eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
476 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام نظرات شما عزیزان🌿 (البته نظراتی هم بودند که ادامه داستان رو لو می‌دادند و برای همین منتشرشون نکردم). ممنونم از لطف شما. بله، منظورم از جابر، شهید حججی بزرگوار هست.
سلام همکاری از چه نظر؟ احتمالا در ادامه برای تولید محتوای رسانه‌ای از اعضا کمک خواهیم گرفت؛ و راه ارتباطی رو هم همون زمان معرفی می‌کنیم ان‌شاءالله. فعلا برنامه‌ای برای جلب همکاری نداریم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍🏻نویسنده: (پیشه) 🍃قسمت اول قطره قطره اشک هایم بر روی دستانم می‌چکد بعد از دو روز بی قراری، امروز از همان لحظه تنهایی گریستم. از الهوره روستای نزدیک رقه تا بوکمال لحظه لحظه جان داده ام. سوار بر ون سفید رنگی که جای ترکش رویش خود نمایی می‌کرد شده بودیم. صدای شیون زنان بالا گرفته بود، همه ترسیده بودیم اما ترسناک تر از آن چشمان وحشی بود که هر از چند گاهی از سر تا پایمان را نگاهی می انداخت. با هر نگاه آن مرد، آیه با آن دستان کوچکش چادرم را در مشت می‌فشرد و پشت سرم پناه می‌گرفت. با صدای لو لای زنگ زده در، سرم را از زانوهایم بر می‌دارم و اشک هایم را پاک می‌کنم و مقتدر می ایستم. زنی با لباس بلند عربی سیاه و روبنده روی صورتش به سمتم می آید و دستانش راکه با دستکش های سیاه مخفی کرده است به سمت بازویم دراز میکند. اخم هایم را در هم می‌کشم و بازویم را محکم تکان می‌دهم. -چیه دور برت داشته؟ چی فکردی اینکه چون دختر خوشگلی هستی سوگلی عمارت می‌شی؟ اخم در هم می‌کشم و تمام وجودم همانند گلوله آتش می شود. این زن همه را همانند خود دیده است. زیر لب برای اینکه عصبانیتم فروکش کند صلواتی می‌فرستم. -راه بیوفت، شیخ منتظره دیدنه توعه. نفرت وجودم را فرا می‌گیرد. سر بر می‌گردانم به سمت زن که جسته ریزی دارد. -بقیه را کجا بردید؟ صدای پوزخندش می آید: -نگران نباش، اونا جاشون خوبه. فعلا مهم تویی که توجه شیخ را جلب کردی. بغض همانند سدی راه گلویم را می‌بندد. با تکانی که به بدنم می‌دهد، حرکت می‌کنم. اولین قدم را که بر می‌دارم پاهایم شروع به سوزش می‌کند با تعجب سر به زیر می اندازم و تازه متوجه می‌شوم که هیچ کفشی پایم نیست. خاطرم هست که از ترس آسیب نزدن به بقیه به خصوص آیه آن قدری عجله کردم که کفش هایم را فراموش کردم. بیشتر از پاهایم قلبم می‌سوزد از این حرف هایی که می‌شنوم. پا به بیرون عمارت که می‌گذاریم. برای در امان ماندن از چشمان هیز مردان چادرم را تا چشمانم پایین می‌کشم. از دور سر و صداهای مبهمی می آید، هر چه نزدیک تر می‌شوم دلم بیشتر شور می افتد اما از خود ضعفی نشان نمی‌دهم و قدم هایم را محکم تر بر می‌دارم. همراه زن می ایستم و سرم را بلند می‌کنم. اولین چیزی که می‌بینم پرچمی به رنگ مشکی با نوشته های لا اله الله است. بغض گلویم سنگین تر می‌شود. با صدای داد مردی که می‌گوید (شروع) بر می‌گردم، بر روی صندلی بلندی که حکم منبر را دارد مردی با دِشداشهِ سیاه که با پارچه سیاهی هم دور سرش را بسته است و ریش هایی که ترکیب سفید و نارنجی دارد نشسته است و از سیگار لابه لای دستش دود بلند می‌شود.
🍃قسمت دوم زن بازویم را می‌کشد ومیبرد به سمتی که زنانی زیر سایه بان نشسته اند. وقتی به آن ها می‌رسیم هرکدام یک جور خاص مرا نگاه می‌کنند. از پشت روبنده تنها چشمانشان پیداست که نگاهشان گاهی سرد است، گاهی نگران و گاهی ..... گوشه ای آن طرف تر از سایه بان می ایستم. انگار قصدبازی دارند و از تعداد و توپ میانشان معلوم است که می‌خواهند فوتبال بازی کنند. بازیشان شروع شده کمی به پاهایشان نگاه می‌کنم توپشان انگار خیلی پرباد و سنگین است چرا که به سختی جابه جا میشود. صدای نازک زنانه ای توجهم را جلب می‌کند. -می‌دونستی که جشن به چه مناسبته؟ بر می‌گردم به سمت زن که کنارم نشسته است. کمی سرم را پایین می آورم تا اویی که نشسته را بهتر ببینم. خیره چشمانش می‌شوم. -الهوره را که گرفتیم بعدش یکی از فرماندهان اصلی را کشتیم. به نظرم شیخ برات بگه بهتره. شیخ! نکند آن فرد چاق که بر روی صندلی نشسته و سیگار می‌کشد شیخ اینهاست! وای به حال قومی که شیخشان یک مفت خور باشد. با برخورد چیزی به جلوی پایم سر بر می‌گردانم و به روبه رویم نگاه می‌کنم. همه مردان دارند مرا نگاه می‌کنند. خدا را شکر می‌کنم که چشمانم در این چند روز آن قدرضعیف شده است که حتی نمی توانم نوع نگاه کثیفشان را بفهمم. سرم را پایین می اندازم که نفس هایم در سینه می ماند. چشم هایی که دارد به من نگاه می‌کند، انگار حرف هایی برای گفتن دارند. کمی بیشتر نگاهش می‌کنم صدای فریاد چشم هایش را باچشمانم می‌شنوم اما متوجه آن نمی‌شوم. می‌شناسمش همانی‌ست که ابر چشمانش با دیدن یتیم ها شروع به باریدن میکرد، همانی که با یک نگاه وجودم را آرام می‌کرد. آری او بشیر من است. موهایش ژولیده و خون آلود است و ریش هایش نامرتب، که بخشی از آن قرمز شده است. پاهایم می‌لرزد، می‌خواهم خود را ببازم که به یاد حرف های بشیر می افتم. -عالمه، هیچ وقت ضعف دست دشمن نده. سعی می کنم محکم به ایستم. -شنیدم که.....خواهر این....پسره مرتدی. کلمات را کشیده و بریده بریده می‌گوید. دندان هایم را رو یه هم می‌فشارم، باز به سری نگاه می‌کنم که تا چند دقیقه قبل توپ فوتبال داعشی ها بود. از بین تمام صورتش، چشمانش کمی سالم تر مانده است. هنوز هم نگاهش گرم است. با صدای قهقهه شیخ، تمام قدرت خود راجمع می‌کنم و محکم‌تر می ایستم. -همین طور که این مرتد را کشتیم، بقیه را هم می‌کشیم، زن‌و بچه ها شونا اسیر می‌کنیم و به کنیزی می‌گیریم که دیگه هیچ اسمی از علی و خاندانش نباشه. این بار اهانتش به بشیر نیست، بلکه به شیعه است به امامتی که خون دل خورده است . نفس عمیقی می‌کشم و همان طور که به چشمان بشیر خیره ام می‌گویم: -فک کردی کی هستی که این حرف‌ها را می‌زنی؟ فکر کردی اگه همه مردای ما را بکشی و همه ما را اسیر کنی پیش خدا عزیز می‌شی و ما پست و بی چیز محسوب می‌شویم؟ می‌خواهم باز هم ادامه بدم که یکی از مردان از میان جمعیت می‌گوید: -خداگفته که :《ای پیامبر! با کافران... جهاد کن، و بر آنها سخت بگیر/تحریم۹.》کارما جزء فرامین خداست.
🍃قسمت سوم صدای احسنت گفتن شیخ بالا می‌رود. تک سلفه ای می‌کنم. -وهمان خدا گفت:《گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد دردناک./آل عمران۱۷۸》اسم خودتونا گذاشتید مسلمان، نه شما خیلی پست و حیوان هستید که باسر یه انسان بازی می‌کنید. با گفتن این حرف بغض گلویم سنگین تر می‌شود. این بار به زور می‌توانم آب دهانم را فرو بدهم. آفتاب سوزان بر صورتم می‌تابد، دانه های درشت عرق را که از پیشانی ام سر می‌خورد حس می‌کنم. -خفه شو مرتد. یه کلمه دیگه حرف بزنی می‌فرستمت جایی که برادرت را فرستادم. اما مگر می‌شد ساکت ماند، بغضم را ساکت کرده ام اما ناگفته هایم را چه؟ هر بار بر سر کلاس درس حاضر می‌شدم و به شاگردانم درس می‌دادم، بشیر می‌گفت: -تو روزی این استعداد سخنوریت را به همه نشون میدی. نمی‌دانم با این حرف ها تهش چه می‌شود، اما همین اندازه می‌دانم که نباید سکوت کنم. -روزی می‌رسه که از تمام حرف ها و کرده هات پشیمون می شی. یادت نره که خداگفت:《و گمان مبر آنان را که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می خورند./آل عمران۱۶۹》 نفسی از عمق وجودم می‌کشم که باعث می‌شود سینه ام بسوزد. صدای گریه آشنایی از دور به گوششم می‌رسد بر می‌گردم به پشت سرم نگاه میکنم، زنی یک دست آیه را گرفته است و آن را به این سمت می‌کشد، آیه هم در حال گریه کردن است. به شیخ نگاه می‌کنم هنوز هم چیزی از چهره عصبانی اش کم نشده است. بغض گلویم بزرگ تر و سنگین تر می‌شود. باز به چشمان گیرای بشیر نگاه می‌کنم. -بچه برادرت هم گفتیم بیارن که سر باباشو ببینه، دیدم تو با دیدنش دهن باز کردی فکر کردم شاید اونم خوشش بیاد. -فراموش نکن که همونایی که تو را به این مقام رسوندن یه مشت آدمی هستن که دین و پیامبر براشون مهم نیست و در آینده ای نه چندان دور تو را از این تخت وبارگاه حکومت به زیر می‌کشند. کمی سرم را بالا می‌گیرم به سختی دو دسته صندلی را می‌گیرد و بلند می‌شود. خشم از سر و رویش میبارد. نگاهی به سیگار میان دستش می اندازد و آن را به زیر پایش پرت می‌کند. تنها صدایی که می آید، صدای گریه های آیه است که چند دقیقه ای است تبدیل به هق هق شده است. دیگر صدای نفس های کش دار شیخ گم شده است. در وجودم غوغایی بر پا می‌شود، نگران آیه شده ام چرا که هیچ گاه اجازه اینکه کسی از گل نازک تر به او بگوید را نداشت. همیشه تاج سر بشیر و ناز پرورده اش بود. نمیدانم چرا اما از دیگر بچه ها برایم عزیزتر بود. چند قدمی جلو می آید تعادلی بر روی راه رفتنش ندارد. دونفر از مردهایی که آنجا هستند از پشت سر هوایش را دارن که برروی زمین نیوفتد. -ببندید دهن این کافر را!
🍃قسمت چهارم این حرف را می‌زند؛ اما انگار همه خشکشان زده است و تنها به من نگاه می‌کنند. هنوز هم نوع نگاهشان را نمی‌فهمم؛ اما از سنگینی نگاهشان کم شده است. این بار عربده می‌زند: -مگه با شما نیستم...این سگ رو بکشید. دو محافظ از ترس قدمی به عقب بر می‌دارند. عقب که می‌روند تازه اسلحه‌های کلاشینکفشان مشخص می‌شود. یادم هست بشیر بارها برای این که بلد باشم از خود دفاع کنم کار با اسلحه کلاش را یادم داده بود. چشمانم را می‌بندم. «الا به ذکرالله تطمئن القلوب/رعد۲۸». و دلم تنها با این جمله است که آرام می‌شود. -اگر سرنوشت و مصیبت‌های زمانه منو به اینجا نمی‌کشاند، مطمئن باش تا عمر داشتم با شخصیتی مثل تو که هم پستی وهم ناچیز، حتی هم‌کلام نمی‌شدم. این بار به سمت محافظ می‌چرخد و اسلحه را از دستانش بیرون می‌کشد، مستقیم به سمت من می‌گیرد. هنوز هم تعادل ندارد. دستانش می‌لرزد چشمانم را باز خیره چشمان بشیر می‌کنم. صدای کشیدن گلنگدن را می‌شنوم و بعد از آن دردی در پایم می‌پیچد که باعث می‌شود برروی زمین بیفتم. صدای شکسته شدن کمرم را می‌شنوم، سنگ های روی زمین اذیتم می‌کنند. این بار چشمان بشیر را بهتر می‌بینم؛ دقیق روبه رویم. ناخود آگاه لبخندی می‌زنم. با اینکه درد همه وجودم را فراگرفته است دیگر پای سمت راستم را حس نمی‌کنم. سعی می‌کنم صدایم نلرزد. -این که می‌بینی افتادم زمین یا مجبورم از پایین نگاهت کنم از ترس نیست، از سختی و سینه پردردمه ، مگر نه که تو هیچ ارزشی نداری و قطعا کسی که روبه روی شیعه ایستاده مورد خشم پیامبر قرار می‌گیره. عصبی‌تر می‌شود و باز تیری دیگر به سمتم روانه می‌کند که این بار بازویم را هدف می‌گیرد. نفس‌هایم به خس‌خس افتاده. دیگر صداها را واضح نمی‌شنوم. تنها صدایی که می‌آید صدای عمه عمه گفتن آیه است. نمی‌دانم چه می‌شود که حضور کسی را روی سینه‌ام حس می‌کنم، چشمانم تار شده است اما تلاش می‌کنم او را ببینم. آیه سه ساله است که دارد گریه می‌کند و مرا تکان می‌دهد. دستانش را می‌گیرم گرم است. سرفه ای میکنم. -فکر نکن... با این... کارت باعث شدی... دیگه کسی اسمی... از علی و... خاندانش... و شیعیانش... نیاره... تو همیشه پستی... و نام شیعه همیشه... باقی می‌مونه. نفس‌نفس می‌زنم، صدای خرناسه‌های عصبی شیخ را می‌توانم تشخیص بدهم. دیگر صداها محوتر شده است حتی صدای آیه کوچولو که پدرش را صدا می‌زند. تمام قدرتم راجمع می‌کنم و با لرزی که در صدایم هست می‌گویم: -از خدا... ممنونم... که پایان کار... منم شهادت... گذاشت و... می‌خواهم کلمه‌ای دیگر بگویم که تیری سینه ام را می‌شکافد. از گوشه چشم به آیه نگاه می‌کنم. دستان کوچکش را قاب صورت بشیر کرده است و گریه می‌کند. نمی‌دانم یک دفعه چه می‌شود که دیگر صدای گریه‌هایش نمی‌آید. پلک‌هایم سنگین می‌شود دیگر توان باز ماندن ندارد. ناگهان جسمی کنارم روی خاک‌ها می‌افتد. نمی‌توانم ببینمش؛ اما حسی می‌گوید آیه است. چشمانم دیگر خسته‌اند. وجود بشیر را کنارم حس می‌کنم. دلم می‌خواهد بعد چند سال با بشیر تنها باشم و ساعت‌ها با یکدیگر حرف بزنیم واین حرف زدن سعادت من است. ♨️مکالمات عالمه با شیخ برگرفته شده از خطبه حضرت زینب(س) درشام بوده است. پایان ✍🏻نویسنده:(پیشه) ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 https://eitaa.com/istadegi
💫 ارزش و عظمت زینب کبری(سلام الله علیها) به خاطر موضع و عظیم انسانی و اسلامی او و براساس است. 🔆 بخش عمده این عظمت از اینجاست که موقعیت را شناخت و ثانیا طبق هر موقعیت یک کرد. این انتخاب‌ها زینب را ساخت. 🎙رهبر حکیم انقلاب 🎊میلاد حضرت زینب سلام الله علیها مبارک. https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی (۳)_compressed.pdf
198.5K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه سوم مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۴_compressed.pdf
174.6K
/ آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانه‌ای علیها‌السلام ✨🌱 💠جلسه چهارم مدرس: 🌿 👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه است که محرم امسال و در گروه ، توسط بنده برگزار شد. 💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانه‌ای علیها السلام پس از عاشورا می‌پردازد.🌱 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 203 *** صدای لرزش شیشه و جیرجیر میله‌های فلزی را می‌شنوم. گلویم خشک است. زمین می‌لزرد. احساس می‌کنم در هوا معلقم. انگار بدن ندارم. صداهای مبهم و گنگی در سرم می‌پیچد. جایی را نمی‌بینم. مُرده‌ام؟ کسی دستم را نوازش می‌کند. چشمانم را باز می‌کنم و چندبار پلک می‌زنم تا تصویرِ تارِ کسی که دستم را نوازش می‌کند را واضح ببینم. مطهره است که انگشتان ظریفش را روی دستم حرکت می‌دهد و لبخند می‌زند. پس حتماً شهید شده‌ام؛ اما چرا انقدر تشنه‌ام؟ چرا نمی‌توانم تکان بخورم؟ مطهره حرفی نمی‌زند و نگاهم می‌کند فقط. به سختی زبان می‌چرخانم و صدای خش خورده‌ای از گلویم خارج می‌شود: - من... شهید شدم؟ صدای خنده مردانه‌ای را از سوی دیگر تخت می‌شنوم. برمی‌گردم به سمت صدا. کمیل است که می‌گوید: - آقا رو! فکر کردی به این راحتیا قراره شهید بشی؟ وا می‌روم. فکر می‌کردم همه چیز تمام شده ها... نشد! می‌نالم: - من کجام؟ دوباره زمین می‌لرزد و باز هم صدای لرزش شیشه. چشمم می‌خورد به پنجره‌هایی که چسب ضربدری خورده‌اند و با موج انفجار در جا می‌لرزند. دقت که می‌کنم، سوزن سرم را می‌بینم که در دستم فرو رفته و یک لوله باریک را مقابل سوراخ‌های بینی‌ام حس می‌کنم. کمیل لبخند می‌زند: - فهمیدی کجایی؟ زیر لب غر می‌زنم: - بیمارستان. - آفرین. پس عقلت سر جاشه. و حرفش را تکمیل می‌کند: - توی یکی از بیمارستان‌های تدمریم. دوباره بیمارستان، دوباره تدمر. تازه از شر تخت بیمارستان و بوی الکل و سرم‌های پشت سر هم راحت شده بودم... ای خدا... جرات ندارم به خدا غر بزنم. قربانش بروم هیچ کارش بی‌حکمت نیست. اصلا چطور زخمی شده‌ام؟ چرا بدنم را حس نمی‌کنم؟ می‌پرسم: - چه بلایی سر من اومده کمیل؟ نکنه قطع نخاع شدم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 204 کمیل می‌زند زیر خنده؛ حالا نخند و کی بخند. انقدر از این خنده‌های بی‌موقعش بدم می‌آید که نگو. می‌خواهم داد بزنم؛ اما نفس کم می‌آورم. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته‌اند. صورتم از درد جمع می‌شود. کمیل تیغه دست راستش را روی مچ دست چپش می‌گذارد و کف دست چپش را نشانم می‌دهد: - یه ترکش اینقدری خورده توی شکم و ریه‌ت! با چشمان گرد نگاهش می‌‌کنم. امکان ندارد با چنین ترکشی زنده مانده باشم! کمیل کمی از نگاه به چهره بهت‌زده‌ام لذت می‌برد و بعد دوباره می‌خندد: - شوخی کردم، انقدرام گُنده نبود. دو سه تا ترکش خوردی. همین. یه چند گالن هم خون از دست دادی! و دوباره می‌زند زیر خنده. نگاهم می‌چرخد به سمت سرمی که قطره‌قطره می‌چکد و وارد خونم می‌شود. می‌گویم: - وضعم خیلی خرابه؟ - فکر کنم آره. صدای قدم‌های کسی باعث می‌شود مکالمه‌مان را تمام کنیم. چشمانم را تنگ می‌کنم و پوریا را می‌بینم که وارد اتاق می‌شود: - به، آقا سید! خوبی؟ به زور لبخندی می‌زنم و سلامِ شکسته‌ای از حلقم درمی‌آید. پوریا بالای سرم می‌ایستد و نگاهی به سرمم می‌اندازد: - بهتری؟ حالت خوبه؟ - الحمدلله، خوبم. مشکل الان دقیقاً چیه؟ - هیچی حیدر جان. مثل این که توی انفجار انتحاری، دوتا ترکش کوچولو به شکمت خورده و یکی به ریه‌ت. حرف‌هایش چندان امیدوارکننده نیست. یاد لحظات اول مجروحیت می‌افتم و احساس سوختنی که به جانم افتاده بود. منتظر ادامه توضیحاتش می‌مانم. می‌گوید: ترکش‌هایی که توی شکمت بودن رو درآوردیم و وضعیتش خوبه... ولی... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان بنده هر سوالی که بود رو پاسخ میدم؛ مگر سوالاتی که قبلا چندبار پرسیده شدند یا سوال شخصی هستند یا درباره مسائلی هستند که بنده قبلا گفتم پاسخ نمیدم(مثلا این که می‌پرسید چطوری میشه مامور امنیتی شد) لطفاً از بنده ناراحت نشید.
سلام خیلی ممنونم که به یادم بودید. ان‌شاءالله شما هم همین‌طور.
سلام خیر نخوندم.
نظرات شما عزیزان🌿 خیلی ممنونم از لطفی که به بنده دارید. _________ بله، در تنفس مشکل ایجاد می‌کنه. پزشک‌ها به این اختلال می‌گن پنوموتوراکس.(به لطف عباس و بلاهایی که توی رمان سرش اومد، اطلاعات پزشکیم هم رفته بالا!!!) __________ چه فرقی می‌کنه عباس کجا شهید بشه؟ حاج قاسم گفتند امروز حرم حسین بن علی علیه‌السلام ایران است. پس اگر کسی در دفاع از امنیت ایران شهید بشه هم مدافع حرمه. عباس مدال افتخار از ۳تا حرم رو روی سینه‌ش داره: حرم امام حسین علیه‌السلام، حرم حضرت زینب علیها‌السلام و حرم جمهوری اسلامی. درضمن، شهادت را جز به اهل درد نمی‌دهند.
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 205 حس می‌کنم دیگر کسی دستم را نوازش نمی‌کند. مطهره سر جایش نیست و صندلی خالی شده. دلم برایش تنگ می‌شود. به چهره پوریا دقیق می‌شوم؛ مثل همیشه سرحال نیست. حتی دور چشمانش کمی پف کرده. صورتش بیشتر از قبل گرفته‌است. می‌گویم: - ولی چی؟ - ترکش سومی دنده‌ت رو شکسته و ریه‌ت رو سوراخ کرده. هنوز هم نتونستیم درش بیاریم. باید بری دمشق. احتمالا از اون‌جا هم اعزام بشی ایران. دنیا روی سرم آوار می‌شود؛ یعنی دیگر نمی‌توانم در سوریه بمانم؟ پوریا می‌گوید: - احتمالاً بخاطر داروی مسکن، یکم بدنت احساس کرختی داره. خوب می‌شه. هرچند اگه بازم درد داشتی، بگو برات مسکن تزریق کنیم. با این که می‌دانم فایده ندارد، باز هم تقلا می‌کنم برای بلند شدن. نیم‌خیز که می‌شوم، درد در سینه‌ام می‌پیچد؛ انگار یک چیز محکم و نوک‌تیز در ریه‌ام تکان می‌خورد و آن را می‌خراشد. بی‌توجه به دردی که نفسم را بریده، می‌گویم: - من خوبم. لازم نیست برگردم ایران، همین‌جا درستش کنید دیگه! پوریا شانه‌هایم را می‌گیرد تا من را روی تخت بخواباند: - مگه ماشینه که همین‌جا درستش کنیم؟ می‌گم دنده‌ت شکسته، ریه‌ت پاره شده! اصلا نباید تکون بخوری، چون ممکنه ترکش حرکت کنه و اوضاع بدتر بشه. پسر خوبی باش و بخواب سر جات، باشه؟ امشب با هواپیما می‌برنت دمشق. باز هم توی کتم نمی‌رود. خوابیدن روی تخت بدترین کابوسم است؛ آن هم وقتی از اوضاع پایگاه چهارم بی‌خبرم. کنار روپوش سپید پوریا را می‌گیرم و به رگبار سوال می‌بندمش: - من چند روزه بیهوشم؟ از قاسم‌آباد خبری نداری؟ بعد این که من مجروح شدم چی شد؟ سیاوش حالش خوبه؟ پوریا نگاهش را می‌دزدد و خودش را با معاینه‌ام سرگرم می‌کند: - دو روزه بیهوشی. راستش من خیلی از اخبار نظامی سر در نمیارم؛ ولی فکر کنم اوضاع خوبه. این جمله‌اش بیشتر از این که آرامم کند، نگرانم می‌کند. مطمئنم چیزی هست که نمی‌تواند به من بگوید. دوباره سعی می‌کنم به بازویم تکیه کنم و از جا بلند شوم: - چیزی شده که به من نمی‌گی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi