eitaa logo
🏴مه‌شکن🏴🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
479 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 📕 ✍️نویسنده: (بخش اول) عمیقاً اعتقاد دارم آدمی که تاریخ نخوانده باشد، راحت کلاه سرش می‌رود. برای همین است که هم خودم علاقه دارم به خواندن تاریخ – چه تاریخ معاصر ایران و چه تاریخ اسلام و تاریخ باستان – و هم دوستانم و اعضای خانواده را تشویق به خواندن تاریخ می‌کنم. تاریخ چیز جذابی ست؛ مخصوصاً جزئیاتش. دختر موشرابی را هم برای همین دوست داشتم؛ چون نقاط مهم تاریخ ایران را از زاویه‌ای نو روایت می‌کرد. عهدنامه گلستان، ماجرای حمله به سفارت روسیه و قتل گریبایدوف، جنبش تنباکو، ماجرای مشروطه و شهادت شیخ فضل‌الله نوری، حمله روس‌ها به حرم امام رضا علیه‌السلام، قیام گوهرشاد، کودتای بیست و هشت مرداد، تسخیر لانه جاسوسی، فتنه هشتاد و هشت و درنهایت، مدافعان حرم؛ همه این‌ها را با بیانی نو و شیرین روایت کرد و به نظرم لازم است هر ایرانی این حقایق تاریخی را بداند. با خواندن دختر موشرابی سرشار از حس غرور ملی خواهید شد؛ سرشار از عشق به ایران و شور ایستادگی در برابر بیگانه. پر می‌شوید از کینه بیگانه و شاهان و درباریان بیگانه‌پرست. برای همین است که می‌گویم این کتاب را بخوانید. نقطه قوت دیگر کتاب، قلم روان و شیرین آن است؛ مخصوصاً در قسمت‌های مربوط به قاجار که اندکی هم با طنز آمیخته شده و آن را جذاب‌تر می‌کند. با این وجود، این کتاب نقطه ضعف بزرگی دارد که نمی‌توان از آن چشم پوشید. در متن معرفی کتاب نوشته: "داستانی تاریخی از ایران و زندگی دختران ایران است. محمد حسین‌زاده در این کتاب از زندگی دختران این خاک گفته است. آن‌هایی که در تاریک و روشن تاریخ گم شده‌اند و در کوچه پس‌کوچه‌های داستان‌ها، صدایشان خاموش و ساکت شده است. او در این کتاب از دخترانی می‌گوید که گاه پرچمداران تغییراتی بزرگ و عظیم در تاریخ بودند و گاهی نیز خودشان قربانی شدند..." من فکر می‌کنم این جملاتی که در معرفی کتاب نوشته، دروغ محض است. راستش را بخواهید من در این کتاب اثری از دختران و زنان ایرانی ندیدم. اصلا قهرمان این کتاب دختران نبودند؛ قهرمان تاریخ و آن کسانی که تاریخ را ساختند، طبق معمول مردان بودند. دختران و زنان در این کتاب، صرفا موجوداتی ضعیف و بی‌اراده بودند؛ موجوداتی آسیب‌پذیر که باید در پستو پنهان شوند تا آسیب و گزندی به آن‌ها نرسد و نمی‌توانند جریان‌ساز و نقش‌آفرین باشند(شاید هم واقعاً نقش زنان در تاریخ ایران چیز مهمی نبوده است؟!!) این کتاب هشت فصل دارد: دختر قجری، دختر گرجی، دختر میرزا، دختر مشروطه، دختر نوغان، دختر شهرنو، دختر کرد و دخترموشرابی. در فصل دختر قجری، شما زنان حسود و خاله‌زنک حرم‌سرا را می‌بینید؛ دخترانی که قربانی جاه‌طلبی و هوس‌بازی شاهان می‌شوند و البته زنی به نام تاج‌الدوله که تنها هنرش، سیاست‌های زنانه است و نه بیشتر. در این فصل، قهرمان جوان باغیرت ترک است و عباس‌میرزا. این فصل جنگ‌های ایران و روس را روایت می‌کند؛ اما زنان این میان هیچ نقشی نداشته‌اند. فصل دختر گرجی، به ماجرای اسارت زنان مسلمان گرجی در سفارت روسیه و حمله به سفارت و قتل گریبایدوف اشاره دارد. این‌جا هم قهرمان داستان، زنان نیستند؛ بلکه قهرمان، میرزا مسیح مجتهدی و مردان ایرانی هستند که غیرتشان به جوش آمد تا زنان مسلمان را آزاد کنند. این‌جا هم شما اثری از نقش‌آفرینی زنان نمی‌بینید؛ بلکه آنچه می‌بینید، آسیب‌پذیری زنان و غیرت و سلحشوری مردان است! فصل دختر میرزا شاید نقطه درخشان کتاب باشد که اندکی بیشتر به انیس‌الدوله، همسر ناصرالدین‌شاه و تدابیر این خانم پرداخته است. این‌جا هم باز نقش اصلی را در قیام تنباکو مردها ایفا می‌کنند؛ اما زنان را هم در کنار مردان می‌بینیم که قلیان‌ها را می‌شکنند و برای جلوگیری از تبعید عالم بزرگ تهران، دست به تظاهرات می‌زنند. این‌جا انیس‌الدوله در یک حرکت تحسین‌آمیز، مقابل شاه می‌ایستد و می‌گوید: «همان کسی قلیان را حرام کرده که من را بر تو حلال کرده است.»؛ اما باز هم نقش و این حرکت را نمی‌توان پرچمداری و جریان‌سازی نامید. در فصل دختر مشروطه، عملاً شما هیچ اثری از زنان نمی‌بینید؛ فقط دختر سفیر انگلیس را می‌بینید که مشروطه‌خواهان را در سفارت انگلیس تهییج می‌کند(که نمی‌دانم از نظر تاریخی واقعیت دارد یا نه؟) و از سوی دیگر، دختر شهید شیخ فضل‌الله نوری را می‌بینید که برای پدرش عزادار است؛ همین. زنان هیچ کار مهم دیگری انجام نداده‌اند! (با این وجود محتوای این فصل محتوای خوبی‌ست و خواندنش واجب.) https://eitaa.com/istadegi
📚 کتاب 📕 ✍️نویسنده: (بخش دوم) فصل دختر نوغان نیز اندکی بیشتر به نقش زنان پرداخته. در ابتدا که حرف از حمله روس‌ها به حرم امام رضا علیه‌السلام می‌زند، شما اثری از نقش دختران نمی‌بینید جز دختری که قهرمان داستان عاشقش شده؛ فقط همین. یعنی این دختر کار مهمی انجام نداده. در ادامه اما وقتی به ماجرای کشف حجاب رضاخانی و قیام گوهرشاد اشاره می‌رسد، زنان و دخترانی هستند که در قیام گوهرشاد برای حفظ حجابشان به شهادت می‌رسند. باز هم پرداخت زیادی روی این مسئله نشده و قهرمان اصلی ماجرا یک مرد است. فصل دختر شهرنو هم که... واقعا خجالت‌آور و تاسف‌آور است. نویسنده می‌خواسته به نقش زنانِ فاسد شهرنو در کودتای بیست و هشت مرداد بپردازد؛ اما حتی از پس این کار هم بر نیامده و باز هم آنچه شما می‌بینید، نامردیِ شعبان بی‌مخ و جوانمردی طیب حاج‌رضایی ست. این‌جا هم بجز یک اشاره کوچک، هیچ‌کس به نقش زنان توجه نمی‌کند و سرتاسر فصل آنچه اهمیت دارد، شهید طیب حاج‌رضایی و غیرت اوست. فصل دختر کرد هم که فاجعه است؛ چون در این فصل همه چیز اهمیت دارد جز دختر کرد. این‌جا اشاره به نقش زنان صرفاً در همین حد است که دختری به دست یک مستشار آمریکایی به قتل رسیده و دولت پهلوی بدون محاکمه قاتل آمریکایی، از خون این دختر ایرانیِ کرد گذشته است. این دختر هیچ کاری نکرده و هیچ نقش مهمی نداشته؛ فقط مُرده است! در آخر؛ فصل دختر موشرابی که باز هم قهرمانش شخصیت اصلی داستان و دوستش رضا هستند. این فصل اشاره ناقص و کوچکی به وقایع سال هشتاد و هشت دارد. این‌جا دختر موشرابی فریب می‌خورد و به اشتباهش پی می‌برد؛ همین. از وقایع سال هشتاد و هشت جای پرداخت بیشتری داشت که نویسنده سریع از روی آن‌ها پرید و بعد اشاره کوتاهی به ماجرای مدافعان حرم که باز هم قهرمانش رضا بود که شهید شد و این‌جا هم هیچ اثر و ردی از نقش زنان و دختران نمی‌بینید. توصیه می‌کنم حتماً دختر موشرابی را بخوانید؛ صرفاً برای فهمیدن حقایقی از تاریخ ایران؛ اما در آن به دنبال نقش زنان و دختران نگردید. ای کاش نویسنده این رمان، مدعی نمی‌شد تاریخ زندگی دختران ایران را نوشته است و با این کلام، به شعور مخاطب و حیثیت دختران ایرانی توهین نمی‌کرد. ⚠️در آخر، اجازه بدهید تاریخ دختران ایران را خودِ ما دختران ایرانی بنویسیم تا مثل دختر موشرابی، به نام دختران و به کام مردان نشود و ما را به حاشیه تاریخ نرانند. همان‌طور که امام خامنه‌ای گفتند: زن در حاشیه تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث تاریخی قرار دارد. https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 187 حامد با دیدن من لبخند می‌زند: سلام پهلوون! خوبی؟ سعی می‌کنم لبخند بزنم؛ یک لبخند کج و کوله و صدای نخراشیده‌ای که از گلویم خارج می‌شود: سلام! به حاج رسول اشاره می‌کند و می‌گوید: ایشون مثل این که باهات کار داشتن. می‌شناسی‌شون؟ با حرکت سر، تایید می‌کنم. حاج رسول می‌گوید: اصلا نمی‌تونه منو نشناسه. چون عامل نصف دردسرهاش منم! دوباره همان لبخند کج و کوله؛ اما عمیق‌تر. حاج رسول و حامد می‌خندند. حامد می‌داند باید من و حاجی را تنها بگذارد. جلو می‌آید، خم می‌شود و پیشانی‌ام را می‌بوسد. زمزمه می‌کند: زود خوب شو! بوسه‌اش من را یاد کمیل می‌اندازد. از اتاق بیرون می‌رود و من می‌مانم و حاج رسول. حاجی صندلیِ کنار تخت را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند. چند ثانیه نگاهم می‌کند و می‌گوید: تا خبرش رو شنیدم خودم رو رسوندم سوریه. دونفرشون که مُرده بودن، فقط یکی‌شون رو زنده دستگیر کردیم. نفس عمیقی می‌کشم. منتظر نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: من اول احتمال دادم شناسایی شده باشی؛ ولی خوشبختانه شناسایی نشدی. دوست دارم بگویم زحمت کشیدی حاج آقا، این را که خودم هم فهمیدم! منتظر می‌شوم حرفش را بزند: بیشتر احتیاط کن عباس. این بار خدا بهت رحم کرد؛ ولی اگه شناسایی شده بودی معلوم نبود چی می‌شد. خیره می‌شوم به سقف. دیگر می‌خواهد چه بشود؟ بی‌خیال. لبخند بی‌جانی می‌زنم و می‌گویم: ببخشید شمام اذیت شدید. لبخند می‌زند و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: سال‌ها طول می‌کشه تا نیروهایی مثل تو تربیت بشن. از دست دادن نیروی انسانی خوب، خسارتش از هزارجور تسلیحات و تجهیزات بدتره. مواظب خودت باش. فقط بحث جون خودت مطرح نیست. می‌فهمی که؟ سرم را تکان می‌دهم. می‌گوید: حالت بهتره؟ درد که نداری؟ زخم بازویم درد می‌کند؛ اما مشکل دیگری ندارم بجز احساس ضعف. می‌گویم: خوبم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 188 و سر می‌چرخانم به سمت بازویم که باندپیچی شده است. کمی تنه‌ام را بالا می‌کشم و می‌پرسم: الان کجام؟ -تدمر. السعن دیگه برات امن نبود. -خانواده‌م می‌دونن چی شده؟ حاج رسول قدم می‌زند به سمت پنجره و می‌گوید: پدرت تماس گرفت گفت سه چهار روزه ازت خبر نداره. منم گفتم حالت خوبه و نمی‌تونی فعلا تماس بگیری. نفس راحتی می‌کشم. خوب شد پدر و مادر نفهمیدند. سوال دیگری می‌پرسم: چطور پیدام کردین؟ برمی‌گردد به سمت من و شانه بالا می‌اندازد: اینو باید از رفیقت حامد بپرسی. بچه زرنگیه، همون شب حدس زده ممکنه اتفاقی برات بیفته. برای همین زود به فکر افتاده که پیدات کنه و دستور داده خروجی‌های شهر رو ببندن. اگه دیرتر اقدام می‌کرد، احتمالاً می‌بردنت مناطق تحت تصرفشون و الان داشتیم فیلم اعدام شدنت رو توی اینترنت می‌دیدیم. خودم هم خیلی به این فکر کردم. به این که چطور اعدامم می‌کنند؟ دیر یا زود؟ آن لحظه در چه حالی‌ام؟ اصلا تحملش را دارم؟ نفسم را بیرون می‌دهم. فعلاً که از بیخ گوشم رد شد. حاج رسول بالای تختم می‌ایستد و می‌گوید: من باید برم ایران؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم لو نرفته باشی. مواظب خودت باش، بیشتر احتیاط کن. دستی میان موهایم می‌کشد. پدرانه نگاهم می‌کند؛ با محبتی که هیچ‌وقت در چشمانش ندیده بودم. یاد حاج حسین می‌افتم. می‌گوید: فعلاً خیال شهادت به سرت نزنه، زوده. سعی می‌کنم بخندم؛ اما بغض گلویم را می‌گیرد. خسته‌ام. دلم برای کمیل تنگ شده است؛ برای مطهره، برای حاج حسین. برای رفقای شهیدم. می‌گویم: فکر شهادت همش توی سرمه، چون اگه شهید نشم می‌میرم. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
سرجوخه امشب رو دیدید؟ دقت کردید اون بنده خدایی که شهید شد اسمش عباس بود؟😢 انگار عباس‌ها همیشه مظلومند... خیلی مظلومانه شهید شد...💔
💔 خدایا ما رو شرمنده شهدا نکن...
راستی دوستان، چیزی تا رونمایی از شگفتانه نمونده. احتمالا برای یه مدت انتشار رمان متوقف میشه(الان هم که تکلیف عباس روشن شده و دیگه نگرانش نیستید) و به شگفتانه می‌پردازیم... منتظر باشید..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ببینید، اصل شریعت ناب اسلامی، همین تشیع ۱۲امامی هست و بقیه فرقه‌ها بعد از پیامبر اکرم صلوات الله علیه به وجود اومدند. چرا این رو می‌گم؟ چون از همون ابتدای دعوت پیامبر به اسلام، ایشون فرمودند امام علی علیه‌السلام جانشین منه و بعد از من باید از ایشون پیروی کنید. بارها اشاره کردند که پیروان امام علی علیه‌السلام رستگار هستند و... پس ریشه تشیع به ظهور اسلام برمی‌گرده اما همه‌گیر شدن و رسمی شدن تشیع در ایران، در دوران صفویه اتفاق افتاده. اولین بار در دوران صفوی مذهب تشیع مذهب رسمی کشور اعلام شد، ولی این نبود که قبلش نباشه. قبل از اون هم توی مناطق زیادی از ایران شیعیان پراکنده بودند(مثلا ری، سبزوار، قم و...) اما حکومت نداشتند.
سلام خیر، کتابش چاپ شده
سلام ممنونم لطف دارید ___________________ سلام چشم سعی می‌کنم، البته خیلی از رمان‌ها قبلا معرفی شده
علیکم السلام در این رابطه می‌تونید سخنرانی‌های آقای علیرضا پورمسعود رو گوش بدید. درباره سعید امامی، واقعاً هنوز ابهامات زیاده و معلوم نیست که شهید بوده یا جاسوس. در این رابطه فعلا سوال نپرسید؛ چون اتفاقاً برنامه‌ای داریم برای برطرف کردن ابهامات ماجرای سعید امامی و...
سلام (نمی‌دونم از کجا فهمیدید همسن شما هستم؟!🧐) نباید خودتون رو با کس دیگه‌ای مقایسه کنید چون هرکسی بالاخره ضعف داره. منم در مقایسه با خیلی‌ها واقعاً عقبم؛ خیلی‌ها هستند که هم‌سن من هستند و خیلی بهتر از منند. نباید این باعث بشه از خودم بدم بیاد. خیلی مهمه که خودمون رو دوست داشته باشیم چون تا خودمون رو دوست نداشته باشیم نمی‌تونیم کاری برای نجات خودمون بکنیم. خوبی رشته انسانی اینه که شما لازم نیست حتماً رشته تون انسانی باشه تا در این زمینه مطالعه کنید. اگه علاقه دارید، دانشگاه هرچی قبول شدید می‌تونید کنارش کتاب‌هایی که در این زمینه هست رو بخونید و شاید بشه برای کنکور ارشدتون وارد یک رشته انسانی بشید یا در دانشگاه تغییر رشته بدید (کسی رو می‌شناسم که سال دوم پزشکی تغییر رشته داد به فلسفه) ولی توصیه اکید بنده اینه که دیگه پشت کنکور نمونید برای سال بعد. ان‌شاءالله کنکور ۱۴۰۱ رو با موفقیت می‌دید و یه رشته خوب قبول می‌شید، ولی اصرار روی پزشکی نکنید. سعی کنید کم‌کم پدر و مادر رو قانع کنید که آینده فقط پزشکی خوندن نیست. در آخر هم، هرچی خدا بخواد همون میشه. ما کلی برنامه برای آینده‌مون می‌ریزیم ولی نمی‌دونیم برنامه خدا برامون چیه. راستش من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم نویسنده بشم یا جامعه‌شناسی بخونم، کلا برنامه‌م برای آینده چیز دیگه‌ای بود. قطعا خدا برای ما بهترین ها رو می‌خواد، درحالی که شاید خودمون فکر کنیم این بدترینه.
سلام اگر شگفتانه رو لو بدیم که دیگه شگفتانه نیست. اجازه بدید عباسِ خط قرمز هم یکم استراحت کنه، شما هم که دیگه خیالتون راحته که اتفاقی براش نیفتاد.🙂
سلام نگران این قضیه نباشید چون داستان جای حساسش متوقف نمی‌شه
سلام بله هستم؛ قبلا گاهی شرکت می‌کردم ولی اخیرا متاسفانه نتونستم شرکت کنم.
📚 📘 (ع) ✍🏻نویسنده: نشر: ده گفتار از حضرت آیت‌الله‌العظمی سیدعلی خامنه‌ای(مدظله العالی) در تحلیل مبارزات سیاسی امامان معصوم(علیهم السلام). 📖 یک وقتی در جایی سخنرانی در این زمینه کردم؛ عنوان سخنرانی، «همرزمان حسین» بود. یعنی امام صادق(ع) همرزم حسین(ع) است، در میدان حسین است؛ موسی‌بن‌جعفر، امام جواد، امام هشتم(ع) همرزم حسین‌اند، درمیدان حسین و دوشادوش حسین. ...@istadegi...
📚 کتاب 📔 ✍️ نویسنده: ✍️ به مناسبت سالگرد شهادت یکی از بهترین کتاب‌هایی که درباره این شهید بزرگوار نوشته شده و واقعاً ارزش چندین بار خوندن رو داره👌 حتماً بخونید. متن معرفی کتاب👇
📚 کتاب 📔 ✍️ نویسنده: ✍️ 👈برای ما دیگر چندان تعجب‌برانگیز نیست که در اخبار بشنویم پایگاه‌های نظامی ضدانقلاب و را هدف موشک‌هایش قرار بدهد و نام ایران را در تمام دنیا سر زبان‌ها بیندازد.💪 دیگر برای همه ما، مخصوصا نسل سوم و چهارم انقلاب، قدرت دفاعی و داشتن موشک‌هایی که تا اسرائیل برد داشته باشد یک چیز دور و دست‌نیافتنی نیست. از جمله برای خود من.😌 ⚠️اما را که خواندم، فهمیدم این 🚀، این کنونی ما، چیزی نبوده که از اول داشته باشیمش. فهمیدم این ، یک شبه به دست نیامده و روزهایی بوده که نیروهای نظامی ما در آرزوی موشک بوده اند تا نگذارند دشمن بعثی با پررویی تمام بیاید و شهرها و مردم بی‌گناه را به خاک و خون بکشد و برود!😨 ‼️صدام موشک داشت، کشورهای بزرگ و قلدر دنیا حمایتش می‌کردند، همه چیز برای با. خاک یکسان کردن یک کشور در اختیارش بود و ما حتی سیم‌خاردار هم نمی‌توانستیم بگیریم از کشورهای دیگر.😧 ما نداشتیم، بودیم و با دست خالی و دل پر از ایمان مقابل دنیا ایستاده بودیم.💪👊 ✅اما !! 💪ما توانستیم با وجود تمام کارشکنی‌ها و دشمنی‌ها و مشکلات روی پای خودمان بایستیم و هایی بسازیم که دنیا را انگشت به دهان بگذارد و اجازه ندهد کسی به خاکمان نگاه چپ بکند.😎 📔 را که بخوانید، می‌فهمید اگر همه دنیا مقابلت بایستد، باز هم پیروزی از آن توست اگر را داشته باشی. اگر توکلت به باشد، اگر همه و و خستگی‌ناپذیری ات در راه باشد.✌️ 🔰 ، فقط خط نیست. است. خط است، همان خطی که ما، جوان‌های نسل سوم و چهارم باید دنبالش را بگیریم در همه زمینه‌ها: ، ، و...😎 📖 ” آتشی که در یک لحظه به پای ققنوس گرفت، خورشید را از نور کم‌جان خودش شرمنده کرد. اما در عین حال در برابر شعله امیدی که به دل بچه‌ها نازل شد، جرقه‌ای بیش نبود. ققنوسشان از خاکستر خیانت و دسیسه دوباره زنده شده بود و پرواز می‌کرد. صدای الله اکبر بچه‌ها بلند شد؛ آن‌قدر بلند که صدای مهیب موشک لابه‌لای آن گم شد. موشک عاشق از دره خارج شد و از ارتفاع خورشید هم بالاتر رفت. پیشانی حسن‌آقا روی خاک افتاد و پشت‌سرش بچه‌هایش به سجده افتادند. راه تازه‌ای مقابل دیدگانشان باز شده بود. راهی که انتهایش دیده نمی‌شد “ 📖 ” موشک که کاتیوشا نبود بشود با کمی سروکله‌زدن آن را کپی کرد. چند هزار قطعه مختلف باید روی هم سوار می‌شدند که اگر یکی از آن‌ها درست کار نمی‌کرد، نتیجهٔ مطلوب به دست نمی‌آمد. “ 📖 ” یک هفته بعد که حاجی‌زاده برای سرکشی به پایگاه آمد، فرمانده پایگاه او را به اتاقش دعوت کرد. - ما که می‌دونیم بار محرمانه‌تون هواپیمای F۱۶ هست. شما هم می‌دونید که سپاه نیروی هوایی نداره. دست آخر ما باید براتون پروازشون بدیم. اینکه این قدر لاپوشونی و قایم موشک بازی نداره! حاجی‌زاده لبخندی زد و چیزی نگفت. اما کاش می‌توانست به او بگوید که این قایم موشک بازی واقعا برای قایم کردن موشک‌هاست! “ 📖 ” سیستم جدید هدایت آتش توپخانه و موشک‌های کروز ضد کشتی -موریانه- و فراگ ۷ بیش از همه توجه حسن‌آقا را به خودش جلب کرده بودند. به‌خوبی مزیت موشک را نسبت به توپخانه می‌دانست؛ اما تا آن روز هیچ موشکی را از نزدیک ندیده بود. با شنیدن توضیحات افسر موشکی حسن‌آقا انگار که سلاح جدیدی کشف کرده باشد، شروع کرده بود به پرسیدن رگباری سؤالات ریز و درشت. آن‌قدر وارد جزئیات شده بود که افسر موشکی کاملاً کلافه شده بود. “ 🚀🚀🚀 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 189 حاج رسول تلخ می‌خندد و سرم را نوازش می‌کند و می‌رود. هنوز خیره‌ام به در اتاق و رفت و آمد‌های گاه و بی‌گاه مردم و پزشک‌ها و پرستارها. پلک‌هایم دارند روی هم می‌روند که حامد را در چارچوب در می‌بینم. مثل همیشه چهره‌اش خسته است و خندان. چشمانش هم مثل همیشه از بی‌خوابی قرمزند. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم. حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا دوباره بخوابم. می‌گوید: چطوری؟ بهتر شدی؟ - آره خوبم. یه ذره سرگیجه دارم. حامد می‌نشیند: طبیعیه. دستت چی؟ دستت خوبه؟ سر تکان می‌دهم که بله. یاد زخم پهلویم می‌افتم؛ چیز نوک‌تیزی که در پهلو و قفسه سینه‌ام فرو رفت. دست سالمم را می‌کشم روی همان قسمت. نه درد دارد و نه پانسمانی زیر انگشتانم حس می‌کنم. حامد اخمی از سر تعجب می‌کند و می‌پرسد: چکار می‌کنی؟ - مگه پهلوم چاقو نخورده بود؟ چشمان حامد گرد می‌شوند: پهلوت یکم کبود شده بود، ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. فقط دستت بخیه خورد. چطور؟ چرا این‌طوری فکر کردی؟ دستم را می‌گذارم روی پیشانی‌ام: حس کردم یه نفر از پشت بهم چاقو زد. حامد اخم می‌کند و با دقت چشم می‌دوزد به من: کی؟ فقط دستت چاقو خورده بود. وقتی رسیدیم بالای سرت اطرافت پر از خون شده بود، خیلی ازت خون رفت. هذیون هم می‌گفتی؛ ولی زخم دیگه‌ای نداشتی. - یعنی توی بیهوشی یه چیزی دیدم؟ شانه بالا می‌اندازد: شاید! - داشتم می‌مُردم. یکی از پشت سر بهم چاقو زد، دوبار. حامد انگشتان کشیده‌اش را میان موهایم می‌کشد: چیزی نیست، خواب دیدی. توی بیهوشی این چیزا طبیعیه. بی‌رمق می‌خندم: فکر کردم شهید می‌شما... نشد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 190 و لبخندی از سر شیطنت می‌زند: هذیون هم می‌گفتی، همش اسم خانمت رو صدا می‌زدی. نگفته بودی ازدواج کردی شیطون! از یادآوریِ مطهره‌ای که ندارم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. حامد که می‌بیند چهره‌ام در هم رفته، آرام می‌پرسد: حرف بدی زدم؟ ببخشید... نمی‌دونستم... حرفش را قطع می‌کنم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: خانمم چهار سال پیش شهید شد. حامد سکوت می‌کند؛ می‌دانم شوکه شده. انقدر شوکه شده که حتی نمی‌تواند بگوید متاسفم. حتی نمی‌تواند بپرسد چرا. فقط آه می‌کشد. حامد حالا جزء معدود افرادی ست که این ماجرا را می‌داند و از این که می‌داند ناراحت نیستم. بعد از شهادت مطهره، با هیچ‌کس درباره‌اش حرف نزدم. هیچ‌کس هم جرات نداشت سر حرف را باز کند. نه این که حرفی نباشد؛ نه. اتفاقاً یک دنیا حرف در سینه‌ام تلنبار شده است؛ اما به زبان نمی‌‌آید. گوش شنوایی می‌خواهد که حرف‌هایم را نگفته بفهمد. شاید حامد همان گوش شنواست. گرمای دستانش را روی دستم حس می‌کنم. فشار می‌دهد؛ گرم و محکم. انگار می‌خواهد همه حس همدردی‌اش را از طریق همین فشار منتقل کند. می‌داند بعضی حرف‌ها گفتنی نیست. بغض به گلویم فشار می‌آورد. اول می‌خواهم مقاومت کنم؛ اما حامد که نامحرم نیست. مرد نباید جلوی نامرد گریه کند؛ جلوی رفیقش که اشکال ندارد. یک قطره اشک از کنار چشمانم سر می‌خورد تا روی شقیقه‌هایم. حامد سریع اشکم را پاک می‌کند. چشم می‌چرخانم به سمتش و فقط نگاه می‌کنیم به هم. انگار همه حرف‌هایم را از چشمانم می‌خواند. انگار همه دردی که بعد از مطهره کشیده‌ام را دارم به او هم منتقل می‌کنم. چند لحظه می‌گذرد و می‌خواهد بحث را عوض کند که می‌گوید: راستی یکی از بچه‌ها وقتی داشتیم آزادت می‌کردیم تیر خورد. سر جایم نیم‌خیز می‌شوم؛ بی‌توجه به درد و سرگیجه‌ام: کی؟ حامد شانه‌هایم را می‌گیرد تا سر جایم بخوابم: آروم باش. حالش خوبه. سیدعلی کتفش تیر خورد، منتقلش کردن دمشق چون اون‌جا امکاناتش بیشتره. وا می‌روم. از این که تیر خورده ناراحتم؛ از این که بخاطر من تیر خورده بیشتر. می‌پرسم: مطمئنی حالش خوبه؟ - آره، از تو هم سالم‌تر. تو بیشتر از اون خونریزی کردی. - من کِی مرخص می‌شم؟ چیزیم نیست که! - پوریا گفت فعلا باید بمونی تا اثر داروی بیهوشی بره، سرمت هم تموم بشه. *** 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
خب فعلا بذارید عباس چند شب استراحت کنه و ان‌شاءالله فردا منتظر یک شگفتانه باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا