🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 152
میلرزد و خشم چشمانش، جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند. مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛ اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش. میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود. هنوز اعتمادش جلب نشده؛ اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مقام معظم رهبری _مدظله العالی_:
امروز که بر حسب روایت مشهور محدثین شیعه روز ولادت خاتمالانبیاء است، و همین روز، روز ولادت امام جعفر صادق (علیه الصّلاة و السّلام) در سال ۸۳ هجری است، برای دنیای اسلام روز بسیار بزرگی است.
ولادت پیغمبر اعظم یک حادثهی صرفاً تاریخی نیست؛ یک حادثهی تعیین کنندهی مسیر بشریت است. خود پدیدههائی که در هنگام این ولادت بزرگ، طبق نقل تاریخ دیده شد، یک اشارات گویائی به معنا و حقیقت این ولادت است. _۸۷،۱۲،۲۵
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
سلام
من خودم اولین کتابی که درباره ادیان مختلف خوندم، کتاب خدمات متقابل اسلام و ایران بود.
البته خیلی گسترده بحث نکرده، ولی برای شروع خوبه.
توصیه بنده اینه که تا وقتی درباره اسلام دقیق مطالعه نکردید، سراغ ادیان دیگه نرید. چون ممکنه به مباحث پیچیدهای بر بخورید و بیشتر براتون شبهه پیش بیاد.
برای مطالعه دین اسلام، من از ۱۵ سالگی کتابهای شهید مطهری رو شروع کردم و خیلی بهم کمک کرد؛ تمام کتابهای ایشون رو در عرض یک سال و نیم خوندم(واقعا خوشحالم که توی نوجوانی این کار رو کردم چون برای تمام عمرم سرمایه شد).
شما هم کتابهای شهید مطهری رو مطالعه کنید، غیر از اون اگر نوجوان هستید در طرح بینهایت که از طرف آستان قدس رضوی برگزار میشه شرکت کنید و اگر دانشجو هستید در طرح ولایت شرکت کنید.
🌸
💢 اعمال روز هفدهم ربیع الاول
🌷❶: غسل
🌷❷: روزه
از برای آن فضيلت بسيار است و روايت شده كه هركه اين روز را روزه بدارد ثواب روزه يك سال خدا برای او بنويسد و اين روز يكی از آن چهار روز است كه در تمام سال به فضيلت روزه ممتاز است.
🌷❸: زيارت حضرت رسول صلیاللهعليهوآله از نزديك و دور
🌷❹: زيارت اميرالمؤمنين عليهالسلام
🌷❺: دو ركعت نماز در وقتی كه روز بلند شود؛
در هر ركعت بعد از حمد ده مرتبه «اِنّا اَنْزَلْناهُ» و ده مرتبه «توحيد» بخواند و بعد از سلام در مصلاّی خود بنشيند و اين دعا بخواند:
✨اَللّهُمَّ اَنْتَ حَيٌّ لاتَمُوتُ....
🌷❻: آنكه مسلمانان اين روز را تعظيم بدارند و تصدّق و خيرات بنمايند و مؤمنين را مسرور كنند.
و به زيارت مشاهد مشرّفه روند.
📚مفاتیح الجنان
#میلاد_پیامبر_اکرم
#میلاد_امام_جعفر_صادق
#هقته_وحدت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #نماهنگ "اسوه حسنه"
🌸 بهمناسبت ایام ولادت پیامبر اعظم (ص) نماهنگ "اسوه حسنه" بر اساس بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی درباره اقتدا به نبی مکرم اسلام (ص) در زندگی فردی و اجتماعی منتشر شد.
🌺میلاد نبی مکرم اسلام حضرت محمد مصطفی صل الله علیه و آله و امام صادق علیهالسلام مبارک باد
#میلاد_پیامبر_اکرم
📖#معرفی_کتاب
#در_مکتب_مصطفی
نویسنده: #جمال_یزدانی
نشر #مطالعات_جبهه_فرهنگی_انقلاب_اسلامی
محتوای کتاب برای تربیت صدرزاده های بسیاری است که قرار است آینده سازان کشور باشند.
📝#بریده_کتاب
جسارت و شجاعت در رفتار از ویژگی های شخصیتی صدرزاده محسوب می شود.البته این جسارت اگر در مسیر تربیتی به سمت مصادیق درست هدایت نشود مطلوب نیست.
#شهید_مصطفی_صدرزاده
..@istadegi..
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 153
متعجب نگاهم میکند؛ منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید. پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من، بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم. هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند. به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛ در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم. به حاج احمد بیسیم میزنم:
ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
این؟ مطمئنی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 154
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم. سر تکان میدهم و میپرسم:
حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است. احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند میگویم:
تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛ اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد، خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده و با نگرانی به من نگاه میکند.
معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد. میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty.
(تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم. خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
پس حامد کو؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
سیری در سیره نبوی(شهید مطهری)
انسان ۲۵۰ ساله(رهبر انقلاب)
آنک آن یتیم نظر کرده(محمدرضا سرشار)
#معرفی_کتاب
سلام
به نظر بنده همه کتابهای ایشون برای نوجوانان قابل فهم هست بجز اصول فلسفه و روش رئالیسم که یکم سنگینه.
درباره اسلام، کتابهای: خدمات متقابل اسلام و ایران، اسلام و مقتضیات زمان، جامعه و تاریخ در قرآن و... خوب هستند.
درمورد زن در اسلام هم کتاب فلسفه حجاب و کتاب نظام حقوق زن در اسلام عالیه.
#معرفی_کتاب
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 155
از حاج احمد میپرسم:
حامد کجاست؟
حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛ هشدار قبل از حادثه.
دوباره سوالم را تکرار میکنم و حاج احمد نمیداند چه بگوید.
به زن اشاره میکنم که بنشیند و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم.
سوالم را بلندتر میپرسم و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود:
رفت! رفت!
نفسم بند میآید. یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
صورت سیاوش سرخ میشود و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد.
به سختی لب میجنبانم:
یعنی چی که رفت؟
علی ایستاده جلوی در اتاقک و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد.
انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛ شاید هم منتظر کسی باشد. دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده.
مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛ اما سیاوش آرام نمیشود.
حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد:
رفیقید با حامد؟
میخواهم بگویم برادریم؛ اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم:
کجاست؟
مجید با صدای خشدارش میگوید:
یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن...
لازم نیست ادامه بدهد. خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت.
شناختی که از حامد دارم را کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم.
راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛ گفت از سیصدمتری اینجا به بعد جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است...
زمان را در ذهنم عقب میزنم. تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند...
پس...
خودش بوده... حامد!
دنیا دور سرم میچرخد. قدم تند میکنم به سمت در اتاقک که مجید دستم را میگیرد:
کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 156
کلافه موهایم را چنگ میزنم. مجید ضجه میزند:
بهش گفتم نرو مشتی! گفتم نرسیده میزننت! هرچی گفتم گوش نکرد! برگشت گفت مادرای اینا بچههاشونو به من سپردن! تهشم رفت.
و با دست صورتش را میپوشاند. غرورش اجازه نمیدهد کسی اشکش را ببیند.
تکیه میدهم به دیوار و ناامیدانه بیسیم را درمیآورم و فریاد میزنم:
عابس عابس حیدر! عابس عابس حیدر!
هیچ.
مینالم:
چرا جواب نمیده؟
جواب نمیگیرم. دوباره عزم خروج میکنم. کسی دستم را میگیرد؛ نمیدانم مجید است یا سیدعلی.
مچم را از دستش بیرون میکشم و بیرون میروم.
چند قدم میروم و پاهایم شل میشود. مینشینم روی خاک؛ انگار زندانی شدهام.
هیچ کاری از دستم برنمیآید؛ هیچ خبری هم از حامد ندارم. زندانی شدهام در زندانی به بزرگی بیابان...
فکرهای وحشتناک مثل موشک تاو به ذهنم هجوم میآورند. موشک بیجیام هفتاد و یک تاو؛ موشک هدایتشونده ضدتانک...
همان موشکهای صد و پنجاههزار دلاری که آمریکا به داعش داده و داعش بیحساب و کتاب خرجش میکند...
همه اطلاعات فنی موشک در ذهنم ردیف میشوند: برد مفیدش ۶۵ تا ۳٬۷۵۰ متر، کالیبرش ۱۵۲ میلیمتر، وزن کلاهکش حدوداً از چهار تا شش کیلوگرم...
قدرت نفوذش در زره از شصت تا هشتاد سانتیمتر، حداکثر سرعتش ۲۷۸ متر بر ثانیه و فاصله برخوردش با هدف تقریباً ۲۰ ثانیه...
حالا حساب کنید این موشکِ ضدتانک، با تویوتای هایلوکسی که حامد سوارش شده چکار میکند...
صدای قدمهای کسی را میشنوم و بعد نشستنش روی زمین؛ کنار خودم.
برمیگردم. سیاوش است. صورت و چشمانش سرخاند. صدایش گرفته:
یعنی برمیگرده؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi