eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
515 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📕 ✍️نویسنده: ✅راستش کتاب را به اعتبار این خواندم که کاریکاتوریستش، در جشنواره‌های بین‌المللی جایزه داشت و کارهایش را دوست داشتم.😌 🔰و واقعا، هر یک کاریکاتور این کتاب به اندازه صدها کتاب حرف و محتوا دارد... هنرمندانه، خلاقانه و جذاب!!👏👌 ⚠️اما غیر از کاریکاتور، هنر نویسنده در تبدیل یک محتوای خشک تاریخی به محتوای طنز، فوق‌العاده است. انقدر فوق‌العاده که شک کردم این نویسنده، طنزنویس است یا پژوهشگر؟؟🤔 ⚠️برای نسل جوان و کسانی که حوصله خواندن متن‌های طولانی و گزارشات عریض و طویل تاریخی و سیاسی را ندارند، خواندن این کتاب چندان سخت نیست. متن روان است و بیان، شیرین. انقدر پر کشش که در عرض یک ساعت، خواندن کتاب تمام می‌شود.☺️ 👈نویسنده تلاش کرده است با اطلاعات موثق و دارای منبع، تاریخ امریکا را به شکلی طنز بیان کند. می‌توانید با این کتاب بخندید و همزمان گریه کنید! چرا که با وجود بیان شیرین نویسنده در طنزنویسی، باز هم تلخی جنایات امریکا توی ذوق می‌زند.😣 💯خواندنش می‌ارزد... نه! واجب است که هر ایرانی، یک بار این کتاب را بخواند تا بداند یعنی چه؟❌🇺🇸❌ 📖 تاریخ ایالات متحده آمریکا خیلی جدی است! آن قدر جدی که حتی بخش‌ها و قسمت‌های شوخی آن هم جدی است! (تعجب نکنید! آن‌هایی که تاریخ را می‌شناسند، می‌دانند قسمت‌هایی از تاریخِ هر جایی شوخی است! یعنی همه جای یک تاریخ نمی‌تواند جدی باشد! مثلا ساختن مناره با کله‌ی مردم کرمان توسط آقامحمدخان قاجار به نظر شما شوخی نیست؟) و طبیعی است شوخی کردن با این تاریخ بسیار جدی، کار ساده‌ای نیست! آمریکایی‌ها بر خلاف ظاهرشان بیش از حدِ مجاز جدی‌اند! هدف کتاب، آموزش تاریخ نیست؛ بلکه روایت آن است! به همین دلیل هرچه در این کتاب می‌خوانید "مستند" است! یعنی منابع و اسنادش موجود است! هیچ مطلبی بدون سند نیامده! اما راست و دروغش گردن ما نیست! گردن نویسندگان محترم مطالبی است که نشانی آنها در انتهای هر مطلب آمده! آنهایی که حال و حوصله تحقیق دارند به منابع مراجعه کنند و آنهایی که بی حال و حوصله‌اند به ما اعتماد کنند!😎» 🎉خبر ویژه:🎉 💢⚠️ با تخفیف 15 درصد از لینک زیر:👇 https://nashreshahidkazemi.ir/add400-7e438 https://eitaa.com/istadegi
Hamed Zamani - Marg Bar Amrica (320).mp3
12.1M
🎧 / آهنگ زیبای 🎤با صدای 🎼یکی از زیباترین و خاطره‌انگیزترین آهنگ‌هایی که در رابطه با خونده شده و هیچ‌وقت قدیمی نمی‌شه.👌 🎶مرگ بر سیم‌های خاردار و کشتزارهای مین؛ مرگ بر گورهای دسته‌جمعی و بندهای انفرادی زمین...👊 یک کلام: 👊 🔥🇺🇸🔥
راستی، دانش‌آموزان گل کانال، روزتون مبارک باشه🌷🌿👏👏
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 175 کاش برایم ثابت می‌شد که بخاطر تهدید خانواده‌اش مجبور به این کار شده؛ همان‌طور که احتمال می‌دهم صامد را هم تهدید کرده بودند من را آن‌جا بکشاند. احتمالا هم صامد و هم زنش را کشته‌اند. مرد می‌گوید: إذا أخبرتنا معلومات مفيدة، سأدفع لك. انتظر. (اگه اطلاعات به درد بخور بهمون داد اونوقت پولت رو می‌دم. فعلا صبر کن.) با این حساب اگر من جای سعد بودم کلا قید پولم را می‌زدم؛ چون چنین اتفاقی نخواهد افتاد. بیچاره سعد! سعد می‌نالد: وعدت للتو أن أجلب لك إيرانيًا! (فقط قرار بود من یه نیروی ایرانی براتون بیارم!) مرد کلاشش را بالا می‌آورد و نوک سرنیزه‌اش را زیر گلوی سعد می‌گیرد. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌غرد: اخرس! لن ادفع لك حتى يعطي المعلومات. (خفه شو! تا اطلاعات نده بهت پول نمی‌دم.) صدای نفس‌نفس زدن سعد را می‌شنوم. مرد دوباره اسلحه‌اش را پایین می‌آورد، نگاهی پر از نفرت به من می‌اندازد و یک لگد به ساق پایم می‌زند: توقظه! (بیدارش کن!) سرگیجه‌ام بیشتر می‌شود. چشمانم را کامل می‌بندم. چرا این سردرد و سرگیجه لعنتی تمام نمی‌شود؟ مرد می‌رود به سمت در زیرزمین و می‌گوید: سأعود ظهراً. توقظه. (ظهر برمی‌گردم. بیدارش کن.) و می‌رود. من می‌مانم و سعد. سعد کمی در زیرزمین قدم می‌زند. کم‌کم متوجه نور کمی می‌شوم که از دو پنجره کوچک وارد زیرزمین می‌شود؛ دو نورگیر که با روزنامه پوشانده شده‌اند. احتمالاً چون تا الان هوا تاریک بوده، نورگیرها را ندیده‌ام. کمیل می‌گوید: پس حتماً آفتاب زده. نماز صبحت هم که... وای نمازم! گندشان بزنند لعنتی‌ها را. بغض گلویم را می‌گیرد. قضا شدن نماز حتی از اسارت هم بدتر است. کمیل از جا بلند می‌شود و به سمت نورگیرها می‌رود: وایسا ببینم... از قسمتی از پنجره که روزنامه‌اش پاره شده، بیرون را نگاه می‌کند. بعد برمی‌گردد به سمت من: خیلی وقته نماز قضا شده. فکر کنم بعد از قضا شدن نماز بهوش اومدی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 176 اگر بعد از وقت نماز بهوش آمده باشم، نمازم قضا ندارد. با این وجود باز هم حالم گرفته است. سعد دارد در زیرزمین قدم می‌زند. کلافه است. انگار خودش هم می‌داند به پولش نمی‌رسد و چه بسا ممکن است عاقبتش مثل صامد بشود. روی صورتش دست می‌کشد و میان موهایش چنگ می‌زند. کمی می‌نشیند و دوباره بلند می‌شود. می‌آید بالای سرم و دستش را به سمتم دراز می‌کند، اما آن را پس می‌کشد. انگار می‌ترسد به هوش بیایم. شاید دوست ندارد با من چشم در چشم شود. تا همین چند روز پیش ما سر یک سفره می‌نشستیم، با هم شوخی می‌کردیم، کنار هم می‌جنگیدیم. دوباره چرخی در زیرزمین می‌زند و برمی‌گردد به سمت من. می‌نشیند مقابلم. چشمانم را کامل می‌بندم که نفهمد بیهوش نیستم. تندتند نفس می‌زند؛ ترسیده؛ نمی‌دانم از من، از آن مرد یا از عاقبت خودش؟ چندبار به صورتم می‌زند. صدایش می‌لرزد: سیدحیدر... عجز در صدایش می‌دود. انگار می‌خواهد از من خواهش کند از این موقعیت نجاتش بدهم. انگار می‌خواهد بگوید: بیدار شو، غلط کردم! شاید هم من زیادی خوش‌بینم. شاید اصلا پشیمان نشده. محکم‌تر می‌زند به صورتم. باز هم چشمانم را بسته نگه می‌دارم. چند لحظه بعد، یقه‌ام را می‌گیرد و از زمین جدایم می‌کند. سرگیجه‌ام شدیدتر می‌شود. همه دنیا دور سرم می‌چرخد؛ تا سرحد جنون. ای خدا لعنتت کند سعد! من را به دیوار تکیه می‌دهد و دوباره به صورتم می‌زند. این بار صدایش بلند، لرزان و خشمگین است: أيقظ سیدحیدر! (بلند شو سیدحیدر!) دیگر بس است. چشمانم را باز می‌کنم، درد می‌گیرند. زیرزمین دارد می‌چرخد. دوباره چشمانم را می‌بندم و روی هم فشار می‌دهم. حالت تهوع دوباره سراغم می‌آید. سعد چانه‌ام را می‌گیرد و تکان می‌دهد: شوف! شوفنی! (ببین! منو نگاه کن!) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سلام... امان از نفوذ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله دیدن قدرت اسلام در هرجایی از دنیا غرورآفرینه. ولی یه عده نمیخوان ببینن
سلام بله همینطوره خوش به سعادت شما ان‌شاءالله همه توفیق چنین رفاقتی رو پیدا کنند
سلام بر شما ببینید، تجربه ثابت کرده گزارش زدن توی ایتا فایده‌ای نداره. راه از بین بردن این کانال‌ها خروج از اونهاست. برای همین آدرسش رو پاک کردم، چون همین هم باعث تبلیغ و رشدش میشه
سلام سفارت انگلیس عامل خیلی از مشکلات در کشور ماست. اما همون‌طور که تسخیر لانه جاسوسی با اشاره امام خمینی اتفاق افتاد، تسخیر سفارت انگلیس هم باید با اشاره حضرت آقا باشه نباید خودسرانه عمل کرد..
سلام خواهش می‌کنم، ان‌شاءالله در راه خدمت به اسلام موفق باشید. ____________ سلام ان‌شاءالله همین روزا یه شگفتانه داریم...
سلام چندین بار در همون لینک ناشناس پاسخ شما رو دادم. تعدادشون خیلی زیاده واقعا نام بردنش سخته
علیکم السلام شاعر اون شعر شهید محمد عبدی بودند ولی این شهید دوست حاج حسین نبودند. ممنونم که یادآوری کردید. حتماً ان‌شاءالله اجرتون با سیدالشهدا.
سلام شخصیت یک شهید نیست بلکه از چند شهید الهام گرفته شده، ولی بیشتر از روحیات شهید صدرزاده و شهید دهقان‌امیری الهام گرفتم(روحیه ریسک‌پذیر و ناآرام)
سلام استاد که نیستم. بله، واقعاً بر هر ایرانی واجبه که تاریخ مستطاب رو بخونه.
سلام اول از همه این که به روش نیارید و سرزنشش نکنید. دوم، درباره معرفی کتاب، کتاب نفس از بهزاد دانشگر می‌تونه خوب باشه. کتاب‌هایی مثل هوای من هم خوبن. ان‌شاءالله که حل میشه...ناراحت نباشید
سلام. متاسفانه نخوندم.
سلام اول از همه این که استفاده تون از گوشی رو به ساعت‌های خاص محدود کنید. اینطوری هم نمازتون رو اول وقت می‌خونید و هم بیشتر به کارهاتون می‌رسید. مثلا یک ساعت صبح و یک ساعت شب از گوشی استفاده کنید و خارج از این ساعت ها گوشی رو جایی بذارید که بهش دسترسی سخت باشه. برای جلوگیری از تنبلی هم، هر روز صبح که بیدار می‌شید یه لیست از کارهایی که باید بکنید به ترتیب اولویت بنویسید.(من خودم این کار رو می‌کنم خیلی لذت‌بخشه) اگه کاری خارج از لیست بود، باید آخر از همه انجام بشه یا به لیست اضافه بشه. هرکاری رو که انجام می‌دید روش خط بکشید. خیلی لذت داره و احساس می‌کنید واقعا وقتتون صرف کار مفید شده. مخصوصاً که ببینید آخر روز همه یا بیشتر کارها خط خورده. ممکنه روزای اول خیلی موفق نباشید ولی ادامه بدید. کم‌کم موفق می‌شید. کتاب‌هایی که گفتید خوبن. کتاب زندگینامه بزرگان رو هم حتما بخونید تا انگیزه بگیرید. درباره هدف زندگی، باید هدف رو از خالق خودتون بپرسید نه من. قطعا خدایی که شما رو خلق کرده، هدف خلقت شما رو هم تعیین کرده. درباره ش تفکر کنید، قرآن رو مطالعه کنید. اگر من بگم فایده نداره، باید خودتون بهش برسید.
سلام والا می‌دونم گناه داره ولی تقصیر من چیه؟ همش تقصیر سعد بود!
📚 📘 ✍🏻نویسنده: نشر: کتاب پیش‌رو، تحقیقاتی است که در خصوص تاریخ ادیان ابراهیمی جمع‌آوری شده است. این کتاب یک فرجام‌شناسی جریان‌های تاریخی است و برای شناخت بهتر شما از دین یهود و مسیح و همین‌طور اسلام به شما کمک می‌کند. 📖 به نظر می‌رسد اساسی‌ترین علت مخالفت یهود با عیسی(ع) نیز همین شهادت او درباره پیامبری موعود و نسل ونسب او بود؛ تا جایی که شاید اگر عیسی(ع) می‌پذیرفت که بگوید خود او پیامبر آخر و اعظم است؛ یهود او را به عنوان موعود اعظم و اکرم می‌پذیرفتند! ..@istadegi..
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 176 به سختی چشمانم را باز می‌کنم. سعد سریع نگاهش را می‌دزدد. نمی‌توانم چشمانم را باز نگه دارم. سرم درد می‌کند و گیج می‌رود. می‌پرسد: اتسمعنی؟(صدامو می‌شنوی؟) نفس عمیقی می‌کشم و آرام می‌گویم: ای...(آره.) چانه‌ام را رها می‌کند و از جایش بلند می‌شود. دوباره کلافه قدم می‌زند. سرم را به دیوار تکیه می‌دهم تا آرام بگیرد. هرچند جواب سوالم را می‌دانم، باز هم آن را از سعد می‌پرسم: لما أحضرتني إهنا؟ (چرا منو آوردی این‌جا؟) سعد جواب نمی‌دهد. عصبانی ست. دوباره سوالم را می‌پرسم. سعد برمی‌گردد و داد می‌زند: اخرس!(خفه شو!) صدایش در زیرزمین می‌پیچد. سعد پیشانی‌اش را با دست می‌پوشاند و دست به کمر می‌زند. انگار پشیمان است. می‌گویم: لما بعتني؟ بأی ثمن؟ (چرا من رو فروختی؟ به چه قیمتی؟) جواب نمی‌دهد، تندتند نفس می‌کشد. بعد برمی‌گردد و بدون این که به چشمانم نگاه کند می‌گوید: ما عندک خيار. قل ما يطلبونه منك. (چاره‌ای نداری. هرچی می‌خوان بهشون بگو.) چه پیشنهاد فوق‌العاده‌ای! به ذهن خودم نرسیده بود! کمیل هم مثل من پوزخند می‌زند و می‌گوید: این یارو با خودش چی فکر کرده؟ خیلی دلش خوشه انگار! باید مطمئن شوم سعد از هویت من خبر ندارد و لو نرفته‌ام. برای همین می‌پرسم: لما تعتقد أن عندی معلومات مهمة؟ (چرا فکر می‌کنی من اطلاعات مهم دارم؟) یک گوشه می‌نشیند و سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. دستش را می‌گذارد روی پیشانی‌اش: علي إحضار أحدكم. لافرق بينك و بين عابس.(من باید یکی از شما رو می‌آوردم. تو و عابس فرقی ندارین.) نفس راحتی می‌کشم. دستور داشته یک نیروی دانه‌درشت ایرانی بیاورد و این سعادت قسمت من شده؛ اما از اول هدفش نبوده‌ام و هنوز نمی‌داند من نیروی اطلاعاتم. حامد را هم نماز نجاتش داد. اگر درحال نماز نبود حتماً جلوتر از من می‌رفت و گیر می‌افتاد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 178 سرگیجه‌ام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره می‌بندم و در ذهنم آموزش‌های ضدشکنجه‌ای که دیده‌ام را مرور می‌کنم. بچه‌ها تا الان حتماً فهمیده‌اند بلایی سرم آمده و دارند دنبالم می‌گردند. ناگاه سوالی در ذهنم جرقه می‌زند: وین انا؟ (من کجام؟) سعد ساکت است. دوباره سوالم را تکرار می‌کنم و باز هم پاسخ نمی‌گیرم. اگر هنوز در السعن باشم، ممکن است بتوانند پیدایم کنند. یعنی توانسته همان دیشب من را از شهر خارج کند؟ دوباره پلک بر هم می‌گذارم. کمیل می‌گوید: بی‌خیال. خونه‌پُرش اینه که شهید می‌شی میای پیش خودم. زیر لب می‌گویم: کاش همین‌طور باشه. سعد به ساعتش نگاه می‌کند. می‌دانم اگر ساعت را بپرسم هم جواب نمی‌دهد. سرش را می‌چرخاند به سمت من؛ اما چشمانش جای دیگری را نگاه می‌کند: سامحني سیدحیدر. اضطررت. (منو ببخش سیدحیدر. مجبور شدم.) بعد دوباره میان موهایش چنگ می‌اندازد: زوجتي مريضة. لم أستطع تحمل تكاليف العلاج. (زنم مریضه. هزینه درمانش رو نداشتم.) اگر واقعاً بخاطر این باشد، من می‌بخشمش؛ اما او به من خیانت نکرده، به کشورش خیانت کرده. می‌پرسم: لمن تعمل؟ (برای کی کار می‌کنی؟) - جبهۀالنصره. عالی شد. جبهۀالنصره با صهیونیست‌ها هم ارتباط تنگاتنگی دارد. می‌گویم: سامحتك. لكنني أعلم أنك لن تصل إلى الهدف کمان. سيقتلونك. (بخشیدمت؛ ولی می‌دونم تو هم به هدفت نمی‌رسی. تو رو می‌کشند.) سعد سرش را تکان می‌دهد. می‌دانم ترس جان خانواده‌اش را دارد. تشنه‌ام؛ اما دوست ندارم از سعد آب بخواهم. نمی‌دانم چقدر می‌گذرد؛ یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت... ناگاه صدای باز شدن در می‌آید و بسته شدنش؛ صدای ناله لولاهای در. کمیل می‌گوید: اوه! صاحابش اومد! زیر لب زمزمه می‌کنم: بسم الله الرحمن الرحیم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi