eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
542 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
نذری‌های شما، اینگونه حال و هوای افراد رو عوض می‌کنه!♥️ یکی از دوستان که کتاب مادر به دستشون رسیده و اینقدر حس خوبی گرفتن که نظرشون رو تایپ کرده گذاشتن روی صحیفه فاطمیه و به صورت ناشناس برامون فرستادن🥲♥️ ببینید که کمک هرچند کم شما، موثر هست😊🌱 💳 شماره کارت نذری نیمه شعبان: 6104337870530027 به نام نرجس شکوریان‌فرد 6104337338149907 به نام موسسه خیریه زمزم کوثر ولایت 💠 ارسال عکس واریزی ها به آیدی👇 @p_namaktab http://eitaa.com/istadegi
سلام بله این موسوی از قبل از ماجرا خبر داشته و اسم و فامیلش توی رمان کاملا واقعیه اما نفوذی و اینا را نمیدونم این قضیه را داستان معلوم میکنه نه من.
سلام حیدر شخصیت اصلیه داستانه.
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۳۰ دستی به پیشانی‌ام می‌کشم تا شاید به یاد بیاورم اسمش را کجا شنیده‌ام. به یاد حرف آقای حسینی می‌افتم که گفته بود چشمانش ضعیف است؛ پس حتما عینک می‌زند. می‌آیم که حرفی بزنم امیر پیش‌دستی می‌کند و می‌گوید: -بیا برو وقت نداریم، این اگه دیده بودش دردی نداشتیم که. -فکر کنم عینکی باشه. عماد بشکنی می‌زند و می‌رود به سمت ساختمان. همان طور که چشمم به درب ساختمان است می‌گویم: -امیر برو یه جا وایسا که تو چشم نباشه. امیر دوری می‌زند و آن طرف خیابان می‌ایستد. هوا سرد است، اما تابش ضعیف آفتاب فضای ماشین را گرم کرده است. -به نظرت تهش چی می‌شه؟ اون از مجید که استعفاء داد، بقیه هم تک و توک دارن میرن. مهدی و حاج حسین و چند نفر دیگه هم که بازداشت شدن... تا می‌خواهم کمی به اتفاقات تلخ این پرونده فکر نکنم یک نفر تمام آن‌ها را مانند پتک بر سرم می‌زند. سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و می‌گویم: -نمی‌دونم امیر، هیچ چیز اونی نمی‌شه که ما می‌خواییم. تا یه سر نخ پیدا می‌کنیم سریع گم می‌شه. نمی‌دانم چند دقیقه ای می‌گذرد؛ امیر هم مثل من در فکر فرو رفته است. با صدای تقه‌ای که به شیشه می‌خورد، هر دو به سمت صدا بر می‌گردیم. امیر شیشه سمت خودش را پایین می‌دهد، عماد خندان به ما نگاه می‌کند. اخم‌هایم را در هم می‌کشم. -چرا برگشتی؟ -پیداش کردم. بزن بریم که داره می‌ره. سوار ماشین می‌شود. به سمتش بر می‌گردم. -یعنی چی این حرفت؟ دو بار به کتف امیر می‌زند و می‌گوید: -این حرفا رو ول کن. امیر برو دنبال اون مرد عینکیه که یکمم قدش کوتاهه. به جایی که گفته است نگاه می‌کنم. با اینکه دور است اما قد و قواره‌اش پیداست. مردی نحیف و قد کوتاه با عینکی ته استکانی به نظر می‌رسد. -مطمئنی خودشه؟ تا می‌خواهد حرفی بزند، مرد سوار تاکسی می‌شود و می‌رود. -برم دنبالش؟ -برو. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hamed Zamani - Nafas Taze Konim.mp3
13.29M
✨🌿 ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست... 🎤حامد زمانی http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 393 سیدحسین حتی نفس هم نمی‌کشد. احتمالا دارد حرص می‌خورد که کیلومترها از ایران دور است و نمی‌تواند بفهمد دقیقا چه بلایی سر پایگاه بسیج نازنینش آمده. می‌گویم: - حرص نخور، حواسمون هست. فقط بگو توی پایگاه چه نیرویی می‌خوای؟ به مِن‌مِن می‌افتد و بعد از چندلحظه، می‌گوید: - چیزه... ام... مربی سرود لازم داریم. شاخ در می‌آورم. ناغافل مربی سرود؟ کجای من به مربی سرودها می‌خورد آخر؟ می‌خواهم اعتراض کنم؛ اما چاره‌ای نیست. فرصت زیادی برای تماس نداریم و سیدحسین هم که این را فهمیده، سریع می‌گوید: - با رفیقم هماهنگ می‌کنم. دربه‌در دنبال مربی سرود می‌گشت. نمی‌دانم باید بخندم یا گریه کنم؛ اما با توجه به استعداد و علمِ نداشته‌ام در سرود، مطمئنم خنده‌ها و گریه‌های زیادی در پیش خواهم داشت! می‌گویم: - فقط... - می‌دونم. نگران نباش. بوق اشغال مکالمه‌مان را قطع می‌کند. عالی شد. توی این هیر و ویر، باید به فکر تمرین سرود با نوجوان‌های مردم هم باشم. آخرین باری که خودم آواز خواندم را یادم نمی‌آید اصلا. کلا فقط یک بار عضو گروه سرود بودم، آن هم کلاس سوم دبستان بود و حتی یادم نمی‌آید کدام سرود انقلابی را خواندیم! آن وقت به من می‌گوید برو مربی سرود بشو. می‌نشینم روی تنها مبل داخل سالن و سرم را میان دو دستم می‌گیرم. مغزم می‌سوزد؛ دقیقا خود مغزم. آن از صالح، این هم از تهدید نیروهای بسیج، و حالا هم مربی سرود. قبلا شده بود برای یک ماموریت، نقش راننده تاکسی و داعشی و هرچیز عجیب دیگری را بازی کنم؛ اما احساس می‌کنم هیچ‌کدام به سختی مربی سرود بودن نیست. بوی تلخ قهوه، کامم را تلخ می‌کند و سرم بالا می‌آورم. محسن را می‌بینم که فنجان قهوه را گرفته به سمتم. سرم بیشتر درد می‌گیرد. محسن می‌گوید: - گفتم یکم حالتون توی همه، شاید این بهترتون کنه. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 394 تعللم را که می‌بیند، صورتش سرخ می‌شود و می‌گوید: - شرمنده آقا. راستش مسعود همه‌مون رو قهوه‌خور کرده. دیگه چایی توی خونه پیدا نمی‌شه. سینی را پایین‌تر می‌گیرد: - حالا یکمشو بخورین، انقدرام بد نیست. اتفاقا آدمو سرحال می‌کنه. فنجان را از داخل سینی برمی‌دارم که ناراحت نشود؛ اما مطمئنم حتی اگر از تشنگی و گرسنگی درحال مرگ باشم هم لب به قهوه نمی‌زنم. فنجان را می‌گذارم روی میز کنار دستم و زیر لب می‌گویم: - ممنون. محسن می‌نشیند پشت میزش و کمی از فنجان خودش می‌نوشد. می‌گویم: - ببینم، تو تا حالا توی گروه سرود بودی؟ محسن جا می‌خورد از سوالم. قهوه در گلویش می‌پرد و سرخ‌تر از قبل می‌شود؛ سرخ مایل به سیاه. یک چیزی توی مایه‌های لبو. می‌گوید: - راهنمایی که بودم سرود می‌خوندیم. اتفاقا یه بارم مسابقه شرکت کردیم رتبه آوردیم. با این حساب کاش می‌شد محسن را بفرستم بجای خودم! حس می‌کنم محسن شدیداً می‌خواهد علت این سوال بی‌ربط من را بفهمد و جلوی خودش را گرفته. قبل از این که فکر کند من علاوه بر یک سرتیمِ سهل‌انگار، یک سرتیمِ خل و چل هم هستم، خودم توضیح می‌دهم: - لازمه یه مدت به عنوان مربی سرود برم توی بسیج مسجد صاحب‌الزمان. اینطوری بیشتر حواسم به همه‌چیز هست. هرچه رنگ در صورت محسن بود، در ثانیه‌ای تبدیل می‌شود به رنگ سفید. فکر کنم بخاطر کنترل بیش از حد کنجکاوی باشد و فشاری که حس کنجکاوی به او می‌آورد. کنجکاوی یا به عبارت خودمانی‌تَرَش، فضولی، گاهی می‌تواند کشنده باشد. گاهی مستقیماً می‌کشدت و گاهی باعث می‌شود بکشندت! می‌گویم: - هماهنگی‌هاش رو با بسیج اون ناحیه انجام بده که بعداً داستان نشه. محسن همچنان سفید است و دارد آرام پوسته کنار لبش را می‌جَوَد: - چشم آقا... فقط... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا