شاخه زیتون.pdf
3.32M
📲📚نسخه پیدیاف رمان امنیتی #شاخه_زیتون 🌿📗
✍نویسنده: #فاطمه_شکیبا
💠روایتی دخترانه از یک نبرد اطلاعاتی و امنیتی میان #اسلام و #یهود ✡🕎
#کتاب_خوب_بخوانیم
#ایران_قوی
#رهبر_انقلاب
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود بر شما
راستش من اون تابلوی سیاهقلم رو خیلی وقت پیش دیدم و برام منشأ الهام شد.
ولی بعدا هم یکی دوبار تصویر رنگیش رو در اینترنت دیدم. ولی متاسفانه الان ندارمش.
شاید اگه اسم استر و خشایارشا یا عباراتی مشابه این رو سرچ کنید پیداش کنید.
مرد خشمگین خیلی کوچیک گوشه تصویره و به راحتی نمیشه ببینیدش، باید دقت کنید
#معرفی_کتاب 📚
#همسایه_های_خانم_جان 📘
✍️ #زینب_عرفانیان
روایت پرستار #احسان_جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در #سوریه
#نشر_شهید_کاظمی
#بریده_کتاب 📖
"نگاهم به پرچم ایران روی پشتبام میافتد. برای رسیدن این پرچم به اینجا خون دادهایم. بغض گلویم را مشت میکند. همسایههای خانمجان هرروز صبح به امید این پرچم دست بچههایشان را میگیرند و به بیمارستان میآیند. بروم بگویم اشتباه آمدهاید؟ بگویم دستمان از دارو خالیست؟ بگویم شرمنده، به خانههایتان برگردید؟ جواب این مادران را هم بتوانم بدهم جواب شهدا را چه بدهم؟ این مادرها دارو میخواهند، خون نمیخواهند که سخت باشد. قسمت سختش را شهدا دادهاند. پرچم ایران بالای این ساختمان باشد و مردم ناامید برگردند؟ چشم به پرچم که سوز سرد تنش را تکان میدهد، زار میزنم...یاد حاجاحمد متوسلیان میافتم، میخواست این پرچم را در انتهای افق به زمین بکوبد. کف دستهایم را به پرچم و شهدایی که دورش جمع شدهاند، نشان میدهم. خالیست. دست خالی که نمیشود کار کرد..."
👈در صفحات این کتاب، مخاطب همراه راوی به سوریه سفر میکند. از دمشق و کنار ضریح حضرت زینب (س) تا حمص و تدمر و المیادین و دیرالزور و ۸۰۰ کیلومتر دورتر از دمشق، روستایی به نام الهِری و ماجراهایش. خواننده، میان کوچه پسکوچههای خاطرات نقش بسته بر صفحات کتاب، میخندد، میدود، گریه میکند، خوشحال میشود، غصه میخورد، خسته میشود و مهمتر از همه روی دیگر جنگ را میبیند و لمس میکند.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#ایران_قوی
#کتاب #مطالعه
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#همسایه_های_خانم_جان 📘
✍️نویسنده: #زینب_عرفانیان
روایت پرستار #احسان_جاویدی از یک تجربه ناب انسانی در #سوریه
#نشر_شهید_کاظمی
🔸الان دو روز است که این کتاب را تمام کردهام؛ اما هرچه فکر میکنم برای معرفیاش چه بنویسم، هیچ به ذهنم نمیآید.😔 کتاب را خیلی بیشتر از خیلی دوست داشتم؛💚 طوری که هر بندش را چندین بار خواندم؛ شاید برای همین است که برای توصیفش چیزی به ذهنم نمیرسد جز همان عبارتی که روی جلد هم نوشته: یک تجربه ناب انسانی در خاک سوریه.😍
🔸یک #تجربه_ناب_انسانی یعنی نیمی از سهمیه دارویت را بدهی به زن و بچههای داعشیها و یکی از دغدغههایت، نجات جان آنها باشد؛ آنهایی که شاید همسر، پدر یا برادرشان، همرزمانت را شهید کرده باشد و بچههای زیادی را یتیم.😢 یعنی برای زنان و کودکان ساکن شهر بوکمال که داعشی بودهاند و الان هم کم و بیش به داعش وفادارند، بیمارستان بزنی و شبانهروز برای بهبود حالشان دوندگی کنی و از خانوادهات دور بمانی؛ یعنی از بیمارانی پرستاری کنی که نمیدانی زیر لباسشان جلیقه انفجاری بستهاند یا نه.😥
🔸#تجربه_ناب_انسانی یعنی یک طرف، آدمنماهایی بایستند که به جان و مال و ناموس هیچکس رحم نمیکنند، حتی زن و بچه خودشان را هم به عنوان سپر انسانی به کار میگیرند، اسیر را تکهتکه میکنند و از خوردن خون کودکان بیگناه سیر نمیشوند😖، و طرف مقابلشان، مردانی باشند که وقتی وارد شهرهای جنگزده و خالی از سکنه سوریه هم میشوند، حرمت مال مردم را نگه میدارند و به اموال و خانههای مردم آسیب نمیزنند.😌 مردانی که نیمی از سهمیه دارویشان را میدهند به زن و بچههای داعشی، مردانی که مانند مولایشان با اسیر مدارا میکنند، مردانی که شب و روزشان را به هم میدوزند تا دنیا یک بار دیگر روی صلح را ببیند، مردانی مثل حاج قاسم...😍
🔸ملائکه فقط گروه اول را میدیدند که به خدا گفتند: «آیا در آن(زمین) کسی را قرار میدهی که فساد کند و خون بریزد؟» و خدا حاج قاسم و سربازانش را میشناخت که فرمود: «انی اعلم ما لا تعلمون».💚
🔸تجربه ناب انسانی یعنی زنانی که حتی اجازه نمیدادند ایرانیها روی سر بچههایشان دست بکشند، بعد از چند ماه با دیدن محبت ایرانیها، شیفته ایران و ایرانی شوند و حتی اسم پرستار ایرانی را روی نوزادِ نورسیدهشان بگذارند.😁
🔸#تجربه_ناب_انسانی یعنی داعش با تمام حمایتی که از کشورهای غربی و عربی داشت و با تمام سلاحهای پیشرفتهاش، خاک سوریه را اشغال کرد؛ اما آخر کار، آن کسی که فاتح خاک و قلب مردم سوریه شد، ایرانیانِ ملک علیبنموسیالرضا علیهالسلام بودند؛ سینهزنان سیدالشهدا علیهالسلام بودند؛ همانها که مردم سوریه بهشان میگویند اصدقاء.🥰😌
🔸تاریخ خواهد نوشت که حاج قاسمِ ما و سربازانش، با ذکر یا حسین و روضه حضرت مادر جهان را فتح کرد. آیندگان میان اسلامی که داعشِ نامسلمان ادعایش را داشت و اسلامِ نابِ محمدیای که #حاج_قاسم پیرو آن بود قضاوت خواهند کرد و قطعا، آینده از آنِ اسلامِ ناب محمدیست؛ دینی که مِهر و قَهرش، مظهر جمال و جلال الهی ست.😇
🔸«همسایههای خانمجان» مانند سمنو هم شیرین است و هم تهمزهای تلخ دارد. شیرینیاش خنده به لبت میآورد و تلخیاش، اشکت را جاری میکند. شیرینیاش از محبت و اخلاق حسنهای ست که قلب مردم سوریه را فتح کرد؛ از رفتار انسانی و اسلامیِ سربازان حاج قاسم است، از توسلها و روضههای بچههای مدافع حرم است و شوخیهای نمکیشان.🙃😄
🔸و تلخیاش، از رنج و تباهی و ویرانیای ست که به جان سوریه و مردمش افتاده و آتش جهلی که سوریه را سوزانده است؛ از داستان دردناک کودکانی که بدون این که بخواهند، در میانه این آتش قرار گرفته اند و روزهای شیرین کودکیشان را با تلخی جنگ و خون میگذرانند.😣😞
⚠️حیف است کتاب ارزشمندی مانند #همسایه_های_خانم_جان از دستتان برود...👌
#کتاب_خوب_بخوانیم
#ایران_قوی
#کتاب #مطالعه
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💚 #خاطره_یک_دیدار 💚
نمیتوانستم یک جا بنشینم، مدام از روی نیمکتهای پارک مطالعه بانوانِ دانشگاه بلند میشدم و قدم میزدم، دوباره مینشستم. زهرا و فاطمه نتوانستند بیایند. با زهرا تصمیم گرفتیم یک تسبیح تربت را هدیه بدهیم به مهمان و قرار شد این وظیفه سنگین بر عهده من باشد. فاطمه هم یک جور خاصی نگاهم کرد و گفت: کوفتت بشه!
دوباره نشستم روی نیمکت و تسبیح تربت را در دستم فشار دادم. نگاهی به ساعت انداختم؛ کمکم وقتش بود. مقنعه و چادرم را مرتب کردم و از جا بلند شدم. تا سالنِ تازهسازِ شهید آوینی باید سرپایینی میرفتم.
آدم آنتایمی هستم. زود رسیدن مزیتش این است که میتوانی خودت انتخاب کنی کجا بنشینی. معمولا در چنین همایشهایی، در آخرین ردیف مینشینم تا هم در چشم نباشم و هم بر تمام سالن مشرف باشم؛ اما این بار فرق داشت. مهمانی داشتیم که خیلی دوستش داشتم؛ از بچگی.
بابا عادت داشت پرستیوی ببیند. انگلیسی را مثل زبان خودش میفهمید و حرف میزد. به من هم توصیه میکرد پرستیوی گوش کنم که زبانم قوی شود. یک بار که داشت پرستیوی میدید، من را صدا زد و مجریِ زنِ سیاهپوست را نشانم داد: این خانم رو ببین! آمریکایی بوده و مسلمون شده. اسمش خانم هاشمیه.
من از همان وقت احساس خوبی به مرضیه هاشمی پیدا کردم. شاید چون از طرف بابا شناخته بودمش. آن روز هم، برای همین ذوق داشتم که قرار است ببینمش. دیدار بانوان فعال فرهنگی بود با مرضیه هاشمی. ردیف دوم نشستم؛ صندلی اول. خیلی طول نکشید که آمد؛ پشت سرش هم دوتا از خانمهای جبهه فرهنگی. وقتی در راهروی بین صندلیها، کنار صندلی اول ردیف اول ایستاد و چرخید، توانستم صورتش را ببینم و در دلم ذوق کنم.
به یکی از خانمها گفت:
- May I sit here?(میشه اینجا بشینم؟)
و نشست روی صندلی؛ طوری که من فقط نیمرخش را میدیدم. تسبیح تربت را در دستم فشار دادم و بوییدم. مجری از بانو مرضیه هاشمی دعوت کرد بیاید روی سن. پشت میز نشست و دانهدانه به سوالات مجری جواب داد و من جرعهجرعه جوابهایش را نوشیدم؛ مخصوصا با آن لهجه بامزهاش.
مرضیه هاشمی از چند سال قبل تبدیل شده بود به یکی از الگوهای من. عکسش هم هنوز به دیوار کمدم هست؛ به عنوان یک بانوی انقلابی که دارد کار رسانهایِ بینالمللی و موثر انجام میدهد؛ به عنوان کسی که به قول بابا، از ظلمات به سوی نور آمده. همین که یک نفر جهتش به سمت نور باشد، دوستداشتنی میشود.
سخنرانیاش که تمام شد، از جایم بلند شدم. نیاز نبود برای رسیدن به خانم هاشمی خیلی زحمت به خودم بدهم. وقتی میخواست بنشیند، ایستادم و سلام کردم؛ با لبخند. تسبیح تربت را مقابلشان گرفتم و گفتم یک یادگاری ست از طرف من و دوستانم. نمیدانستم بگویم از طرف کی؟ همین کافی بود.
انقدر دوستش داشتم و دارم و انقدر دربارهاش خواندهام که آن لحظه، اصلا احساس دوری با او نکردم. انگار مادرم بود؛ کسی که میتوانستم بفهممش و او هم مرا بفهمد. نژادمان نمیتوانست بین ما فاصله ایجاد کند.
صورتش با دیدن تسبیح از هم باز شد و خندید؛ مانند بچهها ذوق کرد. تسبیح را گرفت و نگاه کرد؛ انگار منتظر این هدیه بوده. نمیدانم چه احساسی پیدا کرد؛ ولی فکر کنم این احساس را آنهایی که اهل دل باشند تجربه کردهاند؛ رسیدن یک نشانه از عالم قدس. من فقط یک سفیر بودم؛ یک وسیله که خودش هم نمیدانست چه پیامی از عالم قدس به خانم هاشمی رسانده است؛ ولی میدانم خود خانم هاشمی این را خوب فهمید.
همه آنهایی که آمده بودند با خانم هاشمی حرف بزنند، دور ما حلقه زده بودند. با این که نه خانم هاشمی و نه مسئولان برگزاری همایش، هیچ حرفی نمیزدند، انگار همه میدانستند نباید جلو بیایند. انگار منتظر بودند خانم هاشمی یک دل سیر به تسبیح تربتش نگاه کند. من هم مقابلش ایستاده بودم و از خوشحال شدنش لذت میبردم.
نگاهش را از تسبیح گرفت و به من نگاه کرد؛ از نگاهش فهمیدم او هم مانند من، اصلا احساس دوری و بیگانگی نمیکند. چند لحظه با یک حالت خاصی نگاهم کرد؛ هرچه در ذهنم دنبال کلمه برای توصیفش میگردم پیدا نمیکنم؛ ولی همین الان هم چشمانش جلوی چشمم است. نمیدانم چه حسی پیدا کرد و هدیه گرفتن این تسبیح چقدر برایش شیرین بود که ناگاه دستش آمد پشت سرم و سرم را جلو آورد. اصلا نفهمیدم چه شد، به خودم که آمدم، هم را در آغوش گرفته بودیم و داشت پیشانیام را میبوسید؛ مثل یک مادر.
همان لحظه تسبیح را انداخت دور مچش و من چه ذوقی کردم. در عکسهایی که بعدا در کانال جبهه فرهنگی دیدم هم، در بازدید از اماکن فرهنگی اصفهان، تسبیح تربت دور دستش بود...😍
#فاطمه_شکیبا
پ.ن: این خاطره، خاطره دو سال پیش من هست از دیدار با بانو #مرضیه_هاشمی عزیز. امیدوارم هرجا هستند سلامت باشند🌷
#ایران_قوی
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi