eitaa logo
شذرات/ایمان نوروزی
276 دنبال‌کننده
333 عکس
323 ویدیو
11 فایل
در اینجا یادداشت‌ها و تجربیات و خاطراتم را در حوزه‌های مختلفی چون #نظام_خانواده، #اقتصاد و #تجارت_مردمی، #وطن_توحیدی (جهان اسلام)، #طب_اسلامی و... را خواهم نوشت. طلبه‌ای که در زمان انقلاب اسلامی و در عصر خمینی (عصر جدید) تنفس کرد و بالید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻شب یلدا در نجف با چای آفریقایی! ۲۸ آذر ۱۴۰۰ قسمت اول 📌شب قبلش در منزل شیخ عباس (همان که دکتری فیزیک هسته‌ای و عضو هیات علمی دانشگاه داشت رها کرد و آمد طلبه شد! ) همه جمع بودند. نوبت صحبت من که رسید، مختصری از راهبرد اهل بیت و سادات گفتم. اهمیت را گفتم. حرفم را غورت دادم، تا ته قصه را نگفتم. گفتم آنهایی که هستند و قصد ماندن در عراق را دارند همین‌جا تشکیل خانواده دهند. 📌شب بعدش علی کرمانی آمد گفت: از کربلا که می آمدم با جوانی اهل آشنا شده‌ام. خانمش اهل است. وقتی از برایش گفتم چشمانش برق زد و انگار افق جدیدی برایش باز شده بود. بهش گفتم زنگ بزن بیاید ببینمش. 📌با شلوار جین و کلاهی بزرگ و کمی تیپ غربی آمد. اسمش بود. کمی که حرف زد فهمیدم خیلی فهمیده و انقلابی ست. را خیلی خوب حرف می‌زد. گفتم ایران بودی؟ گفت خیر. به و مصاحبت زیاد با ایرانی‌ها را در کوچک‌شان در کربلا یاد گرفته است. داستان زندگی‌اش را گفت. از عراق و گفت. اینکه بخاطر دین نیست که حجاب نگه می‌دارند و بیشتر از جبر عشیره و فضای خانواده است. می‌گفت: سالها دنبال ازدواج بودم، ولی دختری که واقعا متدین باشد و عفت و حیا را نه از روی اجبار و محیط نجف داشته باشد پیدا نمی‌کردم. یک لحظه یادم آمد چرا در این سال‌ها را رعایت نکردم. رفتم حرم مولی و کردم. بعد از مدتی که ایام اربعین شد خواهرم زنگ زد و گفت در منزل‌شان خانواده‌ای اهل پاکستان مهمان‌شان است و این دختر همان است که تو دنبال هستی. ازدواج کردیم. 📌دو سه ساعتی حرف زدیم. وقتی با فضای فکری ما آشنا شد. گفت دوستی دارم اهل کربلا و مدیر مدرسه علمیه‌ای در کربلا ست. چند سالی در رفت و آمد دارد و فعالیت‌های خوبی در آنجا دارد. گفتم اگر ممکن است جلسه‌ای ترتیب بده ببینمش. گفت: تازه از برگشته و الان است. زنگش زد. گفت یکی دو روز دیگر برمی‌گردد. آذرماه ۱۴۰۰ ادامه دارد
🔻شب یلدا در نجف با چای آفریقایی! قسمت دوم ۳۰ آذر ۱۴۰۰ 📌 زنگ زد. گفت شیخ احمد رسیده است. گفتمش همین امشب، ولو نیم ساعت شیخ احمد را ببینیم. فردا باید برگردم ایران. گفت شیخ خسته است بعید است. گفتمش زنگ بزن. ساعت از ده گذشته بود. بچه‌ها تازه از نمایشگاه‌_بین‌المللی_نجف برگشته بودند. رفتیم منزل شیخ عباس. را آماده کرده بودند. شیخ عباس را گفتم را بیخیال، باید با فردی آشنا شوید. حاج آقای الهی بجنوردی هم از دندان درد گوشه‌ای خوابیده بود. بیدارش کردم. گفتم شیخنا امشب به و هنری لازم است. ساعت حدودا یازده شب رسیدیم منزل شیخ احمد. شیخ احمد تازه از بصره رسیده بود و خسته. جلسه نیم ساعت ما شد شش ساعت. صحبت ما از یازده شب شروع شد تا حدودای پنج صبح. همه بچه‌ها را معرفی کردم. شیخ الهی را ویژه‌تر. گفتم از اساتید سطوح عالی حوزه قم است، از و اصول تا و تدریس داشته است. اما سالها ست و کار می‌کند. ماجرای کتف درد خودم را گفتم و اینکه با دو تا سوزنی که شیخ برایم زد، خوب خوب شدم. 📌عکس در گوشه کتابخانه‌اش توجهم را جلب کرد. از ارتباطات نظامات اجتماعی در منظومه فکری شهید صدر گفتم. مثال عینی طب را زدم. ماجرای درمان شهر را از طریق ویزیت واتساپی شیخ الهی گفتم. 📌هنوز حرفم تمام نشده بود. شیخ ابواسحاق رفیق شیخ احمد آنجا بود، گفت کمرم درد می‌کند. شیخ الهی دستش را گرفت. کمی نقاطی از کف دستش را فشار داد. گفت حالا دردت چطور است، گفت کمتر شده است. یکی دوتا برایش انداخت و کمی با کمرش و ور رفت. گفت حالا بلندشو راه برو. گفت الان چطور است. گفت هیچ دردی ندارم. شیخ احمد گفت: من پدر و مادرم مریض هستند، امکانش هست فردا برویم کربلا و چند روزی مهمان ما باشید. شیخ احمد بعد پیشنهاد داده بود سفر بعدی آفریقا حتما شیخ الهی همراه شود. مفصل از آفریقا و و تجارب سفرش گفت. معتقد بود با امام حسین می‌شود آفریقا را فتح کرد.