🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 396
صدای آرام و کمی لرزان محسن، پابرهنه میدود میان افکارم:
- آقا، خیلی عجیبه.
- چی؟
- مجوز که نمیدن. تصادف صالح هم مشکوکه. انگار همهچی کند شده. حتی سرعت شبکه هم اومده پایین. نمیدونم چرا.
دوتا جمله آخری باعث میشود آن مار سیاه دوباره بیدار شود و شروع کند به هسهس کردن.
چشمانم را باز نمیکنم و میگویم:
- اصل حرفت رو بزن.
صدایش لرزانتر میشود؛ انگار میترسد از گفتن آنچه در فکرش هست و البته، من هم میترسم.
- من... البته من فقط حدس میزنم... یعنی خودتون باتجربهترید... حدس میزنم که... چیزه... حفره هست... یعنی...
باز هم ادای یک سرتیم بیخیال را درمیآورم و میگویم:
- خودتم میدونی خیلی حرف سنگینی داری میزنی...
صدایش ضعیف میشود:
- بله...
- خب پس دربارهش با کسی حرف نزن. احتمال حفره همیشه و همهجا هست. من بررسی میکنم. اگه لازم بود جدیتر پیگیری میکنیم. خوبه؟
- بله...
از جا بلند میشوم و سرم گیج میرود از این حرکت ناگهانی. میگویم:
- من میرم بخوابم. اگه خبری شد صدام بزن.
نه این که دروغ گفته باشم؛ نه. واقعا سر جایم دراز کشیدم که بخوابم؛ اما نمیتوانم.
صدای هسهس مار رفته روی اعصابم. سر جایم مینشینم و با دقت، وجب به وجب اتاق را نگاه میکنم. تمام گوشههایش را.
احساسِ تحتنظر بودن، سایه انداخته روی سرم و هرچه میدوم، از شرش خلاص نمیشوم.
تخت زیر بدنم صدا میدهد. روی تخت مینشینم و به پایین لبهاش دست میکشم. دورتادورش.
منتظرم دستم بخورد به برآمدگیای به اندازه یک میکروفون؛ که نمیخورد.
لبههای میز را دست میکشم. میان وسایل را. ساکم را. همهچیز همانطوری ست که قبلا بود. هیچ تغییری نکرده.
از مار سیاه خواهش میکنم بگذارد بخوابم.
***
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
هیجان شدید در راه است...(فکر میکردم قسمتهای هیجانی میافته برای امشب، ولی دیدم توی تقسیمبندی اینطور نمیشه و فردا شب میرسیم به وقایع هیجانانگیز انشاءالله).
سلام
راستش دیشب تاحالا داریم درباره سوال شما با بقیه اعضای مهشکن صحبت میکنیم تا یک جواب مناسب بدیم.
دوتا روایت در این زمینه هست ولی ممکنه روایات جعلی یا ضعیفی باشه یا اصلا به معنای همزادی که مدنظر شماست نباشه. این اعتقاد پایه و اساسی نداره چون جن یک موجود مستقل هست. احتمالا چنین چیزی صرفا خرافات هست و افراد شیاد از طریق چنین خرافاتی میتونن برای خودشون درآمدی کسب کنند(مثلا دفع همزاد و این حرفها)
و البته راهی برای اثبات چنین ادعایی نیست. حتی اگر واقعا چنین چیزی باشه، اهمیتی نداره چون شیاطین فقط قدرت وسوسه کردن دارند نه بیشتر. و ذکر خدا تمام شیاطین جنی و انسی رو از ما دور میکنه.
پس به چنین مسائلی اهمیت ندید.
#پاسخگویی_فرات
سلام بر شما عزیزان
بله تا قرن بعد دیگه باید صبر کنید🙂
انشاءالله خیره.
مجوز ندادن قطعا مشکوکه. و البته توی مسائل امنیتی باید به همه شک کرد.
#پاسخگویی_فرات
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی #عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۳۲
- ببخشید جناب!
سرش را بالا میآورد.
-امرتون؟
-با آقای موسوی کار داشتم.
-کدوم آقای موسوی؟
-خودشون گفتن امروز بیام اینجا.
سری تکان میدهد و همینطور که پروندههای مقابلش را جمع میکند میگوید:
-آهان شما با مش رحیم کار دارید، آبدارچی اینجا.
مگر چند موسوی در این اداره هست؟
-من که ندیدم ایشونو. فقط بهم زنگ زدن گفتن این موقع بیام.
-خودشه چون آقای موسوی، مسئول دفتر، امروز جلسه داشتن با رییس جمهور و ده دقیقه پیش رفتن.
اگر عماد اینجا بود قطعا یک مشت حوالهاش می کردم که دیگر هوای مسخرهبازی، آن هم وسط عملیات به سرش نزند.
مرد که انگار تازه متوجه اشتباهش شده اخم میکند و میگوید:
-برو آقا یه گوشهای وایسا تا مش رحیم بیادش.
برای این که شک نکند خودم را کنترل میکنم و سری برایش تکان میدهم. به سمت پلهها میروم.
وقتی از دید آن مرد دور میشوم کمی بلندتر قدم بر میدارم و خود را به ماشین میرسانم. عماد میگوید:
-خودش بود نه؟
با این حرف منفجر میشوم و با داد میگویم:
-مثلا اسمت ماموره اصلاعاتیه، اما یکم از اون فکرت استفاده درست نمیکنی.
امیر دستی به شانهام میزند و میگوید:
-چیه؟ چرا انقدر عصبانی هستی؟
-عوض این که الان دنبال موسوی باشیم، دنبال یه آبدارچی بودیم.
امیر میزند زیر خنده و این کارش من را عصبیتر میکند، با تندی و اخم نگاهش میکنم.
کمی خودش را جمع میکند و میگوید:
-آخه خندهدار بود. عماد این همه شوت بودی که فرق موسوی را با آبدارچی تشخیص ندادی؟
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج🤲🏻
[ " 🤍اللَّهُمُ حۈل حالنا الې احسن حال بظھۈر الحجہ ابن الحسن✨♥️
أللَّھُـمَ؏َجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج بِحَقِ زینَب سلام الله علیها ✨
#لحظه_طلایی
#امام_زمان
#عید_نوروز
https://eitaa.com/istadegi
سلام عزیزان
در این لحظات، دعا برای فرج فراموش نشه
برای طول عمر رهبر عزیزمون و شهادت و عاقبتبخیری اعضای مهشکن هم خیلی دعا کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 سال "تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین" مبارک باشه🌺
🔻 حضرت آیتالله خامنهای در پیام نوروزی ۱۴۰۱ بر حرکت کشور برای رفع مشکلات معیشتی و اقتصادی تاکید کردند
💫 تولید؛ دانشبنیان، اشتغالآفرین
🔍 متن کامل پیام👇
https://farsi.khamenei.ir/message-content?id=49858
#عید_نوروز
#لحظه_طلایی
#نیمه_شعبان
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
مِن دُعاءِ فاطِمَةَ الزَّهراء عليهاالسلام: بِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ. بِسْمِ اللّه ِ النُّورِ بِسْمِ اللّه ِ نُورِ النٌّورِ بِسْمِ اللّه ِ نُورٌ عَلى نُورٍ بِسْمِ اللّه ِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الأُمُورِ بِسْمِ اللّه ِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ اَلْحَمْدُلِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلَى الطُّورِ فىكِتابٍ مَسْطُورٍ في رَقٍّ مَنْشُورٍ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ عَلى نَبِىٍّ مَحْبُورٍ...
يكى از دعاهاى معروف حضرت زهرا عليهاالسلام: به نام خداوند بخشنده مهربان، به نام خدايى كه نور است، به نام خدايى كه نور نور است، به نام خدايى كه نورى بالاى نور است، به نام خدايى كه تدبير امور به دست اوست، به نام خدايى كه نور را از نور آفريد. ستايش و سپاس خدايى را كه نور را از نور آفريد و نور را بر كوه طور فرود آورد، در ـ درون ـ كتابى نوشته شده، در طومارى گسترده بر پيامبرى برخوردار از نعمتها.
❤️سال ۱۴۰۱ مبارک.🍎
با نام حضرت زهرا این سال رو شروع میکنم. به امید نگاهش. توجهاش. رضایتش.
💎مادرم این سال توسلم به توست. ضعف ام را جبران کن. واسطه ام به درگاه قدرت مطلق الهی باش. نوکریام را قبول و رساله شهادتم را امضا کن.
#زهراسلاماللهعلیها
#اسماعیل_واقفی
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 397
***
با این که صدای باد در گوشم پیچیده، صدای بومبوم آهنگش را از پشت سرم میشنوم.
بیشتر گاز میدهم تا زودتر برسم به قرارم با رفیق سیدحسین در مسجد.
ماشینها از کنارم سریع رد میشوند؛ خوب میدانند نباید دور و بر ماشین شاسیبلندِ یک بچه پولدار باشند که هوس دوردور کردن به سرش زده و نه برای قانون ارزش قائل است، نه جان مردم.
صدای بومبوم نزدیکتر میشود. حتی شاید آسفالت خیابان هم دارد زیر پایش میلرزد.
لاستیکهایش روی زمین جیغ میکشند؛ سرنشینان خودرو هم.
خودش به جهنم، این لایی کشیدنهایش ممکن است یک بیچاره دیگر را به کشتن بدهد.
دوست ندارم سرم را برگردانم و ببینمش. روی موتور بیشتر گاز میدهم که پرش به پرم نگیرد.
کاش یک راهی بود برای ادب کردن بعضی از بچه پولدارهایی که فکر میکنند چون پول دارند، میتوانند خیابان و پلیس و جان مردم را بخرند...
صدای طبل آهنگش رسیده بیخ گوشم؛ آهنگش هم نه... خودش.
حسش میکنم پشت سرم. گاز میدهم اما فایده ندارد. حالا کنارم است؛ نه پشت سرم.
لاستیکهایش جیغ میکشند و خودش را میکوبد به موتورم.
تعادل موتور بهم میخورد و به چپ و راست متمایل میشوم.
یک لحظه به خودم میگویم دیگر تمام شد؛ الان کلهپا میشوی و خلاص.
واقعا در چنین شرایطی با تمام وجود دلم میخواهد زنده بمانم.
حیف است وقتی میتوانم شهید بشوم، در یک تصادف بمیرم.
پس فرمان موتور را محکم میگیرم و سرعتم را انقدر زیاد میکنم که تعادلم حفظ شود.
شاسیبلند اما، دست از سرم برنمیدارد. انگار دلش میخواهد تفریحش را با زمین زدن من تکمیل کند.
حتی نمیتوانم برگردم به عقب و قیافهاش را ببینم.
تازه با بدبختی تعادل موتور را برگرداندهام که دوباره محکمتر میزند؛ انقدر محکم که متمایل میشوم به سمت چپ و الان است که سرم بخورد به جدول کنار خیابان.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 398
خودم را با تمام قدرت میکشم به سمت بالا تا موتور دوباره به حالت عادی برگردد.
بوی لاستیک سوخته میزند زیر بینیام؛ نمیدانم لاستیکهای موتور من است یا شاسیبلند او که ساییده شده روی زمین.
با پا، ضربه کوتاه و سریعی به زمین میزنم که برگردم به حالت اول و ناخودآگاه داد میزنم:
- یا علی!
بالاخره موتور دوباره متعادل میشود و هرچه به زاویه تندِ موتور با زمین فکر میکنم، مطمئن میشوم این یک معجزه بود.
هیچوقت انقدر از زنده ماندنم خوشحال نبودهام.
شاسیبلند از من سبقت گرفته و صدای بومبوم آهنگش از من دور میشود.
حس بدی به سینهام چنگ میاندازد که چرا گیر داد به من میان اینهمه ماشین و موتور که در این خیابان بودند؟
سرعت میگیرم که نزدیکش بشوم و بتوانم پلاکش را بخوانم.
صدای آهنگش قطع شده است. یعنی به همین زودی به راه راست هدایت شد؟
انگار دارد روی اعصاب من رانندگی میکند و نمیدانم چرا.
نمیدانم چرا یک حسی میگوید برو دنبالش؛ چون تو را الکی انتخاب نکرده بود برای زمین زدن.
بعد یک صدای دیگری در درونم جواب میدهد: اگر تله باشد چه؟ شاید هدفش همین است که دنبالش بروی و گیرت بیندازد.
دقت که میکنم، میبینم یک سرنشین بیشتر توی ماشین نیست. تعجبم بیشتر میشود.
معمولا کسی تنها نمیآید دوردور. همان حسی که میگفت برو دنبالش، بلندتر داد میزند.
زیر لب بسمالله میگویم و دل به دریا میزنم. فاصلهام را بیشتر میکنم؛ طوری که هم من را نبیند و هم من گمش نکنم.
با خودم که حساب میکنم، به این نتیجه میرسم که مشکوک بودنم به این آدم چندان بیراه نیست.
تا الان دو مورد تصادف مشکوک داشتهایم؛ دو مورد تصادفی که مشخص است عاملش آدم حرفهای بوده و حساب تمام دوربینهای مداربسته را داشته و خیابانهای تهران را مثل کف دستش بلد بوده؛ دستفرمان فوقالعادهای هم داشته.
اما دو مورد قبلی موتورسوار بودند و این ماشین داشت؛ از آن گذشته، خیلی وقت قبل از این که من با این پرونده درگیر بشوم، احتمال ترورم مطرح بوده.
پس چرا باید بین تیم ترور من و تیم عملیاتی هیئت محسن شهید، ارتباط وجود داشته باشد؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام محول الاحوال من...
سال را با امام زمان و اقتدار سرباز رهبر بودن شروع میکنیم😎
عیدتون مبارک🎉
#سلام_فرمانده
#نوروز
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
سلام
عذرخواهم؛ فکر کنم در قسمت ارسال پاسخ جواب دادم.
هیچ اشکالی نداره🙂🌿
سپاس از شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
سال نو و نوروز شما و همه اعضای کانال مبارک باشه انشاءالله.🙂🌿
ممنونم از لطفتون🙂
#پاسخگویی_فرات
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
سلام
بعد از دو سال قسمت شد باری دیگر رهسپار جایی شویم که قطعهای از بهشت است.
تصمیم گرفتیم با نوشتن آنچه دیدهایم، شما را هم در سفر به بهشت با خود همراه کنیم.
#بهشت
#راهیان_نور
#مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi