eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این فیلم رو ندیدم متاسفانه. ولی چشم، اگر پیدا کردم میذارم. نه این کتاب نصفه نیست؛ بلکه حاج قاسم تا همینجا زندگی‌نامه شون رو نوشتند. بیشتر درباره دوران کودکی و نوجوانی حاج قاسمه.
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید فیروزه مژده شهید سیدعلیرضا ستاری شهید مسلم خیزاب http://eitaa.com/istadegi
🚩بسم رب الشهدا والصدیقین🚩 روایت ساعت چهار بعد ازظهر بود. همگی سوار شدیم و به راه افتادیم. مسافت زیادی را نمی‌شد با ماشین طی کرد. همه بیابان‌ها و خیابان‌های اطراف بلوار پیامبراعظم یا همان اتوبان حرم تا حرم مملو از ماشین‌هایی بود که به استقبال آمده بودند. در میان همان شلوغی‌ها جای پارکی پیدا کردیم و پیاده شدیم. همان لحظه بود که یک نفر پوستری را به طرفم گرفت. عکس زیبایی از سردار بود. گرفتم و با بغض نگاهش کردم. _یعنی دیگه فقط می‌تونم عکست رو ببینم؟! دست پسر برادرم علی را گرفتم و باهم به طرف بلوار پیامبر اعظم رفتیم. بلواری که همیشه خلوت بود، اکنون مملو از جمعیت بود اما به صورت پراکنده. موکب های مختلف تا چشم کار می‌کرد دیده می‌شد. از جمکران تا خیابان معلم سرشار ازجمعیتی بود که منتظر بودند. منتظر عزیز دل‌شان، منتظر سردارشان. با اعضای خانواده کمی درمیان جمعیت راه رفتم. عده ای پوستر به دست، عده ای با چهره های بغض آلود و عده‌ای درحال پذیرایی از جمعیت بودند. از موکب نزدیکم صدای مداحی می‌آمد. نزدیک نشدم، یعنی طاقتش را نداشتم. باور نکرده بودم و هنوز هم نمی‌کردم که دیگر سردار نیست. حدود نیم ساعتی آنجا منتظر بودیم اما خبری نشد. برادرم از مردی پرسید: کی پیکر ها به اینجا می‌رسه؟ _معلوم نیست. بعد از اینکه توی حرم پیکر هارو تشیع کردن، تازه میارن داخل این مسیر. زمان زیادی گذشت. بعد از گفت وگوی خانواده تصمیم گرفتیم به طرف خیابان معلم برویم تا از آنجا همراه شان شویم. سرتاسر مسیر ترافیک بود و صدای بوق و مداحی‌های طول مسیر زیاد. اما ناگهان صدای هلیکوپتر بالای سرمان چند لحظه‌ای باعث سکوت شد. بلاخره به خیابان‌های اطراف معلم رسیدیم. اذان بود؛ نماز را در مسجدی همان حوالی خواندیم. جمعیت به طرف خیابان سرازیر بود. دویدیم به طرف جمعیت تا شاید تابوت هارا ببینیم، اما خبری از ماشین حامل پیکرها نبود. بلندگو اعلام کرد: ماشین حامل از این محل عبور کرده. لطفا اینجا منتظر نباشید. بین شلوغی گیر می‌افتید. دیر بود. مردم در شلوغی گیر افتاده بودند. دست بچه ها در دست برادرم بود و مادرم کنار من و پدرم جلوتر از ما بود. گیر افتاده بودیم. نمی‌شد قدم از قدم برداشت. لحظه ای احساس کردم الان است که میان جمعیت خفه شوم. به خاطر وجود برادرم با مردها برخورد نداشتیم اما حال خوبی نبود. از هرطرف که راه باز می‌شد و به آن طرف می‌رفتیم بیشتر گیر می‌افتادیم. روز مراسم تشییع امام برایم زنده شد. همان روز تعدادی از مردم زیر دست و پا ماندند. درمانده شده بودیم. از خود سردار کمک خواستم که ناگهان مسیری به طرف یک کوچه در کنار خیابان باز شد. وارد آنجا شدیم. یک خانه درش را باز کرده بود و به مردم کمک می‌کرد. مادرم رفت داخل تا کمی حالش جا بیاید که آنجا خاله و اقوام را دید. با این حال نتواستیم به تابوت شهدا برسیم. بغض کرده بودم که چرا نتوانستیم تابوت سردار را حتی از دور ببینیم. پدر و بردارم مشغول صحبت با تلفن بودند. از حرف هایشان فهمیدم هنوز به خاطر شلوغی، ماشین حامل شهدا مسافت زیادی نرفته است. به جز مادرم که همان جا ماند همگی با تمام توان می‌دویدیم تا بتوانیم سوار ماشین شویم و به همان نقطه ای برویم که ابتدا رفته بودیم. دعا دعا می‌کردم که که زود برسیم. حدود ده دقیقه بعد از طریق خیابان های فرعی به همان نقطه رسیدیم. هنوز ماشین حامل پیکر ها به آنجا نرسیده بود و این یعنی هنوز فرصت داشتیم. همان لحظه صدای فریادی بلند شد: دارن می‌رسن، برید کنار. خانم ها برن کنار. جمعیت زیاده. به محض شنیدن دست علی را کشیدم و باهم روی جدول های وسط خیابان ایستادیم. احساسی تمام وجودم را فراگرفته بود. اشک هایم خشک شده بود و صدای نفس هایم بلندتر می‌شد. جمعیت هر لحظه زیاد تر می‌شد. ناگهان چشمم به ماشین حامل پیکرها افتاد. اولین تابوت. عکس سردار جلوی تابوت نصب شده بود و این یعنی.... تا چند لحظه خیره به تابوت بودم. ماشین با فاصله کمی از جلویم عبور کرد، اما نمی‌شد در همان مسیر دنبال آن رفت. کم کم از خیابان فاصله گرفتیم و روی تل‌های خاک کنار بیابان می‌دویدم. می‌دویدم تا همراه سردار باشم. می‌دویدم تا آخرین دیدار را هیچوقت فراموش نکنم. به نزدیک جمکران که رسید بغضم ترکید و تازه فهمیده بودم که چه شد. http://eitaa.com/istadegi
یک رهبر به تمام معنا.pdf
937.7K
📌 فایل کتابچه‌ی «یک رهبر به تمام معنا» 📗 گزیده‌‌ی بیانات حضرت آیت‌الله‌خامنه‌ای در خصوص ابعاد مختلف شخصیت و سیره‌ی حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها). http://eitaa.com/istadegi
Mehdi Rasooli - Ye Kami Harf Bezan (320).mp3
9.13M
🖤🥀 بین این‌همه سلام بی‌جواب... کلمینی... 🎤حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/istadegi
عزیزان، به احترام شهادت جانسوز مادر سادات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، امشب رمان نداریم. لطفاً امشب برای اعضای گروه مه‌شکن دعا کنید... دعا کنید توفیق شرکت در تشییع شهدای فردا رو هم پیدا کنیم...
42.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🥀 زخم خون آرزوی ماست، بگو با صهیون زخم ارثیه زهراست، بگو با صهیون... شما رو دعوت می‌کنم به یک روضه حماسی و سوزناک... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام توی قسمت تنظیمات ایتا، قسمت تم‌ها، گزینه ایجاد یک تم جدید.
سلام بله، ده دوازده سالم که بود رمان‌های تخیلی خارجی هم می‌خوندم. الان هم گاهی رمان خارجی می‌خونم. کتاب علمی هم وقتی دبستان بودم خیلی دوست داشتم و مطالعه می‌کردم.
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ،السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید سحر قائدی شهید فرزانه قاضی عسگر شهید عمار بهمنی http://eitaa.com/istadegi
وصیت حضرت زهرا سلام الله علیها.mp3
1.76M
🥀مادر، در لحظه‌های آخر عمر هم به یاد ما بود... 🔸این وصیتی است كه فاطمه، دختر رسول خدا، نموده است... «...سلام مرا به فرزندانم، تا روز قیامت، برسان...» 📜 وصیت‌نامه حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) کاری از گروه درختان سخنگو، مجموعه باغ انار http://eitaa.com/istadegi
49K
در میدان بزرگمهر اصفهان، به انتظار شهدا نشسته‌ایم...
ما ملت شهادتیم... زیر پرچم ولایت علی(علیه‌السلام)، زیر خیمه حسین (علیه‌السلام)، منتظر نشسته تا ظهور... هم‌اکنون، میدان بزرگمهر اصفهان، اهتزاز باشکوه پرچم ما ملت شهادتیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 آیت‌الله خامنه‌ای: ▪️از بُعد مجاهدت و حضور در صحنه‌ی تصمیم‌گیریهای عظیم اجتماعی فاطمه زهرا در قلّه قرار دارد. یعنی بعد از رحلت پیغمبر، در قضیه خلافت، زهرای اطهر سلام‌الله‌علیها، با همه‌ی وجود با سخنش، با علمش، با تلاشش، با همه‌ی جسمش واردمیدان شد. ▪️زندگی جهادی فاطمه‌ی زهرا  بسیار عظیم، بینظیر و یک نقطه‌ی درخشان و استثنایی است. امّا مقام معنوی این بزرگوار، نسبت به مقام جهادی و انقلابی و اجتماعی او، باز به مراتب بالاتر است. 🏴شهادت صدیقه طاهره، حضرت زهرا سلام الله علیها تسلیت باد. http://eitaa.com/istadegi
🌷 پیام رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت تشییع شهدای گمنام در روز شهادت حضرت زهرا (س) 🔻 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم 🔹 سلام بر شهیدان گمنام، گمنام در میان خاکیان و معروف در عرصه‌ی افلاکیان. فداکارانی که پس از گذشت سالیان دراز از لحظه‌ی شهادتشان کشور را با رائحه‌ی معنویت و جهاد، معطّر میسازند و پرچم افتخار به خونهای ریخته شده در راه اسلام و قرآن را، بیش از پیش به اهتزاز در میآورند. 🔹 تقارن تشییع پیکر این مسافرانِ به خانه‌ برگشته، با روز شهادت صدیقه‌ی طاهره سلام‌الله‌علیها مبشّر ابدیّت یاد و خاطره‌ی آنان و مژده‌بخش خیر کثیری است که از ناحیه‌ی آنان برای کشور امام زمان روحی‌فداه فراهم خواهد آمد ان‌شاءالله. 🔹 به ارواح طیبه‌ی این شهیدان و به چشمها و دلهای منتظر پدران و مادران و همسران آنان سلام و درود میفرستم و فضل و رحمت فزاینده‌ی پروردگار را برای همه‌ی آنان مسألت میکنم. سید علی خامنه‌ای ۱۴۰۰/۱۰/۱۵
✨ روایت قسمت اول 🍃 ۱۷دی ماه سال هزار و سیصد و نود وهشت کرمان ساعت ۵ صبح هوا سرد است بچه‌ها داخل اتوبوس در حال خواندن امتحان روز بعد هستند و اما من خوشحالم از این که تمام دوندگی‌هایم جواب داد. دیروز، پریروز فقط نذر کردم و با این و آن تماس می‌گرفتم که تشییع سردار را باید حضور داشته باشیم. نزدیک‌های نماز صبح است و هیچ کس نخوابیده. چشم‌ها قرمز شده است انگار تا به کرمان نرسیم باور نمی‌کنیم. مسئولیت اتوبوس را به من سپرده‌اند. با ایست اتوبوس به اطراف نگاه می‌کنم داخل شهر هستیم اما همه جا سوت و کور است. با اعلام روحانی کاروان پیاده می‌شویم. از همه سنی دنبالمان آمده است. بچه‌های مجموعه و دوستان همگی همراه هم شده‌ایم. بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه، قبل از طلوع آفتاب راه می‌افتیم. روحانی کاروان تاکید می‌کند به سمت ورودی خیابان اصلی که منتی به گلزار شهدا است برویم که اذیت نشویم. با پیشنهاد ایشان هر دونفر یک سر گروه داشته باشد. به عنوان لیدر گروه همراه دونفر از دوستان راهی می‌شویم. هوا سرد است و سوز عجیبی می‌آید. خیابان‌ها هم خلوت است. علم کاروان دختران یادگاران جلوتر از همه حرکت می‌کند. چفیه سبز عربی‌ام را از زینب که دوشادوش من حرکت می‌کند می‌گیرم و روی شانه‌هایم می‌اندازم. خورشید طلوع کرده است و یواش یواش جمعیت زیاد می‌شود. در نقطه‌ای مشخص همه می‌ایستیم. ساعت ۹صبح بعد از مشخص شدن مکان وعده که کوه جبلیه است به سمت خیبان اصلی راه می‌افتیم، نرسیده به خیابان به علت هجوم جمعیت متوقف می‌شویم کنار میدان. ساعت حدود ۱۰صبح جمعیت هر چند دقیقه بیشتر از قبل می‌شود. مداح درحال نوحه‌سرایی است. یکی از بچه‌ها بر روی زمین می‌نشیند و مشغول خواندن امتحانش می‌شود. در لابه‌لای این همه شلوغی، روی کفش‌هایم شاخه گل نرگسی افتاده است را بر می‌دارم. نمی‌دانم یک دفعه چه اتفاقی می‌افتد که همهمه بالا می‌گیرد و همه راه می‌افتند. با صدای "سردار رسید"، انگار بغض همه می‌شکند. دستم را دور شانه‌های زینب حلقه می‌کنم و فاطمه هم دستش را دور دستان ما حلقه می‌کند که گم نشود. آن قدر حجم جمعیت بالا است که دیگر خودمان حرکت نمی‌کنیم و گاهی هم پاهایمان را روی زمین حس نمی‌کنیم. میان جمعیت در حال ذکر گفتن هستیم. نمی‌دانم چه می‌شود که دست فاطمه از ما جدا می‌شود و تا سر می‌گردانیم دیگر خبری از جمعیت زنان نیست. اینک ماییم و جمعیتی از مردان و ماشین حمل‌کننده سردار. جمعیت بی‌اراده حرکت می‌کند و ما دو دختر تنها، میان عده ای مرد گیر افتاده‌ایم. زینب دائم ذکر می‌گوید و گریه می‌کند گاهی هم دادی می‌زند که مردان به سمت ما نیایند. به سمت پیاده رو خود را می‌کشیم، وقتی به پیاده رو می‌رسیم برای اینکه وارد پیاده رو شویم باید از روی جوی آب بگذریم. ارتفاع زیادی دارد. ناگهان با حرکت جمعیت به داخل جوی می افتیم. زینب دستم را محکم گرفته است. پیر مردی کمک می‌کند بالا بیاییم دستان زینب را می‌گیرم می‌کشم. ثانیه‌ای پیش خود دعا می‌کنم که ای کاش مردی به همراهمان بود اما بعد از لحظه ای به یاد تنهایی عمه سادات می‌افتم. حالا که میان جمعیت زنان گوشه پیاده رو ایستاده‌ایم وضعیت دیدنی وجود دارد؛ عده ای چادرهایشان را از دست داده‌اند و عده ای روسری‌هایشان رفته است. ناگاه ماشینی که سردار را حمل میکند از کنارمان می‌گذرد زیر لب تنها می‌گویم "برو". وضعیت مردم خیلی ناراحت کننده است. جمعیت که کمتر می‌شود تازه دلم شور می‌افتد برای بقیه، مسئولیت تک‌تک بچه‌های اتوبوس با من است. به زینب می‌گویم گوشه ای بایستد شاید کسی را بتوانم پیدا کنم. https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 251 حاج قاسم به همان سرعت که آمده بود، می‌رود و ما را در بهت می‌گذارد. تا زمانی که ماشین حامل سردار در پیچ و خم صحرا گم شود، نگاهش می‌کنم و زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم. سردار طوری رفتار می‌کند که انگار مطمئن است قرار نیست این‌جا شهید بشود! کمیل دست دور گردنم می‌اندازد و می‌گوید: - آره، مطمئن باش حاج قاسم تا داعش رو زیر پاش له نکنه شهید نمی‌شه. هم خودش می‌دونه، هم ما. هرچند الانم فقط بدنش با شماست، روحش جای دیگه سیر می‌کنه. می‌گویم: - حاج قاسم نباید شهید بشه. هیچ‌کس نمی‌تونه جاشون رو بگیره. - خداییش حیف نیست یکی مثل حاج قاسم شهید نشه؟ دلت میاد؟ اونم تویی که خودت یه چیزایی رو دیدی... از حرفم شرمنده می‌شوم. من چطور می‌توانم لذتی را برای خودم بخواهم و برای فرمانده‌ام نه؟ نزدیک غروب است؛ یک غروب دلگیر در صحراهای شرقی سوریه. آسمان سرخ شده است. از بلندگوی ماشین بچه‌های حزب‌الله صدای مداحی می‌آید: - بدم الحسینی، نحفظ نهج الخمینی... یادم می‌افتد اول محرم است. زمینه ملایم مداحی و غروب آن هم در اولین شب محرم، غم عالم را روی دلم می‌نشاند. خیلی وقت است دلم لک زده برای یک روضه درست و حسابی؛ برای روضه‌هایی که با کمیل در دوران نوجوانی می‌رفتیم؛ برای چای روضه بعدش. چشمم به کمیلِ جوان می‌افتد که نشسته روی زمین و هنوز خیره است به مسیری که خودروی حاج قاسم از آن گذشت. وقتی من را می‌بیند که به سمتش می‌روم و متوجه حضورم می‌شود، سریع از جا برمی‌خیزد. پیداست کمی هول شده. می‌گویم: - چی شده؟ تو فکری؟ مشتش را باز می‌کند و انگشتر عقیقی را نشانم می‌دهد. پیداست هنوز خودش هم گیج است و با همان بهت و تعجب می‌گوید: - اینو حاج قاسم بهم داد! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 252 نمی‌دانم این غبطه است یا حسادت؛ اما من هم دلم انگشتر حاج قاسم را می‌خواهد؛ نگین سلیمانی. شانه‌اش را می‌فشارم: - مبارکت باشه. صدای اذان گفتن حامد در محوطه پادگان می‌پیچد. *** - آقا... آقا حیدر! یه لحظه وایسین! همان اتفاقی که نمی‌خواستم بیفتد افتاد؛ خبرنگار گیر داده است به من و می‌گوید بیا مصاحبه کن. تازه از عملیات شناسایی برگشته‌ام و بعد از یک شبگردی طولانی و بی‌خوابی، فقط همین را کم دارم تا حسابی جوش بیاورم. همان اول که آمد سراغم، خیلی کوتاه و خشن جوابش را دادم که حرفی برای زدن ندارم؛ اما مثل این که ول کن ماجرا نیست. قبل از این که وارد چادر شوم، برمی‌گردم به سمتش و تلاش می‌کنم آرامشم را حفظ کنم. یک لبخند کج و کوله می‌زنم و می‌گویم: - برادر ببین من الان خیلی خسته‌م. واقعا هم حرفی ندارم که به دردت بخوره. لطفاً به من گیر نده باشه؟ و می‌خواهم وارد شوم که سریع می‌گوید: - آخه مگه می‌شه حرفی برای زدن نداشته باشین آقا؟ من شنیدم شما تجربیات خیلی خوبی دارین. شنیدم سابقه مجروحیت و اسارت هم... این را که می‌گوید، برق از سرم می‌پرد. جریان اسارت را قرار بود کسی نفهمد. از حالت چهره و چشمان درشت شده و خشمگینم می‌فهمد باید ساکت شود. می‌گویم: - اینا رو کدوم نادونی به تو گفته؟ می‌ترسد و به لکنت می‌افتد: - همه... می‌گفتن... خیلی... از شما... تعریف... می‌کنن... چندتا فحش تا گلویم بالا می‌آید؛ اما نفسم را در سینه حبس می‌کنم که از دهانم بیرون نیایند. لب‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. جای زخمم تیر می‌کشد. لب پایینی‌ام را با دندان می‌جوم و با عضلات منقبض شده، قدم می‌گذارم داخل چادر: - کدوم شیر پاک خورده‌ای آدرس منو به این بنده خدا داده؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا