مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 146
به سمتش خیز برمیدارم و به شال سیاهی که روی سر انداخته چنگ میاندازم. شال از دور سرش باز میشود، ولی به آن توجهی نمیکنم. دوباره چنگ میزنم به شانهاش، پیراهنش را میگیرم و میچرخانمش به سمت خودم.
قبل از این که صورتش را ببینم، صدای لرزش و زنگ تلفن همراهم تمام تصاویر پیش رویم را بهم میریزد. سرجایم تکان میخورم و چشمانم را باز میکنم. همراهم دارد روی میز میلرزد و خودش را این سو و آن سو میکشاند. روی صفحه تلفن همراه، نام ایلیا را میبینم و زیر لب غر میزنم: میمُردی یکم دیرتر زنگ بزنی خروس بیمحل؟
تماس را رد میکنم و چشمانم را با فشار انگشت میمالم. خمیازه میکشم و ساعت دیواری را میبینم که هفت صبح را نشان میدهد. لپتاپ هنوز روشن است، اما در حالت محافظ صفحه. موشواره را تکان میدهم. صفحه روشن میشود و رمز میخواهد. رمز را که وارد میکنم، اولین چیزی که میبینم نام گالیا لیبرمن است؛ جایی میان یادداشتهای دانیال.
گالیا لیبرمن آمی را کشته بود؛ دوست دانیال را. او از نیروهای رده پایین شبکه فساد مالی در نیروهای امنیتی اسرائیل بود که در ازای همین کارها توانسته بود رشد سازمانی سریعتری داشته باشد؛ تا جایی که در زمان نوشته شدن این یادداشت، گالیا معاون رئیس موساد بود. دانیال هم به تلافی کشتن آمی، علیه گالیا مدرکسازی کرده بود و اختلاسهای خودش را پای او نوشته بود.
گالیا نه فقط دشمن من و عباس، که دشمن دانیال هم بوده و هست. به احتمال زیاد دانیال به دست گالیا یا عوامل او کشته شده. این واقعا خندهدار است که عباس و دانیال دشمن مشترک داشته باشند!
من البته هیچوقت نمیخواستم انتقام دانیال را بگیرم، چون مرگ دانیال به خودش مربوط است. اما حالا که فکرش را میکنم، میبینم کشتن دانیال به معنای بلاتکلیف ماندن من توی گرینلند بود؛ چیزی که رفته بود روی اعصابم. پس الان دلایل محکمتری دارم که حال لیبرمن را بگیرم.
همراهم دوباره روی میز میلرزد و دوباره ایلیاست. خمیازه میکشم و با دهان کج و کوله، به اسمش روی صفحه گوشی خیره میشوم.
-چقدر تو اضافهای آخه!
نزدیک است قطع شود که جواب میدهم. خمیازهای عمدی و ساختگی میکشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و میگویم: الو؟
-سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
سلام
www.leader.ir
این سایت اصلی و رسمی رهبری هست،
فتاوا و استفتائات آقا داخلش هست.
میتونید وارد سایت بشید و خودتون هم استفتا بگیرید(یعنی سوال شرعیتون رو بفرستید و معمولا بعد یکی دو روز پاسخ میگیرید).
پ.ن: برای پرداخت وجوهات شرعی و کمک به مردم غزه هم درگاه داره.
توی ایتا هم کانال دارند:
https://eitaa.com/leader_ahkam
برای پرسش احکام شرعی از طریق تلفن، شماره تلفن دفتر مقام معظم رهبری:
۰۲۵-۳۷۴۴۴
جهت پاسخگویی به احکام شرعی برادران: عدد ۱
جهت پاسخگویی به احکام شرعی خواهران: عدد ۲
بخش خمس و وجوهات: عدد ۳
را شماره گیری فرمایید.
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
صدای قرآن خواندنش وقتی تو خونه میپیچید به ما آرامش می داد. همیشه به من میگفت: مامان بیا برات قرآن بخونم تا خستگیت در بره.
بعد از شهادتش، خواب دیدم، در یک جای بلندی که پایین اون مردم هستند، یکدفعه صدایی بلند شد، در خواب حس کردم صدای خداست. فرمود: کسی هست بتونه قرآن بخونه؟
یک دفعه در بین جمعیت، راضیه دستش رو بلند کرد و به من گفت: مامان من میرم سوره بقره بخونم. و رفت و قرآن رو با صوت بسیار زیبایی خوند و من آرامش عجیبی گرفتم و گفتم راضیه خیلی خوب خوندی؛ بهت قول میدم دیگه دلتنگت نشم.
🥀شهید راضیه کشاورز
#لشگر_فرشتگان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🌙رقت قلب را در گرسنگی و تشنگی باید جست...✨
این رو واقعا تجربه کردم...
#معرفی_کتاب
#شهر_خدا
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 147
نزدیک است قطع شود که جواب میدهم. خمیازهای عمدی و ساختگی میکشم که بفهمد مزاحم خواب نازم شده و میگویم: الو؟
-سلام... ببخشید فکر کنم بیدارت کردم.
-هوم، دیگه کاریش نمیشه کرد.
چند ثانیه سکوت میکند. دارد توی دلش به خودش فحش میدهد شاید. میگویم: بیدارم کردی که سکوت کنی؟
-نه نه... ساعت هشت و نیم با خانواده یکی از قربانیها قرار داریم.
بلند غرغر کردم.
-خب مگه نمیگی هشت و نیم؟ چرا انقدر زود بیدارم کردی؟
-خونهش رِحووته، از خونه تو حداقل چهل دقیقه راهه.
-خب به تو چه؟
و یک خمیازه دیگر کشیدم، اینبار واقعی بود. ایلیا باز هم سکوت کرد. فکر کنم واقعا بهش برخورده بود. آرام گفت: میخواستم بگم تا نیمساعت دیگه میام دنبالت تا با هم بریم.
اوه... چه جنتلمن! سعی کردم کمی مهربانتر باشم.
-خیلی خب. باشه.
و کوبیدم روی نشان قرمز قطع تماس. وقتی تماس قطع شد، یادم افتاد ادب اجتماعی حکم میکند اینجور وقتها تشکر کنم، حتی اگر واقعا از ته قلب متشکر نباشم. الان بیادبتر از آنچه هستم به نظر میرسم، شاید هم از خود راضی.
از روی صندلی بلند میشوم و دستانم را در دو جهت مخالف میکشم. صدای تقتق مفصلهایم درمیآید و حالم را جا میآورد. با حوصله لباس میپوشم و وقتی ماشین ایلیا را از پنجره میبینم که جلوی خانهام پارک شده، از عمد پنج دقیقه معطل میکنم و جلوی آینه الکی با موهایم بازی میکنم.
منتظرم ایلیا بوق بزند، یا تماس بگیرد، ولی خبریش نمیشود. فقط همان موقع که رسید یک پیام داد که دم در است.
سلانه سلانه از پلهها پایین میروم، خرامان خرامان حیاط را طی میکنم و به ماشین ایلیا میرسم. سفید است؛ اما شیشههایش دودی ست.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
✨إِذْ قَالَتِ امْرَأَتُ عِمْرَانَ رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي مُحَرَّرًا فَتَقَبَّلْ مِنِّي...🌱
🌱هنگامی که همسر عمران گفت: پروردگارا! برای تو نذر کردم که آنچه را در شکم خود دارم [برای خدمت خانه تو از ولایت و سرپرستی من] آزاد باشد، بنابراین از من بپذیر؛ یقیناً تو شنوا و دانایی.
🌱زمانی که او را بزاد، گفت: پروردگارا! من او را دختر زادهام. و خدا به آنچه او به دنیا آورد داناتر بود؛ و آن پسر [که زاییدن او را آرزو داشت، در کرامت، عظمت، ارزش و شخصیت] مانند این دختر نیست؛ [پس در مقام نام گذاریش گفت:] البته من نامش را «مریم» نهادم، و او و فرزندانش را از [وسوسههای] شیطان رانده شده، به پناه تو میآورم.
🌱پس پرودگارش او را به صورت نیکویی پذیرفت، و به طرز نیکویی نشو و نما داد، و زکریا را کفیلِ [رشد و تربیت معنوی] او قرار داد. هر زمان که زکریا در محراب [عبادت] بر او وارد میشد، رزق ویژهای نزدش مییافت. [روزی در کمال شگفتی] گفت: ای مریم! این رزق ویژه برای تو از کجاست؟! گفت: از سوی خداست، یقیناً خدا هر کس را بخواهد، رزق بیحساب میدهد.
پ.ن: تاثیر دعا و نیت خالصانه مادر میتونه انقدر زیبا باشه: فَتَقَبَّلَهَا رَبُّهَا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَأَنْبَتَهَا نَبَاتًا حَسَنًا...🌱🌷
🌿من عاشق این آیاتم... هربار میخونمشون یه طور عجیبی ذوق میکنم و به وجد میام.
کلا آیاتی که مربوط به حضرت مریم(س) هست رو خیلی دوست دارم. یه لطافت خیلی خاصی دارن...✨
🌙آیات ۳۵ تا ۳۷ سوره مبارکه آلعمران.
#ماه_رمضان #بهار_قرآن
http://eitaa.com/istadegi
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
عاشق سوره «قیامت» بود و آن را زیاد میخواند.
بسیار اهل مطالعه بود؛ بین کتابها، کتاب "گناهان کبیره" از شهید دستغیب را بارها خوانده بود.
با وجود فعالیت بسیاری که داشت، بیشتر وقتها روزه میگرفت و تنها با نان و آب افطار میکرد.
میگفت: برخی سکوتها و حرفهای نابهجا، گناهان کوچکی هستند که تکرار میکنیم و برایمان عادت میشود، گناهان بزرگ را اگر انسان خیلی آلوده نشده باشد متوجه میشود، این گناهان کوچک هستند که متوجه نمیشویم.
🥀شهید مریم فرهانیان
#لشگر_فرشتگان #ماه_رمضان #روزه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 148
سلانه سلانه از پلهها پایین میروم، خرامان خرامان حیاط را طی میکنم و به ماشین ایلیا میرسم. سفید است؛ اما شیشههایش دودی ست. یک لحظه شک میکنم؛ سوار ماشین یک غریبه شدن، آن هم ماشینی که شیشههایش دودی ست، اصلا گزینه عاقلانهای برای یک دختر نیست.
برایم چراغ میزند؛ شاید تعللم را به این دلیل برداشت کرده که ماشین را نشناختهام. یک نفس عمیق میکشم و قدمهایم را همچنان با اعتماد به نفس و محکم برمیدارم؛ چون میدانم عباس تنهایم نمیگذارد.
در صندلی کمکراننده را باز میکنم و قبل از این که سوار شوم، کمی از ماشین فاصله میگیرم. گردنم را خم میکنم تا داخل ماشین را ببینم و وقتی ایلیا را میبینم که روی صندلی کمی چرخیده، گردنش را خم کرده و صبورانه و با لبخند نگاهم میکند، سوار میشوم.
-سلام، خوبی؟ صبحت بخیر. داشتم نگرانت میشدما...
طوری قیافه میگیرم که انگار نه انگار پنج دقیقه است ایلیا را اینجا کاشتهام.
-سلام. بریم.
ایلیا با حوصله و بدون عصبانیت، ماشین را روشن میکند و راه میافتد.
-خواهش میکنم. منم خوبم. چه صبح قشنگیه.
در خیابان تنگِ شاه سلیمان سرعت میگیرد. یک لبخند ساختگیِ گشاد و مسخره تحویلش میدهم. میگوید: اعصاب نداریا...
-وقتی یکی کله سحر چرتم رو پاره کنه این شکلی میشم.
زیر لب میگوید: آخه همیشه یه طوری رفتار میکنی انگار کله سحر چرتت پاره شده.
-مشکلی داری؟
بلند میخندد.
-نه نه... به هرحال خانم رئیس تویی.
یک نفس عمیق میکشم و دل به دریا میزنم. فکر نمیکنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد...
-ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰25 اسفندماه سالروز تولد 68 سالگی شهید حسن باقری مبارک
🔸یادمان شهید حسن باقری
🔹محلی برای تفکر
🔺امسال منتظرتان هستیم.
#محلی_برای_تفکر
#امسال_منتظرتان_هستیم
#یادمان_شهید_حسن_باقری
#فکه
#شهید_حسن_باقری
#غلامحسین_افشردی
#معجزه_انقلاب
#اطلاعات_عملیات
#استراتژیست
#عقلانیت
#تدبیر
#آینده_ساز
#گذشته_امید_آینده
📬https://zil.ink/yademan_hasanbagheri
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 150
فکر نمیکنم پرسیدن چیزی که در ذهنم است، چندان خطرناک باشد... ایلیا فعلا نمیتواند بلایی سرم بیاورد.
-ایلیا، معاون مئیر الان کیه؟
به چهارراه میرسد و پشت چراغ قرمز، مقصد را مسیریابی میکند. با سرانگشت روی صفحه لمسیِ مسیریاب زوم میکند و میگوید: چطور مگه؟
چراغ سبز میشود. ایلیا از چهارراه عبور میکند و به خیابان نویعیم میپیچد.
میگویم: هنوزم گالیا لیبرمنه؟
ناگاه چنان میزند روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم، با سر توی شیشه میرفتم. راننده عقبی با بوقی ممتد سرمان فریاد میکشد. ایلیا سریع دوباره راه میافتد؛ ولی چشمانش هنوز گردند و دهانش باز. یک چشمش به مسیر است و چشم دیگرش به من. طوری نگاهم میکند که انگار به یک بیماری خطرناک مثل هاری یا جنون گاوی مبتلا شدهام. سوال نپرسیدهاش را جواب میدهم.
-میشناسمش.
-چطوری؟
-من غیر از تو منابع دیگه هم دارم.
لپهایش را پر از هوا میکند و سوت میزند.
-تو واقعا به عنوان خبرنگار داری حیف میشی.
و بعد اخم میکند.
-منبعت زنه یا مرد؟
-گفته بودم از بازجویی خوشم نمیاد.
-هوم.
روی صندلی جمع میشود و دستانش را دور فرمان فشار میدهد. باید یک بار روشنش کنم که آخرین کسی که از من خوشش آمد، به طرز فجیعی تکهتکه شد و من اصلا گزینه مناسبی برای دوست داشتن نیستم.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
طرف کارمند موساده ها اینطوری خدا رو براش قسم میدید🙄
سلام
خیلی ممنونم که انتقادتون رو محترمانه طرح کردید🌱✨
اگه شرایط سلما رو از کودکی تا الان درنظر بگیرید، رفتار سلما قابل توجیه میشه.
طبیعیه که سلما به دیگران بدبین و بیاعتماد باشه، از ایلیا به عنوان کارمند موساد بدش بیاد، و فقط به انتقام فکر کنه.
و این که ایلیا اینطور رفتار میکنه هم به شخصیت و روحیاتش مربوطه؛ واقعا افرادی هستند که از این جنبه شخصیتی ضعیف باشند. هنر نویسنده هم اینه که این افراد و این ضعفهای شخصیتی رو در کنار نقاط قوت نشون بده.
قرار نیست شخصیتها همیشه آدمهای خودساخته، باشعور و کاملی باشند و یه تعامل سالم رو به نمایش بذارن.
تعامل سلما و ایلیا ناسالمه، درسته! کسی نگفت این تعامل سالمه و میتونه الگو باشه.
فقط هدف به تصویر کشیدن واقعیتهاست.
لطفاً عصبی نشید، موقع خوندن رمان(بعد افطار) یه دمنوش گلگاوزبان بخورید و روند رابطه سلما با ایلیا و روند رشد سلما رو تماشا کنید...
🌙ماه خدا با فرشتگان✨
تابستان، صبحها به جهاد میرفت و عصرها هم در کلاس قرآن و نهج البلاغه شرکت میکرد. گاهی اوقات آخر هفتهها سری به معلولان آسایشگاه کهریزک و بیمارستان میزد و به پرستاران و بهیاران آنجا برای شستوشو و رسیدگی به سالمندان و معلولان کمک میکرد. گاهی برای بچههای کوچک آنجا غذا میپخت. آنها را حمام میبرد و با آنها بازی میکرد. گاهی با دخترهای جوان دوست و فامیل و آشنایان رفتوآمد میکرد تا رفتارشان را اصلاح کند که موفق هم بود.
🥀شهید صدیقه رودباری
#لشگر_فرشتگان #ماه_رمضان #روزه
http://eitaa.com/istadegi