eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
509 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 306 دنیا روی سرم آوار می‌شود. دروغ می‌گوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و می‌دیدم آن که افتاده کیست؟ خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین. وقت تردید و مکث نیست. به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. رفیقش که متوجه شده تیر غیب خورده‌اند، هراسان این سو و آن سو را نگاه می‌کند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم، تیری به سمتش شلیک می‌کنم که به هدف نمی‌خورد؛ اما جهت شلیک را می‌فهمد. لوله اسلحه‌اش را می‌چرخاند به سمتم و... -تتق... تق... سه تیری که از کنار گوشم می‌گذرند و تنه درختی که به آن تکیه داده‌ام را می‌خراشند. سرم را خم می‌کنم و چشم می‌بندم تا براده‌های چوب به چشمانم نخورند. می‌خواهم هدفش بگیرم؛ اما او از جان‌پناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند. تیر رستم، در گردنش می‌نشیند و بر زمین می‌غلتد. با خلاص شدن شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام هر منبعی که به دستم برسه رو مطالعه می‌کنم، اخبار، کتاب‌ها، نقشه‌های ماهواره‌ای و میدانی، فیلم‌ها و مستندها... اما معمولا مصاحبه نمی‌کنم
سلام بله، پیام سنجاق شده رو ببینید.
سلام متاسفانه قانون حجاب، مثل بسیاری از قوانین کشور ما به درستی اجرا نشده و برای همین وضعیت حجاب خوب نیست. قانون اولا به فرهنگ‌سازی نیاز داره... یعنی مردم باید توجیه بشن که چرا رعایت این قانون لازمه؟ متاسفانه ما تنها کاری که برای فرهنگ‌سازی حجاب کردیم چهارتا پوستر «خواهرم حجابت» بود. نه فیلم خوب، نه رمان خوب و آثار هنری خوب درباره حجاب نداریم. آثاری که هست همه سفارشی و بدون عمق و به درد نخور هستند. توی مدارس هم بچه‌ها خوب توجیه نمی‌شن. همین باعث می‌شه قانون رو رعایت نکنند. نکته دوم، اجرای خود قانون هست. مثلا الان شما قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکنید سریع جریمه می‌شید؛ ولی این سختگیری برای سایر قوانین (از جمله قانون حجاب) وجود نداره. قانون هست اما به درستی اجرا نمی‌شه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 🧐 🛑ظرفیت وسیع و بزرگ بعدی، "فرصت‌های مادی کشور" است که "فهرستی طولانی را تشکیل می‌دهد." و "مدیران کارآمد و پرانگیزه و خردمند می‌توانند با فعال کردن و بهره‌گیری از آن، درآمدهای ملی را با جهشی نمایان افزایش داده و کشور را ثروتمند و بی‌نیاز و به معنی واقعی دارای اعتماد به نفس کنند و مشکلات کنونی را برطرف نمایند." ما "یک درصد جمعیت جهان" را داریم که خود عامل مهمی در افزایش تولید ثروت است. کشور ما "دارای ۷ درصد ذخایر معدنی جهان است: منابع عظیم زیرزمینی" داریم. "موقعیت استثنائی جغرافیایی میان شرق و غرب و شمال و جنوب" داریم که این خیلی مهم است. موقعیت جغرافیایی کشور ما از چهار طرف عالی است؛ از یک طرف " بازار بزرگ ملی" دارد و از طرفی یک "بازار بزرگ منطقه‌ای" نیز در همسایگی و کنار دست ماست. ما "۱۵ همسایه" داریم با جمعیت "۶۰۰میلیون نفر" که بسیار موقعیت عالی برای اقتصاد ماست‌. "سواحل دریایی طولانی" ما در شمال و جنوب، یکی از مهم‌ترین ظرفیت‌های مادی درآمدزاست. منابع گاز و نفت موجود در دریا، آبزیان دریا مثل ماهیان و خاویارهای گران‌قیمت، همگی از عواملی است که ثروت زاست. از طرفی "حاصل‌خیزی زمین با محصولات متنوع کشاورزی و باغی" داریم. 📖بریده‌ای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب) ۶۹ 🇮🇷 🔥 http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
- ببین پسرجون، من الان یک هفته‌ست اینجام. بهت توصیه می‌کنم نری داخل. دقیق نگاهش می‌کنم، از موهای گندمی‌اش می‌توان حدس زد بالای پنجاه سال عمر دارد. - شما که کارت منو دیدین، مشکل چیه الان؟ تمام حواسم به دو تخت است که در پیچ راهرو گم می‌شوند. می‌خواهم کمی تندتر راه بروم که دکتر بازویم را می‌گیرد. - به حرف من گوش بده جوون! تیپ و قیافه‌ت باعث تشنج بین خانواده مقتولین می‌شه. اولین رمان به قلم✍🏻 رمان امنیتی سیاسی (جنجال‌های دهه هفتاد با محوریت قتل‌های زنجیره‌ای) به زودی در کانال ✨ با انتشار این بنر، دوستان خود را برای مطالعه رمان دعوت کنید... https://eitaa.com/istadegi
🖤 لوح| در خط خدا ▫️ رهبر انقلاب: امام هادی و امامان دیگر علیهم السلام، همه در این خط حرکت کرده اند که حاکمیت خدا را، حاکمیت قانون الهی را بر جامعه‌ها حکومت بدهند. تلاش‌ها شده است، جهادها شده است، زجرها کشیده شده است. زندان‌ها و تبعیدها و شهادت‌های پرثمر و پربار در این راه تحمل شده است. ۱۳۹۷/۱/۱ ▪️به‌مناسبت سالگرد علیه‌السلام http://eitaa.com/istadegi
📚 📗 ✍️ترجمه: همفر در این کتاب، سرگذشت خود را به عنوان یک جاسوس انگلیسی در کشورهای اسلامی، جهت خدمت‌رسانی به اهداف استعماری انگلیس بازگو می‌کند. بخش نخست که شامل هفت قسمت است، تهمت‌های جاسوس بریتانیایی را بیان می‌کند. بخش دوم به شما نشان می‌دهد که چطور بریتانیا برنامه‌های موذیانه خود را در کشورهای مسلمان عملی کرد. اما بخش سوم از این کتاب با ارائه اسنادی معتبر سعی در بیدار کردن مسلمانان فقیری دارد که به دام وهابیان گرفتار شده‌اند. 📖 در سال ۱۱۲۲ هجری قمری، ۱۷۱۰ میلادی، وزیر امور مشترک‌المنافع من را به مصر، عراق، حجاز و استانبول فرستاد تا به عنوان یک جاسوس به وظیفه‌ام عمل کنم و اطلاعات لازم و کافی را برای تجزیه و شکست مسلمانان به دست آورم. وزارتخانه برای این مأموریت همزمان، ۹ فرد چابک و شجاع دیگر را منصوب کرد. علاوه بر پول، اطلاعات و نقشه‌های مورد نیاز ما، لیستی از اسامی دولتمردان، دانشمندان و روسای قبایل نیز در اختیارمان قرار گرفت. من هرگز فراموش نخواهم کرد لحظه‌ای را که از وزیر امور خارجه خداحافظی می‌کردم، او گفت که: «آینده کشور ما به موفقیت شما بستگی دارد. بنابراین شما باید نهایت انرژی خود را صرف بکنید.» https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله، درست می‌فرمایید. این ایرادات در کتاب همه نوکرها و حجره پریا هست؛ بنده فقط منظورم این بود که این کتاب‌ها قلم پاکی دارند به نسبت سایر کتاب‌های ایشون. ولی ایراداتی که شما فرمودید هم وارده...
سلام بنده هم تسلیت می‌گم. هشتگ معرفی کتاب رو در کانال دنبال کنید، معرفی کردیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 بسم الرب الشهداء🥀 🌓 🧐 ❗️راه‌آهن رضاخان🤔 🛑قضیه‌ی ساخت راه‌آهن که شمال را به جنوب وصل می‌کرد در ذهن همه‌ی مردم ما جا افتاده که یکی از خدمات بزرگ رضاخان است؛ درحالی که اگر برویم گذشته و تاریخ ایران را مطالعه کنیم، می‌فهمیم اولا حدود یک قرن قبل از رضاخان در کشور ما، راه‌آهن وجود داشته است؛ هم در بخش‌هایی از شمال و هم جنوب، راه‌آهن داشته‌ایم*. پس این مدال توهمی و تقلبی ساخت اولین راه‌آهن را از گردن رضاخان در می‌آوریم. ثانیا وقتی دوباره سطرهای تاریخ ایران در زمان رضاخان را دنبال می‌کنیم، می‌بینیم بله! راه‌آهنی که شمال را به جنوب وصل می‌کند، در زمان رضاخان ساخته شده، اما این راه‌آهن با چه هدفی ساخته شد؟ آیا برای این بود که مردم این مرز و بوم از آن استفاده کنند و وسیله‌ی رفاه مردم باشد؟ آیا برای تجارت ایران ساخته شد؟ اصلا و ابدا چنین چیزی را در تاریخ مشاهده نمی‌کنید. اتفاقا این راه‌آهن از بزرگ‌ترین اسناد وابستگی و ذلت رضاخان است. این راه‌آهن در جنگ ‌جهانی دوم به نفع اتصال دو جبهه‌ی متفقین بود که آن روز بایستی علیه آلمان می‌جنگیدند. این راه‌آهن برای این بود که شوروی آن روز را به جنوب، در خلیج‌فارس که محل استقرار انگلیسی‌ها بود، وصل کند تا بتوانند سلاح خود را منتقل کنند و انگلیسی‌ها را در جنوب، برای دفاع در برابر متحدین، یعنی آلمان و همکارانش تقویت کنند. ______________________ *سالنامه‌ی پارس۱۳۰۵، سیدفرید قاسمی 📖بریده‌ای از کتاب دکل (مستند داستانی گام دوم انقلاب) ۶۹ 🇮🇷 🔥 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 307 چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: - حا... حامد... د... دا...داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: - خو...ب... شد... اومدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چو حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: - حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. حسین... همه هستی‌اش. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: - آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. در دل به حامد التماس می‌کنم: - تو دیگه نه! و بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 308 بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. همیشه حسرت می‌خوردم که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیده‌ام همان بهتر که نبودم و ندیدم. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. همیشه قشنگ می‌خندید، زیاد می‌خندید، برعکس من. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: - حـ... سیـ... ـن... حاج حسین می‌گفت تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس می‌شود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمی‌تواند تظاهر کند. و تنها کسی موقع جان دادن از دهانش «حسین» می‌جوشد که یک عمر با حسین علیه‌السلام زندگی کرده باشد. دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: - تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام؛ من می‌مانم و دردِ بی‌درمانِ جاماندگی. چند لحظه با بهت نگاهش می‌کنم و بعد، تمام بعضی که در سینه‌ام تلنبار شده بود بیرون می‌ریزد و با تمام توان داد می‌کشم: - یا حسیــــن! سر حامد را به سینه‌ام می‌چسبانم و پیشانی‌اش را می‌بوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار. انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار می‌خواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم. رستم شانه‌های لرزانم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم... و بغض امانش نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم مسلط شوم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
هیچ‌وقت موقع نوشتن شهادت یا مرگ شخصیت‌ها گریه نکردم، بجز این بار...😔
بدون شرح....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خیر.