🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 221
شاید یک دقیقهای در همان حال میماند. تازه میفهمم چقدر خستهام؛ چقدر به مادر نیاز داشتم.
وقتی از آغوشم جدا میشود، دستش را میگیرم.
میخواهم دستش را ببوسم؛ اما آن را عقب میکشد و من بیحالتر از آنم که بخواهم مقاومت کنم.
دوباره مینشیند روی صندلیاش. خیره نگاهم میکند، آه میکشد و میگوید:
- تا بود بابات منو میکشوند اینجا، الان نوبت تو شده؟
شرمندهاش میشوم. چند ساعت است که اینجا نشسته؟ چند روز؟
زمان را گم کردهام. میگویم:
- شرمندهم. نمیخواستم اینطوری بشه.
چقدر حرف زدن زیر سنگینی ماسک سخت است!
آرنجش را به تخت تکیه میدهد و از من چشم برنمیدارد:
- مطمئنی خوبی؟ جاییت درد نمیکنه؟
- خوبم دورت بگردم. راستی ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت روی دیوار میاندازد:
- چیزی به دو نمونده. احتمالاً میان ملاقاتت.
- بابا خوبن؟ بچهها خوبن؟
- اگه تو بذاری خوبن. خیلی نگرانت شدن.
باز هم عرق شرمندگی روی پیشانیام مینشیند. میگوید:
- خیلی اذیت شدی مادر؟
- نه.
- دکتر میگفت توی بیمارستان دمشق که بودی، بخاطر تزریق مسکن نزدیک بوده زبونم لال...
با پشت دست اشکش را پاک میکند؛ اما من ادامه جمله نیمهتمامش را میدانم.
اگر ناراحت نمیشد، میگفتم که من دمشق که بودم یک بار شهید شدم و برگشتم.
میگوید:
- دکتر میگفت نزدیک بود بری توی کما؛ ولی خدا رو شکر زود برت گردوندن. دو بار عملت کردن تا ترکش رو درآوردن.
مادر دوباره میان موهایم دست میکشد. همیشه از این کارش لذت میبرم.
خودم را میسپارم به نوازشهای مادرانهاش؛ اما خیلی طول نمیکشد که صدای در، من را از این لذت هم محروم میکند.
صدای حاج رسول را میشنوم که به مادر سلام میکند. مادر با شوق خبر بهوش آمدن من را میدهد.
سعی میکنم بخندم و بلند سلام کنم؛ اما نمیتوانم از جا بلند شوم.
حاج رسول دستش را به میلههای کنار تخت میگیرد:
- چطوری پهلوون؟ من همش باید تو رو روی تخت ببینم؟ زخم بستر میگیریا!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 222
لبم را میگزم و چشمغره میروم که جریان اسارت و مجروحیت بعدش را به مادر لو ندهد.
حاج رسول میخندد و رو به مادر میکند:
- حاج خانم، این پسرتون از بادمجون بمم بدتره. هرکاری کردیم شهید نشد. نگرانش نباشید.
چهره مادر درهم میرود. یکی نیست به این حاج رسول بگوید این چه طرز دلداری دادن است؟
حاج رسول خم میشود و به من میگوید:
- تو هم کم اذیت کن بقیه رو. دکتر میگفت این مدت حاج خانم از بیمارستان جم نخوردن، دیگه همه دکترها و پرستارهای بخش میشناسنشون.
کمی مکث میکند و ادامه میدهد:
- شرمنده حاج خانم، اشکال نداره من دو دقیقه با آقازادهتون تنها صحبت کنم؟ صحبت کاریه.
یعنی نمیشد صبر کند لااقل دو ساعت از بهوش آمدنم بگذرد، بعد دوباره هوار شود روی سرم؟
مادر که به محدودیتهای کار من آشناست، سری تکان میدهد و از اتاق بیرون میرود.
حاج رسول میگوید:
- چطوری؟
- خدا رو شکر.
- جدی گفتم. مادرت بنده خدا این مدت خیلی اذیت شدن. یکی دوبار فقط رفتن خونه، همش کنار تخت و پشت اتاق عمل داشتن برات دعا میکردن. اگرم برگشتی از دعای مادرت بوده.
لبم را کج و کوله میکنم که مثلا یعنی لبخند.
دوست دارم بگویم شما کجای کاری حاجی؟ چه میدانی من آن طرف چه دیدم؟
میگویم:
- نگید اینا رو دکتر بهتون گفته که باور نمیکنم.
- خوبه، معلومه خیلی به سرت ضربه نخورده.
چند لحظه در سکوت به چشمان هم نگاه میکنیم و من سکوت را میشکنم:
- چرا توی بیمارستان برام بپا گذاشتین؟
- میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
سلام یه رفیقی داشتم (هنوزم دارم البته) خیلی بچه باصفایی بود. تعریف میکرد یه روز توی ایام فاطمیه، رف
سلام
خاطره خیلی زیبایی بود.
اکثر مردم ما واقعاً محب اهل بیت هستند و برای اهلبیت احترام قائل اند.
#پاسخگویی_فرات
نظرات شما عزیزان🌿
انشاءالله به زودی معلوم میشه قضیه چی بوده....
#پاسخگویی_فرات
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠
💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
🌱به نیابت از:
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید نوید صفری
شهید طاهره اشرف گنجوی
شهید محسن حججی
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
🔴 قرائت جمعی و خانوادگی حدیث شریف کساء در شب یلدا
🔹ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه سه سیما📺
#یلدای_فاطمی
#یلدا
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_طاهره_اشرف_گنجوی ؛ شهیدی که شب شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به شهادت رسید...🌷
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸 🌷 #شهید_طاهره_اشرف_گنجوی ؛ شهیدی که شب شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به شهادت ر
🔸 #لشگر_فرشتگان 🔸
🌷 #شهید_طاهره_اشرف_گنجوی ؛ شهیدی که شب شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها به شهادت رسید...🌷
معلم شهیده طاهره اشرف گنجوی يكم بهمن ۱۳۴۸، در روستاي سرآسياب فرسنگی از توابع شهرستان كرمان چشم به جهان گشود.
طاهره فرزند دوم خانواده بود و با دیگران کاملا فرق داشت. او همانند اسمش طاهر و پاک بود.
آرزوی همیشگی او این بود که بتواند برای مردم خدمتی انجام دهد. وی تا پايان مقطع كارداني در دانشگاه تربيت معلم درس خواند و شغل معلم را برگزید و برای همین وقتی مسأله تدریس در روستای دور افتاده بارگاه مطرح شد، وی با خوشحالی و بدون هیچ تردیدی این پیشنهاد را پذیرفت و پا در راه خدمت به مردم روستا گذاشت.
او نه تنها برای دانشآموزان روستا معلم بود، بلکه برای پدر و مادران آنها نیز مشاوری امین و ماهر به شمار میآمد. هرچه را که میتوانست به آنها میآموخت تا سطح فرهنگ و معنویتشان را بالا ببرد، برای همین در میان مردم روستا به خانم پیشوا معروف شده بود.
عشق عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت و تمام مشکلاتش را با توسل به ایشان حل میکرد و برای پشت سر نهادن سختیهایش دست نیاز پیش خلقی نمیبرد. عاشق کمک کردن به اسلام و مسلمین بود. در زمان جنگ تحمیلی اگرچه نمیتوانست در خط مقدم حضور داشته باشد، اما با بافتن کلاه و دستکش فرستادن آنها به جبهه، رزمندگان را یاری میکرد.
روزی جنازه یکی از شهدای محله را آورده بودند، طاهره دور تابوت میچرخید و میگفت: «شهید میتواند ٧۰ نفر را شفاعت کند و من مطمئنم که این برادر شهید مرا هم شفاعت خواهد کرد.» گویی مطمئن بود که سرانجامش شهادت است. شب قبل از شهادت، ارتباط معنوی با حضرت زهرا(س) برقرار میکند.
مادرش میگوید: «شنیدم که با کسی حرف میزد و میگفت هرچه را که دوست دارید از من بگیرید، اما خواهش میکنم این حالت معنوی را از من دور نکنید.» صبح روز ششم آذر ۱۳۷۱ به همراه مادر با اتوبوس راهی کهنوج میشود. در راه با لحن خاصی که حزن و اندوه در آن موج میزند به مادر میگوید: «مادرجان! میدانید، امشب شب شهادت حضرت زهرا(س) است.» بعد چادر را روی صورتش میکشد و سر به شیشه اتوبوس میگذارد تا در خلوت خویش با بانوی مظلومه دو عالم درد و دل کند. ناگهان صدای تیراندازی بلند میشود و اتوبوس میایستد.
مدتی بعد درگیری اشرار تمام میشود، اما طاهره همچنان سر به شیشه اتوبوس دارد. مادر از عدم عکس العمل او متعجب میشود، چادر را از صورتش کنار میزند و تنها چیزی که میبیند چهره خونین طاهره است.
آری! طاهره به حضرت زهرا(س) اقتدا کرد و اینچنین به جمع شهیدههای مظلوم تاریخ پیوست.
#حضرت_زهرا
#ایام_فاطمیه
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
✅امروز دشمنان اسلام جشن خواهند گرفت که یکی از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت به شهادت رسید!
🌹شهید #حسن_ایرلو مثل شیر در میدان مقاومت حاضر بود و پوزه دشمنان رو از منافقین و آمریکا و عربستان و ... به خاک مالید و آنگاه که برای سر مبارکش میلیونها دلار آمریکایی جايزه گذاشته بودند، کرونای منحوس آمد و زمین رو از وجود این شهید شجاع پربار، بی نصیب کرد.
کرونای منحوس توانست ما رو از نعمت وجود ایشان بی بهره کند.
اما دلارهای خبیث آمریکایی نتوانست حتی تار موی ایشان رو لمس، چه رسد بخواهد ترور کند، همانطور که 43 سال است نتوانستند هیچ غلطی کنند.
شادی روح بلندشان بخوانیدالفاتحه مع الصلوات
#ایام_فاطمیه
#یلدای_فاطمی
#یلدا
#روایت_عشق
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 223
-میدونی چه بلایی سرت اومد توی دمشق؟
- تزریق زیاد مسکن...
میدود میان جملهام تا تصحیحش کند:
- اوردوز، اونم نه هر مسکنی. پتیدین. مادرت نمیدونه، ولی ایست قلبی کرده بودی. کار خدا بود که زود به دادت رسیدن. بعد هم سطح هوشیاریت خیلی تعریفی نداشت. خیلی با کما فاصله نداشتی.
باز هم سکوت... قبل از این که حدسم را به زبان بیاورم، میگوید:
- کسی که توی سرمت مسکن ریخت رو دیدی؟ قیافهش یادته؟
- نه. ماسک زده بود... یعنی میگید...
- اوهوم. احتمالاً عمدی بوده.
- مطمئنید؟
- نه. هیچی معلوم نیست. دمشق هم که مثل ایران نیست، زیادی هرکی به هرکیه. فعلا چیزی نفهمیدیم. اون پرستاری که مسکن رو زده هم فردای اون روز توی یه انفجار تروریستی کشته شده! قسمت مشکوکش همینجاست.
- خب؟
- حس خوبی به این قضیه ندارم عباس.
میترسم دست و پایم را ببندد و بخواهد زیادی شلوغش کند؛ برای همین سریع میگویم:
- فعلاً که به خیر گذشته. مهم نیست.
حاج رسول اخمهایش را در هم میکشد و میخواهد حرفی بزند که صدای سلام بلند پدر، باعث میشود حرفش را بخورد.
پدر با همان لبخند همیشگی، ویلچرش را هل میدهد به سمت تختم. از دیدنش جان دوباره میگیرم.
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 224
***
-تق! تق! تق! تق! تق! تق!
اسلحه را پایین میآورم و نفس حبس شدهام را آزاد میکنم.
دیگر به درد قفسه سینهام عادت کردهام.
نگاهی به سیبل تیراندازیام میکنم و جای تیرها. بهتر از قبل شدهام.
اولین باری که بعد از ترخیص از بیمارستان تیراندازی کردم، دستانم هنگام شلیک از شدت درد میلرزیدند.
با این وجود مصمم هستم که آمادگی بدنیام کم نشود.
الان دوباره توانستهام لرزش دستانم را تحت کنترل بگیرم و متمرکزتر تیراندازی کنم.
محافظ گوش را از روی سرم برمیدارم و به سمت صندلیهای سالن میروم.
نفسم دوباره به شماره افتاده است. دستم را روی سینه میگذارم و پانسمانهایم را از روی پیراهن لمس میکنم.
میسوزد و تیر میکشد؛ اما تمام تلاشم را میکنم تا کسی درد را از چهرهام نخواند.
نمیخواهم به دست کسی بهانه بدهم که خانهنشینم کنند.
مینشینم روی صندلیها و دست را میبرم داخل جیبم تا قرص مسکن را دربیاورم.
- عباس! حالت خوبه؟
صدای مرصاد است که لبخندزنان به سمت صندلیها میآید.
سریع قرص را رها میکنم، دستم را از جیب بیرون میکشم و میگویم:
- آره. چه عجب از اینورا!
- مطمئنی خوبی؟ رنگت پریده! عرق کردی!
- خوبم دیگه.
مرصاد کنارم مینشیند:
- خب برادر من! سالی به دوازدهماه به ماها مرخصی نمیدن، حالا که شانست گفته و بهت دادن هم تو نمیگیری؟ عقلت کمه تو؟ با این زخمی که داری برای من بلند شدی اومدی تیراندازی؟
چند جرعه از آب معدنیام مینوشم و دور لبم را با پشت دست پاک میکنم:
- بابا به خدا من چیزیم نیست. دیگه خوب شدم.
مرصاد در جوابم میخندد که یعنی: آره جون خودت!
- اینجوری نگاه نکن! میبینی که تیراندازیم بهتر شده!
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
بنده فقط یکی از آثار ایشون رو خوندم که خوب بود. از یکی از دوستانم پرسیدم و ایشون هم گفتند که خیلی خوبه و اثر خوبی روی بچهها داره.
#پاسخگویی_فرات
سلام
تا جایی که یادمه توی کانال چنین مطالبی قرار ندادم.
شاید توی رمان به این مسائل اشاره کرده باشم
#پاسخگویی_فرات
سلام
معمولاً چندبار از روی مطالب میخونم تا بفهممشون و کلیدواژهها رو حفظ میکنم. بعد سعی میکنم ارتباط مطالبی که یاد گرفتم رو با مطالبی که قبلا فهمیدم پیدا کنم. اینطوری برای همیشه توی ذهنم میمونه.
اگه مطلبی برام جالب باشه، اون رو برای اعضای خانواده هم تعریف میکنم و روش حرف میزنیم. اینطوری بیشتر توی ذهنم جا میافته.
البته، زمانی که دانشآموز بودم، علاوه بر اینها، مطالب درسی رو خط به خط و کلمه به کلمه حفظ میکردم.
#پاسخگویی_فرات
مهشکن🇵🇸
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠 💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠
💞 #زیارتنامه #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها💞
يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ.
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛
السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛
أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
🌱به نیابت از:
شهید حاج قاسم سلیمانی
شهید مهدی مقدس
شهید رقیه محمودی
شهید جهاد مغنیه
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #مادر 📘
✍️ #نرجس_شکوریان_فرد
#نشر_عهدمانا
راست و درست زندگی کردن،
قاعدههای خوشبختی را در زندگی کسی دیدن،
چند روزی، چند ساعتی، لحظاتی با یک عزیز بیهمتا گذراندن،
در خانهی او تکیه به دیوارش دادن و چشم دنبالش داشتن،
فکر و ذهن را میزبان صحبتهایش کردن،
دل را در کنارش بزرگ کردن... تا بینهایت...
اینها یک آرزوست...
این کتاب لذت این آرزو را اندکی به جان مینشاند... اندازهی قطرهای...
مهمان خانهی مادر عالم شدن خوشآمد دارد...
خوش آمدید...
#حضرت_زهرا
#فاطمیه
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 225
مرصاد نگاهی به رد تیرها روی کاغذ مقوایی میاندازد و سرش را تکان میدهد:
- بابا ایول، خیلی متمرکز زدی. یکم نگرانیم کم شد.
- بابتِ؟
- دو هفته دیگه باید برگردی سوریه؛ برای عملیات بهت نیاز دارن. هرچند حاج رسول خیلی موافق نبود. میگفت خطرناکه. ولی دیگه چاره چیه؟
بال در میآورم. از ذوق، دستم را دور سر مرصاد میاندازم و میبوسم.
درحالی که تلاش میکند سرش را از میان بازوی من آزاد کند، غر میزند:
- بجای این کارا برو یکم به خانوادهت برس.
مثل فنر از جا بلند میشوم و عقبعقب به سمت در میروم:
- دمت گرم. دمت گرم!
سرخوشانه داخل ماشین مینشینم.
قصد داشتم بروم باشگاه برای تمرین رزمی؛ اما باید بیشتر کنار خانواده باشم.
معلوم نیست کی از سوریه برگردم و اصلا برگردم یا نه؟
- تکلیف خانم رحیمی چیه؟ هنوز نمیدونی چندچندی؟
کمیل این را میگوید و شیشه را پایین میدهد.
آخ! داشت یادم میرفت؛ این یادم آورد. استارت میزنم و چند لحظه فکر میکنم؛ هنوز نمیدانم.
- خدا بگم چکارت کنه کمیل، الان وقتش بود بزنی توی برجکم؟
- تکلیفت رو روشن کن. یا میخوای یا نمیخوای. خب چه اشکال داره دوباره ازدواج کنی؟
راه میافتم:
- هیچ اشکالی نداره، ولی برای کسی که دائم توی ماموریت نباشه. بعد هم...
درد باعث میشود کلامم را قطع کنم. کاش مسکن را میخوردم.
صورتم در هم میرود. به عادت همیشهام، نیمنگاهی به آینهبغل میاندازم.
یک موتورسوار پشت سرم و میان بقیه ماشینها حرکت میکند.
کمیل مصرانه میپرسد:
- بعدم چی؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 226
نفسی تازه میکنم:
- نمیدونم کمیل. من هنوز مطهره رو دوست دارم. فکر میکردم دارم فراموشش میکنم، ولی نشد.
- خیلی خوشاشتهایی تو! دوتادوتا میخوای؟
- زهر مار.
میخندد:
- دروغ میگم؟
پشت چراغ قرمز میایستم و دوباره به آینه جلوی شیشه چشم میدوزم.
موتورسوار ایستاده پشت سرم. چهرهاش زیر کلاهکاسکت پنهان است.
چشمی میتوانم حدس بزنم حداقل پنج موتورسوار دیگر در این چهارراه و پشت این چراغ قرمز ایستادهاند؛ پس چیز عجیبی نیست.
فکری در ذهنم جرقه میزند. آدرس خانه خانم رحیمی چه بود؟
کم و بیش یادم هست. چراغ سبز میشود.
به خودم که میآیم، راه کج کردهام سمت خانهشان.
کمیل میگوید:
- آخ آخ آخ... دوباره تو فیلت یاد هندستون کرد؟
- چرت نگو لطفا.
کمیل اما بیخیال نمیشود؛ تازه یک سوژه جذاب و جدید برای خندیدن پیدا کرده است که نمیخواهد از دستش بدهد.
دوباره تصویر موتورسوار را در آینه میبینم. پشت سر من در یک خیابان میپیچد.
همان موتورسواری ست که اول دیده بودم.
بدون توجه به خندهها و مزهپرانیهای کمیل، میگویم:
- این موتوریه رو میبینی کمیل؟
کمیل خندهاش را جمع میکند:
- چی؟ آره. دنبالته.
- مطمئنی؟
- میتونی امتحان کنی!
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
سلام
خیلی ممنونم از لطف شما.
بنده هم رضایت ندارم؛ همیشه جا برای بهتر شدن هست.
بازم ممنون.
#پاسخگویی_فرات