eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
554 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷دعای روز اول 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
🌙 ورود به میهمانی خدا 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: رسول مکرم(ص) فرمودند که «شَهرٌ دُعیتُم فِیه إلَی ضِیافَةِ الله»؛ یک ماهی است که شما در این ماه دعوت شده‌اید به میهمانی الهی. خود این جمله در خور تدبر و تأمل است؛ دعوت به میهمانی الهی. اجبار نکردند که همه‌ی افراد از این میهمانی استفاده کنند؛ نه، فریضه قرار داده‌اند؛ اما تحت اختیار خود ماست که از این میهمانی استفاده بکنیم یا نکنیم. ۱۳۸۶/۶/۲۳ http://eitaa.com/istadegi
14000114-01-hale-khoob-low.mp3
11.24M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه اول ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
سلام نه لزومی نداره چون رهبر به عنوان مثال فضای مجازی را گفتند و اگه واقعا تبیین در فضای مجازی ملاکشون بود بیشتر روش مانور میدادند. اما بحث جهاد تبیین یه چیزیه که بستگی به افراد داره. شما اگه یک مبحث حساس را بیشتر از عمو دایی و...میدونید بیانش کنید و براشون شرح بدید و توضیح بدید. این یعنی جهاد تبیین در سطح پایین بالاترش میشه کارایی مطالبه گری و یا در فضای مجازی تبیین کردن که یک قشر بیشتری اون تبیین و روشنگری را ببینن.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۲
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۳ به اداره که می‌رسم با سرعت به سمت اتاق حاج کاظم راه می‌افتم. تمام اتاق‌ها درشان بسته است و راه‌رو برعکس همیشه تاریک و سرد است. انگار سال‌ها، کسی پایش را در این اداره نگذاشته است. فقط گاهی صدای تیک موس را که از اتاق ته راه رو می‌آید می‌شنوم. تقه‌ای به در می‌زنم. _بیا تو. وارد که می‌شوم حاج کاظم را می‌بینم که با کلافگی طول و عرض اتاق را طی می‌کند، گاهی هم دستی به ریش‌هایش می‌کشد. _حاجی اتفاقی افتاده؟ می‌ایستد و نگاهی از سر تا پایم می‌اندازد به صورتم که می‌رسد اخم‌هایش در هم گره می‌خورند. _این چه وضعیه؟ لبخند کجی می‌زنم. دستی به گوشه لبم می‌کشم که به سوزش می‌افتد. _چیزی نیست حاجی درگیر شدم. ترجیح می‌دهم فعلا ماجرا را بزرگش نکنم. روی یکی از صندلی‌ها می‌نشیند و می‌گوید: _تو بهم گفتی اسامی بیرون درز کرده، من دست کم گرفتمش. بر روی صندلی روبه‌رویی‌اش می‌نشینم. آن قدر ذهنش درگیر است که حتی نمی‌پرسد چرا درگیر شده‌ام. _یک ساعت پیش خانوم حسین بهم زنگ زد و کلی گلایه کرد چرا نگفتم حسین زندانه. اخم می‌کنم. _مگه نگفته بودید بهشون؟ باز می‌ایستد. همان طور که راه می‌رود می‌گوید: _نه. فکر می‌کردم چون یه سوء تفاهم باشه لزومی نداره گفتنش. نفس عمیقی می‌کشم و با پاهایم روی زمین ضرب می‌گیرم. _امروز یه عده رفتن شلوغ کردن دم در خونشون. نفسم در سینه حبس می‌شود و با شتاب از روی صندلی بلند می‌شوم. تمام محاسباتم به هم می‌ریزد. با صدای لرزانی می‌گویم: _چی می‌گی حاجی؟ من فکر کردم فقط این اتفاق برای خانواده مهدی افتاده. حاج کاظم می‌ایستد و با چشمانی که درشت شده‌اند نگاهم می‌کند. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 423 - هیچی، همون کارهایی رو بکن که قبلا می‌کردی. منو هم اصلا ندیدی. متوجهی؟ - آره آره... باشه... ابروهایم را می‌برم بالا و دوباره تاکید می‌کنم: - فقط بفهمم رفتارت با هرکسی از جمله مینا فرق کرده، یا بفهمم کسی از ملاقاتمون چیزی فهمیده، کاری می‌کنم از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. - ب... باشه... دست می‌برم به سمت دستگیره در؛ اما نکته بسیار مهمی یادم می‌آید که نپرسیده‌ام: - فامیل مینا چی بود؟ - نمازی. زیر لب، کلمه نمازی را تکرار می‌کنم و قبل از این که پیاده شوم، دوباره تذکر می‌دهم: - وای به حالت اگه ملاقات امروزمون یادت بمونه! فقط سرش را تکان می‌دهد و پیاده می‌شوم. مینا نمازی. بعید است اسم واقعی‌اش باشد. اصلا الان که فکر می‌کنم، شک دارم آن کسی که با احسان چت می‌کند هم خود مینا باشد. پیاده راه می‌افتم به سمت خانه امن. هوای آلوده مرکز شهر، وزنش را انداخته روی ریه‌هایم و سینه‌ام را به سوزش انداخته. گوشی کاری‌ام زنگ می‌خورد. محسن است. تماس را وصل می‌کنم و صدای نفس زدنش را می‌شنوم: - آ... قا... اون دوتا... متهم... بی‌توجه به رفت و آمد مردم اطرافم، وسط پیاده‌رو می‌ایستم؛ قلبم هم می‌ایستد؛ حتی شاید یک لحظه، خون در رگ‌هایم هم ایستاد: - چی شده؟ - حالشون خیلی بده آقا! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 424 - یعنی چی؟ طوری داد می‌زنم که همه کسانی که در پیاده‌رو راه می‌روند، برمی‌گردند به سمت من. صدای محسن طوری می‌لرزد که انگار دارد گریه می‌کند: - نمی‌دونم آقا... انگار مشکل گوارشیه... مردی از پشت سر تنه می‌زند به من؛ طوری که سکندری می‌خورم و به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم. مرد هم نزدیک است که بخورد زمین. برمی‌گردد و صدایش را کلفت می‌کند: - هوی! کوری مگه؟ قبول دارم که ایستادنم در محل رفت و آمد اشتباه بود؛ اما باور کنید این که او از پشت سر به من برخورد کرده، ربطی به کور بودن یا نبودن من ندارد! بی‌خیال؛ الان درگیر یک بدبختی بزرگ‌تر هستم. به یک لبخند و «ببخشید» کوتاه بسنده می‌کنم و از محسن می‌پرسم: - خب چکار کردین شما؟ - تحت‌الحفظ بردیمشون بیمارستانِ ... . - یا قمر بنی‌هاشم! این را بلند می‌گویم و می‌دوم؛ تا خود بیمارستان. فاصله‌ام تا بیمارستان زیاد نیست؛ با موتور اگر بودم پانزده دقیقه‌ای می‌رسیدم؛ اما زیاد هم بود من باز هم می‌دویدم و به هیچ چیز جز جان آن دو متهم فکر نمی‌کردم. همان وقت که گرفتمشان، دادم محسن آمارشان را درآورد. پسرعمو هستند با هم. یکی‌شان پدر و مادر ندارد و دیگری، فقط یک خواهر کوچک‌تر و یک پدر پیر دارد. از میان آدم‌ها راه باز می‌کنم و بی‌توجه به سرعت ماشین‌ها، از خیابان‌ها رد می‌شوم. به صدای فریادهای عصبانی که گاه از پشت سرم بلند می‌شود هم توجه نمی‌کنم. انقدر می‌دوم که وقتی می‌رسم مقابل بیمارستان، گلویم پر می‌شود از سرفه‌هایی که طعم خون می‌دهند. دیگر کارم از درد قفسه سینه و پهلو گذشته؛ انگار یک نفر دوباره ریه‌ام را شکافته است. روی دو زانو خم می‌شوم و نفس‌نفس می‌زنم. محسن را در راهروی قسمت اورژانس می‌بینم. می‌دود به سمت من: آقا... صاف می‌ایستم و عرق از پیشانی پاک می‌کنم. بریده‌بریده و میان سرفه‌هایم می‌گویم: - کجان؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نظرات شما عزیزان🌿🙂 پ.ن: هنوز کامل قسمت‌بندی نشده؛ اما اواخرش هست. پ.ن۲: باور کنین من با عباس دشمنی ندارم، اینا جزو پیرنگ داستانه.