eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
جبران یک قسمتِ جاافتادۀ دیروز👆
سلام نظرات شما نسبت به رمان. ممنون از توجه شما. نکته‌ای که هست اینه‌که شهادت مهدی خیالی همان طور که بقیه داستان هست منتهی برخی از جاهای داستان برگرفته از واقعیته که بنده براتون مشخص میکنم. خواهشی که دارم اینه‌که با دید باز رمان را بخونید. ممنون.
سلام. اگه بخواییم با این دید نگاه کنیم رای مردم بی‌اهمیت شمرده میشه. تا به الان تمام انتخابات‌هایی که داشتیم فرد مورد نظر بر اساس رأی مردم انتخاب شده و هیچ مافیایی پشتش نبوده؛ اما جنگ روانی که افراد انجام میدن خیلی مهمه. برخی از کاندیدها بنابر اعتقادی که دارن و اینکه هدفشون تقریبا خدمت به مردمه یک خط قرمزهایی دارند که باعث می‌شه خیلی از اعمال و رفتارها را در تبلیغاتشون انجام ندن. اما عده‌ای دیگه که هدفشون منافع خودشونه با عملیات فریب مردم را گول میزنن. این افراد برای رسیدن به هدفشون هرکار می‌کنن. خاتمی و افراد هم نظر اون هم این مدلی رفتار کردن اونا برای به کرسی نشوندن سیاست‌های خودشون از عملیات فریب استفاده کردن. مثل مسابقه‌ای که یک سری قانون داشته باشه، بعد یک دفعه تو بپیچونی و از یه راه دیگه بری و براش کلی دلیل بیاری. اسمش تغلب نیست اسمش نامردیه.
سلام بنده فعلا همین یه رمان را دارم. چون نوشتن رمان سیاسی کار بسیار دشواریه. اگه بازخورد خوبی داد عالیجنابان خاکستری پرونده‌های دیگه‌ای هم هست که از دهه هفتاد بشه روش کار کرد. قسمت بندی‌های رمان درسته یه بار دیگه بررسی کنید.
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۶۰
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۶۱ حاج کاظم چند قدم جلو می‌آید. نفس‌هایم تنگ شده است. دکتر به سمت حاج کاظم می‌رود و با یکدیگر صحبت می‌کنند. هیچ صدایی نمی‌شنوم. به صورت مهدی نگاه می‌کنم که غرق خواب است. چطور ممکن است؟ مهدی قوی‌تر از این حرف‌ها بود. اصلا شاید این جنازه ساختگی باشد. دستم را به سمت صورتش می‌برم، سرد است. یک لحظه من هم می‌لرزم. واقعی است اما شاید گریمش کرده باشند؟ دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. حاج کاظم است. _بیا بریم. بریم! به همین راحتی؟ پس تکلیف این جنازه چه می‌شود؟ دستش را روی شانه‌ام فشار می‌دهد. اصلا چطور ممکن است مهدی با چند مشت و کتک بمیرد؟ دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم صدایم می‌زند. نمی‌دانم باید چه کاری بکنم. چشمانم هنوز هم می‌سوزند. حاج کاظم به سمت بیرون هدایتم می‌کند. آن قدر ستتم که با یک فشار کوچک حرکتم می‌دهد. روی صندلی‌های راه‌رو من را می‌نشاند و لیوان آبی را جلویم می‌گیرد. _بخور. نگاهش می‌کنم. با صدایی که خش برداشته و آرام است می‌گویم: _چرا؟ خودش هم می‌داند منظورم چیست. چشمانش را می‌بندد و باز می‌کند. او هم خسته است. می‌گوید: _پیگیرم. می‌دونی که منم تازه فهمیدم. فایده‌ای ندارد باید خودم بروم پیگیری کنم. بلند می‌شوم و به سمت آسانسور می‌روم. دکمه آسانسور را می‌زنم و منتظر می‌مانم. حس انتقام بیشتر در وجودم شعله می‌کشد. در که باز می‌شود وارد آسانسور می‌شوم. حاج کاظم و دکتر هم کنارم می‌ایستند. هر دو مشغول صحبت هستند. تنها گاهی نام مهدی را از میان حرف‌هایشان می‌شنوم. در که باز می‌شود به سمت موتورم حرکت می‌کنم. سوار موتور می‌شوم. حاج کاظم مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ به دستش نگاه می‌کنم. واقعا کجا؟ مگر می‌دانم قاتلان مهدی کجا هستن که بروم دنبالشان؟ درمانده نگاهش می‌کنم. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "ناعمه" همه سوال‌هایتان را جواب می‌دهم؛ به شرطی که بگویید عباس چطور آن تیر را شلیک کرد که خورد دقیقا پشت پای من و باعث شد گیر شما بیفتم؟ چندروز است که دارم با خودم حساب و کتاب می‌کنم و کلنجار می‌روم؛ سرعت دویدنم، فاصله‌ام... نمی‌شود. اصلا واقعا عباس زده؟ من با چشمان خودم دیدم چندتا ضربه چاقو خورد و چطور خورد. محال بود بتواند تکان بخورد؛ اصلا محال بود چشمانش بتوانند من را ببینند. چطور توانست توی شلیک اول بزند به هدف؟ کاش آن تیر لعنتی‌اش به خطا می‌رفت و می‌زد به قلبم؛ آن وقت اینطور داغ ننگِ دستگیر شدن روی پیشانی‌ام نمی‌خورد. چند روز است جای گلوله دارد زق‌زق می‌کند؛ بخاطر همین سوال بی‌جواب. بخاطر این که طوری برنامه چیده بودم که آخر این قضیه، عباس ببازد و حذف بشود نه من. آن‌قدر که من و بالادستی‌های من عباس را می‌شناسند، شما نمی‌شناسید. نمی‌دانید چقدر از سلول‌های خاکستری مغزمان را حرامِ عباس کردیم تا گیرش بیندازیم و یا حداقل بکشیمش. من به آن ربیعی احمق گفته بودم پشت عباس را طوری خالی کند که حتی اگر به من رسید هم کاری از دستش برنیاید. وقتی عباس افتاد، من فکر کردم همه چیز همان‌طور پیش رفته که می‌خواستم؛ اما آمدن بسیجی‌ها و آن تیرِ لعنتی که عباس شلیک کرد، گند زد به همه برنامه‌هایم. برای همین التماس‌تان می‌کنم که بگویید آن تیر را عباس شلیک نکرده. پای حیثیت و شرف کاری من وسط است. نصف این حیثیت وقتی گیر افتادم برباد رفت و نصف دیگرش وقتی که بفهمم عباسِ نیمه‌جانِ درحال مرگ، آن تیر را انقدر دقیق به هدف زده! حالا درست است که می‌گویم حیثیت من به باد رفت؛ اما یادتان باشد، شما برای دستگیریِ من، یک عباس هزینه کردید. عباسی که من خوب می‌شناسمش؛ بهتر از شما. هم شما می‌دانید هم من، هیچ چیز بالاتر از خسارت نیروی انسانی نیست. این حداقل دلم را خنک می‌کند که اگر من تمام شرف و حیثیتم را به باد دادم و مُهره‌های عملیاتی‌ام هم به فنا رفتند و نفوذی‌ام در سازمان‌تان هم لو رفت، شما هم یک عباس از دست دادید... "حامد" من همان اول که دیدمش، شصتم خبردار شد که این آدم شهیدشدنی ست؛ یعنی چهره و رفتارش این را داد می‌زد. برای همین اصلا رفتم رفیقش شدم. مهرش نشسته بود به دلم؛ از همان روزها که باهم کربلا بودیم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیدیم. در سوریه که بهتر شناختمش و صمیمی شدیم، تازه فهمیدم چه آتشی به جانش گرفته و به روی خودش نمی‌آورد. ما برادرانه با هم مسابقه شهادت گذاشته بودیم. راستش من از زنده ماندن بعد از عباس می‌ترسیدم. جای خودش را به عنوان برادر در قلبم باز کرده بود و اگر می‌رفت، جای خالی‌اش همیشه تیر می‌کشید. همین هم شد که من زودتر رفتم. باور کنید اما، یک لحظه هم فراموشش نکردم. به هرکس که دستم رسید التماس کردم عباس را بیاورند پیش خودم. تا وقتی آتشِ غم عباس با آبِ شهادت خاموش نشد هم، نفس راحت نکشیدم. الان هم اگر بپرسید، وضع همان است. من و عباس هنوز هم در کربلاییم و پروانه‌وار دور حرم می‌چرخیم... "حاج رسول" (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) شاید ساعت دو، دو نیم شب باشد. قطره های باران روی کتم رژه میروند. کمیل کنارم ایستاده است. سرش را پایین انداخته. از زمانی برگشته اصفهان، یکبار هم سرش را بالا نگرفته. چپ و راست می‌گوید: «شرمنده‌م...». حالا هر که بیاید و به او بگوید که آن شب، عباس رفتنی بود و ربطی به تو ندارد، باور نمی‌کند. به سمت گلزار شهدا می‌روم. خانواده‌اش همه آن‌جا بودند، همراه مرصاد و امید. مادرش روی زمین نشسته. زیر لب چیزی می‌گوید و نثار منزل جدید پسرش می‌کند. گاهی اشک امانش را می‌برد و دخترانش آرامش می‌کنند. شانه‌های مرصاد می‌لرزد. بعضی اوقات صدای هق‌هق کمیل را هم از پشت سر می‌شنوم. امید جلو قبر نشسته و به سر خودش می‌زند. با صدای بغض آلودش زمزمه‌ می‌کند: داداشم رفت...داداش...داداش... عباس بهترین بود. از همان روز اول که پایش در سازمان باز شد، بهترین خودش را به من و حسین نشان داد. هر ماموریتی هم که می‌شد، اسم عباس از زبان حسین نمی‌افتاد. از همان روز که حسین و کمیل زنده‌زنده سوختند و دود شدند به فلک رسیدند، عباس در تاب و تب فراق آن‌ها می‌سوخت می‌ساخت. بعد هم که رفیقش حامد در سوریه شهید شد، عباس دیوانه‌تر شد، شیداتر. مثل پیرمرد پنجاه، شصت ساله‌ای شده بود که از رفقای شهیدش در عملیات کربلا چهار جا مانده... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "حاج رسول"(ادامه) (این قسمت به پیشنهاد و با قلم بانو عمار، یکی از هنرجویان کلاس انار امنیتی و مخاطبان کانال نوشته شده است.) عباس کسی بود که اگر جز شهادت می‌رفت، باید به اصل شهادت شک می‌کرد. چه روزها که پای پیاده لب فرات روضه می‌خواند و در دل داعش نفوذ می‌کرد و چه روزها دسته‌دسته پرونده‌های ضدجاسوسی را به ثمر می‌رساند. حقش چیزی جز شهادت نبود... پدر عباس دستم را می‌کشد. بنده خدا شیمیایی است، نمی‌تواند زیاد صحبت کند. به سختی و با حال نزارش، اصرار دارد چیزی بگوید به من. سرم را پایین می‌آورم و می‌گویم: جانم حاجی؟ خیلی آرام و بریده‌بریده می‌گوید: عباس... چطور... شهید... شد؟ بند دلم پاره می‌شود. بیایم برایش روضه پسرش را بخوانم؟ چه بگویم؟ از کجا بگویم؟ از خیانت نیرو خودی؟ یا از نفس‌های بریده‌بریده پسرش؟ از این بگویم که پسرش تا دل داعش رفت ولی یک تار مو از سرش کم نشد، اما وسط تهران، در کشور خودش، پیکرش را از جوی آب در آوردیم؟ نگاه التماس‌آمیزش را که می‌بینم، لب باز می‌کنم به گفتن. جزئی و محدود. خودم هم نمی‌فهمم چه گفتم و پدر عباس به چه حال افتاد. عباس می‌رسد و مادرش، پیش پای پسر برمی‌خیزد. مرصاد و کمیل می‌روند کمک و همراه با چهار نفر دیگر از بچه‌ها، تابوت را می‌آورند. تابوت را کنار قبر می‌گذارند. روی پرچم ایران، یک کاغذ سه در چهار است که اسم عباس را بر آن نوشته‌اند. کاغذ زیر باران کم‌رمق زمستان خیس خورده. این‌بار از اشک چشم گذشته، قلبم هم دارد گریه می‌کند. انگار کسی آن را در دست گرفته و دارد مچاله‌اش می‌کند. نفس‌هایم میان آن قلب مچاله گیر کرده، بالا نمی‌آید. حس دونده‌ای را دارم که بدجور زمین خورده. فرصتی هم ندارد بلند شود و تکانی به خودش بدهد. مرصاد تابوت را باز می‌کند. کفن را کنار می‌زند. مادر عباس دو طرف صورت عباس را می‌گیرد و بوسه بارانش می‌کند، قربان صدقه‌اش می‌رود، دستش را میان موهای عباس می‌برد و مرتبشان می‌کند، برایش لالایی می‌خواند: لالایت می‌کنم، خوابت نمیاد/ بزرگت کردم و یادت نمیاد/ لالایت می‌کنم تا زنده باشی/ غلام حضرت معصومه باشی... پدر عباس خودش را از ویلچر به زمین می‌اندازد. -عباس بابا، سرافرازم کردی پسر. بابا عباس، پیش قمر بنی‌هاشم سربلندم کردی، من قربونت برم که سرافرازم کردی بابا... سرافراز... کمیل دیگر نمی‌تواند نفس بکشد، سرخ شده صورتش. کنار امید نشسته و هردوشان بلندبلند گریه می‌کنند. مرصاد بالای سر امید و کمیل ایستاده و برعکس آن‌ها آرام‌آرام گریه می‌کند. از همه آرام‌تر اینجا، عباس است با ان لبخند ملیحی که زده و قطرات باران هم دارند صورتش را می‌بوسند. معلوم نیست که مهمان کدام‌یک از رفقای شهیدش است. ارام کنار پدر عباس می‌روم و می‌گویم: حاجی، داره دیر می‌شه. اگر اجازه بدید زودتر دفنش کنیم. دل کندن برایش سخت است. درست است پسرش شهید شده، ولی اینکه تا اخر عمرش نتواند قد رعنا و چهره جوانش را ببیند سخت است. بوسه‌ای به پیشانی عباس می‌نشاند و می‌گوید: یا علی مدد... کمیل کمک می‌کند پدر عباس بر روی ویلچر بشیند. خواهرانش، مادرش را از کنار تابوت بلند می‌کنند. این لحظه‌های آخر، دلم می‌خواهد با او تنها باشم. به درون قبر می‌روم. مرصاد و یکی دیگر از بچه‌ها کمک می‌کنند تا عباس را از تابوت در بیاوریم و در قبر بگذاریم. هنوز دارد می‌خندد. سرش را به سمت قبله می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم: - اسمع افهم، یا عباس بن... آن بغضی که میان قلب مچاله شده‌ام گیر کرده بود، سرازیر می‌شود. دارم تلقین چه کسی را می‌خوانم؟ این عباس است، عباس! چرا الان عباس باید اینجا دراز کشیده باشد؟ الان باید روی دوپای خودش می‌آمد اصفهان و بعدش برای رفتن به سوریه باز با من کل‌کل می‌کرد... جانم بالا آمد تا تلقینش را خواندم. پیشانی‌اش را می‌بوسم و درکنار گوشش زمزمه می‌کنم: عباس... سلام منو به حاج حسین برسون... می‌خواهم از قبر بیایم بیرون که مادرش می‌گوید: آقا، می‌شه براش روضه بخونید و سینه بزنید؟ سر تاییدی تکان می‌دهم و باز می‌نشینم: آهاي شما كه تك به تك/ رفتين و كيميا شدين/ مدافعان حرم/ دختر مرتضي شدين/ التماس دعا، نگاهي هم به ما كنين/ التماس دعا، بحال ما دعا كنين... بلند می‌شوم و آخرین بار نگاهش می‌کنم. به کسی نگاه می‌کنم که سال‌ها برای ایران دوید و افتاد و بلند شد. عباس هم رفت و به عرش رسید... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی ✍️ به قلم: "مادر" بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه. من می‌دانستم می‌آیی. منتظرت بودم. خیلی طول کشیده بود برگشتنت و من یقین داشتم همین روزها برمی‌گردی؛ روزها را می‌شمردم و شب‌ها قرآن را مثل مرهم می‌گذاشتم روی قلب زخمی‌ام. یک پاییز بدون تو گذشت؛ به سردی و سختیِ زمستان؛ و حالا که آمده‌ای، نوروز همراه خودت آورده‌ای در سرمای دی‌ماه. تاریخ تماس‌هایت ثبت شده در گوشی‌ام. می‌دانم دیر به دیر زنگ نمی‌زدی ولی باور کن فاصله بین هر تماست به اندازه یک قرن کش می‌آمد؛ فاصله هربار نوشیدن من از صدایت. الان اما آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان. من می‌دانستم برمی‌گردی؛ این بار آمدنت سرزده نبود. خدا به من خبرش را داد؛ همان شب که قرآن را باز کردم و آیه بیست و سه سوره احزاب آمد: مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا. من تو را می‌شناسم مادر. لازم نیست خیلی فکر کنم تا با خواندن این آیه، یاد تو بیفتم. خوددار هستی؛ ولی من می‌فهمیدم از بعد رفیقت کمیل، داشتی آرام‌آرام آب می‌شدی؛ بعد از مطهره. آن شب که این آیه را خواندم، یقین داشتم تو قسمتِ «من ینتظر» آیه هستی و بشارت است برای آمدنت؛ اما فکر نمی‌کردم وقتی برمی‌گردی که «رجالٌ صدقوا» شده باشی. خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم. خیالم راحت است که الان کنار مطهره خوشحالی و دیگر آن دلتنگی کمرشکن را به دوش نمی‌کشی؛ دردِ ریه‌های آسیب‌دیده و مجروحت را هم. آخر می‌دانی، این که ببینی جگرگوشه‌ات دارد درد می‌کشد و آب می‌شود خیلی سخت‌تر از این است که خودت همان درد را تحمل کنی. میان موهای موج‌دارت دست می‌کشم. تک و توک، تارهای نقره‌ای هم میانشان پیدا می‌شود. نمی‌دانم خودت هم دیده بودی‌شان یا نه؟ اصلا فرصت داشتی به خودت در آینه نگاه کنی؟ بعید می‌دانم. این تارهای سفید خیلی زود است برای یک مرد سی و یک ساله؛ مگر این که آن مردِ سی و یک ساله، به اندازه هزاران سال غم و غصه داشته باشد... موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم. من فقط با کلی اصرار، یک نظر توی غسالخانه دیدمت و نگاهم ماند روی جای بخیه‌هایی که هیچ‌وقت نگذاشته بودی ببینم؛ روی دستت. کهنه بودند؛ نمی‌دانم از کِی. بعد هم تا خواستم دقیق بشوم، خواهرت بازویم را هل داد که ببردم بیرون. به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند. این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته. نگرانش هستم؛ گریه برایش خوب نیست. من از همان لحظه که آیه بیست و سه احزاب را خواندم آرام شدم. انگار خودِ خدا قلبم را نوازش کرد؛ برای همین است که الان آرامم. پدرت اما... دائم نگرانم بدحال بشود. تو دومین عباسی بودی که او از دست داد. عباس اول، رفیقش بود که در جنگ از دست داد و بعدش تو به دنیا آمدی، به عشق رفیقش اسم تو را گذاشت عباس. تو شدی مرهم داغ رفیقش. اما حالا کدام مرهم می‌تواند داغ فرزند را آرام کند؟! هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. می‌دانی چند ماه است ندیدمت و تنها به صدایت اکتفا کرده‌ام؟ باز خوب است هربار که زنگ زده‌ای، صدایت را ضبط کرده‌ام برای روزهایی که سکوت در سرم می‌پیچد. کاش حرف می‌زدی. صدایت پشت تلفن خیلی واضح نبود. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...🏴 رمان امنیتی - قسمت آخر ‼️دوازدهم: از هرچه بگذریم، سخن دوست خوش‌تر است... الحمدلله که در این شب عزیز به پایان رسید. السلام علیک یا اباعبدالله... (فرات) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 https://eitaa.com/istadegi
4_5807757740902189728.mp3
4.25M
صوت مراسم قرآن به سر گرفتن حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در شب ۲۳ رمضان، سال ۱۳۵۳ 🌱🌱🌱 عزیزان، امشب اعضای مه‌شکن رو به طور ویژه دعا کنید. اگر کاستی‌ای بوده حلال کنید. دعا برای فرج و طول عمر رهبرمون رو فراموش نکنید. و دعا برای توفیق شهادت اعضای مه‌شکن... 🌙 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز پادگان حرم... سیدالشهدای مدافعان حرم...😭 این کلیپ دوباره امشب هوایی‌م کرد... خیلی حال قشنگی داره... خوش به حال اونایی که توفیق دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها رو داشتن...🌿 مخصوصاً حاج قاسم عزیز ما...💚 خط قرمز رو یه طور خاصی دوست دارم. چون عطر مدافعان حرم رو داره... مطمئنم هرچی که بعدا بنویسم، آخرش خط قرمز نمی‌شه... خدا رو شکر که توفیق نوشتن از مدافعان حرم رو داشتم... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خوش آمدید. رمان‌ها بجز خط قرمز همه پی‌دی‌اف شدند و تا خوندنش برای شما عزیزان آسون بشه.
سلام این خطبه بسیار بحث برانگیز در نهج‌البلاغه هست و اگر به ظاهرش نگاه کنیم ممکنه تصور کنیم امام این رو در جایگاه تحقیر زن فرمودند؛ درحالی که اگر دقت کنیم، متوجه می‌شیم اینطور نیست. تحلیل این خطبه خیلی مفصله؛ این مقاله رو مطالعه کنید: https://www.hawzahnews.com/news/459104/%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B9%D9%84%DB%8C-%D8%B9-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%82%D8%B5-%D8%A7%D9%84%D8%B9%D9%82%D9%84-%D9%88-%D9%86%D8%A7%D9%82%D8%B5-%D8%A7%D9%84%D8%A7%DB%8C%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87
سلام و درود ممنونم از همه شما عزیزان که لطف دارید به بنده و تا پایان خط قرمز با ما همراه بودید. ان‌شاءالله همراه ما بمونید. هرقدر از رمان راضی بودید، هرقدر دلتون شکست و اشک ریختید، برام دعا کنید. پ.ن: لطفاً هر نظری درباره خط قرمز دارید، از طریق لینک ناشناس با بنده درمیون بگذارید: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh