eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 389 احساس خوبی ندارم. انگار یکی دارد نگاهم می‌کند؛ همان حسی که در فرودگاه داشتم. یک در سایه‌ای که من نمی‌بینم نشسته و منتظر فرصت است برای... نمی‌دانم. کمیل هم آن‌سوتر، پشت به تخت امام جماعت ایستاده تا حواسش به اوضاع باشد. پشت بی‌سیم به کمیل می‌گویم: - نود درجه بچرخ به راست. می‌چرخد و من را می‌بیند. می‌گویم: - بیا اینجا ببینم! قیافه‌اش شبیه بچه‌هایی شده که خرابکاری کرده‌اند و حالا مطمئن‌اند قرار است تنبیه بشوند؛ شبیه اعدامی‌هایی که دارند می‌آیند پای چوبه دار. یعنی من انقدر ترسناکم؟ شانه کمیل را می‌گیرم و از اورژانس می‌برمش بیرون: - درست بگو چی شد؟ - آقا باور کنین نفهمیدم چی شد. موتوریه اومد زد، یه چیزی هم گفت که درست نشنیدم. چشمانم دوبرابر قبل گرد می‌شوند: - چی؟ چی گفت؟ - نمی‌دونم. فقط کلمه مرجعیت رو شنیدم. انگار تهدید بود. قلبم در سینه متوقف می‌شود تا برود کمک مغزم برای تحلیل این قضیه. عمدی بوده... وگرنه مرض ندارد بزند و یک چیزی هم بگوید و در برود. در روز روشن، جلوی مسجد، امام جماعت را زده‌اند و رفته‌اند! یعنی انقدر پشتشان گرم است؟ - پلاک موتور چی؟ - حفظش کردم. - خب، من الان میرم با افسر ناجا حرف می‌زنم. چون قطعا اونام فهمیدن که عمدیه. تو فقط حواست به این اطراف باشه. کمیل تعجب کرده از این که شدیدتر توبیخش نکرده‌ام. راستش انقدر ذهنم آشفته است که تمرکز لازم برای توبیخ کمیل را ندارم! در اوتوماتیک اورژانس مقابلم باز می‌شود. مامور الان دارد با جوانی که کنار امام جماعت ایستاده صحبت می‌کند. یک گوشه می‌ایستم تا صحبت‌هایش تمام شود؛ جایی که دیده نشوم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 390 مامور ناجا راه می‌افتد به سمت در اورژانس. با فاصله پشت سرش قدم برمی‌دارم تا برود بیرون و بعد هروله می‌کنم تا برسم مقابلش. کارت شناسایی‌ام را نشانش می‌دهم و می‌گویم: - سلام. برای اون مورد تصادف مزاحمتون شدم. کمی جا خورده از دیدن من؛ اما سریع لبخند می‌زند و می‌گوید: - بفرمایید. در خدمتم. - عمدی بود؟ - مثل این که بله. بخاطر سخنرانی‌هاشون در مسجد... کلامش را قطع می‌کنم: - در جریانیم. دوباره دستپاچه لبخند می‌زند: - خب... - پیگیر عامل تصادف باشید؛ اما فعلا کاری به اون هیئت نداشته باشید. اگه بچه‌های مسجد درباره هیئت پرسیدند هم بگید فعلا نمی‌تونیم برخورد کنیم. دهانش را باز می‌کند برای زدن حرفی؛ اما زودتر می‌گویم: - بچه‌های ما باهاتون مرتبط می‌شن تا نتایج تحقیقاتتون رو بهمون بگید. سرش را کمی خم می‌کند: - چشم. ممنونم... نمی‌دانم دقیقاً بابت چی تشکر کرد؛ اما سری تکان می‌دهم و می‌گویم: - فعلا یا علی. سوار موتورم می‌شوم و راه می‌افتم؛ نمی‌دانم به کدام طرف. تهران هم که گلستان شهدای اصفهان را ندارد که بروم هوای تازه‌اش را نفس بکشم. آخرش گلستان شهدا یک چیز دیگر است برای من. حس بدی دارم. همان سایه سنگین. همان نگاهی که معلوم نیست کجا به کمینم نشسته. معلوم نیست از جانم چه می‌خواهد. شاید توهم زده‌ام... فشار کار است شاید. بی‌هدف در خیابان‌ها می‌چرخم. ضدتعقیب می‌زنم. یکی هست؛ مطمئنم. دارد دنبالم می‌آید؛ ولی به اندازه خودم حرفه‌ای ست. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 391 راهم را می‌اندازم میان کوچه‌پس‌کوچه‌هایی که بلد نیستم. به بن‌بست می‌رسم. کسی نیست پشت سرم. حداقل کسی توی این کوچه نیست. نمی‌دانم... کاش حداقل می‌دیدمش. خودش را نشان نمی‌دهد و من باز حس می‌کنم هست. شاید خیالاتی شده‌ام. از کوچه بیرون می‌آیم؛ کسی نیست. کنار خیابان می‌ایستم و شماره خانه را می‌گیرم و همان‌طور که می‌خواستم، مادر جواب می‌دهد. صدای مهربان و کمی خسته‌اش را که پشت گوشی می‌شنوم، خستگی از تنم می‌رود. می‌گوید: - سلام، بفرمایید. شماره را نشناخته قربانش بروم. می‌گویم: - سلام. مامان منم، عباس! چند لحظه مکث می‌کند و بعد صدایش پر می‌شود از شوق و شاید بغض: - خودتی مادر؟ - آره خودمم دیگه! - الهی دورت بگردم... چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی دل ما برات تنگ می‌شه؟ - شرمنده‌تونم. نشده بود. - می‌دونم سرت شلوغه... ولی زودتر زنگ بزن. آخه برنمی‌گردی که... بذار صدات رو بشنویم حداقل. با شرمندگی نفسم را از سینه بیرون می‌دهم و لب می‌گزم. مادر می‌گوید: - مادر اونجا هوا خوبه؟ خورد و خوراکت خوبه؟ - همه‌چی خوبه مامان. فقط به دعای شما نیاز دارم. - دعات که می‌کنم. تو هم حواست باشه، توی این فصل هوا دزده. لباس گرم بپوش. لبخند به لبم می‌نشیند وقتی جمله همیشگی‌اش را می‌شنوم. آخیش! این جمله حکم آغوش مادرانه دارد برای من. می‌گویم: - چشم. حواسمو جمع می‌کنم. شمام برای من دعا کن. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 392 - دعا می‌کنم عباسم. مواظب خودت باش. دیگر عادت دارد به مکالمه کوتاه. می‌داند وقت زیادی برای یک احوال‌پرسی ساده هم ندارد. می‌گویم: - شمام مواظب خودتون باشید. - باشه عزیزم. خدا نگهدارت باشه. - یا علی. انگار هوای تازه دویده میان ریه‌هایم. آرام شده‌ام. مغزم دارد نفس می‌کشد و می‌تواند کار کند. نتیجه خیابان‌گردی‌هایم می‌شود این که باید نزدیک‌تر بروم؛ جایی که حداقل بتوانم از بچه‌های بسیج و امام جماعت مسجد محافظت کنم. جایی که بتوانم خودم به هیئت محسن شهید نزدیک بشوم و حواسم بهشان باشد. حالا که تنها هستم و باید تنهایی سر مار را پیدا کنم و بزنم، بگذار نزدیک‌تر بروم؛ در یک پوشش کاملا متفاوت. برای رفتن به خانه امن، سه چهار بار ضدتعقیب می‌زنم. انقدر که مطمئن شوم کسی که دنبالم هست، از سرگیجه مُرده است. شاید خیالاتی شده‌ام که حس می‌کنم یک نفر دنبالم است. شاید هم حاج رسول یکی را فرستاده که مواظبم باشد تا ترورم نکنند مثلا! به محض قدم گذاشتن در خانه امن، از محسن می‌خواهم یک راه امن برای ارتباط با سیدحسین گیر بیاورد. خب این مستلزم این است که اول از همه، محسن بتواند سیدحسین را در سوریه به آن درندشتی پیدا کند که یک ساعتی طول می‌کشد. تماس را وصل می‌کند به اتاقم و صدای خش‌دار سیدحسین را از آن سوی خط می‌شنوم: - جانم عباس جان؟ چی شده یادی از ما کردی؟ - الان وقت نیست برات توضیح بدم. یه مشکلاتی توی بسیج مسجد پیش اومده که بعدا مفصل می‌گم. الان برای این که حواسم بیشتر به بچه‌های مسجدتون باشه، می‌خوام عضو پایگاهتون بشم فرمانده! 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام متاسفانه ندیدم. کلا خیلی اهل سریال دیدن نیستم. اما در یک داستان پلیسی یا امنیتی‌، پرداختن به مسائل حاشیه‌ای گاهی داستان رو از خشکی در میاره و لازمه.
سلام الله اعلم🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمی دیرتر.mp3
2.65M
بشنوید/ 📚 کتاب 📔 ✍🏻نویسنده: شب نیمه شعبان در مجلس امام زمان درست زمانی که همه عاشقان و شیفتگانش، یک صدا و با شور و حرارت فریاد می‌زنند: «آقا بیا! آقا بیا!»، اگر یک نفر از میان جمعیت، باهمان شور و حرارت و حتی با شدت و حدت بیشتری فریاد بزند: «آقا نیا! آقا نیا!» تعجب‌آور و غیرمنتظره نیست؟ ✨کاری از درختان سخنگوی باغ انار✨ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا