eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ازدواج سفید دقیقا این نیست. بلکه به این حالت گفته میشه که دونفر بدون این که رسما ازدواج کنند، باهم زیر یک سقف زندگی کنند. اینطور ادعا میکنند که ما به هم تعهد اخلاقی داریم و عشق بین ما قوی هست و... درحالی که هیچ‌وقت نمی‌شه تضمین کرد رابطه‌ای که با عشق شروع شده عاشقانه بمونه. و اگر هر مشکل و اختلافی به وجود بیاد، از قانون و تدابیر قانونی که برای حفظ خانواده هست محرومند. بیشتر هم زنان ضربه می‌خورند، چون اگر بچه‌دار بشن، مرد به راحتی می‌تونه با یک بچه رهاشون کنه و خلاص. و کلا اگر مرد بذاره بره، هیچکس نمی‌تونه بهش بگه چرا رفتی. چون تعهد قانونی نداشته. مخصوصا توی قوانین اسلامی، قانون در خانواده بیشتر از زن حمایت می‌کنه در مسائلی مثل نفقه و طلاق و... . ولی اگر ازدواج سفید بکنند، زنان درواقع خودشون رو از این حمایت‌های قانونی محروم کردند و وارد خونه‌ای شدند که پایه‌هاش سست و غیرقابل اعتماده.
سلام قطعا کمک می‌کنه.
سلام ممنونم بابت وقتی که برای نوشته‌های بنده گذاشتید. لطف دارید🌿
هدایت شده از اخبار سوریه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندان ایران اینگونه گوش صهیونیست‌ها را می‌پیچانند. در حالی که آن‌ها منتظر بودند تا موشک‌ها از سوریه به سمت پایگاه‌های هوایی در جنوب سرزمین‌های اشغالی شلیک شود، اما مقر سری آن‌ها در جاسوسخانه و مرکز فتنه وابسته به ملا مسعود بارزانی با موشک‌های تاکتیکی با خاک یکسان شد. موشک ها یکی پس از دیگری بدون درنگ به نقاط از پیش تعیین شده در قلب پایتخت اشغالی خانواده جاسوس و دزد بارزانی اصابت کرد. @syriankhabar
مه‌شکن🇵🇸
فرزندان ایران اینگونه گوش صهیونیست‌ها را می‌پیچانند. در حالی که آن‌ها منتظر بودند تا موشک‌ها از سوری
خیلی منتظر شنیدن این خبر بودم. و واقعا خبر مسرت‌بخشی بود برای شروع یک روز خوب😎 پ.ن: می‌تونید اطلاعات بیشتر رو در کانال اخبار سوریه که آدرسش پایین خبر هست بخونید. پ.ن۲: אני אוהבת להילחם בישראל👊
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت ۲۵ حاجی درمانده نگاهی به من می‌اندازد و می‌خواهد حرفی بزند که باز هم صدای زن می‌آید؛ اما این بار از پنجره. - میرین یا داد و بیداد کنم؟ سرم را بالا می‌گیرم و نگاهش می‌کنم. زن کنار پنجره ایستاده است و نیمی از موهایش بیرون ریخته. استغفراللهی می‌گویم و سرم را زیر می‌اندازم. حاج کاظم زیرلب می‌گوید: -راه بیفت حیدر، می‌ریم یه خونه دیگه. چشمی می‌گویم و می‌خواهم راه بیفتم که در باز می‌شود و دومرد سیاه پوش بیرون می‌آیند. اولین چیز کروات نقره‌ای و طلاییشان است که به چشمم می‌آید. حاجی دستی به شانه‌ام می‌زند و آرام می‌گوید: -برو. تقریبا تا عصر تمام خانه‌های مقتولین را سر می‌زنیم؛ اما همه مانند همان زن رفتار می‌کنند. -الان کجا برم؟ از چهره‌اش پیداست کلافه شده است. من هم سردرد گریبانگیرم شده. حاجی دستی به ریش‌هایش می‌کشد و می‌گوید: -فعلا بریم اداره تا ببینیم چیکار می‌شه کرد. *** نمازم را می‌خوانم و به سمت همان آدرس قبلی که فرهادی را دیده بودم می‌روم. سر دردم هنوز هم آرام نشده است. روزنامه‌ای که از دکه خریده‌ام باز می‌کنم. بزرگ تیتر زده است: ۱۲۰ قتل. یک لحظه چشمانم سیاهی می‌رود. و باز ته دلم خالی می‌شود. دستی به کمرم می‌خورد و مرا از فکر بیرون می‌آورد. -کجایی پسر؟ بر می‌گردم. فرهادی است، این بار کت و شلوار سرمه‌ای رنگی پوشیده است و ته ریشش را مرتب کرده. -سلام. سری تکان می‌دهد و به سمت ماشینش راه می‌افتد. روزنامه را لوله می‌کنم و دنبالش می‌روم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه حرفی دارد که پشت تلفن نمی‌توانست بگوید. -خوب جناب فرهادی بفرمایید، من در خدمتم. -حدس می‌زدم که روزنامه رو ندیده باشی. خیلی غرقش شده بودی. سرم را به پشتی صندلی تکیه می‌دهم. -و اما حرف اصلیم، که نتونستم پشت تلفن بهت بگم. به سمتش بر می‌گردم. می‌گوید: -یه نفر، قبل از تموم این اتفاقا از ماجرا خبر داشته! 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک، روزتون هم مبارک باشه جوان‌ها.🎉 امشب به مناسبت چهار قسمت داریم. به شرطی که برای ما جوانان مه‌شکن دعا کنید تا جوون هستیم شهید بشیم.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 381 کمیل شانه‌ام را فشار می‌دهد و آرام در گوشم می‌گوید: - تنها نیستی داداش. من باهاتم. نفسی از سر آسودگی می‌کشم و ماری که در سینه‌ام می‌خزید، راهش را می‌کشد و می‌رود. کمیل زنده است و بیش از خودم به او اعتماد دارم. آرام و خسته زمزمه می‌کنم: - خسته‌م کمیل! - بخواب. من برای نماز بیدارت می‌کنم. این را که می‌گوید، با خیال راحت دراز می‌کشم روی تخت و چشم می‌بندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! - بیا عباس! زود باش! همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه. تلوتلو می‌خورم اما دوباره راست می‌ایستم. صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد. از درد نفسم بند می‌آید و پاهایم شل می‌شوند. یک چیز نوک‌تیز در پهلویم فرو رفته؛ انقدر عمیق فرو رفته که حس می‌کنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند. همان نفس نصفه‌نیمه‌ای که داشتم هم تنگ می‌شود. دستی آن چیز نوک‌تیز را از پهلویم بیرون می‌کشد؛ دردش شدیدتر می‌شود. خون گرم روی بدنم جریان پیدا می‌کند. می‌افتم روی زانوهایم. کمیل که داشت می‌رفت، می‌ایستد و مطهره می‌دود به سمتم. می‌خواهم حرفی بزنم که دوباره یک چیز نوک‌تیز در سینه‌ام فرو می‌رود؛ میان دنده‌هایم. کلا نفس کشیدن از یادم می‌رود. بجای هوا، خون در گلویم جریان پیدا می‌کند. مطهره دارد می‌دود. کمیل بالای سرم می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند: - بیا عباس! بیا! دیگه تموم شد، دستت رو بده به من! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 382 مطهره می‌رسد مقابلم و زانو می‌زند. فقط نگاه می‌کند. می‌خواهم صدایش بزنم؛ اما بجای کلمه، خون از دهانم می‌ریزد. کمیل راهنمایی‌ام می‌کند: - یا علی بگو و بلند شو. وقت نمازه! - اشهد ان لا اله الا الله... صدای اذان صبح از جا می‌پراندم و درد را پاک می‌کند از وجودم. این چندمین بار است که این خواب را می‌بینم؟ دیگر مطمئنم تعبیر می‌شود. یک نفر از پشت خنجر می‌زند به من... با این فکر، دوباره ذهنم می‌رود به سمت همان نفوذی مجهول. عاقلانه نیست اگر فقط بخاطر رفتار نه‌چندان دوستانه مسعود، برچسب نفوذی روی او بزنم. همه اعضای تیمم خبر داشتند قرار است صالح را جلب کنیم، پس همه به یک اندازه مورد اتهامند. نماز صبح را که می‌خوانم، صدای خشک مسعود را از پشت بی‌سیم می‌شنوم: - صالح رفته توی کما. دستور چیه؟ آخرین ذکرهای تسبیحات حضرت زهرا(س) را تندتند رد می‌کنم و می‌گویم: - یعنی چی؟ - یعنی ضربه به سرش شدید بوده و هشیاریش کم شده. صدایش خسته‌تر از همیشه است. باید به کمیل بگویم جایش را با مسعود عوض کند. فعلا جواد را نمی‌توانم توی چشم خانواده صالح بفرستم. به مسعود می‌گویم: - ببینم، دیشب تاحالا کیا بالای سرش بودن؟ اتفاق خاصی نیفتاد؟ - دکترا، پرستارا و اعضای خانواده‌ش بودن. اتفاق خاصی هم نیفتاد. - مطمئنی؟ - حواسم به همه‌چی بود. - دکتر چی می‌گه؟ - زنده موندنش معجزه ست. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 383 از خشم دندان بر هم فشار می‌دهم. صالح را تا اطلاع ثانوی از دست داده‌ایم و باید طرح نو بچینم. می‌روم به سالن و جواد را می‌بینم که دارد آماده می‌شود برای رفتن به هیئت. می‌گویم: - امروز حواستو بیشتر جمع کن. ببین حرفی درباره صالح می‌زنن یا نه. به تک‌تک افراد دقت کن. فقط خواهشاً تابلوبازی در نیار. - چشم آقا. راستی... گزارش این چند روز رو نوشتم گذاشتم روی میز. - دستت درد نکنه. و برگه‌های دسته شده را برمی‌دارم. محسن از آشپزخانه داد می‌زند: - صبحانه چی می‌خورید آقا؟ - فرقی نمی‌کنه. حواسم را می‌دهم به برگه‌ها. اینطور که جواد تحلیل کرده، دارند از یکی دوتا شبکه ماهواره‌ای شیعه لندنی خط می‌گیرند و تصاویر مراسمشان را هم برای همان شبکه‌ها می‌فرستند. تمرکزشان هم زمینه‌سازی برای ماه ربیع‌الاول به ویژه نهم ربیع‌الاول و هفته وحدت است. دیگر خیلی غیرمستقیم و زیرپوستی هم نمی‌زنند و علناً به سیاست‌های نظام در جهت اتحاد شیعه و سنی ایراد می‌گیرند. انگار خوب می‌دانند که وقتی اسم هیئت امام حسین(علیه‌السلام) بگذارند روی خودشان، حمایت مردمی هم دارند و اگر نهادهای امنیتی بخواهند بهشان گیر بدهند، مردم پشت‌شان در می‌آیند. قربانت بروم اباعبدالله که حتی دشمنانت هم خودشان را پشت سر تو پنهان می‌کنند تا مطمئن باشند جایشان امن است! محسن لیوان چای شیرین را مقابلم می‌گذارد با نان بربری و پنیر. این تهرانی‌ها انگار فقط نان بربری دارند که بخورند. قیافه‌ام مثل نان بربری شده و دلم لک زده برای نان سنگک خودمان. حالا فکر کن نان بربری‌اش هم تازه نباشد و چندروز در یخچال مانده باشد و حالا محسن با بدبختی روی اجاق گرمش کرده باشد؛ آن وقت رسما می‌شود جلیقه ضدگلوله. به ضرب چای، نان را با پنیر فرو می‌دهم. محسن هم انگار از وضع نان شاکی ست که می‌گوید: - امروز خوابم برد نشد برم نون تازه بخرم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi