eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
478 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام، بله. حسین قمی نام جهادی شهید مرتضی حسین‌پور هست؛ از نوابغ نظامی جنگ سوریه. ___________ سلام، خیر. همون‌طور که توضیح دادم اینطور نیست. بله، شخصیت سیاوش رو از این شهید بزرگوار الگو گرفتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نیمه راه--محدثه صدرزاده.pdf
536.5K
📗پی‌دی‌اف داستان ✨داستانی به سبک رئالیسم جادویی ✍️به قلم ✒️ 🔸داستانی که قهرمان آن، خود نویسنده است...🔸 http://eitaa.com/istadegi
🔰 لوح | ۱۶ آذر متعلق به دانشجوی ضدآمریکاست 🔻 رهبر انقلاب اسلامی در روایتی از دلیل تظاهرات دانشجویان در ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲می‌گویند: جالب است توجه کنید که ۱۶ آذر در سال ۳۲ که در آن سه نفر دانشجو به خاک و خون غلتیدند، تقریباً چهار ماه بعد از ۲۸ مرداد اتفاق افتاده؛ یعنی بعد از کودتای ۲۸ مرداد و آن اختناق عجیب - سرکوب عجیب همه‌ی نیروها و سکوت همه - ناگهان به وسیله‌ی دانشجویان در دانشگاه تهران یک انفجار در فضا و در محیط به وجود می‌آید. چرا؟ چون نیکسون که آن وقت معاون رئیس جمهور آمریکا بود، آمد ایران. به عنوان اعتراض به آمریکا، به عنوان اعتراض به نیکسون که عامل کودتای ۲۸ مرداد بودند، این دانشجوها در محیط دانشگاه اعتصاب و تظاهرات میکنند، که البته با سرکوب مواجه میشوند و سه نفرشان هم کشته میشوند. حالا ۱۶ آذر در همه‌ی سالها، با این مختصات باید شناخته شود. ۱۶ آذر مال دانشجوی ضد نیکسون است، دانشجوی ضد آمریکاست، دانشجوی ضد سلطه است. ۱۳۸۷/۰۹/۲۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻رسالت امروز در این است که همچنان به صورت عنصر اصلی انقلابی جامعه بمانند... 🥀 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 197 خواب به چشمم نمی‌آید. از سینه خاکریز پایگاه بالا می‌روم و به دشت که در تاریکی فرو رفته نگاه می‌کنم. سیاوش صدایم می‌زند: - داش حیدر، نمیای بخوابی؟ برمی‌گردم: - نه داداش، شما بخواب. راهش را کج می‌کند به سمت خاکریز و می‌گوید: - اشکال نداره همراهت کشیک بدم؟ بد نیست با هم باشیم. این‌طوری اگر یک نفرمان خوابش برد، آن یکی هست که حواسش باشد. سیاوش از پای خاکریز، یک راکت‌انداز آرپی‌جی را برمی‌دارد و روی دوشش می‌اندازد؛ بعد هم جعبه مهمات را یک تنه بلند می‌کند و می‌آورد بالای خاکریز. می‌گویم: - اینا رو برای چی آوردی؟ - یهو لازم شد. مگه نگفتی این نامردا یه برنامه‌ای دارن؟ تا نزدیک صبح، با دوربین حرارتی روی خاکریز کشیک می‌کشم. ظاهرش این است که همه‌جا تاریک است؛ اما از پشت لنز این دوربین می‌توانم حرکت حدود پنجاه ماشین مجهز به توپ، و سلاح کالیبر بیست و سه و چهارده میلی‌متری را ببینم. تلاش می‌کنم به حاج احمد بی‌سیم بزنم و بگویم که تحرکات بیش از حد عادی خطرناک به نظر می‌رسد: - حبیب حبیب، حیدر... فقط صدای فش‌فش می‌آید. هر کاری که می‌کنم، ارتباط برقرار نمی‌شود. بی‌سیم‌های دیگر را هم که شنود می‌کنم، می‌بینم اوضاع همین است و مشکل ارتباطی داریم. یا کار نیروهای آمریکاییِ مستقر در تنف است یا خود داعشی‌ها؛ احتمالاً با جَمِر در ارتباطات بی‌سیم اختلال ایجاد کرده‌‌اند. زیر لب شروع می‌کنم به آیه‌الکرسی خواندن. می‌دانم احتمالاً به زودی، این‌جا قیامت خواهد شد. سیاوش متوجه می‌شود که نگرانم و می‌گوید: - چیزی می‌بینی؟ چه خبره؟ فکر کردن به حدسی که زده‌ام هم برایم سخت است؛ چه رسد به این که بخواهم آن را به زبان بیاورم. سیاوش سوالش را تکرار می‌کند و من مجبور می‌شوم جواب بدهم: - شاید... انتحاری... سیاوش دراز می‌کشد روی خاکریز و خیره می‌شود به آسمان: - من نمی‌دونم با چه عقلی فکر می‌کنن اگه ما و خودشونو با هم بترکونن می‌رن بهشت؟ هرچه دقت می‌کنم، ترسی در چهره‌اش نمی‌بینم. می‌گویم: - نمی‌ترسی؟ سرش را می‌چرخاند به سمتم و چشمک می‌زند: - از پسشون برمیایم. زمزمه می‌کنم: - ان‌شاءالله. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 198 اذان صبح را که می‌گویند، با سیاوش نوبتی نماز می‌خوانیم. ساعت چهار صبح است و بقیه هم کم‌کم بیدار شده‌اند. نماز خوانده و نخوانده روی خاکریز دراز می‌کشم و با دوربین، دشت مقابلمان را از نظر می‌گذرانم. چشمانم از بی‌خوابی می‌سوزد. ناگاه در سطح دشت، یک ماشین را می‌بینم که با تمام سرعتش به سمت‌مان می‌آید و از پشت سرش خاک بلند شده. با کمی دقت، می‌توانم بفهمم بدنه ماشین زرهی ست و این سرعت سرسام‌آور و دیوانه‌وارش یعنی قصد عملیات انتحاری دارد. نامردها می‌خواهند قبل از حمله، با یک عملیات انتحاری حسابی از ما تلفات بگیرند و سردرگممان کنند. تمام قدرتم را در حنجره‌ام می‌ریزم و داد می‌کشم: - انتحاری! انتحاری! پایگاه بهم می‌ریزد. نیروها سردرگم و خواب‌آلودند. حسین قمی را می‌بینم که میان نیروها ایستاده و سعی دارد مدیریت‌شان کند. سیاوش که تا الان کنار من نشسته بود، با شنیدن فریاد من سریع موشک آرپی‌جی را روی لانچر می‌بندد. صدایم را بلند می‌کنم تا در میان هیاهو، به سیاوش برسد: - چکار می‌کنی؟ فرار کن! سیاوش موشک را روی لانچر محکم می‌کند و می‌گوید: - فاصله این انتحاری کوفتی چقدره؟ دوباره دوربین را مقابل چشمانم می‌گیرم و از روی مدار مدرج دوربین، می‌توانم فاصله را حدود چهارصد متر تخمین بزنم. داد می‌زنم: نمی‌شه سیاوش! از این فاصله نمی‌تونی بزنیش! و در ذهنم محاسبه می‌کنم که موشک آرپی‌جی فقط تا صدمتر می‌تواند آتش دقیقی داشته باشد و در فاصله سیصد، چهارصدمتری، احتمال برخوردش به هدف حدوداً بیست درصد است. سیاوش روی خاکریز زانو می‌زند؛ انگار حرفم را نشنیده. دارد با خودش چیزی را زمزمه می‌کند: - نامردِ ضعیف‌کُش! نگاهم برمی‌گردد به سمت بچه‌های پایگاه که با کمک فرماندهی حسین قمی، خودشان را پیدا کرده‌اند و آماده تخلیه پایگاهند. یکی دو نفر از بچه‌ها خودشان را می‌رسانند به خاکریز و شروع می‌کنند به تیراندازی؛ هرچند می‌دانم فایده ندارد و گلوله‌هایشان به بدنه زرهی انتحاری نفوذ نمی‌کند. تنها چیزی که می‌تواند جواب بدهد، همین موشک آرپی‌جی ست که قابلیت نفوذ به زره را دارد؛ که از این فاصله امید چندانی به برخورد با هدفش نیست. از پشت دوربین، انتحاری را می‌بینم که در دل صحرا می‌تازد و حالا به سیصد متری پایگاه رسیده است. سیاوش چشمش را پشت دوربین راکت‌انداز می‌گذارد و بعد از چند لحظه، از عمق جانش فریاد می‌زند: - یا حسیـــــــن! و شلیک می‌کند. زیر لب، ثانیه‌ها را می‌شمارم: - هزار و یک، هزار و دو، هزار و... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نگران نباشید ان‌شاءالله به خیر می‌گذره😁
سلام متاسفانه نمی‌شناسم؛ البته ممکنه چنین شهیدی باشه ولی چون خاطرات بانوان شهید درست ثبت نشده، ما اطلاع نداریم.
سلام لازم نیست حتما روسری مشکی بپوشید؛ می‌تونید از رنگ‌های ملایم استفاده کنید(چون رنگ‌های جیغ خیلی جلب توجه می‌کنند). روسری با طرح‌های ساده و رنگ ملایم هم زیباست هم تبرج نیست. برای بنده، بستگی داره کجا قراره برم. اگه جایی که میرم بیشتر خانم باشن و بدونم خیلی با نامحرم مواجه نیستم، رنگ‌های روشن‌تر می‌پوشم ولی ملایم. و اگر بدونم محیطی که میرم رسمی‌تره و با نامحرم سر و کار دارم، رنگ‌های تیره می‌پوشم(مشکی، قهوه‌ای، سرمه‌ای، سبز تیره و...). البته گاهی هم چادر رو تا لبه روسری جلو میارم و طوری رو می‌گیرم که روسری خیلی پیدا نباشه. این مدل هم خوبه.
aghighe firoozeie.pdf
1.49M
📚فایل کامل 📚رمان✨ ✨ 📚روایت دلدادگی یاران آخرالزمانی پسر فاطمه ارواحنا فداه...💞 ✍️نویسنده:
سلام عذرخواهی می‌کنم از این که پاسخ ندادم. اتفاقاً پیام شما رو از قبل توی ذهنم بود که پاسخ بدم؛ اما متاسفانه فراموش کردم. منو ببخشید. پی‌دی‌اف به پیامتون ریپلای شد و لینک دسترسی سریع رو هم اصلاح کردم.
سلام رمان‌های خانم زهرا صادقی ممکنه بعضی قسمت‌هاش برای نوجوانان مناسب نباشه، اما کتاب‌های خانم زینب رحیمی واقعاً برای نوجوانان مناسبه و اصلا برای نوجوانان نوشته شده. درباره کتاب کد۸۲، کلا کتاب‌های نشر شهید ابراهیم هادی کتاب‌های فوق‌العاده ضعیفی هستند. چه به لحاظ نگارش و چه محتوا. کتاب کد۸۲ هم ضعف‌هایی داره ولی در کل برای آشنایی با شهید نجمه قاسم‌پور خوبه.
سلام کتاب‌های نشر شهید هادی پره از غلط‌های نگارشی و املایی. صفحه‌آرایی و طراحی جلدش به شدت ضعیفه. اصلا شایسته کاری که برای شهدا باشه نیست. محتواش هم ضعیفه، چون شهدا رو تبدیل به قدیس‌هایی می‌کنه که دست‌یافتنی نیستند. از شهدا یک الگوی عملی ارائه نمیده. مثلا دائم این جملات توی هر صفحه کتاب‌ها تکرار می‌شه: شهید خیلی آدم خوبی بود. خیلی مهربان و صبور بود. نماز شب می‌خواند و گریه می‌کرد. غیبت نمی‌کرد. دروغ نمی‌گفت و.... این جملات به درد کسی نمی‌خورند. ما خودمون می‌دونیم غیبت کردن بده، صبر و مهربانی و نماز شب خوبه. ما نیاز به یک الگوی رفتاری و عملی داریم. از یه طرف کتاب بیشتر به کرامت‌های شهید پرداخته، به نظر من نقل کرامت دردی از کسی دوا نمی‌کنه و اتفاقا زمینه انحرافه؛ چون کرامت معیار حقانیت نیست و نباید جای عقلانیت رو بگیره. خیلی از مدعیان دروغین مهدویت هم با نقل کرامت و خواب و این حرف‌ها مردم رو فریب دادند. نمی‌گم نقل کرامت کاملا بده، ولی زیاده‌روی در این زمینه اشتباهه. خانم رحیمی اصلا این کتاب‌ها رو ننوشتند؛ فکر کنم منظور شما یک نفر دیگه ست. منظور بنده، خانم زینب رحیمی تالارپشتی هست یعنی ایشون: https://v-o-h.ir/archive/12035/آسیب-شناسی-رمان-مذهبی-از-نامهربانی-در-ح/
🦋◍⃟| هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست..🛬 یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم💫 و همه‌جا شد پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است... 🤩 🌙◍⃟| پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد...🏞 اولینش هم نظم زمان بود...🕰 🌱◍⃟| برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه.. یک برداشت داشته باشیم..✨ این منظم بودنِ همه‌چیز✅ یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود.😇 ✨◍⃟| زیبایی خیابان‌ ها 🛣 و ساختمان‌ ها 🏢 و هستۀ سکوت‌ مدارانۀ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود…👌🏻 📚 🎓 ✈️
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 199 بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن می‌شود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب می‌اندازد. سرم را که بلند می‌کنم، سیاوش را می‌بینم که با لباس و چهره خاک‌آلود دارد می‌خندد. دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده می‌شود. رو به سیاوش می‌کنم: - زدیش! دمت گرم! سیاوش باز هم می‌خندد؛ من هم. کمیل شانه‌ام را تکان می‌دهد: - حواست کجاست؟ بازم هست! لبخند روی لبانم می‌ماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمی‌توانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد می‌زنم: - تخلیه کنید این‌جا رو! از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را می‌بینم؛ انتحاری دوم. روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمت‌مان تیراندازی می‌کند. از دو سوی دیگر، چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمت‌مان می‌تازند و تیراندازی می‌کنند. در عرض چند ثانیه، آسمان پر می‌شود از نور قرمز گلوله‌های رسام کالیبر بیست و سه. دیگر می‌توان ماشین‌ها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت‌ پایگاه می‌آیند را هم در دوربین ترمال دید. دست می‌اندازم و یقه سیاوش را می‌گیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلوله‌ها به خاکریز، خاک‌ها را در هوا پخش می‌کند. داد می‌زنم: - نمی‌تونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر می‌بندد و می‌گوید: - می‌زنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. می‌گویم: - اگه دیدی نمی‌تونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز می‌دوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقب‌تر، مقابل نیروها. در همهمه‌ای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب می‌کند. چند نفر می‌گویند: - جابر شهید شد! جابر شهید شد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 200 پس او هم این‌جا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمی‌شناختمش، متوجه بودنش نشده‌ام. رد صدا را می‌گیرم و می‌رسم به یکی از بچه‌های فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین می‌کند تا عقب بروند. شانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم: - جابر کجاست؟ - شهید شد. بردنش عقب. خودم هم نمی‌دانم فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بی‌سیم شنیده‌ام. دلم برای لهجه نجف‌آبادی جابر تنگ شده؛ هرچند یک حسی می‌گوید خبر شهادتش را باور نکن... یک نفر از کنارم رد می‌شود و تنه می‌زند؛ همزمان می‌گوید: - بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم. برمی‌گردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها می‌دوم و سیاوش را صدا می‌زنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها می‌دود و هدایتشان می‌کند برای عقب‌نشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جان‌پناه نمی‌گردد، خود حسین قمی ست. حالا همه نیروها رفته‌اند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کرده‌اند. اسلحه‌ام را برمی‌دارم و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشین‌ها را هدف می‌گیرم. حرف حاج حسین می‌آید توی ذهنم: - با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونه‌گیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره. زیر لب ذکر همیشگی‌ام را می‌گویم: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم روی ماشه می‌لغزد. از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را می‌بینم که پرت می‌شود به عقب. صدای تکبیر بلند می‌شود. حسین قمی هم راننده یکی از ماشین‌ها را می‌زند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای داعش است. هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیده‌ام. صدای آشنایی به گوشم می‌خورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد می‌زند: - اومد! فرار کنید! ناگاه کسی بازویم را می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. صدای فریادش را گنگ می‌شنوم. دستی نامرئی هلم می‌دهد و به عقب پرت می‌شوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور می‌کند. یک دستم را بالا می‌گیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین می‌لرزد و همه‌جا پر از خاک می‌شود. هیچ چیز نمی‌بینم و فقط گرما را حس می‌کنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم می‌پیچد و بعد، صداها قطع می‌شوند. می‌خواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمی‌توانم. انگار دوخته شده‌ام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس می‌کنم دارم می‌سوزم و ناخودآگاه داد می‌زنم: - یا حسین... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برای درست نوشتن، باید دین رو درست بشناسید. مطالعه در زمینه مفاهیم دینی و سایر زمینه‌ها رو بیشتر کنید.
سلام چندنفر دیگر از عزیزان هم لینک کانال خانم رحیمی رو خواسته بودند. این لینک کانالشونه: @forsatezendegi و البته دیروز لینک مصاحبه ایشون رو گذاشتم در کانال تا بیشتر باهاشون آشنا بشید.
سلام سلامت باشید این قسمت‌های رو یکم پاک کردم که ادامه داستان لو نره🙂 نگران نباشید..
سلام. سلامت باشید، ممنون از لطف شما. فعلا معلوم نیست.