eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
496 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام چقدر خشن! ایده جالبی بود، چرا به ذهن خودم نرسید؟
سلام نمی‌دونم دختر هستید یا پسر. اگر دخترید، بهش شماره ندید و اگه خیلی اصرار می‌کنه ارتباط رو در حد مجازی و البته خیلی کم نگه دارید.(البته اون بنده خدا هم معلوم نیست دختره یا پسر، یه درصد احتمال بدید پسر باشه) اگر پسر هستید، و اگر واقعاً دلتون به حالش می‌سوزه، پاسخش رو ندید. چون آسیبی که از ارتباط با نامحرم می‌بینه، خیلی بیشتر از لذتیه که می‌بره.
علیکم السلام بله خوندم البته خیلی وقت پیش. کتاب قشنگی بود واقعاً؛ و البته غیرقابل پیش‌بینی. اما نمی‌دونم واقعی هست یا نه.
سلام نه منظور ایشون این نبود. البته، عشق در نوجوانی لزوماً بد نیست. درسته که به قول شما حاصل تغییرات هورمونیه، اما همین هم اگر درست مدیریت بشه، مرحله‌ای از رشد نوجوان هست. مثلا همین که نوجوان بتونه کنترل هوای نفسش رو به دست بگیره و علی‌رغم این که دلش می‌خواد، وارد رابطه با نامحرم نشه. این واقعاً اراده نوجوان رو تقویت می‌کنه و خدا حتماً به چنین چیزی جایزه می‌ده؛ مثلا جایزه‌ش می‌تونه یک عشق واقعی و پایدار در آینده باشه. نمی‌شه به نوجوان و کلا هرکسی، بگیم تو حق نداری عاشق بشی. آخه مگه دست خودشه؟ اما می‌تونیم به نوجوان کمک کنیم با عشق و احساساتش درست مواجه شه و مدیریتشون کنه.
سلام یه چیزی توی این مایه‌ها، البته فنری و یکم کوچک‌تر و تیره‌تر!!
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 13 -چه هدفی؟ این را من درحالی می‌پرسم که صدایم کمی از نگرانی می‌لرزد. حاج حسین به عباس چشم‌غره می‌رود و می‌گوید: نگران نباش ما... حرفش را می‌خورد. انگار فهمیده خوشم نمی‌آید من را مادر خطاب کند. جمله‌اش را تغییر می‌دهد: نگران نباش دخترم. آخیش! بالاخره یک نفر پیدا شد که به من بگوید دخترم! عباس پِی حرف حاج حسین را می‌گیرد: آره خیالتون راحت؛ ما نمی‌ذاریم کاری بکنه مامان! دوباره وا می‌روم؛ دوباره گفت مامان! بی‌خیال. بشری کمکم ظرف‌ها را جمع می‌کند و می‌برد که بشوید. کلافه به اپن تکیه می‌دهم: الان باید چکار کنیم؟ من که نمی‌تونم تا ابد همین‌جا بمونم! باید برم خونه. بشری شانه بالا می‌اندازد: اگه می‌دونستیم دقیقاً چه قصدی داره شاید می‌شد یه کاری بکنیم؛ ولی الان نه. باید ببینیم چی می‌شه. ما فقط فهمیدیم جون تو و زهرا و محدثه در خطره و اومدیم کمک‌تون کنیم. یه خبرایی شده که خودمونم دقیق نمی‌دونیم؛ اما همه چیز از وقتی شروع شد که شما سه تا جدی تصمیم گرفتین رمان بنویسین. -یعنی همه شخصیت‌های رمانای من الان توی دنیای واقعی‌اند؟ بقیه کجان؟ -همه‌ی همه که نه. بیشتر شخصیت‌های اصلی هستن اگه دقت کنی. اونایی که بیشتر روی پردازششون کار کردی یا بعداً قراره بکنی. بقیه هم توی شهر هستن، دنبال یه راه می‌گردن تا به تو و دوستات کمک کنن. تازه یادم می‌افتد به خانه زنگ نزده‌ام. گوشی را از بشری می‌گیرم تا زنگ بزنم به خانه. پدر که خیالش از موقعیتم راحت می‌شود، می‌گوید همان‌جا بمانم تا آب‌ها از آسیاب بیفتد. اول می‌خواست خودش بیاید دنبالم که منصرفش کردم. دلم برای پدر و مادر تنگ شده. یعنی دوباره می‌بینمشان؟ معلوم نیست. تازه فهمیده‌ام هیچ‌چیز قطعی و معلوم نیست. چقدر برنامه ریخته بودم برای فردا و فرداهایم؛ اما الان همه‌اش رفته روی هوا؛ با یک جرقه کوچکِ افزایش قیمت بنزین. امروز صبح که از خانه بیرون می‌آمدم فکرش را هم نمی‌کردم عصرش در چنین خانه‌ای و با چنین آدم‌هایی باشم؛ خانه‌ای خیالی و شخصیت‌هایی خیالی که حالا در واقعیت جا خوش کرده‌اند. صدای اذان مغرب از پنجره‌های خانه خودش را می‌کشد داخل. صدای اذان گوشی‌ها بلند می‌شود. وضو دارم. مهر و جانمازم را از کیفم بیرون می‌آورم و با شخصیت‌های داستانم و به امامت حاج حسین، صف می‌بندیم برای نماز. نماز که تمام می‌شود، عباس و ابوالفضل دوباره تلاش می‌کنند برای گرفتن خبر از بیرون. این طور که معلوم است اینترنت کند شده و فقط پیام‌رسان‌های ایرانی کار می‌کنند. عباس کلافه است. می‌پرسم: منتظر چی هستی؟ -نگران حامدم. رفته کمک شخصیت‌های رمان خانم صدرزاده. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
💠 💠 📖داستان 🌔 ✍️به قلم ✒️ قسمت 14 هرچه از ظهر تا الان فهمیده‌ام را کنار هم می‌چینم و یک معادله تشکیل می‌دهم؛ بعد می‌گویم: خب اون‌ها که اتفاقی براشون نمی‌افته، چون تا من زنده هستم زنده می‌مونن، خودت گفتی. حاج حسین دست از شماره گرفتن می‌کشد: نه لزوماً این‌طور نیست. ما ممکنه قبل از تو بمیریم؛ اگه خودت با دست خودت ما رو بکشی. از تصور این که دستم به خون یک انسان آلوده شود، دلم در هم می‌پیچد. من آدمِ آدم‌کُشی نیستم. ادامه می‌دهد: نه، منظورم از کُشتن اینی نیست که تو فکر می‌کنی. هرکدوم از ما نماینده بخشی از شخصیت توایم. اگه اون ویژگی اخلاقیت از بین بره، ما از بین می‌ریم. مثلا حامد و خانم صابری، شجاعت تو هستن. عباس و حورا خانم صبرت هستن. اریحا و ارمیا ایمان و یقینت هستن. اگه ایمانت از دست بره، اریحا و ارمیا می‌میرن. برعکسش هم هست. مثلا اگه ریشه خشمت رو برای همیشه بخشکونی، بهزاد نابود می‌شه. با خودم می‌گویم این امکان ندارد. می‌شود خشم را مهار کرد؛ اما نمی‌توانم کاری کنم که هیچ‌وقت عصبانی نشوم. بالاخره آدمم دیگر! دفترم را ورق می‌زنم. به صفحه‌ای می‌رسم که ویژگی‌های شخصیت‌ها را در آن‌ها نوشته‌ام. به بهزاد می‌رسم. جلویش نوشته‌ام: بی‌رحم. تک‌تیرانداز حرفه‌ای. سرتیم ترور منافقین. سال‌ها در پادگان اشرف و سرزمین‌های اشغالی آموزش دیده؛ از نوجوانی. مسئول بازجویی از اسرای ایرانی در دوران جنگ. ایران را مثل کف دستش می‌شناسد؛ مخصوصاً اصفهان را. یک لحظه از مواجه شدن با هیولایی که ساخته‌ام به خودم می‌لرزم. چهره بی‌روح و سردش می‌آید جلوی چشمم. هیولایی که من را می‌شناسد و حرکاتم را پیش‌بینی می‌‌کند. یعنی این هیولا در وجود من است؟ بخشی از من است؟ هیچ‌کس نمی‌تواند باور کند؛ خودم هم. این کجای شخصیت من بوده؟ بشری کنارم می‌نشیند و می‌گوید: یادته توی کتاب تکبر پنهان، نوشته بود همه ما یه معاویه و یزید و صدام توی درون خودمون داریم که هنوز فرصت پیدا نکرده خودشو نشون بده؟ -تو هم اون کتاب رو خوندی؟ -وقتی داشتی می‌خوندیش منم همراهت می‌خوندم. همه ما می‌خوندیم. سرم را تکان می‌دهم. این‌ها واقعاً دارند ترسناک می‌شوند؛ حتی شخصیت‌های مثبت‌شان. این‌ها از عمق روح و روان من بیرون آمده‌اند؛ آن هم درحالی که من اصلاً دوست ندارم کسی را به عمق لایه‌های شخصیتم راه بدهم. زهراسادات همیشه می‌گوید تو دور خودت یک دیوار شیشه‌ای کشیده‌ای. همه با ذوق می‌آیند طرفت و ناگهان می‌خورند به آن دیوار شیشه‌ای. تازه می‌فهمند نمی‌توانند تو را بفهمند چون خودت اجازه نمی‌دهی. به جرات می‌توانم بگویم تمام آدم‌های زندگی‌ام بیرون این دیوار شیشه‌ای هستند. دوست ندارم این دیوار را بشکنم. حالا با آدم‌هایی مواجه شده‌ام که داخل این دیوارند و این ترسناک است؛ حتی اگر بدانم آدم‌های خوبی هستند. دوباره ورق می‌زنم. اسم ستاره را می‌بینم. کاراکتر رمانی که قرار است با موضوع زن و صهیونیسم بنویسم. نوشته‌ام: متکبر، احساساتش را سرکوب می‌کند، برای هدفش از هرچیزی می‌گذرد، هیچ‌وقت عاشق نشده، یهودی‌الاصل، با الهام از شخصیت استر، افسر میتساوا... صدای عباس مرا به خودم می‌آورد: پس ما این‌جا به دنیا اومدیم! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3149 #... 💞
📚 📘 نویسنده: کتاب پیش رو از زاویه‌ای زیبا به زندگانی حضرت معصومه(س) نگاه کرده است و مظلومیت نهفته ایشان را بیان کرده است. 📖 دین، دل می‌خواهد. دل که نباشد، دین جز کافری نمی‌آورد. 📖 _تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را می‌چشند. همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است. https://eitaa.com/istadegi
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم ته گلویم می‌سوزد اما نمی‌توانم سر جانم نترسم؛ دهانم را می‌خواهم باز کنم و باز هم داد بزنم که می‌بینم جلوی در بسیج آن دختر می ایستد و من چون آمادگی اش را نداشتم مستقیم به در آهنی می‌خورم. درد بدی در سرم می‌پیچد. -کسی هست درو باز کنین. دختر با داد و بیداد به جان در افتاده و مشت می‌زند. بعد از چند دقیقه در باز می‌شود. آنقدر سرم درد می‌کند که جانی برای حرکت ندارم. باز دختر دستم را می‌گیرد و در را به سمت سینه سرباز هل می‌دهد و وارد می‌شود. احمدی در حالی که دستش به سینه اش است می گوید: -خانم هاکجا؟ درحال داد زدن است اما آن دختر بی اهمیت مرا گوشه ای می اندازد و سریع در را می‌بندد و پشتش را هم می اندازد. -خانم این چه رفتاریه چرابی اجازه وارد می‌شید. خودم هم نمی‌دانم باید چه بگویم از دست این سرباز کفری شده ام. آن همه داد زدم صدایم را نشنید؛ حالا هم طلبکار است. کمی روسری ام را که روی صورتم افتاده است را عقب می‌کشم. -منم احمدی؛ معلوم هست کجایی این همه داد زدم. تعجب می‌کند و با گیجی نگاهم می‌کند. با دستانم به دختر اشاره می‌کنم که روی زانوهایش خم شده و نفس نفس می‌زند. می‌خواهم حرفی بزنم که دختر در همان حال می‌گوید. -من....فقط...می‌خواستم......ک..مکت...کنم. نفس هایش بریده بریده است. راست می‌گوید؟ نمی‌دانم! اما اگر قصدش غیر از این بود مرا به اینجا نمی آورد. -خانم صدرزاده من الان چیکار کنم؟ به تندی نگاهش می‌کنم وبا حرصی که در صدایم معلوم است  می گویم. -همین جا بشین و از جات جم نخور؛ که اگه یه بدبخت دیگه ای مثل من داد زد صداشو بشنوی. سربه زیر می اندازد. -یک لحظه رفتم یکم ناهارمو بخورم. خنده ام می‌گیرد خدایی من به چیه این پسر دل خوش کرده بودم که بیاید کمک من. پسری لاغر وبلند قد با لباس کرم قهویه سربازی. از جایم بلند می‌شوم. عجیب است که دختر هنوز هم نفس نفس می‌زند، خیلی دلم می‌خواهد چهره اش را ببینم. دستی به بازویش می‌زنم. صدای خس خس نفس هایش به گوشم می‌رسد. -حالت خوبه؟ سرش را که بالا می آورد جا می‌خورم این خود من هستم اما با کمی تفاوت. دستانم شل می‌شود و از بازویش سر می‌خورد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
سلام به نظرم ایشون سه تا ویژگی مهم دارند: ۱.حجاب ۲.مطالعه بالا ۳.دغدغه مند بودن
سلام راستش اون دونفر را از خودشون بپرسید، چون منم زیاد درجریان دلایلشون نیستم. اما خود من به دلیل این که اکثر جاهابه خاطر یک سری دلایل شخصی فامیلم دردسرساز شده بهتر دونستم که اسم مستعار بزارم که فامیل یه شهید باشه تا هربار با دیدنش یاد این بیوفتم که قراره برای شهدا و احیای راهشون کاری کنم. اما درکل مشخص بودن شخصیت واقعی توی فضای مجازی برای افرادی که فعال هستن جالب نیس. اما تموم خبر هایی که نوشتم به اسم و فامیل خودم نوشته شده.
سلام حرص که بله زیاد میخورم، اما فردی نیستم که خود خوری کنم. اکثرا اگه کاری که دنبالش بودم حل نشه حرص میخورم و یا با افرادی که درست کار رو انجام ندادن دعوام میشه چون کارشون رو درست انجام ندادن و یا خودم کار رو انجام میدم.
سلام بله اصفهانیم اگه دختر هستید مجموعه‌های فرهنگی یادگاران امام وفانوس خوبن. واگه هم پسرید مجموعه فرهنگی سبحان خوبه. و اما مراکز فرهنگی بیشترین توصیه‌م پاتوق کتابه که یکی در خیابان فرشادی و یکی دیگه توی خیابان سروشه و بهترین جا برای آرامش روحه جای قشنگیه. و در آخر تنها جایی که به عنوان هیئت و جای فرهنگی سراغ دارم گلستان شهدای اصفهانه که عالیه.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم مجید تا این را می‌شنود می‌گوید:عه خب پس منتظر وایسیم تا بیاد بعدش باید بریم. سریع می‌گویم:کجا اون وقت؟ مجید می‌گوید:باید برگردیم پایگاه. احتمالا هنوز اونجا امنه. می‌گویم:منظورت از هنوز چیه؟اتفاقی افتاده مگه؟ مجید می‌گوید: ما رو باش فکر کردیم هوش‌مون رو از مادرمون به ارث بردیم، نگو ایشون.... سیدعلی با پا ضربه ای به پای مجید می‌زند ومی‌گوید:ایشون چی؟؟؟؟ مجید می‌گوید:آخ چرا میزنی. هیچی منظورم اینه مامان جان، خب این آشوب گرا ممکنه به پایگاه‌های بسیج هم حمله کنن دیگه مثل ده سال قبل. سید علی می‌گوید: مجید برو کل کوچه رو یه بار بررسی کن که کسی از آدمای شاهین نباشه تا عارفه خانم اومد بریم. مجید می‌گوید: چشم قربان منتظر دستور شما بودم خوبه الان اومدما. می‌گویم: می دونم الان اومدی ولی برو یه نگاه دیگه بنداز. _چشم مامان چون شما گفتی انجام می‌دم مجید می‌دود تا آخر کوچه. می‌گویم: آقا سیدعلی میشه بگی این شاهین چجور آدمیه؟ سید علی می‌گوید: دقیقا همونی که نوشتی. جسور، خودخواه، عضو سازمان mi6،آموزش دیده در اسرائیل، یک ضدایرانی به تمام معنا. می‌گویم: یعنی واقعا همین شده که نوشتم. اگه اینطوری باشه پس یعنی.... سید علی می گوید: آره. همه ما اون جوری شدیم که نوشتی. هر بخش تفکرات شما تپی وجود یکی از ماست. اما فکر کنم موقع نوشتن مجید از دستت در رفته. لبخند می‌زنم و می‌گویم: چرا؟ می‌گوید: چون مجید واقعا.... همان لحظه مجید سر می‌رسد و می‌گوید: واقعا چی؟؟ _هیچی. خیلی آقا و خوبه. مگه نه؟ مجید می‌خندد و می‌گوید: بله دیگه. پس چی؟ مشغول صحبت با مجید بودم که احساس کردم یک نفر با سرعت به طرف ما می‌دود. سرعتش به قدری زیاد است که الان است با صورت بیوفتد. چادرش می‌رود زیر پایش و می‌آید زمین بخورد که می‌گیرمش. چادرش را می‌تکاند و می‌گوید: خیلی ممنون. ببخشید. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: خواهش می‌کنم. مواظب.... اینکه عارفه است. می‌گویم: عارفه خودتی؟ چرا انقدر هراسونی؟ عارفه تازه متوجه من می‌شود. نفس نفس می‌زند. می‌برمش گوشه ای تا حالش کمی جا بی‌اید. کمی که بهتر می‌شود می‌گوید: وای زهرا. نمی‌دونی با چه بدبختی تا اینجا اومدم. اون طرف خیلی شلوغه. ماشین‌ها رو جوری پارک کردن که نمی‌شه تکون خورد. از کوچه پس کوچه اومدم تو بزرگمهر. یه سری شروع کردن شعار دادن. از ترس دویدم تا اینجا. سیدعلی می‌آید جلو و می‌گوید: سلام عارفه خانم. بلاخره اومدین؟ حالتون خوبه؟ عارفه متعجب نگاهم می‌کند و با اشاره می‌پرسد: کیه؟ می‌گویم: داستانش طولانیه. آشناست. بعدا برات تعریف میکنم. فعلا باید بریم. اینجا هم زیاد امن نیست. مجید می‌رود آخر کوچه و می‌گوید: سریع بیاید بریم. این طرف یه راه داره که می‌خوره به احمد آباد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
سلام چشم از این بعد این کار رو انجام میدم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چه جمله زیبایی! سپاسگزارم از شما🌷
سلام بله، این شهید رو می‌شناسم. باید خود شهید عنایت کنند، ان‌شاءالله مایل هستم ازشون بنویسم
سلام خیلی ممنونم، لطف دارید. ان‌شاءالله بهتر هم بشیم.🌿 خیر متاسفانه... به قول خانم صدرزاده، حکایت ما مثل اویس شده
سلام موقعیت این افراد الان یکم متفاوته ضمن اینکه اینترنت کامل قطع نبود، فقط پیام‌رسان‌های خارجی قطع بودند
سلام مبارک‌تون باشه. کتاب‌های خیلی خوبی هستند؛ اما توی قصه دلبری، شخصیت شهید محمدخانی کامل معرفی نمی‌شه. اگر می‌خواید این شهید رو بشناسید عمار حلب رو بخونید. یکی از کتاب‌هایی که از زبان همسر شهید بود و خیلی به دل بنده نشست، کتاب زندگی شهید منوچهر مدق بود.
سلام بستگی داره اون شخص کی باشه در چه جایگاهی اما به نظر بنده، اگر کسی یک نفر رو دوست داشته باشه، دوست‌داشتنی های محبوبش رو دوست داره و دوست‌نداشتنی‌های محبوبش رو دوست نداره. یعنی به علاقه‌ها و چارچوب‌های محبوبش احترام میذاره.
سلام افراد بدون این که بدونند خیلی چیزها رو از زندگی شخصی‌شون در فضای مجازی به اشتراک میذارن. این برای فالگیرها یه فرصت عالیه... بعضی‌هاش اتفاقی درست در میاد، خیلی‌هاش هم اشتباهه! ولی در این که این چیزها خرافاته شکی نیست
سلام متاسفانه نشد شرکت کنم، باید می‌رفتم جای دیگه ولی واقعا دوست داشتم شرکت کنم چون اعتراض به حقی هست. امیدوارم نتیجه داشته باشه