اینستاگرام را که باز میکنم، روی یک فیلم میمانم. شهربانو منصوریان است. دارد میرود برای مسابقههای آسیایی. پسر پنج شش سالهاش چسبیده به او و رهایش نمیکند. مدام میگوید " منم ببر! ". مادر بچه را به کسی میسپارد و میرود. مراقبش نمیتواند پسرک را نگه دارد و پسرک مثل تیری سمت مادر میدود. مادر دوباره برمیگردد و پسرک را بغل میکند. چشمهایش نم دارد. طنابی انگار دور گلویش بستهاند. پسرک جیغ میزند. مادر را رها نمیکند. فیلم آدم را متاثر میکند. منصوریان توی کپشن نوشته است که گاهی مجبوریم برای رویایمان از چیزهایی بگذریم. لحظههایی که میدانیم دیگر هیچوقت تکرار نمیشوند. کامنتها تاثربرانگیزترند! زنهایی که حمله کردهاند به زنانگی منصوریان. از نظر جسمی با آنها موافقم. زنی بلند و باریک و استخوانی. دستهای بزرگ و زمخت. چهرهای خشن. اما آن قطرههای کنار چشمش به من میگوید با وجود این نقابی که زده است، زنهای زیادی درونش زیست میکنند. زنها هجوم میبرند سمتش.
" رویا داشتی بچه میخواستی چیکار؟ "
" عمرا نمیخوام رویامو با ضجه بچهم به دست بیارم! "
" میدونی چه آسیبی به بچهت زدی؟"
" بخوره تو سرت اون مسابقات! "
کامنتها خیلی زیاد است. چشمهایم تار میشود. آن طناب لعنتی دور گلوی من هم پیچیده میشود. برای این آدمها زن چه معنایی دارد؟ یک ربات بیرویا؟ که فقط بسابد و بپزد و بچهداری کند؟ آخر مگر میشود رویا و آرزو را از انسانها گرفت؟ مادر در مرام شما چقدر زشت است! حالم از مادر تکبعدیای که میسازید به هم میخورد! میدانید گناه منصوریان و امثالهم چیست؟ اینکه نشانتان دادند! اینکه مثل شما شب و روز گوشی به دست گرفته و زیر ماهواره نشسته کنار بچهاش نبوده است! میتوانم قول بدهم که بچههای اکثر شما از پسر او مشکلدارتر خواهند بود! چرا گوشیهایتان را غلاف نمیکنید و به بچههایتان نمیرسید؟ چرا به آن زنانگی آهنیتان نمیچسبید؟ چه چیزی کم دارید که توی زندگی بقیه سرک میکشید؟ میخواهید من بگویم؟
رویا!
شما هم اگر مثل او رویایی داشتید، حالا زیر پستش نبودید و اتفاقا به بچهتان یاد میدادید رویا داشتن را!
گفتی باور کن این دفعه فرق دارد! حسش میکنم! یک چیز جدیدی را درونم. گفتم جوگیر نشو که بعد با کاردک جمعت کنم! برو آزمایش بده بعد! رفتی. تمام آن یک ساعت تا جواب بیاید مغزم را خوردی که این دفعه هست! حالا ببین. وای که اگر باشد! کل شهر را سور میدهم. به من هم قول دادی! یک شام حسابی توی یک جای باحال. گفتم کجا مثلا؟ گفتی نمیدانم! فقط باحالش را میدانستی. جواب آمد ولی اشغال بودی. بوقهای ممتد. گفتم پس حتما خبری هست! به شکمم وعدهی یک شام باحال دادم و به دلم وعدهی خالهشدن را. زنگ زدی. صدایت صدای زنی نبود که بعد از سالها، حامله شده است. رفتم که دوباره دلداریات بدهم. دویدی توی حرفهایم که میگویند چیزی مشکوک است. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. گفتم به بدترین چیز ممکن فکر کن! تو فکرت رفت به خارج رحمی و دردهای گاه و بیگاهت! من ذهنم رفت به سقط دوباره.
رفتی توی لاک خودت! مثل تمام آنروزها که جواب منفی میشد و بوی خون حالت را بههم میزد. من دلم خواست روانشناسی نمیخواندم که اینمواقع از عجزم حالم بهم نخورد. نوبت دکترت رسید. به دکتر گفتی که خارج رحمیاست بله؟ دکتر نگاهت کرد. گفت بچه نیست! کنسر است! توی ذرهذرهی وجودت به این فکر میکردی که کنسر چه بود؟ چقدر آشناست! چقدر باکلاس است! و چقدر ترسناک! پیدا نکردی معنی کنسر را ولی لرزیدی. مثل قطره آبی روی یک صفحهی کاغذ پخش شدی. با چند کیسه قرص برگشتی خانه. کاغذ نوبت شیمیدرمانیهایت را مچاله کردی. گفتی حق من نبود که نوبت ویزیتهای بارداریام دستم باشد؟ دنیا نامرد است! تو پخش میشدی توی صفحهی کاغذت و من فقط میتوانستم نگاهت کنم. از صدایت فقط بوق ممتد سهمم میشد. بوقهای ممتدی که یکجا قطع میشود. راستش من گاهی یادم میرود. فکر میکنم سقط است. خارج رحمی است. هر کوفتی هست به جز آن اسم خارجکی لعنتی! دلم میخواهد اسمت را ببینم روی صفحهی گوشیام. جیغ بزنی و بگویی میخواهی کل شهر را سور بدهی. برویم و بنشینیم توی آن جای باحال. آنقدر بخندیم که دنیا و آدمهایش از حسادت بمیرند.
من تا ابد از این شهر بیزارم! این شهر یک زن حاملهی عاشق به همهمان بدهکار است!
#برایتو
ما زنها عادت داریم که آرزوهایمان مثل قطرهی اشکی از گوشهی چشممان بچکد. سریع با پشت دست پاکش کنیم و بگوییم :
" فدای سر بچهها"
انگار که اصلا چیزی نبوده است...
حتما توی فیزیک راجع به مرتاضها و خوابیدنشان روی صفحهای پُر از میخ خواندهاید! داستانش این است که چون دراز میکشند و سطح زیاد میشود، فشار کمتری حس میکنند. یعنی همانقدر که میخها به بدنشان نیرو وارد میکنند، بدن هم به میخها نیرو وارد میکند و اثر هم را از بین میبرند. معلم فیزیکمان عینکش را روی نوک بینیاش میگذاشت و میگفت " درنتیجه سطح با فشار رابطهی عکس داره! فهمیدین؟ "
آن زمان فکر میکردم که فهمیدهام ولی همیشه دلم میخواست بپرسم که پس چرا فقط مرتاضها این کار را میکنند؟ مگر علم ثابت نکرده که آنها دردی حس نمیکنند؟ چرا یک آدم معمولی روی میخها نمیخوابد؟
من اما یک روز تصمیم گرفتم که این کار را بکنم. یک روزی مثل همین روزها!
روی میخها دراز کشیدهام و تف نثار کردم به علم و تمام قوانین علمی! چون برای من سطح با فشار رابطهی عکس نداشت. آنقدر که اتفاقها یعنی میخها نیرو وارد میکنند من جان ندارم که وارد کنم! سطح زیاد است! نیرو زیاد است و فشار خیلی زیادتر!
دروغ گفتهاند که همه میتوانند!
من یکی نمیتوانم روی میخهای زندگیام مرتاضبازی دربیاورم!
#اینجا_کسی_میخواهد_گاهی_مرتاض_بشود
#مرتاض_بودن_جرات_میخواهد
#مرتاض_بودن_ایمان_میخواهد
استاد گیر داده است که مهرههای کمر که خم نمیشود خانم! اشتباه نوشتهای! بعد یک ساعت کشش میدهد که مهرهها جا به جا میشود و فلان و فلان اما خم نه! بعد بچهها هم پشتش میآیند. من اما محو تصویری بودم که میساختم و کلمهها از دستم در رفت. باز یاد عشق میافتم. داستانم، داستان عشق بود. تمام یکسال پیش را به آن فکر کردم و توی کتابهای روانشناسی و فلسفی پرسه زدم که یعنی چه؟ این عشق یعنی چه؟ هیچکدام راضیام نمیکرد. همهی تعریفها یک چیزی کم داشت. مثل مهرههای کمر که خم نمیشود!
امشب وسط یک روضهی صوتی، بالاخره عشق را دیدم. یک عشق با تمام جزئیات. یک عشق که دیگر ناقص نبود!
اما داشت خم میشد.
عشق بزرگ بود و قوی اما خم میشد.
استاد قبول میکند که عشق ممکن است خم بشود؟
#مادر🖤
mehdi-rasooli.heydaro-in-hame-gham(128).mp3
4.91M
حیدر و این همه غم...
یا رب الرحم!
راستش تا ایستگاه سبلان یادم رفته بود. پیلهها را. چراغ قرمز را. توقف را.
پلهها را که دیدم یادم آمد. پلهها داشت مرا میکشید پایین. ابرها مثل آبنباتهای نارنجی پاشیده شده بودند توی آسمان. یکیشان را محکم گرفته بودم توی مشتم. پلهها مرا بُرد پایین. جلوی اتوبوسی که شلوغ بود و همه بودند. من دلم میخواست جا بمانم. با خطی بروم که برعکس همه برود. اما دیر بود. ساعت توی دستم چشمهایش را گشاد میکرد و میگفت دیر است. صندلی نبود. هیچوقت نیست. باید تمام ۱۵ ایستگاه را ایستاده میرفتم و رفتم. اما یادم نمیرفت. اتوبوس درونش گرم بود. آبنبات داشت درون مشتم آب میشد. برای من فقط همین یک آبنبات مانده بود! مگر نه؟
برگها هم زرد و نارنجیاند. برگها هم سستند. پاییز سست و ترسوست. نمیتواند تکلیف خودش را معلوم کند! تو هم توی پاییز آمدی! کاش هیچکس دیگر توی پاییز نیاید. زود کنده میشود و زیر پاها شکسته میشود. زمستان شجاعتر است. من نمیخواستم سندورم قورباغه بگیرم! یعنی تو نمیخواستی! دیدی آب دارد به نقطهی جوش میرسد و من ایستادهام. دیدی دارم مُردنم را نگاه میکنم؟ بعد مرا فراری دادی. کاری کردی که بپرم. پریدم اما پاییز بلاتکلیف است! از اتوبوس پیاده شدم. حالا باید میایستادم. تو گفتی پشت چراغ قرمز بایست تا بچههایت رد شوند. من میایستم اما تارموهای سفید نه! میگویی عجله نکن! بچهها بزرگ شوند تو پیر میشوی. لذت ببر! من مینشینم کنار جدول. نگاه میکنم به آبنبات ماسیدهی کف دستم و میگویم شاید تو همین را میخواهی! بغضم میگیرد. دارم پیش استاد از خودم میگویم که گلویم میگیرد. دلم میخواهد بزنم بیرون اما پاییز است!
میگویی خیلی نیستی! میگویم من هستم اما پایین پلهها. با یک چیز نارنجیرنگی کف دستم ایستادهام که آدمها رد بشوند.
#برون_ریزیها
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
«زبانمان بند آمده است و نمیدانیم چه باید بگوییم؛
فقط اینکه قلب ما اهالی مبنا، پس از شنیدن این خبر، سنگین است.
و شریک داغ فرشته کوچکتان هستیم. 😞»
برای قلب خانم طاهری استادیار محترم مدرسه مبنا، دعای صبر بخوانید. 🖤
همین.
| @mabnaschoole |
دیروز هشت نقاشی کودک تحلیل کردم. بیست صفحه نوشتم. آنقدر که انگشتانم دیگر صاف نمیشد. تا آخر هفته باید دو میلون و دو نئو بگیرم و تحلیل کنم. آن هم کاملا دستی و بدون نرمافزار. بعدش باید بنشینم پای spss که مثل نان بیاتشدهای دندانهایم را درد میآورد. باید دادهها را بریزم تویش و بعد بیست سی تا آزمون بگیرم. چشمانم را که میبندم پُر است از آدمکها، چشم و ابروها، دستها، دادهها، اعداد، اختلالها، رگهها، ترسها،تنشها، ناامیدیها،داروها. حالم از تمام گزارشها و تحلیلهای دنیا بهم میخورد. گزارشی نوشتن حتی توی این متنم هم آمده است. دلم یک کنج آرام میخواهد. بنشینم فکر کنم که کجا ایستادهام. کجا میخواهم بروم.
این همه آزمون خلق کردهاند فقط برای کشف درون آدمها؟برای چنگ زدن و رسیدن به ناهوشیارشان؟
راستش حس دانشجوی پزشکیای را دارم که دیگر بوی اتاق تشریح برای گیرندههای بویاییاش آشناست. دیگر نه تنها نمیترسد بلکه خودش میخواهد دست به کار شود و بشکافد آدمها را.
نمیدانید وقتی قصه به عمقش میرسد، چقدر همهچیز ساده و عجیب است!
#روزهای_دانشجویی
#روانشناسی
#که_یادم_بماند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزمو ساخت :)
میشه.... ؟؟
#تو_چقدر_خدایی_بلدی
امشب به جای فال حافظ از خونواده یک تست میلون گرفتم و دور هم تحلیل کردیم.
بعد هم مثل سوسکی که دمپایی خورده باشه، گیج و خسته خودمو به میز پذیرایی رسوندم تا کارم رو برسونم و از استاد فحش نخورم.
یلداتون مبارک و خجسته و پیروز و البته سوسکی🙄🪳
#دانشجوی_روانشناسی_بودن
#شب_یلدا
#شکرت_خدا
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ با نویسندگی، زندگی کن!
🔻 آغاز ثبتنام نویسندگی خلاق
🆔 http://B2n.ir/f49884
#بانویسندگی_زندگی_کن
#نویسندگی_خلاق
| @mabnaachoole |
گاهی درد را رها نمیکنیم.
چون درد آخرین حلقهی اتصال ما به چیزیست که از دست دادهایم!
لازمهی رها کردن، سوگواریست و لازمهی سوگواری، قطع امید کردن!
#سوگ_ناتمام
#سوگهای_ناتمام
#سوگ_یعنی_ازدستدادنهرچیزی
امروز کسی توی جمع، شما را " پدر مهربانم " خطاب کرد. میخواهم من هم در این نامهای که میدانم هیچوقت به دستتان نمیرسد، چنین خطابتان کنم:
پدر مهربانم!
راستش را بخواهید من هر سال که عنوان حضور اقشار بانوان را در محضرتان میشنوم، بغض میکنم. سوالهای توی ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود که این زنها چه کسانی هستند؟ بعد که عناوین و اسمهایشان را توی زیرنویسهای تلویزیون میبینم، بغضم میشود مثل یک غدهی بدخیم!
غدهی بدخیمی که میافتد به جانم که نکند معیارهای شما هم برای موفقیت این است؟ نکند اگر زنی فقط مادر باشد پیش چشم شما ارزشمند نیست؟ آخر دخترها به نظر پدرشان بینهایت اهمیت میدهند. تمام ۳۶۵ روزِ سال با خودم میجنگم که
مادری شغل من است
مادری سرگرمی من است
مادری تمام هنرهای من است
مادری درس و دانشگاه من است
مادری فعالیت اجتماعی و فرهنگی من است
مادری همه چیز من است!
من میجنگم و این جملهها را توی ذهنم فرو میکنم. سعی میکنم نروم توی عناوین و اسمها و رزومههایی که طوماری طولانیست. جلوی سوالِ شغل با خط پررنگی مینویسم " مادری!".
به استادم که جویای ادامهی تحصیل ندادنم میشود، لبخند میزنم. آبیِ آسمان را روزها نمیبینم و با پسرهایم رنگ آبی را بیشتر میکشیم به جان کاغذهای دفتر نقاشی. من نه تنها فعال فرهنگی نیستم بلکه حتی نمیتوانم تا مسجد سرکوچهمان بروم! هیچکس تحمل شیطنت پسرهایم را ندارد. من نه تنها فعال اجتماعی نیستم بلکه به اکثر مهمانیها هم نمیروم که باز شرمنده صاحب خانهها نشویم. اینستاگرامم را دیر به دیر باز میکنم که چشمم به آن مادرانِ نخبهیِ فعالِ همهچیز تمام نخورد! من گاهی حتی اسمم را یادم میرود و تنها چیزی که همیشه و هرجا میماند مادری است!
من تکتک تابلوهای مادر فعال اجتماعی را توی ذهنم خُرد میکنم و میگویم مگر معیار موفقیت این است؟ اصلا چه کسی این متر و معیار را گذاشته است؟ هر روز و هر لحظه توی ذهنم لقب " فقط مادر موفق " را میچسبانم به پیشانیام و تلویزیون را خاموش میکنم. توی خبرها غرق نمیشوم جز یک خبر!
حضور اقشار بانوان در محضر شما.
بعد باز جنگ من شروع میشود. این یکی مثل جنگ جهانی است. خرابیهایش به این زودیها آباد نمیشود! باید قدِ آن ۳۶۵ روزِ سال برایش جان بگذارم. یک سوال اما جان بیشتری میگیرد! چرا هیچوقت من فقط بهخاطر اینکه " مادرم " به بیت دعوت نمیشوم؟ چرا زیرنویسها هیچوقت تک کلمهی "مادر" را نمینویسند؟ مگر نه اینکه خودتان گفتید مادری مهمترین نقش من است! چرا هیچکس برای این مهمترین نقش نگاهم نمیکند؟ من تقدیر و تجلیل و جایزه نمیخواهم! من نگاه میخواهم. نگاه شما را. نگاه پدری را. چرا من و بچههایم هر روز بیشتر و بیشتر از آن تصویر ایدهآل جامعه دور میشویم؟ چرا قاب عکسمان دارد این همه کوچکتر میشود؟ چرا مادری من برای کسی ارزشی ندارد؟ چرا همه توی عناوین و القاب گم میشوند؟
و چطور با چنین تصویرهایی باید به سمت فرزندآوری بیشتر برویم؟
اگر این تصویرها بزرگتر بشود یا دیگر نسل جوانی نخواهیم داشت یا بچههایی خواهیم داشت که بهخاطر فعالیتهای بیرونی بیشاز حد مادرشان حتما از انواع کمبودها رنج میبرند!
با احترام
زنی که فقط یک مادر است! یک مادر خالی...
____________________
میدانم که این دعوتها از جانب آقا صورت نمیگیرد و ایشان دخالتی ندارند. این نامه بیشتر خطاب به مسئولین است که هیچوقت هم نخواهند خواند!
✍ مبارکه اکبرنیا
جلسهی اول خلاق به هنرجوها گفتم خودتان را غرق کنید در جزئیات.
امروز ولی میگویم جزئیات گاهی آنقدرها هم خوب نیست.
مثلا فکر کردن به مادری پریشان که در روز مادر، بچهی شهیدش را هدیه میگیرد.
غرقِ خون.
#کرمان_مظلوم
#روز_مادر
#جزئیات
#حاج_قاسم
#از_زائرانت_هم_هراس_دارند
enc_17002210506415582496570.mp3
2.91M
شاید تلخی این غروبِ جمعه را برایتان کمتر کند.
شاید شما هم یادتان بیاید که #نور_هست_هنوز.
_____________________
ظلم به سر میرسد ای یار
از او خبر میرسد ای یار
او میآید تکیه به دیوار حرم میزند
او میآید قدم به چشمان ترم میزند
او میآید او میآید
متی ترانا و نراک
یا ابن الحسن روحی فداک
او پناه عالمین است
منتقم خون حسین است
او میآید درد همه خلق دوا میشود
او میآید قبله ما کرب و بلا میشود
او میآید او میآید
أین الحسن أین الحسین و أین ابناء الحسین
مع امام منصور انشاءالله بینالحرمین
متی ترانا و نراک
یا ابنالحسن روحی فداک
این تابلو را توی دانشکدهی هنر دیدم. بارها مثل این را در کتابهای درسی دیدهایم اما برای من اینبار فرق داشت. من افتاده بودم توی عدم تعادلی که به هیچ تعادل ثانویهای نمیرسید! زور میزدم که این روایت را تمام کنم اما نمیشد. داشت پخش میشد و من فقط میتوانستم نگاهش کنم. بعد رسیدم به این تابلو. به اینکه اتفاقها هم احتمالا چهار فصل دارند. چهارفصلی که از زمستان شروع میشود!
و من آنجا بودم هنوز. تمام میشد برف و بوران و طوفانش. چیزی درونم میگفت که میرود! ایستادم روبهروی تابلو و زل زدم به بهاری که پُر از شکوفههای صورتی بود. من میخواستم برسم به شکوفهها. حیف بود اگر بیبار میماند این نقطه از زندگیام.
بیدلیل میخواستم که تمام شود، عدم تعادلم هنوز سه فصل داشت تا به نقطهی آخر برسد.
حالا که به خزانش رسیدهام، میگویم که سخت بود اما تمام شد. پاییز هم بارانیست اما بهار در راه است!
#اتفاقها_هم_چهار_فصل_دارند
داستانها "دنیای واقعی" را به مخاطب نشان نمیدهند. آنها دنیای داستان را نشان میدهند. دنیای داستان المثنای زندگیِ واقعی نیست! زندگی است بهگونهای که انسانها تصور میکنند میتوانست باشد. زندگی بشر است که فشرده و تشدید شده تا مخاطب را به درک بهتری از طرز کار خود زندگی برساند.
#جان_تروبی
#داستان
من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام.
آنقدر سخت که صدای خرد شدن استخوانهایم را شنیدهام. خشک شدن خون توی رگهایم را دیدهام. بعد، مدتها منتظر ماندهام که بلکه در نقطهای این رنج تمام شود. ایستادم زیر سایبانِ ایستگاه و سوار هیچ اتوبوسی نشدهام. فقط منتظر آن ماندهام که سوارم کند.
" معجزه!"
گاهی سوارم کرد و گاهی هم گازش را گرفت و رفت و گاهی هم اصلا از سمت من رد نشد.
بعد خسته شدهام. سوار اتوبوس " عادت" شدم و سعی کردم شرایطم را بپذیرم و به زندگی روی جادهی اصلی ادامه دهم.
ادامه دادهام ولی باز تا به خودم بیایم مُشتی محکم نشست روی صورتم. دوباره جنجالی به پا شد و اتوبوس عادت چپ کرد و من تنها کنار جادهی زندگی ماندم. بعد نگاه کردم به تک تک ماشینها و یک چیز مهم فهمیدهام.
که باید در هرصورتی سوار شوم و بروم. باید با همین درد خرد شدنِ استخوانها زندگی کنم. با همین مُشتها که یکهو همه چیز را خراب میکنند. منتظر ماندن هیچ چیز را درست نمیکند. گاهی معجزه هم نمیتواند مرا به مقصد برساند.
و بله. من همیشه سخت به همه چیز رسیدهام و گاهی حتی نرسیدهام!
#همین
#باید_دست_رنجها_را_بگیرم_و_برویم
یک سفرنامه و یک جستار گذاشتهام کنار کوهی از برگههای پژوهشم. بعد از هرچند صفحه از پژوهش و تست وکسلر، یکی دو صفحه از آنها را میخوانم. برایم مثل آب است که باعث میشود غذای خشک و سفتی فرو برود. مثل شکلاتهای نقلی کنار یک لیوان چای تلخ.
شاید از این به بعد باید همین جملهها را در جواب سوال مشترک همهی هنرجوها بدهم! " ادبیات کجای زندگیام است؟ "
ادبیات، آن لحظههایی از زندگیست که سرم را از آب بیرون میآورم و به قول خانم امیرزاده، آن دمهایی که مثل نهنگ نفس تازه میکنم! آن رنگهای سبزِ دفتر نقاشیام است. پولکیهای تردِ اصفهان است کنار چایم. آب است که روزمرگیهای زندگی توی گلویم گیر نکند.