مورد
دیگه اي رو جایگزینش می کنن .
مهم اینه که همش در راستاي تحکیم پایه هاي زندگی باشه .
و من قول دادم به حرفاش ، خوب فکر کنم .
من - به همه چیز فکر می کنم .
امیرمهدي - مراقب خودتون باشین .
من - باشه و ممنون .
شبت به خیر .
امیرمهدي - شب شما هم خوش .
و پیاده شدم .
***
تو اتاقم ، لحظه ها رو دم به دم ، خط می کشیدم .
هیچی رو تو ذهنم راه ندادم .
نه حرفاي پر از نصیحت رضوان و
مامان رو ، نه دل نگرونی هاي مهرداد رو و نه
حتی حرفاي بابا درباره ي پویا و اینکه غیبش زده و بابا ناچار شده
با پدر و مادرش اتمام حجت کنه که کار به
کار من نداشته باشه .
براي هیچ حرف و اتفاقی غیر از حرفاي امیرمهدي جایی باز نکرده بودم .
من بودم و عقلم و دل کور و کرم ، و یه مشت حرفی که باید به
تک تکشون درست فکر می کردم .
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود .
" سنگی که طاقت ضربه هاي تیشه رو نداره ، لایق تندیس شدن نیست .
در مقابل سختی ها مقاوم باش که
وجودت شایسته ي تندیس شدنه "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم 🤚🌸
دلم برای تو تنگ است ای سرا پا خوب
دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب
چه لحظههای غریبی که بی تو میگذرند
چه روزگار عجیبیست بیتو ایمحبوب
السلام_علیک_یا_بقیه_الله
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلااااااااااااااام 🤚
صبحتون بخیر عزیزان 🌺
روزیتون لبخند رضایت مولا عج☺️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#آبشار_ماهاران
اگر اهل کوهنوردی یا طبیعت گردی هستید هم گردش در طبیعت سرسبز آبشار ماهاران و کوههای بلند و زیبای آن حالتان را جا میآورد و خستگی سفر را از تنتان به در میکند. این آبشار پرطراوت و زیبا در منطقه جنوب شرقی لیوارجان و در منطقه حفاظت شده کیامکی قرار دارد.
#آذربایجان_شرقی
#ایران_زیبا🇮🇷
#گردشگری_مجازی😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
مےگفت:هروقت ،
دلتبرا؎امـآمزمآنتتــَنـــگشد،
زیآرتآلیـــآسینبخون؛
انگارامآمتداره
باهآتحرفمےزنہ..🧡!
#منتظرانہ
#امام_زمان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
دنیا نمیاَرزد به
رَنـج پلکهایت!
امامجهان💙
#امام_زمان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_نهم
.
یک ساعت بعد از برگشتن به خونه نرگس برام پیام زده بود .
" سنگی که طاقت ضربه هاي تیشه رو نداره ، لایق تندیس شدن نیست .
در مقابل سختی ها مقاوم باش که
وجودت شایسته ي تندیس شدنه "
و زیرش اضافه کرده بود .
" اینا رو امیرمهدي داشت می گفت . منم برات فرستادم . بهش فکر کن "
و من به جاي فکر کردن به معنیش فقط به نگاه پر دلهره ي نرگس موقع خداحافظی ، فکر کردم .
نگران بود .
و من خوب می فهمیدم جنس نگرانیش رو چون خودم هم یه روز نگران برادرم بودم .
اما نرگس نمی دونست چه جدال سختی بین دلم و عقلم به راه افتاده
چه دل بی عقلی داشتم که بناي تپیدن گذاشته بود با فکر کردن به
جمله هاي عاشقانه و چه عقل سنگدلی که
نهیب می زد عشق و عاشقی رو با شنیدن کلمات مخالف تصورم .
عقل از یه طرف روحم رو می کشید و قلبم از طرف دیگه ، روحم رو به یغما می برد .
یکی دم می زد از عاشقی و دوست داشتن .
و دیگري خط بطلان می کشید بر روي اون .
یکی شده بود بلاي جونم و یکی دیگه قاتل روحم .
و من ، کلافه، میون این همه دوگانگی ؛ حس آدمی رو داشتم که جلوش لبه ي پرتگاهی بود و پشت سرش پر از حیوانات درنده .
نه راه پس و نه راه پیش .
همه و همه ؛ ترس ... ترس ... ترس ....
دو ساعت بعدش بود که باز از نرگس پیام گرفتم .
" وقتی خدا تو را به لبه ي پرتگاهی هدایت کرد به او اعتماد کن ،
چون یا تو را از پشت خواهد گرفت و یا پرواز
کردن رو به تو خواهد آموخت . "
و چه ولوله اي تو دلم انداخت .
نه می تونستم بشینم و نه راه برم .
آرام و قرار نداشتم .
کشمکش بین عقل و دلم به جاهاي باریک کشیده شده بود .
انگار که از روز ازل هیچ سازشی با هم نداشتن .
گویی این دو جداي از هم به وجود اومدن و رشد کردن و به بلوغ رسیدن .
هر کدوم ساز خودش رو می زد و
من مونده بودم به ساز کدومشون باید رقصید .
نه !
اینطوري نمی شد !
نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم .
حس ترس ، اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد
نمی تونستم طرف هیچکدوم رو بگیرم .
حس ترس ، اجازه نمیداد اختتام این دوئل نفس گیر رو اعلام کنم .
عصبی ، مشتی به دیوار اتاقم زدم .
کلافه بودن و عنان به عقل و دل سپردن ، نمی تونست کمکی بهم کنه .
باید پا به پاي عقل و دل راه می اومدم و دلایل هر کدوم رو ارزیابی می کردم .
شاید اینطوري می شد طرف یکیشون رو گرفت .
سریع ؛ خودکار و برگه اي از بین وسایل روي میزم برداشتم .
باید می نوشتم .
هر چیزي که وجود داشت .
هر اختلافی و هر کششی که بهش داشتم .
مزیت هاي امیرمهدي رو و همینطور ، هر چیزي که براي من قابل تحمل نبود .
هر خوب و هر بدي رو .
نوشتم .
یک طرف برگه نکات مثبت ...
و طرف دیگه نکات منفی....
هر کدوم رو با دلم ، با نداي قلبم و به
دستورش نوشتم .
نوشتم از علاقه م ...
از لبخندش ...
از خونواده ي خوبش ....
از محکم بودنش که زود از کوره در نمیره ... از باخدا بودنش ....
از حامی بودنش ...
از حس آرامشی که بهم میداد ...
از نگاهش که به بیراهه نمی رفت ...
از اطمینانی که بهش داشتم .....
و از خیلی چیزهاي دیگه ..
و در طرف دیگه نوشتم ...
از اعتقادات سختش ...
از رنگ هایی که می گفت نباید بپوشم ....
از حجابی که بایدیه عمر تحمل می کردم .... از مانتوهاي بلند ....
و چادري که شاید ناچار می شدم یه جاهایی سر کنم ....
و ...
نوشتنم تا نزدیک اذان صبح طول کشید .
مامان براي خوردن سحري صدام کرد .
زیر ذره بین نگاه هاي
بابا و مامان ، با فکري مشغول خوردم .
خوردم و هیچی از طعم قورمه سبزي جلوم نفهمیدم .
با بلند شدن صداي اذان وضو گرفتم و به اتاقم برگشتم .
سجاده م رو پهن کردم و رو به قبله ، به خدا پناه بردم ازش کمک خواستم .
بعد از نماز دوباره به سمت برگه ي نوشته هام پرواز کردم .
حالا وقت عقل بود که کارش رو شروع کنه .
عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم .
روي مواردي که چه بودن و چه
نبودن چیزي عوض نمی شد .
مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند
شیرینش که من رو جادو می کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
امیرمهدي که کم کم داره به جواب خواستگاریش میرسه ☺️
به نظرتون جواب مارال چیه ؟🧐
داریم به قسمت های جذابتر رمان نزدیک میشیم😍😍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_یکم
.
عاقلانه روي مواردي که می شد از کنارشون راحت عبور کرد ، خط کشیدم .
روي مواردي که چه بودن و چه
نبودن چیزي عوض نمی شد .
مثل همون مانتوهاي بلند و یا لبخند
شیرینش که من رو جادو می کرد .
قد مانتوها در مقابل مردي که من فقط یکبار ازش عصبانیت دیدم
و در اون موقع هم سعی کرد خودش رو
کنترل کنه هیچ ارزشی نداشت ....
هیچ ارزشی .
***
جلوي آینه ایستادم و مانتوم رو تنم کردم . مانتوي بلندم به رنگ آبی .
شالم رو هم انداختم روي سرم و سعی کردم هیچ تار مویی ازش بیرن نیاد .
براي منی که همیشه آزادانه شال سرم میکردم ، کمی سخت بود ولی غیرممکن نبود .
کمی خودم رو برانداز کردم .
آرایش کم صورتم رو دوست نداشتم ، ولی
می شد یه بار امتحان کرد و ببینم می شه اینجوري بیرون رفت ؟
خوب بودم .
می شد تیپ و قیافه م رو تحمل کنم .
ضربه اي به در اتاقم خورد و بعد از " بله " اي که گفتم ؛ مامان و
رضوان تو چهارچوب در ظاهر شدن .
سوالی نگاهشون کردم تا کارشون رو بگن . ولی در عوض هر دو با لبخند بهم خیره شدن .
اخمی کردم .
من – چیه ؟
تا حالا من رو ندیده بودین ؟
مامان – اینجوري نه !
من – مگه چمه ؟
مامان – عوض شدي !
ابرویی بالا انداختم .
من – بد شدم ؟
مامان – نه !
انگار جدید شدي ، تازه شدي !
من – مگه برگ درختم که تازه شده باشم ؟
اینبار رضوان جواب داد .
رضوان – برگ درخت نیستی ولی به اندازه ي برگاي تازه روییده ي بهاري ، به دل میشینی .
پوزخندي زدم .
من – چون حجابم رو رعایت کردم به دل
می شینم
رضوان – هنوز با حجاب مشکل داري ؟
سکوت کردم .
آره ، هنوز مشکل داشتم .
دلم می خواست مثل همیشه موهام رو آزاد بذارم .
مامان – لباسات رو در آر .
نمی ذارم بري !
برگشتم به سمتش .
متعجب گفتم .
من – نمی ذارین برم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_دوم
.
مامان – لباسات رو در آر .
نمی ذارم بري !
برگشتم به سمتش .
متعجب گفتم .
من – نمی ذارین برم ؟
مامان راه افتاد به سمت اتاقشون .
مامان – نه . نمی ذارم .
وقتی نمی تونی با این موضوع کنار بیاي
پس حرف زدنتون هم فایده اي نداره .
این فرصت شما به ازدواج ختم نمی شه وقتی نه تو می تونی با حجابی
که اون دوست داره کنار بیاي و نه اون میتونه با بی حجابی تو کنار بیاد .
معترض گفتم .
من – مگه من شکایتی کردم ؟
چرخید به سمتم و با جدي ترین لحن ممکن جواب داد .
مامان – چشماي سردت به اندازه ي کافی حرف می زنه .
من – اذیتم نکنین .
باید برم .
باید باهاش حرف بزنم !
مامان – کجا ؟
تو شهربازي ؟
از کی تا حالا دختر پسراي جوون
براي حرف زدن درباره ي ازدواج میرن شهربازی ؟
من – من دوست دارم برم شهربازي .
مگه خلافه ؟
مامان – اگر طرف مقابلت یکی بود مثل پسراي خونواده ي خودمون ، حرفی نبود . ولی طرف تو امیرمهدیه !
من – شاخ داره یا دم ؟
مامان – خوب می دونی منظورم چیه !
اخمی کردم .
من – باید من رو همونجوري که هستم قبول کنه .
مامان – اینجوري ؟
با شهربازي رفتن ؟
اخمی کردم .
من – مگه من اون رو همونجوري که هست قبول نکردم ؟
اونم باید این کار رو بکنه .
مامان – تو گفتی دوسش داري .
یادته ؟
یادته از کی این حرف رو زدي ؟
مستأصل گفتم .
من – همینم داره دیوونم می کنه .
باید باهاش حرف بزنم .
فکر کنم همین امشب همه چی بینمون تموم شه .
مامان رو به رضوان گفت .
مامان – امشب مراقبشون باش مادر .
این دختر اصلا حالش خوب نیست .
دیشب که یه لحظه هم پلک رو هم
نذاشت .
ظهرم دو ساعت بیشتر نخوابید .
افطارم که چیزي نخورد .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – نگران نباشین مامان سعیده .
من و نرگس یه لحظه هم
چشم ازشون بر نمی داریم .
مامان هم لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
استاد پناهیان میگن:
خدا اگه میخواست مارو نبخشه که
بهمون امام رضا نمیداد(:🧡
#رضایمن
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📢 رهبر انقلاب، صبح امروز: اگر کمک آمریکا نباشد، رژیم صهیونیستی ظرف چند روز فلج میشود
#رهبر
#صوفانالاقصی
#دیداردانشآموزان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📌درس بزرگ طوفان الاقصی به روایت رهبر انقلاب / حضرت آیتالله خامنهای: اینهایی که یقین به وعدهی الهی ندارند با منفی بافیهای خودشان شما را باید متزلزل نکنند/ وعده خدا حق است و پیروزی نهایی با فلسطین است
🌷رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار دانشآموزان و دانشجویان به مناسبت ۱۳ آبان:
⬅️یکی از کارهای مهمی که طوفان الاقصی انجام داد این است، یک درس بزرگی است این. طوفان الاقصی نشان داد که چگونه یک گروه اندک ــ اینها در مقابل آنها کمند دیگر تعدادشان کمتر است ــ با تدارکات و امکانات بسیار کم اما با ایمان و عزم راسخ میتواند محصول سالها تلاش جنایتکارانهی دشمن را در ظرف چند ساعت دود کند و به هوا بفرستد.
🔰میتواند دولتهای متکبر و مستکبر عالم را تحقیر کند؛ فلسطینیها تحقیر کردند هم رژیم غاصب را هم پشتیبانان رژیم غاصب را تحقیر کردند. با عمل خودشان با شجاعت خودشان با اقدام خودشان و امروز با صبر خودشان.
🔰ما شک نداریم «أَنَّ وَعْدَ اللهِ حَقٌّ» وعدهی الهی حق است « وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لا يُوقِنُون» اینهایی که یقین به وعدهی الهی ندارند با منفی بافیهای خودشان شما را باید متزلزل نکنند، سست نکنند و انشاءاللّه پیروزی نهایی و نچندان دیر با مردم فلسطین و فلسطین خواهد بود. ۱۴۰۲/۰۸/۱۰
#رهبر
#دیداردانشآموزان
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
📩 توصیه رهبر انقلاب به دانشآموزان: تحلیل داشته باشید!
✏️ رهبر انقلاب اسلامی صبح امروز در دیدار دانشآموزان و دانشجویان به مناسبت ۱۳ آبان:
شما باید از اصل انقلاب اسلامی تحلیل داشته باشید، از قضیهی دفاع مقدس، جنگ هشت ساله باید تحلیل داشته باشید، از قضایای گوناگونی که در دههی ۶۰ اتفاق افتاد همینجور، از واگراییهایی که در دههی ۷۰ اتفاق افتاد باید تحلیل داشته باشید، از حوادث گوناگونی که در دههی ۹۰ و ۸۰ اتفاق افتاد باید تحلیل داشته باشید یعنی بدانید تشخیص بدهید که این حادثه چه بود، از کجا شروع شد، کی پشت این حادثه بود، چه نتیجهی این حادثه شد.۱۴۰۲/۰۸/۱۰
#سخنانرهبری
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ریلز
رهبر انقلاب:
یک ابلهی پیدا میشه میگه
اجتماع مردم در انگلیس کار ایرانه!
لابد بسیج لندن اینکارو کرد😂🤦🏻♂️
#رهبری
#طنز
#بسیج #دانشآموز
#طوفانالاقصی
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem