سلام
هولوکاست در لغت به معنای کشتار جمعی هست؛ و معمولاً به ادعای صهیونیستها درباره کشتار شش میلیون یهودی اروپایی در جنگ جهانی دوم اشاره داره. هرچند این فقط یک ادعاست و دلایل زیادی بر ردش موجوده.
برای مطالعه بیشتر، این مقاله رو ببینید
https://jscenter.ir/other-topics/holocaust/7203/درباره-هولوکاست/
#پاسخگویی_فرات
4_5807490185914485643.mp3
2.57M
#سخنرانی🎙
امام علی(ع):
برترین کار، کاری است که برای خدا باشد.
🎤استاد محمد داستانپور
#امام_زمان ✨💞
#ماه_شعبان
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت ۲۵
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۲۶
چشمانم درشت میشود.
-چی؟ خبر داشته، منظورتون چیه؟
-مصطفی موسوی از ماجرا خبر داشته، اینم من از لابهلای حرفا متوجه شدم.
یادم نمیآید که این اسم را کجا شنیدهام.
با صدایی که تحلیل رفته است میگویم:
-ممنون لطف کردین.
-کاری نکردم. مطمئنم این فرد سر نخ خوبی میتونه باشه براتون.
هربار با یاد آوری اتفاق افتاد سرم داغ میشود. تنها با سر خداحافظی میکنم و به سمت خانه راه میافتم.
باد که به صورتم میخورد از گرمای سرم کم میکند. اسمش خیلی آشنا بود...
با صدای بوق ماشینی که همزمان ترمز میکند و لاستیکهایش به آسفالت کف خیابان کشیده میشود، به خودم میآیم. تعادل موتور بهم میخورد. اگر کمی دیرتر از فکر بیرون میآمدم، الان باید از کف خیابان جمعم میکردند.
کنار جوی آب مینشینم و به موتور تکیه میدهم. نمیدانم موسوی کیست که اسمش را قبلاهم شنیدهام. هر چه فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم.
بلند میشوم و به جدولها لگدی میزنم. به سمت خانه راه میافتم. به خانه که میرسم بدون سلام و احوال پرسی بلافاصله وارد اتاقم میشوم. روی زمین دراز میکشم و دستم را عمود روی پیشانیام میگذارم.
اگر مهدی بود حتما میتوانست با کمکم کند که از این سردرگمی خارج شوم. گفت و گوی مادر، زهرا و آیه از بیرون میآید اما انقدر خستهام که چشمانم روی هم میافتند.
***
با صدای برخورد محکم در به دیوار از خواب میپرم.
-تو از دیشب تا حالا تو خونه ای و صدات در نیومده؟
زهرا دستانش را به کمر زده است و طلبکار بالای سرم ایستاده. ساعت روی دیوار ۶ صبح را نشان میدهد. سریع بلند میشوم و همان طور که آستینهایم را تا میزنم میگویم:
-دستت درد نکنه، نمازم داشت قضا میشد، دیرمم شده بود.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
4_5828138228305103619.mp3
3.45M
#سخنرانی🎙
الهی خوشا آنان که در جوانی شکسته شدند که پیری خود شکستگی است.
☘حضرت علامه حسن زاده آملی☘
🎤استاد محمد داستانپور
#امام_زمان ✨💞
#روز_جوان
https://eitaa.com/istadegi
وقتی یک رژیم دست به چنین جنایت وحشتناکی میزند، یعنی پایانش نزدیک است. این رفتارهای آل سعود، مانند دست و پا زدن یک غریق است...
درود بر شهدای جوان شیعه...
پ.ن: گلوی فعالان حقوق بشر را هم بریدهاند که صدایشان در نمیآید؟؟؟؟
#روز_جوان
#شهدای_قطیف
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 385
مانند یک سرتیم سهلانگار شانه بالا میاندازم:
- هیچی، فقط برای این که بهتر بشناسمتون. من هیچی از شما نمیدونم.
ابرو بالا میدهد:
- آهان... اون که حتما. چشم.
بعد لبخند میزند و صورت تپلش کمی سرخ میشود:
- ولی ما شما رو خیلی میشناسیم. تعریفتون رو زیاد شنیدیم.
اعصابم بهم میریزد که آنها خوب من را میشناسند و باید خیلی محطاطتر قدم بردارم.
دفعه بعد که ربیعی را گیر آوردم، یادم باشد حتما گلایه کنم از این وضعیت.
طوری به محسن اخم میکنم که حرفش را میخورد و باز هم سرخ میشود.
گاهی حس میکنم محسن بیش از آن که بخواهد حرف بزند، با تغییر رنگ به محیط واکنش نشان میدهد!
میگویم:
- چی ازم میدونید؟
محسن به منمن میافتد و از قبل سرختر میشود:
- میدونیم چندتا ماموریت خطرناک توی سوریه داشتید، جانبازید... خلاصه خیلی خوبید.
یک چیزی پیچیده دور گلویم و فشارم میدهد. به سختی لبخند متواضعانهای میزنم:
- ممنون. ولی یادت باشه سوابق افراد لزوماً نشوندهنده خوب بودنشون نیست.
این را گفتم چون یاد آقای نیازی افتادهام؛ همان که بارها از خود حاج حسین و قدیمیهای سازمان شنیده بودیم آخر مجاهدت و مهارت و عبادت است.
همان که حاج حسین با چشم خودش دیده بود در سجده بعد از نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند و پیشانیاش همیشه پینه بسته بود.
حتی تا قبل از این که ببینم مرصاد او را با دستبند و چشمبند تحویل بازداشتگاه داد، یکی از الگوهای من هم بود.
از سر میز صبحانه بلند میشوم. میخواهم برگردم به اتاقم که یاد نقاشی سلما میافتم و از محسن میپرسم:
- چسب نواری داری؟
با دست اشاره میکند به پایهچسب روی میزش:
- اونجاست آقا.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi