سلام
بله این موسوی از قبل از ماجرا خبر داشته و اسم و فامیلش توی رمان کاملا واقعیه اما نفوذی و اینا را نمیدونم این قضیه را داستان معلوم میکنه نه من.
#پاسخگویی_صدرزاده
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۳۰
دستی به پیشانیام میکشم تا شاید به یاد بیاورم اسمش را کجا شنیدهام. به یاد حرف آقای حسینی میافتم که گفته بود چشمانش ضعیف است؛ پس حتما عینک میزند.
میآیم که حرفی بزنم امیر پیشدستی میکند و میگوید:
-بیا برو وقت نداریم، این اگه دیده بودش دردی نداشتیم که.
-فکر کنم عینکی باشه.
عماد بشکنی میزند و میرود به سمت ساختمان.
همان طور که چشمم به درب ساختمان است میگویم:
-امیر برو یه جا وایسا که تو چشم نباشه.
امیر دوری میزند و آن طرف خیابان میایستد. هوا سرد است، اما تابش ضعیف آفتاب فضای ماشین را گرم کرده است.
-به نظرت تهش چی میشه؟ اون از مجید که استعفاء داد، بقیه هم تک و توک دارن میرن. مهدی و حاج حسین و چند نفر دیگه هم که بازداشت شدن...
تا میخواهم کمی به اتفاقات تلخ این پرونده فکر نکنم یک نفر تمام آنها را مانند پتک بر سرم میزند. سرم را به صندلی تکیه میدهم و میگویم:
-نمیدونم امیر، هیچ چیز اونی نمیشه که ما میخواییم. تا یه سر نخ پیدا میکنیم سریع گم میشه.
نمیدانم چند دقیقه ای میگذرد؛ امیر هم مثل من در فکر فرو رفته است. با صدای تقهای که به شیشه میخورد، هر دو به سمت صدا بر میگردیم. امیر شیشه سمت خودش را پایین میدهد، عماد خندان به ما نگاه میکند. اخمهایم را در هم میکشم.
-چرا برگشتی؟
-پیداش کردم. بزن بریم که داره میره.
سوار ماشین میشود. به سمتش بر میگردم.
-یعنی چی این حرفت؟
دو بار به کتف امیر میزند و میگوید:
-این حرفا رو ول کن. امیر برو دنبال اون مرد عینکیه که یکمم قدش کوتاهه.
به جایی که گفته است نگاه میکنم. با اینکه دور است اما قد و قوارهاش پیداست. مردی نحیف و قد کوتاه با عینکی ته استکانی به نظر میرسد.
-مطمئنی خودشه؟
تا میخواهد حرفی بزند، مرد سوار تاکسی میشود و میرود.
-برم دنبالش؟
-برو.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
Hamed Zamani - Nafas Taze Konim.mp3
13.29M
✨🌿
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست...
🎤حامد زمانی
#امام_زمان #نیمه_شعبان #میلاد_امام_زمان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 393
سیدحسین حتی نفس هم نمیکشد. احتمالا دارد حرص میخورد که کیلومترها از ایران دور است و نمیتواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده.
میگویم:
- حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی میخوای؟
به مِنمِن میافتد و بعد از چندلحظه، میگوید:
- چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم.
شاخ در میآورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها میخورد آخر؟
میخواهم اعتراض کنم؛ اما چارهای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع میگوید:
- با رفیقم هماهنگ میکنم. دربهدر دنبال مربی سرود میگشت.
نمیدانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشتهام در سرود، مطمئنم خندهها و گریههای زیادی در پیش خواهم داشت!
میگویم:
- فقط...
- میدونم. نگران نباش.
بوق اشغال مکالمهمان را قطع میکند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوانهای مردم هم باشم.
آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمیآید اصلا.
کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمیآید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من میگوید برو مربی سرود بشو.
مینشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم میگیرم. مغزم میسوزد؛ دقیقا خود مغزم.
آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود.
قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس میکنم هیچکدام به سختی مربی سرود بودن نیست.
بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ میکند و سرم بالا میآورم. محسن را میبینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم.
سرم بیشتر درد میگیرد. محسن میگوید:
- گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 394
تعللم را که میبیند، صورتش سرخ میشود و میگوید:
- شرمنده آقا. راستش مسعود همهمون رو قهوهخور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمیشه.
سینی را پایینتر میگیرد:
- حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال میکنه.
فنجان را از داخل سینی برمیدارم که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمیزنم.
فنجان را میگذارم روی میز کنار دستم و زیر لب میگویم:
- ممنون.
محسن مینشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش مینوشد.
میگویم:
- ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟
محسن جا میخورد از سوالم. قهوه در گلویش میپرد و سرختر از قبل میشود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایههای لبو.
میگوید:
- راهنمایی که بودم سرود میخوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم.
با این حساب کاش میشد محسن را بفرستم بجای خودم!
حس میکنم محسن شدیداً میخواهد علت این سوال بیربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته.
قبل از این که فکر کند من علاوه بر یک سرتیمِ سهلانگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح میدهم:
- لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحبالزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همهچیز هست.
هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیهای تبدیل میشود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او میآورد.
کنجکاوی یا به عبارت خودمانیتَرَش، فضولی، گاهی میتواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً میکشدت و گاهی باعث میشود بکشندت!
میگویم:
- هماهنگیهاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه.
محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را میجَوَد:
- چشم آقا... فقط...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
اگه از ترس شکست خوردن، شروع نکنید، هیچوقت پیروز نمیشید.
بالاخره باید شروع کنید. هیچکس از اول عالی نیست ولی به تدریج رشد میکنید. منم از همین میترسیدم ولی شروع کردم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
فقط اشاره شده که موقع شنیدن این نام باید بایستیم اما درباره خوندن چیزی نشنیدم.
بله، با اعضای تیم مهشکن.
عید شما هم مبارک.
#پاسخگویی_فرات
سلام
فیزیک بدن و شرایط اجتماعی در نژاد عرب و در اون زمان طوری بود که دخترها چه به لحاظ جسمی و چه عقلی، زودتر آماده ازدواج میشدند.
البته در تاریخ تولد حضرت زهرا علیهاالسلام اختلاف هست. بعضی میگن سال پنجم بعثت، بعضی معتقدند خود سال بعثت و بعضی میگن ۵سال قبل از بعثت.
این که میگن ایشون توی ۹سالگی ازدواج کردند، برمبنای روایتی هست که سال تولد رو سال ۵ بعد از بعثت میدونه و روایت مشهورتری هست. اما طبق روایتی که گفته ایشون سال بعثت به دنیا اومدند، باید موقع ازدواج ۱۴ساله میبودند و حتی طبق روایت سوم، ایشون موقع ازدواج ۱۹ سالشون بوده.
#پاسخگویی_فرات
به گمان عموم سیرهنویسان و تاریخنگاران اهل سنت، ازجمله ابن سعد و طبری و ابن اثیر و ابوالفرج اصفهانی و ابن اسحاق، تولّد حضرت فاطمه مصادف با سال بازسازی کعبه در پنج سال پیش از بعثت، برابر با سال ۶۰۴ م، بودهاست. بَلاذُری نیز بر همین نظر است. اگر این گمان درست باشد، سنّ ازدواج فاطمه بالاتر از ۱۸ سال میشود؛ که در سرزمین حجاز در آن روزگار غیرمعمول مینماید(هرچند با توجه به جایگاه معنوی و اجتماعی حضرت زهرا، این مسئله قابل توجیه است؛ همانطور که مادر ایشان نیز در ۲۸ سالگی ازدواج کردند). بعضی منابع نیز تولّد او را پیش از بعثت میدانند، بی آنکه به سال و ماه آن اشاره کنند. امّا نظرهای دیگر بر یک یا پنج سال پس از بعثت و سه سال پس از معراج است.
بنا بر نظر مشهور منابع شیعه، تاریخ ولادت فاطمه پنج سال پس از بعثت است؛ ولی یعقوبی و شیخ طوسی ولادت فاطمه را مصادف با سال بعثت میدانند. بعضی محدّثان شیعه تاریخ ولادت را در سال معراج پیامبر روایت کردهاند، امّا در تاریخ معراج هم اختلاف هست و آن را از دو سال پس از بعثت تا شش ماه پیش از هجرت گزارش کردهاند؛ و با توجه به داستان تولّد حضرت فاطمه، زمان تولد او را از دو تا پنج سال پس از بعثت میدانند.
شیخ مفید و کفعمی سال دوم بعثت را زمان تولد فاطمه(س) دانستهاند.
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۳۱
امیرکه راه میافتد، عماد با مسخرهبازی شروع به تعریف ماجرا میکند:
-رفتم تو، بعد چون گفته بودی عینکیه رفتم پیش یکی که عینک نداشت گفتم سلام، آقای موسوی؟ اونم گفت: من موسوی نیستم. بعدم یکیو نشون داد و گفت اون موسویه. دیگه اونجا بود که من سریع اومدم.
سری با تاسف تکان میدهم. نمیدانم چرا حس میکنم به هیچ عنوان به این مرد نمیخورد که موسوی باشد. نفسم راحبس میکنم. اگر موسوی نبوده باشد یعنی بازهم کارهایمان بینتیجه بوده است.
با ایستادن ماشین، مرد پیاده میشود و به سمت مغازه کنار خیابان میرود.
-امیر برگرد به همون آدرس قبلی.
-برای چی آخه؟
چشمانم را محکم روی هم فشار میدهم.
-به نظرت موسوی، وسط ساعت کاری سوار تاکسی میشه و میره سوپری؟
امیر سرش را میخاراند و میگوید:
-راست میگی ها.
سریع فرمان ماشین را میگرداند و به سمت آدرس قبلی میرود. مسافت کمی را رفتهایم به همین دلیل سریع میرسیم. درب ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.
-کجا؟
بر میگردم و به امیر نگاه میکنم.
-برم یه سرگوشی آب بدم، حداقل بفهمیم موسوی کیه!
این بار عماد میگوید:
-با این سر و شکل میخوای بری؟
به خودم نگاه میکنم، دیگر الان و با این شرایط برایم مهم نیست. بیتوجه، سریع میروم به سمت اداره.
هر لحظه ممکن است موسوی از در خارج شود و ما از دستش بدهیم. پلهها را یکی درمیان پایین میروم و نگاهی میاندازم. سالنی تقریبا بزرگ که دورتادورش پر است از اتاق و صدای همهمه و گاهی هم صدای تلفن با هم قاطی شده.
کمی چشم را میچرخانم، کنار یکی از درها مردی پشت میز نشسته است. به سمت میز میروم.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
البته این یک اتفاقه که اینجوری میشه اما در سال هفتاد جوری بوده که ماموران اطلاعات همشون یک اسم مستعاری داشتن و همه با اون اسم صداشون میزدن مصطفی موسوی هم یک اسم و فامیل مستعاره و به دلیل اینکه در همه جا این اسم ثبت شده من اسم مستعارش را به کار بردم.
#پاسخگویی_صدرزاده
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 395
دوباره میافتد به جان لبش. سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم و به این فکر میکنم که دیگر میتواند چه اتفاقی افتاده باشد که اوضاع از این تماشاییتر شود؟
محسن میگوید:
- آقا، مجوز کنترل تلفن سخنرانها و بانیهای هیئت تایید نشد. قاضی قانع نشده.
سرم سنگین است. انقدر که بیشتر شدن وزنش بخاطر این خبر جدید را هم حس نمیکنم.
کف دستم را روی پیشانی و چشمانم میگذارم و میگویم:
- چرا؟
- گفته شواهد و دلایل کافی نیست برای کنترلشون.
دلم میخواهد بگویم خب به جهنم؛ اما فقط آه میکشم:
- اشکالی نداره. کنترل تلگرامشون که مجوز نمیخواد، نه؟
- نه.
- خب پس حواست به تلگرامشون باشه. هیچکدوم توی اینستا فعال نیستن؟
- از شش نفر، چهارتاشون فعالن.
- صفحههاشون رو رصد کن. نکته مهمی اگه دیدی بهم بگو. درضمن آدرس صفحههاشون رو برای من بفرست.
- چشم آقا.
دوباره ریههایم را پر میکنم از هوا و بیرون میدهم. حس خوبی به ندادن مجوز ندارم.
انگار از هر سمت که میخواهم بروم، یک مانع بزرگ سر راهم سبز میشود.
برای همین است که تصمیم دارم سراغ احسان نروم.
با این که میدانم اگر خودش مهره اصلی نباشد، حتماً وصل است به مهره اصلی، میخواهم نگهش دارم برای روز مبادا.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 396
صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه میدود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.
- چی؟
- مجوز که نمیدن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همهچی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمیدونم چرا.
دوتا جمله آخری باعث میشود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هسهس کردن.
چشمانم را باز نمیکنم و میگویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزانتر میشود؛ انگار میترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم میترسم.
- من... البته من فقط حدس میزنم... یعنی خودتون باتجربهترید... حدس میزنم که... چیزه... حفره هست... یعنی...
باز هم ادای یک سرتیم بیخیال را درمیآورم و میگویم:
- خودتم میدونی خیلی حرف سنگینی داری میزنی...
صدایش ضعیف میشود:
- بله...
- خب پس دربارهش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همهجا هست. من بررسی میکنم. اگه لازم بود جدیتر پیگیری میکنیم. خوبه؟
- بله...
از جا بلند میشوم و سرم گیج میرود از این حرکت ناگهانی. میگویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.
نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمیتوانم.
صدای هسهس مار رفته روی اعصابم. سر جایم مینشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه میکنم. تمام گوشههایش را.
احساسِ تحتنظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه میدوم، از شرش خلاص نمیشوم.
تخت زیر بدنم صدا میدهد. روی تخت مینشینم و به پایین لبهاش دست میکشم. دورتادورش.
منتظرم دستم بخورد به برآمدگیای به اندازه یک میکروفون؛ که نمیخورد.
لبههای میز را دست میکشم. میان وسایل را. ساکم را. همهچیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.
از مار سیاه خواهش میکنم بگذارد بخوابم.
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
هیجان شدید در راه است...(فکر میکردم قسمتهای هیجانی میافته برای امشب، ولی دیدم توی تقسیمبندی اینطور نمیشه و فردا شب میرسیم به وقایع هیجانانگیز انشاءالله).
سلام
راستش دیشب تاحالا داریم درباره سوال شما با بقیه اعضای مهشکن صحبت میکنیم تا یک جواب مناسب بدیم.
دوتا روایت در این زمینه هست ولی ممکنه روایات جعلی یا ضعیفی باشه یا اصلا به معنای همزادی که مدنظر شماست نباشه. این اعتقاد پایه و اساسی نداره چون جن یک موجود مستقل هست. احتمالا چنین چیزی صرفا خرافات هست و افراد شیاد از طریق چنین خرافاتی میتونن برای خودشون درآمدی کسب کنند(مثلا دفع همزاد و این حرفها)
و البته راهی برای اثبات چنین ادعایی نیست. حتی اگر واقعا چنین چیزی باشه، اهمیتی نداره چون شیاطین فقط قدرت وسوسه کردن دارند نه بیشتر. و ذکر خدا تمام شیاطین جنی و انسی رو از ما دور میکنه.
پس به چنین مسائلی اهمیت ندید.
#پاسخگویی_فرات
سلام بر شما عزیزان
بله تا قرن بعد دیگه باید صبر کنید🙂
انشاءالله خیره.
مجوز ندادن قطعا مشکوکه. و البته توی مسائل امنیتی باید به همه شک کرد.
#پاسخگویی_فرات