eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام نگران نباشید ان‌شاءالله به خیر می‌گذره😁
سلام متاسفانه نمی‌شناسم؛ البته ممکنه چنین شهیدی باشه ولی چون خاطرات بانوان شهید درست ثبت نشده، ما اطلاع نداریم.
سلام لازم نیست حتما روسری مشکی بپوشید؛ می‌تونید از رنگ‌های ملایم استفاده کنید(چون رنگ‌های جیغ خیلی جلب توجه می‌کنند). روسری با طرح‌های ساده و رنگ ملایم هم زیباست هم تبرج نیست. برای بنده، بستگی داره کجا قراره برم. اگه جایی که میرم بیشتر خانم باشن و بدونم خیلی با نامحرم مواجه نیستم، رنگ‌های روشن‌تر می‌پوشم ولی ملایم. و اگر بدونم محیطی که میرم رسمی‌تره و با نامحرم سر و کار دارم، رنگ‌های تیره می‌پوشم(مشکی، قهوه‌ای، سرمه‌ای، سبز تیره و...). البته گاهی هم چادر رو تا لبه روسری جلو میارم و طوری رو می‌گیرم که روسری خیلی پیدا نباشه. این مدل هم خوبه.
aghighe firoozeie.pdf
1.49M
📚فایل کامل 📚رمان✨ ✨ 📚روایت دلدادگی یاران آخرالزمانی پسر فاطمه ارواحنا فداه...💞 ✍️نویسنده:
سلام عذرخواهی می‌کنم از این که پاسخ ندادم. اتفاقاً پیام شما رو از قبل توی ذهنم بود که پاسخ بدم؛ اما متاسفانه فراموش کردم. منو ببخشید. پی‌دی‌اف به پیامتون ریپلای شد و لینک دسترسی سریع رو هم اصلاح کردم.
سلام رمان‌های خانم زهرا صادقی ممکنه بعضی قسمت‌هاش برای نوجوانان مناسب نباشه، اما کتاب‌های خانم زینب رحیمی واقعاً برای نوجوانان مناسبه و اصلا برای نوجوانان نوشته شده. درباره کتاب کد۸۲، کلا کتاب‌های نشر شهید ابراهیم هادی کتاب‌های فوق‌العاده ضعیفی هستند. چه به لحاظ نگارش و چه محتوا. کتاب کد۸۲ هم ضعف‌هایی داره ولی در کل برای آشنایی با شهید نجمه قاسم‌پور خوبه.
سلام کتاب‌های نشر شهید هادی پره از غلط‌های نگارشی و املایی. صفحه‌آرایی و طراحی جلدش به شدت ضعیفه. اصلا شایسته کاری که برای شهدا باشه نیست. محتواش هم ضعیفه، چون شهدا رو تبدیل به قدیس‌هایی می‌کنه که دست‌یافتنی نیستند. از شهدا یک الگوی عملی ارائه نمیده. مثلا دائم این جملات توی هر صفحه کتاب‌ها تکرار می‌شه: شهید خیلی آدم خوبی بود. خیلی مهربان و صبور بود. نماز شب می‌خواند و گریه می‌کرد. غیبت نمی‌کرد. دروغ نمی‌گفت و.... این جملات به درد کسی نمی‌خورند. ما خودمون می‌دونیم غیبت کردن بده، صبر و مهربانی و نماز شب خوبه. ما نیاز به یک الگوی رفتاری و عملی داریم. از یه طرف کتاب بیشتر به کرامت‌های شهید پرداخته، به نظر من نقل کرامت دردی از کسی دوا نمی‌کنه و اتفاقا زمینه انحرافه؛ چون کرامت معیار حقانیت نیست و نباید جای عقلانیت رو بگیره. خیلی از مدعیان دروغین مهدویت هم با نقل کرامت و خواب و این حرف‌ها مردم رو فریب دادند. نمی‌گم نقل کرامت کاملا بده، ولی زیاده‌روی در این زمینه اشتباهه. خانم رحیمی اصلا این کتاب‌ها رو ننوشتند؛ فکر کنم منظور شما یک نفر دیگه ست. منظور بنده، خانم زینب رحیمی تالارپشتی هست یعنی ایشون: https://v-o-h.ir/archive/12035/آسیب-شناسی-رمان-مذهبی-از-نامهربانی-در-ح/
🦋◍⃟| هواپیمایم که در فرودگاه وین نشست..🛬 یک لحظه حس کردم فرصت‌هایم جمع شدند دورم💫 و همه‌جا شد پنجره‌ای که در یک دنیای متفاوت برایم باز شده است... 🤩 🌙◍⃟| پنجره‌ای که تمام زوایای شهر وین را نشان می‌داد...🏞 اولینش هم نظم زمان بود...🕰 🌱◍⃟| برای امثال من که دوست داریم از هر ثانیه.. یک برداشت داشته باشیم..✨ این منظم بودنِ همه‌چیز✅ یک دریچه بود به سمت پیشرفتی که آرزویمان بود.😇 ✨◍⃟| زیبایی خیابان‌ ها 🛣 و ساختمان‌ ها 🏢 و هستۀ سکوت‌ مدارانۀ شهری که در وین جریان داشت چشم پر کن بود…👌🏻 📚 🎓 ✈️
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 199 بوووووم! صحرا از نور انفجار انتحاری روشن می‌شود و موج انفجار، من و سیاوش و چند نفری که روی خاکریز بودند را عقب می‌اندازد. سرم را که بلند می‌کنم، سیاوش را می‌بینم که با لباس و چهره خاک‌آلود دارد می‌خندد. دیگر برای دیدن انتحاری نیاز به دوربین نیست؛ حجم آتشش انقدر بزرگ است که به راحتی دیده می‌شود. رو به سیاوش می‌کنم: - زدیش! دمت گرم! سیاوش باز هم می‌خندد؛ من هم. کمیل شانه‌ام را تکان می‌دهد: - حواست کجاست؟ بازم هست! لبخند روی لبانم می‌ماسد. حجم گرد و خاک و دودی که از انفجار انتحاری اول برخاسته، حتماً دید پهپادهای خودی را کور کرده و از سویی ارتباطات رادیویی هم قطع است؛ پس نمی‌توانیم زودتر از آمدنش مطلع شویم. این پایگاه دو خاکریز جلوتر از ما هم دارد؛ اما ارتفاع و استحکام خاکریزها به قدری نیست که جلوی انتحاری را بگیرد. داد می‌زنم: - تخلیه کنید این‌جا رو! از دور، گرد و خاکی که به هوا برخاسته را می‌بینم؛ انتحاری دوم. روی ماشین زرهی انتحاری دوم، یک تیربارچی مستقر است و به سمت‌مان تیراندازی می‌کند. از دو سوی دیگر، چند ماشین مجهز به تیربار و توپ به سمت‌مان می‌تازند و تیراندازی می‌کنند. در عرض چند ثانیه، آسمان پر می‌شود از نور قرمز گلوله‌های رسام کالیبر بیست و سه. دیگر می‌توان ماشین‌ها و نیروهای پیاده داعشی که به سمت‌ پایگاه می‌آیند را هم در دوربین ترمال دید. دست می‌اندازم و یقه سیاوش را می‌گیرم تا سرش را بیاورم پایین. برخورد گلوله‌ها به خاکریز، خاک‌ها را در هوا پخش می‌کند. داد می‌زنم: - نمی‌تونی اینو بزنی سیاوش. بیا بریم عقب! سیاوش اما دارد موشک را روی لانچر می‌بندد و می‌گوید: - می‌زنمش. تو برو بگو تخلیه کنن. می‌گویم: - اگه دیدی نمی‌تونی بزنیش زود بیا عقب، پشت خاکریز اول. و از خاکریز می‌دوم پایین. این پایگاه دو خاکریز دارد؛ خاکریز دوم به شکل نعل اسب دور نیروهاست و یک خاکریز هم عقب‌تر، مقابل نیروها. در همهمه‌ای که میان نیروها افتاده، یک جمله توجهم را جلب می‌کند. چند نفر می‌گویند: - جابر شهید شد! جابر شهید شد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 200 پس او هم این‌جا بوده؛ اما حتماً چون به چهره نمی‌شناختمش، متوجه بودنش نشده‌ام. رد صدا را می‌گیرم و می‌رسم به یکی از بچه‌های فاطمیون که دارد چندنفر را سوار ماشین می‌کند تا عقب بروند. شانه‌اش را می‌گیرم و تکان می‌دهم: - جابر کجاست؟ - شهید شد. بردنش عقب. خودم هم نمی‌دانم فهمیدن سرنوشت جابر چرا انقدر برایم مهم شده است؛ کسی که فقط صدایش را پشت بی‌سیم شنیده‌ام. دلم برای لهجه نجف‌آبادی جابر تنگ شده؛ هرچند یک حسی می‌گوید خبر شهادتش را باور نکن... یک نفر از کنارم رد می‌شود و تنه می‌زند؛ همزمان می‌گوید: - بیا بریم عقب سید! حسین قمی گفت همه رو بیارین عقب، پشت خاکریز اول درگیر بشیم. برمی‌گردم تا سیاوش را پیدا کنم؛ باید با هم برویم عقب. میان چادرها می‌دوم و سیاوش را صدا می‌زنم؛ نیست. صحرا شده است صحرای محشر. حسین قمی میان نیروها می‌دود و هدایتشان می‌کند برای عقب‌نشینی. در این باران گلوله، تنها کسی که راست ایستاده و دنبال جان‌پناه نمی‌گردد، خود حسین قمی ست. حالا همه نیروها رفته‌اند پشت خاکریز اول و خودشان را برای ادامه درگیری پیدا کرده‌اند. اسلحه‌ام را برمی‌دارم و پشت یکی از خاکریزها، تیربارچی یکی از ماشین‌ها را هدف می‌گیرم. حرف حاج حسین می‌آید توی ذهنم: - با دستات شلیک نکن، با چشمات هم نشونه‌گیری نکن. بذار صاحبش نشونه بگیره. زیر لب ذکر همیشگی‌ام را می‌گویم: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی... انگشتم روی ماشه می‌لغزد. از دوربین کلاشینکف، تیربارچی را می‌بینم که پرت می‌شود به عقب. صدای تکبیر بلند می‌شود. حسین قمی هم راننده یکی از ماشین‌ها را می‌زند؛ این تنها راه جلوگیری از پیشروی نیروهای داعش است. هنوز دلهره آن انتحاری را دارم؛ هنوز صدای انفجارش را نشنیده‌ام. صدای آشنایی به گوشم می‌خورد؛ صدای سیاوش است انگار که داد می‌زند: - اومد! فرار کنید! ناگاه کسی بازویم را می‌گیرد و به سمت خودش می‌کشد. صدای فریادش را گنگ می‌شنوم. دستی نامرئی هلم می‌دهد و به عقب پرت می‌شوم؛ همراهش موجی از گرما از روی سر و صورتم عبور می‌کند. یک دستم را بالا می‌گیرم تا آن را سپر صورتم کنم. زمین می‌لرزد و همه‌جا پر از خاک می‌شود. هیچ چیز نمی‌بینم و فقط گرما را حس می‌کنم. صدای فریاد مبهمی در گوشم می‌پیچد و بعد، صداها قطع می‌شوند. می‌خواهم از روی زمین بلند شوم، اما نمی‌توانم. انگار دوخته شده‌ام به زمین. بدنم داغ شده است؛ انقدر داغ که حس می‌کنم دارم می‌سوزم و ناخودآگاه داد می‌زنم: - یا حسین... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام برای درست نوشتن، باید دین رو درست بشناسید. مطالعه در زمینه مفاهیم دینی و سایر زمینه‌ها رو بیشتر کنید.
سلام چندنفر دیگر از عزیزان هم لینک کانال خانم رحیمی رو خواسته بودند. این لینک کانالشونه: @forsatezendegi و البته دیروز لینک مصاحبه ایشون رو گذاشتم در کانال تا بیشتر باهاشون آشنا بشید.
سلام سلامت باشید این قسمت‌های رو یکم پاک کردم که ادامه داستان لو نره🙂 نگران نباشید..
سلام. سلامت باشید، ممنون از لطف شما. فعلا معلوم نیست.
سلام نه هیچکدوم از اینا نیست🙂
امروز و فردا به مناسبت ، مطالب ویژه‌ای داریم... منتظر باشید...🌿🌷
💎 💎 📖 داستانک 💞 ✍️ نویسنده: 🌿 🌷به مناسبت علیها السلام🌷 فکر می‌کنند من دیوانه شده‌ام؛ فکر می‌کنند باور نکرده‌ام. هرچه بیشتر سکوت می‌کنم، اطرافیانم مطمئن‌تر می‌شوند که من دچار شوک شده‌ام و به یک روان‌پزشک نیاز دارم؛ اما علت سکوت من این نیست. سکوت کرده‌ام چون اگر لب باز کنم، کسی حرفم را نمی‌فهمد. این‌ها نمی‌فهمند... بگذار مُهر جنون بزنند به پیشانی‌ام. نه گریه کرده‌ام، نه ضجه زده‌ام، نه سیاه پوشیده‌ام. مثل همیشه‌ام؛ شاید حتی خوشحال‌تر. برای همین عادی رفتار کردنم است که می‌گویند دیوانه شده‌ام. سبک شده‌ام؛ انگار بعد از سال‌ها یک بار سنگین را زمین گذاشته‌ام. انگار دیگر به چیزی که برایش به دنیا آمده‌ام رسیده‌ام؛ دیگر کاری در این دنیا ندارم. به هرچه می‌خواستم رسیده‌ام دیگر... برای همین است که هر وقت بی‌کار می‌شوم، یک گوشه می‌نشینم و خیره می‌شوم به نقطه‌ای نامعلوم و لبخند می‌زنم؛ گاهی هم از ته دل می‌خندم. - مامان! حبیب چند روزه که توی معراج شهداست. نمی‌خواید ببینیدش؟ دفنش می‌کنند ها... صدای عاجزانه و گرفته‌ی زینب است. گریه کلامش را می‌بُرد. این چند روز انقدر گریه کرده که چشمانش قرمز شده. با گوشه روسری مشکی‌اش، اشکش را پاک می‌کند. چند بار آنچه این چند روز شنیده‌ام را مرور می‌کنم؛ ده روزی طول کشید تا پیکر حبیب برگردد؛ با این حساب حتماً ده روز بی‌کفن روی زمین مانده. می‌گویم: - حتماً باید بیام؟ - مادر همه شهدا میان برای وداع، بعد دفنشون می‌کنن. من وداعم را قبلا کرده‌ام. اصلا مگر حبیب مال من بود؟ هدیه‌ای بود که دادم رفت دیگر... برای قبلی این دردسرها را نداشتم؛ وهب را می‌گویم. پیکرش ماند؛ برنگشت. همه نگران من بودند؛ اما من خیالم راحت بود. جای بدی نفرستاده بودمش که نگران باشم. فکر می‌کنند من بی‌عاطفه‌ام؛ اما هرکس من را بشناسد می‌داند حبیب و وهب را از خودم هم بیشتر دوست داشتم؛ ولی این را نمی‌دانند که من حسینِ فاطمه را نه تنها از خودم، بلکه از بچه‌هایم هم بیشتر می‌خواستم... 🌷 🌷 🌷 🌷 ✍️ نویسنده: 🌿 https://eitaa.com/istadegi
کارگاه زینب شناسی_compressed.pdf
161.9K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه اول مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 (دو جلسه بعدی، ان‌شاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.) https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۲_compressed.pdf
173.4K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه دوم مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 (دو جلسه بعدی، ان‌شاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.) https://eitaa.com/istadegi
📚 📔 ✍️نویسنده: 👈کتاب ، در هجده بخش یا به زبان خود کتاب در هجده پرتو نوشته شده و بخش‌های مختلف زندگی (س) را به تصویر می‌کشد. این کتاب زندگی (س) را از کودکی تا وفات توصیف می‌کند. در آفتاب در حجاب نکته‌های جالبی درباره‌ی زندگی حضرت زینب می‌خوانیم. به عنوان مثال طبق روایت‌های مختلف نام این حضرت را پیامبر (ص) از سوی جبرئیل گذاشته‌ و به معنای درخت نیکو منظر وخوش‌بو است. در آفتاب در حجاب آمده است که بعد از نام‌گذاری ایشان، پیامبر از جبرئیل سوال کرد دلیل این غصه و گریه چیست؟ جبرئیل عرضه داشت: «همه‌ی عمر در اندوه این دختر می‌گریم که همه‌ی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید». این سخن جبرئیل به رنج‌ها و مصیبت‌های فراوانی که حضرت زینب (س) در زندگی متحمل شده و لقب «اُمّ المَصائب» را به او داده‌اند؛ اشاره کرده است. https://eitaa.com/istadegi
⭐️ زینب‌کبری(سلام‌الله‌علیها) شور عاطفه‌ی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان مؤمن، و زبان صریح و روشن یک مجاهد فی‌سبیل‌الله، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون می‌تراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت می‌کند. عظمت زنانه‌اش، بزرگان دروغین ظاهری را در مقابل او حقیر و کوچک می‌کند. عظمت زنانه، یعنی این. 🎙 رهبر حکیم انقلاب 🌸 (سلام‌الله‌علیها) و مبارک! https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 201 از شدت گرما به نفس زدن افتاده‌ام؛ انگار از درون آتش گرفته‌ام. تقلا می‌کنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمی‌دانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟ به سختی شانه‌هایم را از زمین جدا می‌کنم و دوباره از درد داد می‌زنم: - یا حسین! زمین زیر بدنم می‌لرزد. نفسم به سختی می‌رود و می‌آید. کمیل کنارم می‌نشیند و موهایم را نوازش می‌کند. می‌خواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم می‌گذارد: - هیس! بگو یا حسین! - یا حسین... س...سیاوش... - نگران نباش، حالش خوبه. با تکیه به آرنج‌هایم، کمی از زمین جدا می‌شوم. درد وحشتناکی در سینه‌ام حس می‌کنم، اما لبم را گاز می‌گیرم که صدایم در نیاید. من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی می‌کند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحه‌ام تکیه می‌کنم تا بتوانم بلند شوم. دنیا دور سرم می‌چرخد و درد در بدنم دور می‌زند. روی زانوهایم می‌نشینم. چیزی نمانده. می‌نالم: - آخ... یا قمر بنی‌هاشم... رطوبت خون را روی بدنم حس می‌کنم؛ اما نمی‌خواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم. اسلحه را عصا می‌کنم و نیم‌خیز می‌شوم؛ اما رمق از پاهایم می‌رود. نفسم بالا نمی‌آید و سرفه‌های پشت سر هم، باعث می‌شوند با زانو بیفتم روی زمین. دستم را ستون می‌کنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را می‌گذارم پایین سینه‌ام. انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس می‌کنند. پایین ریه‌ام می‌سوزد و دستم هم طاقت نمی‌آورند؛ دوباره می‌افتم. دونفر داد می‌زنند: - سیدحیدر افتاد! سیدحیدر! بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعله‌ورتر می‌شود. پایم را روی زمین می‌سایم و به خودم می‌پیچم. نمی‌توانم بیدار بمانم. کسانی که بالای سرم آمده‌اند را تار می‌بینم. یک نفرشان چندبار به صورتم می‌زند: - سیدحیدر! صدامو می‌شنوی؟ پلک‌هایم را برهم فشار می‌دهم. می‌گوید: - بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi