eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
532 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سلامت باشید. این کتاب‌ها خوبند؛ اما من کتاب سلیمانی عزیز رو بیشتر دوست داشتم.
مه‌شکن🇵🇸
سلام بزرگوار من یکبار پاسخ شما رو دادم، ولی این پنجمین باره که دارید پیام می‌دید در ناشناس... #پاسخ
سلام ممنونم از شما، بله همینطوره. در روایات هم از ما خواستند برای کسب علم اگر لازمه به دورترین نقاط دنیا سفر کنیم. علم و حکمت، متعلق به مومنان هست؛ و نباید بذاریم در دست مشرکان بمونه... باید ازشون پس بگیریم...
سلام خیلی هم خوب؛ هشتگ معرفی کتاب رو در کانال دنبال کنید. قبلا معرفی کردیم.
سلام سیدحیدر اسم جهادی عباسه دیگه! نباید اسم اصلیش رو فاش کنه.
سلام متاسفانه هنوز نتونستم تهیه کنم و مطالعه کنم. خیلی ممنونم، لطف دارید الحمدلله.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
932ea641-cacd-4233-8ed2-3536e6aaa4d8.pdf
25.61M
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: 🥀زندگی‌نامه بانویی که دو فرزندش را تقدیم اسلام کرد و خود نیز در حریم امن الهی به شهادت رسید. http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13890606_2627_1281k.mp3
1.6M
🏴 غزلی تقدیم به ساحت حضرت علیهاالسلام زن رشک حور بود و تمنای خود نداشت چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت اسمی عظیم بود که چون راز سر به مهر در خانه‌ی علی سَرِ افشای خود نداشت ▪️شعرخوانی آقای افشین علاء تقدیم به ساحت حضرت ام‌البنین علیهاالسلام در دیدار شاعران سال ۱۳۸۹ http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 269 سوار می‌شویم و حامد در جاده خاکی گاز می‌دهد. می‌پرسم: - بشیر و رستم کجان؟ - اونا رو رسوندم اردوگاه. بهم گفتن تو دوباره دل‌رحم شدی و ممکنه توی دردسر بیفتی. برگشتم که اگه لازم شد بیام کمکت. ترسیدم مثل جریان سعد، دوباره دل‌رحمی‌ت کار دستت بده. می‌خندم و صورتم از درد کمرم در هم می‌رود. کمیل می‌گوید: - کجای کاری؟ از اول دل‌رحمی این بچه کار دستش داد که اومد سوریه و خودشو انداخت توی هچل. دوست دارم برگردم، برای کمیل که صندلی عقب کنار پیرمرد نشسته شکلک دربیاورم و بگویم: - تا باشه از این هچلا! حامد می‌گوید: - داداش تو که خودت این کاره‌ای، نگفتی یهو بلایی سرت بیاد؟ ممکن بود تله باشه. - نه، بررسی کردم. تله نبود. اگه ولش می‌کردم می‌مُرد. حامد از آینه ماشین نگاهی به پیرمرد می‌اندازد: - حالا این بابا کی هست؟ - بابای یه داعشی! حامد ناگاه می‌زند روی ترمز: - چی؟ و دوباره راه می‌افتد. می‌خندم: - آره، پسرش عضو داعشه. احتمالاً کشته شده، خلاصه هر چی هست باباشو ول کرده بود توی یه دخمه کثیف و رفته بود. پیرمرده از زور گرسنگی از خونه اومده بود پسرشو صدا می‌زد. - حتماً خیلی از دست پسرش شاکیه! - نه اتفاقاً. خودشم طرفدار داعشه. منم اولش بهش گفتم داعشی‌ام تا قبول کرد باهام بیاد. حامد چهره‌اش را درهم می‌کشد و لب می‌گزد. بعد از چند لحظه می‌گوید: - نابیناست؟ - این‌طور که معلومه آره. پاهاشم زخمیه. نشد درست ببینم زخمش چطوریه ولی نمی‌تونست راه بره. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 270 حامد زیر لب زمزمه می‌کند: - بنده خدا... این نامردا به فکر خانواده سربازای خودشونم نیستن... معلومه که به زن و بچه مردم رحم نمی‌کنن. سر برمی‌گردانم و به چهره ترسان و مضطرب پیرمرد نگاه می‌کنم. به حامد می‌گویم: - چیزی برای خوردن داری؟ این بنده خدا الان غش می‌کنه! حامد با چشم به داشبورد اشاره می‌کند: - ببین اون تو چیزی هست یا نه. از داخل داشبورد، یک بسته بیسکوییت پیدا می‌کنم و نفس راحتی می‌کشم. یک بیسکوییت از آن بیرو می‌آورم و به عقب می‌چرخم. بیسکوییت را توی دستان پیرمرد می‌گذارم و می‌گویم: - اتفضل... بسکویت! (بفرمایید، بیسکوییته!) پیرمرد با دستان بسته و لرزانش بیسکوییت را لمس می‌کند و بعد آن را از دستم می‌قاپد. تمام حواسش معطوف می‌شود به خوردن بیسکوییت؛ انگار تمام دنیا را به او داده‌اند. با ولع بیسکوییت را در دهانش می‌گذارد و سعی دارد آن را با دندان‌های کرم‌خورده‌اش بجود. می‌گویم: - معلوم نیست بنده خدا چقدر گرسنگی کشیده! - ببینم، با این وضعش بازم طرفدار داعش بود؟ آه می‌کشم: - آره... کاش ما هم به اندازه‌ای که اینا به حرف باطل خودشون ایمان داشتن، به حرف حقمون ایمان داشتیم. و دوباره برمی‌گردم به سمت پیرمرد. بیسکوییت را خورده است و قبل از این که بعدی را بخواهد، بیسکوییت دیگری در دستش می‌گذارم. بدون هیچ حرفی شروع به خوردن می‌کند. اگر کمی برای کمک کردن به پیرمرد شک داشتم، الان دیگر مطمئن شدم کارم درست بوده. من اگر دشمنم را درحال مرگ رها می‌کردم تا بمیرد، چه فرقی داشتم با همان داعشی‌ها؟ حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام قبلاً این کتاب رو در کانال معرفی کردم و نظرم رو نوشتم. هشتگ معرفی کتاب رو دنبال کنید. عزیزان خواهشاً قبل از این که درباره یک کتاب بپرسید، ببینید در کانال معرفی شده یا نه. اگرم دنبال معرفی کتاب هستید، هشتگ معرفی کتاب رو دنبال کنید.
سلام بله تازه توئیتر یک اشکال بزرگ دیگه هم داره: فیلتر هست و طبق قوانین جمهوری اسلامی ممنوعه... و واقعا جای تأسف داره که مسئولین ما حتی به قوانین جمهوری اسلامی عمل نمی‌کنند و حساب توئیتر دارند...
سلام نمی‌دونم؛ فایل مشکلی نداشته و کامل آپلود شده. گویا بقیه هم چنین مشکلی نداشتند.
مه‌شکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
سلام هدف از نوشتن اینه که همین رو بگیم: مرام واقعی شیعه اینه؛ نه چیزی که رسانه‌های غربی گفتند...
16.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فیلم رو یکی از مخاطبان کانال برای بنده ارسال کردند. ازشون ممنونم.🌿 مطالب مهمی بود درباره امکان اثرگذاری در پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی خارجی. پیشنهاد می‌کنم اگر در رابطه با اینستاگرام و توئیتر سوالی دارید حتما این صحبت‌های استاد پورآقایی رو ببینید. http://eitaa.com/istadegi
🇮🇷🥀 🍂گویی سال‌هاست از یاد برده‌ایم که مردی مقابل حکومت ظلم، پرچم دعوتِ حسینیِ "هل من ناصر" را بلند کرد و عده‌ای او را لبیک گفتند؛ و نتیجه دعوتش سال‌ها بعد در انقلاب اسلامی نمایان شد. 🍂سال‌ها در میان ابعاد مه‌آلود تاریخ تنها و تنها از او با نام گروهی به نام فداییان اسلام یاد شد؛ اما هیچ‌گاه گفته نشد که او کیست. 🍂اینک قلم تبیین زمانه، نشان داده است که نواب، بنیان‌گذار نهضت ملی شدن نفت است؛ و مصدق تنها بازگوی طرح اوبوده است. مصدقی که هنوز هم چهره واقعی‌اش در ابهام مخفی شده است. 🍂۲۷دی‌ماه سالگرد شهادت مردی است که حتی در آخرین لحظات، رضا پهلوی را با نام شاه صدا نزد؛ کسی که حتی آوردن نامش لرزه به اندام خاندان ظلم می‌انداخت. 🍃و در آخر با رگباری از گلوله، صدای حق را بستند و به خیال خودشان نواب و اندیشه‌اش را در سکوتی وهم‌آور دفن کردند؛ اما امروز همه می‌دانند نواب نامیراست؛ اندیشه‌اش هم. و امروز وقت آن است که قلم تبیین، چهره نورانی نواب را از پس مه و غبار بیرون بکشد... ۲۷دی ماه ۱۴۰۰ ومن الله توفیق ✍🏻محدثه صدرزاده http://eitaa.com/istadegi
سلام خدمت همه عزیزان امشب بنده جایی هستم و ممکنه نتونم برای فرستادن قسمت جدید دسترسی داشته باشم به اینترنت. عذرخواهم. اگر نشد بفرستم، ان‌شاءالله فرداشب قسمت جبرانی تقدیم‌تون می‌شه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام راهش اینه که ذهنش رو از چیزهای دیگه پر کنه تا این تصاویر محو بشن. مثلاً انقدر سر خودش رو با کارهای مفید مثل ورزش و کتاب و... مشغول کنه که فرصتی برای فکر کردن به این تصاویر پیدا نکنه. و کم‌کم فراموششون می‌کنه. قبل از نماز هم خیلی خوبه اگر بگه«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» و یا سه بار بگه «صلی الله علیک یا اباعبدالله».
سلام پیام‌رسان‌های ایرانی زیادند و امکانات خوبی دارند... مثلا گپ، آی‌گپ، سروش، بله، و همین ایتا. گپ مخصوصاً سرعت خیلی خوبی داره. شبکه‌های اجتماعی ایرانی هم، روبیکا، هورسا، نزدیکا و... اینا هم جمعیت نسبتا زیادی دارند، هم محیط و امکاناتشون مثل اینستاگرام و چه بسا بهتره. معمولا توی اینا هم مطالب آموزشی هست.
16.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰به مناسبت هفتمین سالگرد ، آقازاده مقاومت و شهدای مظلوم قنیطره🥀 🌱و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الا خوف علیهم و لا هم یحزنون...✨ 👊لن نترک المسیره، لن نترک الساح، لن نترک السلاح، لبیک یا نصرالله... وعداً و عهداً، اننا ماذون فی طریقکم، طریق الحب و الجهاد، و طریق التصمیم لالنصر...💞 تک‌تک جملاتی که در این نماهنگ هست، زیبا و انگیزه‌بخشه... مخصوصاً آیات قرآن با لهجه زیبای عربی شهید جهاد... https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 271 حامد روی نقشه جی‌پی‌اسش زوم می‌کند و زیر لب می‌گوید: - دیگه رسیدیم... حالا می‌خوای با این بنده خدا چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم: - تحویلش می‌دم به بچه‌های سوری. باید بره اردوگاه آواره‌ها. اون‌جا بهش می‌رسن. به اردوگاه که می‌رسیم، کسی بیدار نیست جز بشیر و رستم و کمیل که منتظر ما بوده‌اند. کمیل جلوتر از همه می‌دود و با چشمانی که از بی‌خوابی و نگرانی دودو می‌زند، می‌پرسد: - آقا... کجا بودین؟ فکر کردم... لبخندی می‌زنم و طوری که توجه کسی را جلب نکنم، دست به کمر می‌گیرم: - می‌بینی که اینجام، چیزیم هم نشده. و دستم را روی شانه‌اش می‌زنم: - ما اگه اینجاییم بخاطر اینه که سرمون درد می‌کنه برای دردسر! چشمکی می‌زنم و به سمت چادرها می‌روم؛ اما صدای پیرمرد را از پشت سرم می‌شنوم: - حیدر! وین حیدر؟(حیدر! حیدر کجاست؟) بشیر و رستم که داشتند تلاش می‌کردند پیرمرد را پیاده کنند هم من را صدا می‌زنند. پیرمرد مانند بچه‌ها بهانه من را می‌گیرد. انگار از بقیه می‌ترسد. هنوز روی صندلی عقب ماشین نشسته است. مقابلش می‌ایستم و شانه‌هایش را می‌گیرم: - شو مشکلۀ؟(مشکل چیه؟) پیرمرد گریه می‌کند و سعی دارد با دستانش صورتم را لمس کند. دست می‌کشد روی محاسنم و می‌نالد: - لیش ساعدتنی؟ (چرا کمکم کردی؟) موهای بهم ریخته و پیشانیِ آفتاب‌سوخته‌اش را نوازش می‌کنم: - لأنو مسلم. لأنو شيعي علي بن أبي طالب.(چون مسلمانم. چون شیعه علی بن ابی‌طالبم.) - ابنی هوی عدوک، انا عدوک...(پسر من دشمن توئه، من دشمنتم...) - کنت بحاجۀ المساعده. (شما به کمک نیاز داشتید.) پیرمرد حرفی نمی‌زند و فقط گریه می‌کند. بعد از چند دقیقه می‌گوید: - بدی أكون معك. لا تتركني. انا خائف.(می‌خوام همره تو باشم. تنهام نذار. می‌ترسم.) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 272 مانند بچه‌ها شده است؛ آسیب‌پذیر و وابسته و البته ترحم‌برانگیز. من اما نمی‌توانم بیشتر از این کاری برایش بکنم. دستان چروکیده‌اش که روی صورتم مانده است را می‌گیرم و نوازش می‌کنم: - لایمکن. لازم اروح. لاتخف، لا أحد يزعجك. هدول اصدقائی، يساعدونك.(نمی‌شه. باید برم. نترسید، کسی اذیتتون نمی‌کنه. اینا دوستای منن، بهتون کمک می‌کنن.) پیرمرد با صدایی پر از لرزش و تردید می‌پرسد: - أ یمکننی رویه ابنی؟(می‌تونم پسرم رو ببینم؟) - نحنا مو بعرف وینو. ترینو ان‌شاءالله. اطلب من الله ان یهدیه.(ما نمی‌دونیم اون کجاست. ان‌شاءالله می‌بینیش. از خدا بخواه هدایتش کنه.) وقتی چشمم به صورت اندوهگین و درهم شکسته پیرمرد می‌افتد، ناخودآگاه سرش را در آغوش می‌گیرم و به سینه می‌چسبانم. میان گریه‌هایش، کلمات منقطعی را می‌شنوم: - انتو... علی... حق... أشهد الله... انتو علی حق...(شما بر حقید... خدا رو شاهد می‌گیرم شما بر حقید...) نور امیدی در دلم روشن می‌شود که شاید پیرمرد بالاخره از داعش دست بکشد و با اعتقاد غلط از دنیا نرود. آرام سرش را از سینه جدا می‌کنم و می‌گویم: - فی امان الله.(به امان خدا.) و اجازه می‌دهم پیرمرد را ببرند. خدا چقدر این پیرمرد را دوست داشته که نخواسته گمراه از دنیا برود... *** جنگیدن کلا کار سختی ست؛ فرقی نمی‌کند کجا باشی. کوه، بیابان، جنگل، دریا و هرجایی باشد فرقی نمی‌کند، سختی‌های خودش را دارد؛ اما جنگ شهری شاید از همه بدتر و سخت‌تر باشد. حتی عبارت "جنگ شهری" هم عبارت نحس و تلخی ست؛ ترکیب دو واژه ناهمگون. شهری که قرار است محل زندگی و آرامش و جنب و جوش باشد، می‌شود میدان جنگ و فهمیدنش هم سخت نیست که این میان، مردم عادی بیشتر قربانی می‌شوند تا نظامیان آموزش‌دیده. گاه سنگرت می‌شود اتاق خوابِ نیمه‌ویرانی که دیوارهای زخمی‌اش کاغذدیواری صورتی رنگ دارد و عروسک‌هایش زیر پوتین‌های نظامی‌ات می‌افتند؛ و گاه باید از پشت پنجره یک آشپزخانه، به سمت دشمنت آرپی‌جی شلیک کنی؛ از داخل آشپزخانه‌ای که حتما تا قبل از این به دست یک کدبانو اداره می‌شده و حالا بجای عطر غذاهای سنتی و محلی، بوی باروت می‌دهد. برای همین است که می‌گویم جنگ شهری بدتر از همه است؛ چون جنگ را وارد حریم امن انسان‌ها می‌کند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 273 یادتان هست می‌گفتم در بیابان، باید بدون جان‌پناه و زیر تیررس مستقیم گلوله جنگید؟ در جنگ شهری، جان‌پناه هست اما نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ چون نمی‌دانی دقیقاً دشمنت کیست و کجاست. هرجایی می‌تواند باشد؛ در اتاق‌ها و سالن پذیرایی یک خانه یا پشت قفسه‌های یک فروشگاه. شاید اصلا دو قدمی‌ات، پشت همان دیواری باشد که تو به آن تکیه داده‌ای. و هزاران شاید و اما و اگر دیگر که جنگ شهری را تبدیل می‌کند به یکی از سخت‌ترین و طاقت‌فرساترین شیوه‌های جنگ. داعش به راحتی حاضر نبود دیرالزور را از دست بدهد؛ اما بالاخره مجبور به فرار شد. حالا تقریباً می‌توان گفت دیرالزور آزاد است؛ اما هنوز تک‌تیراندازهای انتحاری و باقی‌مانده‌های داعش در شهر مانده‌اند و باید شهر را پاکسازی کنیم. از سویی در درگیری‌ها و آتش‌باران توپخانه دوطرف، خانه‌ها آسیب دیده و ممکن است مردم هم زخمی شده باشند. من و حامد همراه بچه‌های تخریب جلوتر از همه وارد دیرالزور شده‌ایم؛ شهری که من نیمه‌شب‌هایش را بارها قدم زده‌ام و حالا باید بقیه را راهنمایی کنم. آفتاب ابتدای پاییز هنوز هم تندی و حرارت آفتاب تابستانی را دارد. اثر درگیری‌های شدید چند ساعت پیش هنوز در شهر پیداست و دود سیاه و غلیظی از گوشه کنار خیابان به آسمان می‌رود. آسفالت خیابان شخم خورده است و ما بخاطر خطر تک‌تیراندازها، مجبوریم در پناه دیوارهای نیمه‌ویران پیش برویم و خطر ریزش دیوار را هم به جان بخریم. از دور هنوز صدای انفجار و درگیری می‌آید؛ اما اطراف ما به طرز مرگ‌آوری ساکت است. هیچ‌کس حرفی نمی‌زند. همه به این سکوت گوش سپرده‌ایم؛ به انتظار سر و صدایی که حاکی از حضور نیروهای داعش یا خانواده‌های آسیب‌دیده باشد. یکی از بچه‌های تخریب فاطمیون، هم‌قدم با من جلو می‌آید و هرچیز مشکوکی که به تله انفجاری شباهت داشته باشد را بررسی می‌کند. جوان باریک‌اندام و سبزه و ریزنقشی ست به نام صَفَر. کم‌سن و سال است؛ اما همه به چیره‌دستی‌اش در تخریب اعتراف کرده‌اند. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 274 یک تویوتا وسط خیابان پارک شده است؛ با بدنه‌ای سوخته و درب و داغان و البته راننده‌اش که با فاصله کمی، بیرون از ماشین افتاده. می‌توان از سر و شکل راننده‌اش فهمید داعشی بوده. نمی‌توانم بفهمم دقیقاً چطور کشته شده؛ چون تمام بدنش خونی ست. صفر با اشاره دست نگهمان می‌دارد و آرام با لهجه افغانستانی‌اش می‌گوید: - این تله ست. نیاید جلو. همانجا در پناه دیوار می‌ایستیم و صفر جلو می‌رود. با خنجری که تقریباً تنها ابزار تخریبش است و هیچ‌وقت آن را از خودش جدا نمی‌کند، آرام به خاک‌های اطراف جنازه ضربه می‌زند تا بالاخره سیمی روی زمین پیدا می‌شود که حدس صفر را تایید کند. حامد زیر لب می‌گوید: - خدا لعنتشون کنه، به جنازه رفیقشونم رحم نمی‌کنن! یکی نیس بهشون بگه ما رو مسلمون نمی‌دونید که به جنازه شهدامون رحم نمی‌کنین، ولی همرزم خودتونم مسلمون نبود که جنازه‌ش براتون حرمت نداره؟ خیره‌ام به تلاش صفر برای خنثی کردن تله انفجاری و می‌گویم: - اینا اگه حرمت حالیشون می‌شد که وضع سوریه این نبود. هیچ حد و مرزی ندارن... هیچی... و تمام چیزهایی که در سوریه دیده‌ام دوباره می‌آید جلوی چشمم. قلبم تیر می‌کشد. حتی نمی‌توان تصورش را کرد که اگر پای این‌ها به ایران باز می‌شد، وحشی‌گری و حیوان‌صفتی را به کجا می‌رساندند... تکان خوردن چیزی آن سوی بیابان، توجهم را از صفر به خودش معطوف می‌کند؛ یک پارچه سپید که در باد تکان می‌خورد. با دقت بیشتری نگاهش می‌کنم؛ یک آدم است؛ یک خانم. یک خانم با چادر سپید دارد آن سوی خیابان راه می‌رود؛ چیزی که اصلا در یک شهر جنگ‌زده نمی‌توان انتظارش را داشت. زن برمی‌گردد و روی یکی از صندلی‌های شکسته‌ی ایستگاه اتوبوسِ آن سوی خیابان می‌نشیند. صورتش را می‌بینم؛ دارد مستقیم به من نگاه می‌کند. مطهره است! عین خیالش نیست که این‌جا یک منطقه جنگی ست. لبخند می‌زند و برایم دست تکان می‌دهد. نمی‌دانم باید بخندم یا نه. چندبار پلک می‌زنم و صدای صفر را می‌شنوم: - حل شد حاجی. به خیر گذشت الحمدلله. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
عذرخواهم بابت تاخیر. همونطور که قول داده بودم، چهار قسمت تقدیم‌تون شد به جبران دیشب.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا