سلام
مهشکن ۳تا نویسنده داره؛ اما اعضای مهشکن کلا شش نفر هستند و سه نفر دیگه، نظارت بر محتوا و تولید محتوای غیرداستانی رو برعهده دارند. که توی این عکس، دست دونفر از اعضای مهشکن نیست.
بالا سمت راست، خانم اروند هستند، سمت چپ خانم فاتح، پایین سمت راست خانم صدرزاده و پایین سمت چپ هم خودم.
#پاسخگویی_فرات
سلام
منظور این بود که یک جریان خطرناک نفوذی و مذهبینما هست که با تخریب یک هنرمند انقلابی در زمینه موسیقی، ایشون رو از فضای هنری کشور حذف کرده... چرا؟ احتمالا چون هنر متعهد و انقلابی نباید رشد کنه و نباید هنرمند قوی و درعین حال متعهدی در این عرصه دیده بشه....
#پاسخگویی_فرات
سلام
اگر شرایط کپی که در سنجاق کانال گفته شده رو رعایت کرده باشید اشکالی نداره؛ معمولا اعضای محترم کانال به خود بنده هم اطلاع میدن اگر کپی ببینند. و اگر کپی با هماهنگی خودم باشه، بنده میگم که تذکر ندن. اخیرا کسی به بنده اطلاعی مبنی بر این موضوع نداده نه از اعضای مهشکن نه کانال.
حدس میزنم در گذشته متوجه کانال شما شدیم و اگر تذکری لازم بوده دادیم.
اشکالی نداره.
ممنونم از اعضای کانال که نسبت به ما لطف دارند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ترور بیولوژیک ایشون که محرز هست برای ما، ۵ سال پیش اتفاق افتاده و خطرش رفع شد. اما هنوز مطمئن نیستیم که دوباره تروری اتفاق افتاده یا نه و آیا آخرین بیماری ایشون، از عوارض ترور ۵ سال پیش هست. نمیشه قطعی حرفی زد و باید منتظر ادله اثباتش بمونیم.
اما قطعاً لیاقت شخصی مثل استاد طالبزاده، شهادت بود و شیعیان اهل بیت علیهم السلام، چون با محبت اهلبیت علیهمالسلام از دنیا میرن، به هر شکلی که از دنیا برن شهید هستن.
#پاسخگویی_فرات
سلام
ممنونم از لطف شما.
رمانهای خوب بخوانید. مخصوصاً خوبهای هر ژانر رو بخونید و یکم برای خودتون نوشتن در هر ژانر رو تمرین کنید تا دستتون بیاد که کدوم ژانر رو دوست دارید.
ضمن این که حتماً شهید مطهری بخونید تا پایههای اعتقادیتون محکم بشه؛ اینطوری محتوای رمانهاتون یک چارچوب مشخص و درست پیدا میکنه.
از استاد پناهیان، علامه مصباح و استاد طاهرزاده هم میتونید استفاده کنید. تقویت پایههای اعتقادی برای یک نویسنده فوقالعاده واجبه.
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز بیست و هشتم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای ترور بیولوژیک «نادر #طالب_زاده» از زبان خودش
#روز_قدس #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۵
آب دهانم را پایین میفرستم. لبهایم را روی هم فشار میدهم که چیزی نگویم. وقتی میبیند حرف نمیزنم جلویم میایستد. پدر، مادر را به کناری میکشد و کنار گوشش پچپچ میکند. زهرا با ترس خیرهام شده است. آیه دو طرف چادرش را رها میکند. همانطور که سعی دارد بغضش نشکند، میگوید:
_تو رو خدا بگید چی شده؟
دلم میخواهد از این بلا تکلیفی درش بیاورم؛ اما بلد نیستم خبر بد بدهم. دست دراز میکند، گوشه کتم را میگیرد و میگوید:
_آقا حیدر تو رو به به روح پدرم بگو مهدی چی شده؟
هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم. به گوشه کتم نگاه میکنم که در دستان آیه در حال فشرده شدن است. لب باز میکنم؛ تنها به خاطر سید که آیه روحش را قسم داد.
_راستش مهدی...
میخواهم کلام بعدی را بگویم که دستانش شل میشود. میخواهد بیفتد که زهرا به سمتش میدود و میگیردش. به سمت آشپزخانه میدوم، امانت مهدی اگر بلایی سرش بیاید چه جوابی به او بدهم؟ لیوانی را پر از آب میکنم. از قندان کنار سماور مشتی قند در لیوان میریزم و به سمت آیه میروم. مادر کنارش نشسته. بر سرش میزند و گریه میکند. لیوان را به سمت زهرا میگیرم و میگویم:
_بگیرش.
زهرا لیوان را میگیرد و هم میزند. میخواهد به سمت دهان آیه ببرد که مادر انگشتر طلایش را در میآورد و با زهرا میگوید:
_اینم بنداز توی آب.
و انگشتر را در آب میاندازد. صدای بالا کشیدن دماغ زهرا و گریههای مادر، با صدای برخورد قاشق و لیوان مخلوط شده است.
مادر بر روی پاییش میزند و میگوید:
_الهی بمیرم برا بچهم. خدا ازشون نگذره.
خود را به سمت دیوار میکشم و مینشینم. با دیدن حال آیه مصمم به انتقام میشوم.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام. ممنونم از شما.
خانم رحیمی همونطور که اشاره شد یک فرد عادی اما آگاه بود که تصمیم گرفته بود به شبهات این گروه پاسخ بده.
درباره پدر ارمیا(حانان) در شاخه زیتون توضیح داده شده. ارمیا همون ارمیای شاخه زیتونه.
وحید درواقع در ابتدا انقلابی و معتقد بوده؛ اما کمکم جذب تبلیغات منافقین شده و چون اعتقادات محکم نداشته، جذب این گروه شده.
در این رابطه، هشتگ #بهزاد میتونه کمکتون کنه.
بازهم ممنون از شما
#پاسخگویی_فرات
سلام
بسیار سپاسگزارم از این که نقدتون رو برای ما فرستادید.
درباره این داستان، باید بگم این افراد هریک نماینده دولتشون بودند.
مثلا شخصیت داستان خودم، ریچارد، درواقع نمادی از تمام آمریکا بود. دولتی که یک زمانی قدرت زیادی داشته، ظلمهای بسیاری کرده و الان منزوی، مست و مجنون شده. دچار توهمه و شعارهای همیشگیش درباره مبارزه با تروریسم رو دائم نشخوار میکنه. و آخرش، به بهانه مبارزه با تروریسم، روی مردم خودش رگبار میبنده و به خودش و مردمش آسیب میزنه و توسط پلیس خود آمریکا کشته میشه. کشته شدن ریچارد به دست پلیس آمریکا هم که نیاز به توضیح نداره؛ بیان وحشیگری پلیس آمریکاست. درواقع اینها ادعای مبارزه با تروریسم در عراق، کیلومترها دورتر از کشورشون رو داشتند، اما تروریستهای حقیقی خودشون، پلیسشون و نیروهای نظامی شون هستند. البته اگر به داستان عمیقتر بشیم، نقد ریزی هم به آزاد بودن خرید و فروش اسلحه در آمریکا داره...
دربارهی جنبشهای مقاومت، خب این اصلا موضوع اصلی این داستان نبود.
درباره داستان فندک و یادآور، باید خانم اروند و صدرزاده خودشون بیشتر توضیح بدند.
باز هم ممنونم از نظرتون.🌿
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز بیست و نهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
✨﷽✨
خداحافظ ماه قشنگ خدا...
الحمداللّه برای هر الماسی که به چشمانمان بخشیدی.
الحمداللّه برای هر بوسهای که در سجاده سحر، و ضیافت افطار، مهمانمان کردهای!
الحمدللّه برای دور همیهای شبانهای که، ما را از سرتاسر زمین، فقط به صرفِ جرعهای عشق، دور هم جمع کردی.
و ما سی سحر، دست در دست هم، مهمانِ آغوشی بودیم که به اندازه همه اهل زمین، جا دارد!
الحمداللّه برای رفاقتهایی که از پسِ فرسنگها فاصله، فقط و فقط در دایره ی محبت تو، آغاز شد و قرار است تا آسمانت طول بکشد.
خداحافظ افطارانههای پر از پرواز
خداحافظ تقدیرات پر از اُمید
خداحافظ دردِ دلهای عاشقانه سحر
راستی رفیق!
آیا ما سفره دیگری از تو را تجربه خواهیم کرد؟
نمیدانیم؛
به کداممان، فرصتِ درآغوش کشیدنِ دوبارهات را خواهند داد؟
اما یقین بدان؛
از تو عزیزتر، ثانیههایی در گذر زمان، سراغ نداریم!
به خُدایی می سپاریمَت که تو را مایه سبکبالی دلهای آشفتهمان آفرید!
به دست همان دلبری میسپاریمت،
که تمنّای دلهایمان را برای سرکشیدنِ جرعههای دیگرت، میداند و میبیند!
خداحافظ رمضان
دعایمان کن، تا دست در دست هم... برای درآغوش کشیدنِ دوبارهات، آماده شویم!
دعایمان کن...
دعا کن دوباره روی ماهت را ببینیم؛ و اگر تا رمضان بعدی روی زمین نبودیم، با شهادت برای همیشه در آغوش خدا جای گرفته باشیم.
دعا کن تا آمدنِ دوبارهات، راهِ آسمان را گُم نکنیم...
#ماه_رمضان
🌙 #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری:
👈 هلال ماه شوال رؤیت نشد دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۳۰ رمضان المبارک است
🔺️ ستاد استهلال دفتر مقام معظم رهبری اعلام کرد هلال ماه شوال در غروب روز یکشنبه ۱۱ اردیبهشت رؤیت نشد و فردا دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۱ مطابق با ۳۰ رمضان المبارک ۱۴۴۳ هجری قمری خواهد بود.
🌙 @Khamenei_ir
سلام ممنون بابت وقتی که گذاشتید.
یک نکتهای را بگم داستانهای کوتاه ماجرای ظلمهای چندین ساله استکبار به افغانستان و عراق بود و تنها هدف داستان نشون دادن خوی شیطانی این افراد بود. قطعا تموم مردم عراق و افغانستان مقاومت و صبوری بسیاری داشتند و اجرشون سر جاش هست اما داستان تنها درباب ظلم بود و برگرفته شده از واقعیت هست.
قبلا هم گفتم خیر بنده نسبتی با شهید صدرزاده ندارم و این یک فامیلی مستعاره. دوستان به دلیل برخی از رفتارهای من که شبیه به شهید بود این فامیل را برایم انتخاب کردند.
#پاسخگویی_صدرزاده
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۶۶
سرم را روی پاهایم میگذارم. قطرههای اشک دانه دانه میچکند. با درد گرفتن گردنم سرم را بلند میکنم. آیه روبهروی پدر نشسته است و گریه میکند. آیه کی بهوش آمد؟ لب باز میکند و میگوید:
_اگه اجازه... بدین، میرم خونمون.
نه اصلا اگر او میخواهد من نمیگذارم. بلند میشوم و میگویم:
_نه. همین جا بمونید خطرناکه.
نگاهم نمیکند. صدای گریههای آرامش را میشنوم. روبهروی پدر میایستد. پدر میگوید:
_برو دخترم. زهرا هم با تو میاد که تنها نباشی.
آیه با همان چادر رنگیاش با سمت در میرود. به پدر درمانده نگاه میکنم که میگوید:
_بذار تنها باشه.
خسته به سمت اتاقم میروم. مادر آنقدر گریه کرده که خوابش برده است. در را میبندم و گوشهای در همان تاریکی مینشینم. دو سال پیش بود که مهدی بیچاره را به خاطر تنبیه کردن یک آقازاده آن هم در حال انجام خلاف زندانیاش کردند.
قلبم تیر میکشد. خدا را شکر مادرش شهید شد و ندید چگونه پسرش را کشتند. اما حالا من باید انتقام مهدی را از چه کسی بگیرم؟
تا صبح در تاریکی راه رفتم و اشک میریزم برای برادری که دیگر ندارمش، برای مظلومیتش.
سلام نماز صبح را که میدهم صدای تلفن خانه بالا میرود. بوسهای به مهر میزنم. در اتاق به صدا در میآید و بعد از آن مادر با صدای گرفتهای میگوید:
_با تو کار دارن.
بلند میشوم و به سمت تلفن میروم.
_الو.
امیر است.
_سلام. تسلیت میگم.
سخت است شنیدن تسلیت آن هم برای مهدی پر شور و نشاط. دلم نمیخواهد جوابش را بدهم. سکوتم را که میبیند میگوید:
_حاجی گفت بیای اداره تا برید دنبال کارای مهدی.
_باشه ممنون. خدافظ.
تلفن را سرجایش میگذارم. به سمت اتاقم میروم و کتم را بر میدارم. روبهروی آیینه میایستم. چشمانم فرقی با کاسه خون ندارد. موهایم بهم ریخته است. هر کس چهرهام را ببیند متوجه حال بدم میشود. بیاهمیت به وضعیتم به سمت موتور میروم. هوا گرگ و میش است. میخواهم راه بیفتم که پدر دستش را روی دستم میگذارد.
_خبری شد زنگ بزن. میبینی که حال همه خرابه.
به تکان دادن سر اکتفا میکنم و راه میافتم. هوا حسابی سرد است.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
#مه_شکن🌷دعای روز سی ام
#ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
💠بسم الله قاصم الجبارین💠
🌱یادداشتی برای بهترین استاد🌱
پانزده سالم بود؛ اوایل تابستان. یک چیزی اذیتم میکرد و رفته بود روی اعصابم. این که میدیدم جواب خیلی از پرسشها را بلد نیستم؛ پرسشهایی که یا از ذهن خودم بیرون میآمد یا از دهان اطرافیانم.
راستش را بخواهید، حس خوبی درباره دینم نداشتم. حس میکردم فقط به این دلیل مسلمان هستم که پدر و مادر و اجدادم مسلمان بودهاند و خب من هم وقتی به دنیا آمدهام در گوشم اذان گفتهاند و از بچگی تا الان چشمم فقط به چندتا آدم مسلمان افتاده. یعنی اسلام صرفا یک چیزی بود مثل نام خانوادگیام، نژادم و سایر صفات ژنتیکیام که بدون دعوت و خواست من، خودشان را به من تحمیل کرده بودند. نمیتوانستم دین را دوست نداشته باشم؛ چون از کودکی بین ما یک پیوند قلبی برقرار شده بود؛ و نمیتوانستم دوستش داشته باشم؛ چون اصلا نمیشناختمش.
یکی از مربیهای بسیجمان پیشنهادش را داد. پیشنهاد اصلا کلمه خوبی برای توصیف کار او نیست. در واقع آمد و درحالی که از شوق بالبال میزد، گفت من رسیدهام به یک گنج؛ بیا تو هم جیبهایت را از طلا پر کن. من هم بچه بودم؛ عقلم کم بود و نمیدانستم طلا چیست. مثل او نبودم که از شدت حرص و ولع به طلا، وجودش آتش شده بود و چشمانش برق میزد. مثل خنگها شانه بالا انداختم و گفتم امتحانش ضرری ندارد.
خلاصه، این بانو دست من را گرفت و برد نشاندم سر گنج. کتاب آزادی معنوی شهید مطهری را دستم داد. گفت سنگین نیست؛ فقط بخوان. سر یک هفته سوالی اگر داشتی از خودم بپرس. خودش هم داشت میخواند؛ خواندن که چه عرض کنم، مثل کرم ابریشمی که از خوردن برگ سیر نمیشود، کتابهای شهید مطهری را میخورد.
فکر کنم اولین خطوط از آزادی معنوی را صبح، جلوی در باشگاه خواندم؛ قبل از شروع کلاس. مربی به زور جدایم کرد از نیمکت تا ببردم برای گرم کردن. خطوط اول کتاب، مثل درخشش طلا بودند که چشم آدم را میگیرد و خیره میکند.
از آنجا بود که بهترین دوران زندگی من با شهید مطهری شروع شد؛ دورانی تکرار نشدنی و شیرینتر از عسل؛ پانزده سالگی تا هفده سالگی. اصلا انگار این دوران میان بقیه عمرم، حکم رمضان را داشت میان بقیه ماهها.
شهید مطهری مقابلم نشست و گفت بیا ببینم چی داری توی مغزت. باهم مغزم را باز کردیم و با کمک شهید مطهری، یکییکی هرچه داخلش بود را بررسی کردیم. راستش را بخواهید، بیشترش را شهید مطهری یک نگاه میکرد، سرش را با تاسف تکان میداد و با یک نشانهگیری دقیق، میانداخت توی سطل زباله کنار اتاقم.
خب انصافا من منهدم میشدم با دیدن این حجم از اعتقادات غلط و بیپایه در مغزم. برای همین بود که با مربی بسیجم، اسم مطالعه را گذاشته بودیم انهدام. مثلا میگفتیم امروز چند ساعت منهدم شدی؟ یا انهدامت در چه حال است؟ و...
تازه خیلی قسمتهای مغزم کلا خالی بود کلا؛ هیچ نمیدانستم. شهید مطهری هم با همه معلمها فرق داشت؛ اطلاعات را با فرغون توی مغز خالی نمیکرد. آرام و با حوصله، به زبان ساده و شمرده، برایم توضیح میداد چطور فکر کنم و چطور اطلاعات را به مغزم راه بدهم. تاریخ را، فلسفه را و حتی نظریات اجتماعیاش را، مانند آبی گوارا به کامم ریخت؛ و خوش به حال خودش که سر سفره علامه طباطبایی نشسته بود و از دستان مبارک پیامبر سیراب شده بود.
میگویند دو دسته از آدمها، دیگر مثل قبل نمیشوند: کسانی که به جنگ میروند و کسانی که عاشق میشوند. خب جا دارد یک دسته سوم به این آدمها اضافه کنم: کسانی که شهید مطهری میخوانند.
کسی که سر سفره شهید مطهری نشسته باشد، هم اندیشیدن میآموزد، هم اندیشهها را. بعد میشود مثل یک آدمِ به گنج رسیده که سر تا پایش از حرصِ به دست آوردن طلا آتش گرفته و با تمام وجود میخواهد دیگران را هم ببرد پای آن گنج تا جیبهایشان را پر کنند و بقیه، نمیفهمند حرفش را و شانه بالا میاندازند و بهانه میآورند که: سخت است. سنگین است. وقتش را نداریم و...
امروز روز معلم است و جا دارد تبریک بگویم به همه معلمهای زندگیام؛ مخصوصا پدربزرگم که مشوق من بودند در مطالعه آثار شهید مطهری. اما باید این را هم بگویم که من از خیلیها در زندگی درس آموختهام؛ از آموزگاران مدرسه و اساتید دانشگاه بگیر تا اعضای خانواده و دوستان. اما اگر کسی را واقعا بخواهم به عنوان بهترین معلم زندگیام معرفی کنم، کسی نیست جز استاد شهید مرتضی مطهری.
استاد عزیزم و نجاتبخش فکر و قلب و روحم! روزت مبارک.💐🍃
فاطمه شکیبا (#فرات )
#روز_معلم #شهید_مطهری
http://eitaa.com/istadegi